<همسفر من> از آرکادی
آویرتچنکا را در اسفند ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.
حقیقت
یا اثر ادبی
من در
رختکنِ تئاترِ یک هنرپیشۀ مشهور نشسته بودم و آرایش کردنش را نگاه میکردم. دستهای
لطیف و باریکش قلمموی کوچک، پودرزنی و ماتیک را سریع میگرفت و بر روی گونهها،
ابروها و لبها میکشید.
من به خود
گفتم که او دستهای شگفتانگیزی دارد، انگار از مرمر تراشیده شدهاند. او خیلی
دلرباست! و بدون اراده با صدائی نیمهبلند گفتم:
"شورا، شما شگفتانگیزید!
من از شما خوشم میآید! من شما را دوست دارم!"
او فریاد
آهستهای میکشد، دستهایش را عصبی به هم میزند، خود را به سمت من میچرخاند و
بعد از یک دقیقه در آغوشم قرار داشت.
"عزیزترینم، عاقبت تو سخن
نهائی را بیان کردی. من مدتی طولانی منتظر این کلمات بودم. چرا عذابم میدادی؟ من
دوستت دارم!"
من او را
ساکت به سمت خود کشیدم و بوسیدمش ...
شورا میخندید.
من میگویم:
"بچه، تو مرا حالا به یاد دختر زیبا و ظریف نمایشنامۀ «گلهای داوودی»
انداختی: همان لحظهای که او خود را در آغوش صاحب ملک پرتاب کرد. او هم مانند لحن
تو گفت: «من دوستت دارم!"
زندگی ما
زیبا و بیابر بود.
گهگاهی با
هم مشاجره میکردیم. این نزاعها همیشه بخاطر یک حماقت بود.
ما برای
اولین بار زمانی شروع به مشاجره کردیم که من متوجه گشتم وقتی شورا را میبوسم او
نگاهش را به آینه میاندازد و بوسه را در آن نظاره میکند ...
من از او
دور میشوم و میگویم:
"به چه دلیل وقتی میبوسمت
جای دیگری را نگاه میکنی؟! آیا آدم در این لحظه به آینه فکر میکند؟"
او با
دستپاچگی آشکار جواب میدهد: "ببین، تو مرا کمی ناشیانه در آغوش کشیدی. تو
بجای گرفتن کمرم گردنم را گرفتی، و مردها باید کمر یک زن را بگیرند."
من با تعجب
پرسیدم: "یعنی چه: باید؟ مگر قانون کتباً تایید شدهای وجود دارد که فقط
اجازه گرفتن کمر خانمها را میدهد؟"
"یک چنین قاعدهای وجود
ندارد. اما تو باید قبول کنی که اگر یک آقا گردن یک خانم را بگیرد غیرعادیست. این
کاری کاملاً مضحک است!"
من دلخور
بودم و با شورا دو ساعت تمام یک کلمه هم حرف نزدم.
بعد او به
طرفم لغزید، بازوی لطیف و باریکش را به دور گردنم انداحت و مرا با احساس بوسید و
گفت:
"ابلهِ من، چرا فوری این
اندازه عصبانی میشوی! من میخواهم از تو مردِ ماهر و جالبی بسازم. و بعد میخواهم
که تو با کمک من یک نقش بازی کنی. من فقط میخواهم راه را برایت هموار سازم!"
او پس از آن
زود به تئاتر رفت. عباراتی که گفته بود به نظرم آشنا میآمد. من آنها را یکجائی
شنیده بودم. و ناگهان بخاطر میآورم. به تازگی در تئاتر نمایش «چرخ زندگانی» اجرا
گشت. شورا نقش اصلی را بازی میکرد و وقتی قهرمانِ داستان را بوسید گفت:
"ابلهِ من، چرا فوری این
اندازه عصبانی میشوی!» و غیره ...
من به خودم
میگویم: عجیب است، آدم واقعاً نمیداند که در نزد او چه چیزی حقیقت و چه چیزی یک
اثر ادبیست!
*
بعد از آن
شروع کردم به زیر نظر گرفتن شورا، و کم کم مطمئن گشتم این هنرپیشه است که با من
صحبت میکند و نه شورا. گاهی ووئرایِ رنجور از درامِ «بیچارگان» را در برابرم میدیدم،
گاهی قهرمان تراژدیِ «آدم فقط یک بار زندگی میکند» و گاهی هم بانوی اعیانزادۀ
یکی از نمایشهای کمدی را. وقتی دیر به محل ملاقات میرسیدم شورا را در آنجا نمییافتم،
بلکه قهرمانِ محزونی را میدیدم که دستهایش را به هم میزد و با صدای لرزانی به
من میگفت:
"عزیزترینم! من تو را متهم
نمیسازم. من تو را برای آمدن به آشیانهام اغوا نساختم! من هرگز به آزادیِ انسانی
که دوستش دارم زیان نمیرسانم. من فقط یک راهِ خروج میبینم که پاره کردن این
زنجیرها را ممکن میسازد ... و آن مرگ است!"
من عصبی
فریاد میزدم: "بس کن! این صحنۀ پرده دوم از نمایش «زنده بگوران» است. تو نقش
اولگا را بازی میکنی!" او لبخندِ تلخی میزند:
"هاها، تو میخواهی مرا
برنجانی ... قبول! برنجان، تحقیرم کن، فقط یک خواهش از تو دارم: اگر ما از هم جدا
شدیم یک خاطرۀ خوب از من نگهدار!"
من حرفش را
قطع میکنم: "میبخشی، در متن اینطور است «یک خاطرۀ وفادارانه» آیا سخنرانی
پردۀ چهارم صحنه هفتم از «مرغ طوفان» رافراموش کردهای؟"
او رنجورانه
به من نگاه میکند، در روی صندلی پهن میشود، مخفیانه به آینه نگاه میکند و حالت
نشستن و نگاه کردنش را مورد مطالعه قرار میدهد.
عاقبت جریان
برایم بیش از حد احمقانه به نظر میرسد و به قصد رفتن پالتویم را میپوشم.
او به من
نگاه میکند و هقهقکنان میگوید:
"تو میروی؟"
من با
عصبانیت میگویم: "گوش کن بچه! این هم جمله خودت نیست. این جمله از نمایش «زن
و هیجان!" است. این جمله را کنتس وقتی شاهزاده را ترک میکرد گفت. تو خودت
این نقش را بازی کردی. بر روی صحنه شاید یک سرگرمی باشد، اما این شوخیها در زندگی
چه معنا میدهند؟ عشق من به شخصِ حقیقی توست. من میخواهم شورا را دوست داشته باشم
و با شورا صحبت کنم، اما نه با یک هیبتِ تخیلی که در ذهن نمایشنامهنویسانِ مختلف
به وجود آمدهاند. طبیعی باش!"
چشمهایش
پُر از اشگ شده بودند، او با شتاب به سمت من میآید، مرا در در آغوش میگیرد، میبوسد
و با حالتی عصبی میگوید:
"عزیزترینم، من دوستت
دارم! تو دوباره بازگشتی!" سپس دستم را میگیرد، خود را به من میچسباند و از
خوشبختی میگرید ...
*
پس از آنکه
او را آرام ساختم به اداره رفته و ظهر برای نهار بازگشتم. شورا را نمیشد دوباره
شناخت. او کاملاً از نقشهای خود خارج شده بود و کاملاً طبیعی به نظر میآمد. او
در اتاقنشیمن به استقبالم آمد، پیشانیم را بوسید، گوشم را کشید و گفت:
"عزیز من، خوبِ من، الاغ
کوچکم آمده است!"
او شب در
اولین اجرای یک نمایش بازی داشت. البته من هم در تئاتر بودم. در پرده دوم مرد چاقی
وارد میشود، او نقش شوهر خیانتکار را بازی میکرد. شورا که نقش همسر او را بازی
میکرد به استقبالش میرود، لبخند میزند، پیشانیش را میبوسد، گوشش را میکشد و
میگوید:
"عزیز من، خوبِ من، الاغ
کوچکم آمده است!"
تماشاگران
بلند شروع به خندیدن میکنند، اما من آنجا نشسته بودم و نمیخندیدم ...
*
من امروز
خوشبختترین انسان جهانم. امروز طبیعتِ واقعی و بکر شورا را شناختم!
من در اتاقنشیمن
نشسته بودم و جدیدترین شماره مجله تئاتر را ورق میزدم، در این وقت از آشپزخانه
صدای شورا را میشنوم. بلند میشوم، در را آهسته باز میکنم و کمی گوش میسپارم. سپس
قطرات اشگ بر روی گونههایم جاری میشوند. برای اولین بار صدای شورا را بدون کلمات
تئاتری میشنوم.
او با
رختشویِ خانه مرافعه میکرد:
"اینطور رخت میشورند؟ این
جورابها چی هستند؟ اینها که اصلاً جورابهای نایلونی من نیستند! اینها از کجا
آمدهاند، این سوراخها چی هستند؟ چی؟ اگر نمیتونید رخت بشورید، پس زحمت را کم
کنید. بروید کار دیگری بجز رختشوئی پیدا کنید! آیا پیراهنهای شوهرم را اینطور اطو
میکنند؟ این یک رسوائیست. چه پایمال کردنی!"
من این
کلمات را میشنیدم و آنها برایم مانند موسیقیای بهشتی به گوش میرسیدند. من آهسته
به خود میگویم: "این شورا است! شورایِ طبیعی و حقیقی ...!"
راستی
خوانندۀ گرامی، آیا با جدیدترین ادبیات درام آشنائی دارید؟ آیا نمایشنامهای وجود
دارد که در آن خانم خانهداری یک چنین صحبتی با رختشوی خود میکند؟ خواهش میکنم
اگر جواب مثبت بود مرا هم لطفاً در جریان بگذارید!
آورتشنکو
به شما توصیه میکند ...
1ــ چگونه میتوان
دل خانمها را بدست آورد
ما به کرات مشاهده میکنیم که مردانِ زیبای جوان در
نزد خانمها بیشانساند، در حالیکه مردان مو قرمز، خمیده و زشت برنده قشنگترین
بانوان میگردند.
چرا؟
زیرا مردانِ زیبای جوان آگاه نیستند که چگونه با زنها
باید رفتار کرد، و چون دیگرن این راز را میشناسند.
من مصیبتِ این عده از جوانها را درک میکنم و مایلم
به آنها چند توصیه هدیه دهم.
قبل از هر چیز: اگر شما عاشقید، لازم نیست فوری فراکتان
را بپوشید، کراوات سفید ببندید، یک دسته گل در دست بگیرید و به معشوقۀ خود بگوئید:
"فرشتۀ
من، من بدون شما نمیتوانم زنده بمانم. مرا ببوسید!"
این ابلهی و سادهلوحیست.
به این نحو عمل کنید:
شما روزی در غروب پیش او میروید. قبلاً چند لیموترش
خورده و کاملاً رنگ پریدهاید. زیر چشمهایتان را با کبریت سوخته شده کمی تیره
ساختهاید. شما در گوشهای مینشینید و آه میکشید.
بانو از شما میپرسد: "چرا شما غمگین هستید؟ آیا
در شغلتان بدشانسی آوردهاید؟"
"شغل!
آه، چه اهمیتی میتواند امروز شغل برایم داشته باشد."
"اما
شما رنگتان خیلی پریده است!"
"من
تمام شب را نتوانستم بخوابم."
"آه
خدای من، چرا؟"
"نپرسید!
شما مقصرید ... من خواب شما را میدیدم ..."
"خدای
من! اما من که کاری نکردم ... من واقعاً متأسفم."
میشنوید؟ این باعث تأسف او شده است. بخاطر شما احساس
تأسف میکند!
بانو میگوید: "خودتان را عذاب ندهید!"
شما از جا بلند میشوید. طوریکه انگار میخواهید از
او خداحافظی کنید خودتان را به او نزدیک میسازید. شما دستهایش را میبوسید! بانو
به شما نگاه میکند و لبخند میزند. این همان لحظه است! بنابراین اگر شما از این
لحظه غفلت وررزید من هم ضمانت هیچ چیز را نخواهم کرد!
وانگهی توصیههای بیشتری برایتان ندارم. یا اینکه از
من توقع توصیههای بیشتری داشتید؟ ... شما دیرتر اجازه دارید به خانه
بازگردید ...
*
من مردی را میشناختم که این مسیر را خیلی ساده ساخته
بود. هرگاه او با خانمی تنها میماند بدون دادن هیچگونه زحمتِ اضافی به خود او را
در آغوش میگرفت.
من یک بار از او پرسیدم:
"چطور
میتوانی چنین طوفانی عمل کنی؟ آیا همیشه موفق بودهای؟"
"نه
همیشه، اما زنها در چنین مواردی زیاد حرف نمیزنند. آنها گرد و خاک براه نمیاندازند.
گهگاهی به صورتت کشیدهای میزنند. اما از صد زن حداکثر شصت نفرشان این کار را میکنند.
بنابراین من با چهل در صد بهرهبرداری کار میکنم. یک مدیر بانک هم اینهمه سود نمیکند."
فقط باید اشاره کنم: این به یک جوان زیبا و بلند بالا
مربوط میگشت. بهتر این است که افراد کوچکاندام و ظریف این روش را به کار نبرند.
در چنین مواردی آه کشیدن و گفتن:
"بانوی
مهربان من خواب شما را دیدم ..." خیلی مؤثرتر است
*
یکی از دوستانم روشِ ظروف چینی را به کار میبرد ــ
این کاری ساده و ارزان است ــ. او مدتها پیش در حراجی یک مجسمۀ گربه و مجسمۀ یک
مرد چینی که سرش را مدام تکان میداد میخرد. از آن زمان به بعد عادت کرده بود
بگوید:
"آیا چینیهایِ
قدیمی را دوست دارید؟"
آیا زنی را میشناسید که شجاعت نه گفتن داشته باشد؟
"من یک
کلکسیونِ زیبا از مجسمههای چینی دارم. آیا میخواهید کلکسیونم را ببینید؟"
وقتی خانم کلاهش را بر سر میگذارد و قصد ترک
آپارتمانتان را دارد معمولاً میپرسد:
"آه،
بله، شما میخواستید مجسمههای مشهور چینی خود را به من نشان دهید. پس آنها کجا
قرار دارند؟"
"آنجا
در آن سمت!" و سپس ضربه آرامی به مجسمۀ مرد چینی بزن! او شروع به تکان دادن
سرِ خود خواهد کرد. و بعد وقتی بانو در را پشت سر خود محکم ببنددْ مجسمه همچنان
متفکرانه سرش را میجنباند ...
*
در آخر: زنها تمایلات شاعرانه دارند. و نیاز یک چیز
نثر مانند است.
دوست من عشق یک زن را باختْ چون به او در کافه گفته
بود:
"قیمت
قهوۀ ترک پنج روبل است. تو با دندانهای جذابت یک قطعه از شیرینی من کندی ... این
میشود ده کوپک. بعلاوه بیست کوپک به گارسون انعام دادم. به این ترتیب باید به من
پنج روبل و سی کوپک بدهی."
مردی که اینطور صحبت کند در همان لحظه مردی مُرده
است.
2ــ چگونگه
باید در یک مهمانی شام رفتار کرد
وقتی شما به مهمانی دعوت میشوید نباید حتماً تمام
دوستانتان که دعوت نشدهاند را همراه خود
ببرید و به آنها بگوئید: "اینها انسانهای خیلی خوبی هستند و حتماً از شماها
پذیرائی خواهند کرد!"
فقط مهمانهائی اجازه حضور دارند که صریحاً دعوت شدهاند،
و در واقع پانزده دقیقه قبل از ساعتی که از او دعوت شده است. من یک جوانی را میشناختم
که در شب قبل از مهمانی نزد مهماندار زنگ زد و گفت: "من تصمیم گرفتهام امروز
پیش شما بیایم، لباس خواب، کفش خانه و پیراهن با خود آوردهام. من شب را پیش شما
خواهم گذراند، زیرا من پدر شما را میشناسم، وقتی آدم پنج دقیقه دیر بیاید او نهار
را به تنهائی میخورد."
برای شام باید با کت و شلوار تیره حضور یافت. یک
پیژامه، اگر هم از بهترین ابریشم باشد، بر جمعیت هیچ تأثیری نخواهد گذاشت. شما
باید محترمانه و آرام داخل اتاق شوید، حتی اگر در راهرو با اضطراب پرسیده باشید:
"دیر آمدهام؟"
شما لازم نیست ذکر کنید که با تراموا آمدهاید؛ در
اجتماعاتِ خوب آدم از تراموا صحبت نمیکند. عاقلانهترین کار این است که شما در
خانه شلوارتان را کمی به بنزین آغشته کنید و بعد بگوئید: "من امروز ماشین
تازهام را آزمایش میکردم."
در راهرو میتوانید گونۀ ندیمۀ خوشگل را نیشگون
بگیرید. یک خدمتکار را، و اگر او هنوز گونههای گلگون داشت احتیاج ندارید چشمک
بزنید.
هنگامیکه شما داخل میشوید نباید کنجکاوانه بپرسید:
"خانم مهربان، امروز برای خوردن چه داریم؟" بهترین کار این است که شروع
به یک گفتگوی قابل ملاحظه کنید یا از بچههای خانمِ خانه که معمولاً چهار دست و پا
بر روی فرش در سالن راه میروند تمجید کنید.
در بارۀ بچهها باید با یک احتیاطِ ویژه حرف زد.
در هر حال خود را مفتون آنها نشان دهید. این هیچ
هزینهای ندارد و باعث خوشحالی مادر میشود. آدم میتواند ساده بگوید:
"پسر
کوچولوی شماست؟ جذاب ... درست مانند مامانش! حرف هم میزند؟"
"نه، او
هنوز کوچک است."
این گفتگو در واقع بیمعناست اما باعث بوجود آمدن حال
و هوای مناسبی میگردد.
وقتی ندیمۀ خوشگل در آستانۀ در ظاهر میگردد و اعلام
میکند که میز چیده شده استْ احتیاج ندارید از روی صندلی بجهید و با عجله به اتاق
غذاخوری بروید، بلکه شما باید چهرهای بیتفاوت به خود بگیرید و به خانم خانه
بگوئید: "اما، خانم مهربان، چرا زحمت کشیدید؟"
بعد دستتان را به سمت خانمِ کناریِ خود، اگر هم که
زیبا نبود، دراز کنید و با محبت بگوئید: "اجازه دارم امروز سعادتِ همسایگی با
شما را در کنارِ میز غذا داشته باشم؟"
آدم در حین غذا خوردن اجازۀ مزاحمتِ خانم خانه را با
سؤالات تاجرانه ندارد:
"خانم
مهربان، قیمت این ماهی چند است؟"
و اگر خانم خانه خودش پاسخ دهد "پنج روبل"
آدم اجازه ندارد بگوید: "لطفاً یک قطعه به ارزش پنجاه کوپک برای من
ببُرید."
وقتی دسر را میآورند نباید چیزی دلسردکننده گفت:
"چی؟ دسر آورده شد؟ شام همین بود؟ اگر من این را میدانستم ترجیح میدادم به
رستوران بروم!"
من یک مهمان کم حافظه را میشناختم که پس از غذا با
چنگال به بشقاب خود میزد و میگفت: "صورتحساب، لطفاً!"
شاید این راه حل برای خانم خانه حتی ناخوشایند هم
واقع نگردد، اما آنطور که مشخص است تأثیر اهانتآمیزی دارد.
بعد از غذا اجازه ندارید از جا بلند شوید و خداحافظی
کنید. معمولاً آدم هنوز مدتی مینشیند و سیگار میکشد، سپس ناگهان به ساعت نگاه میکند
و میگوید: "چی؟ وقت چه زود گذشت، من باید هنوز به یک جلسه بروم."
وقتی شما میروید، فراموش نکنید دستِ خانم خانه را
ببوسید و به ندیمۀ خوشگل یک انعام بدهید. لطفاً آن دو را با هم اشتباه نگیرید ...
این برای خانم خانه و ندیمه خیلی ناگوار است ...
در آخر یک اشاره هم برای خانم مهماندار: به شما توصیه
میشود مهمان را تا راهرو مشایعت کنید. اولاً این یک رسم است و دوماً به این ترتیب
او نمیتواند پالتویِ غریبهها را با خود ببرد ...
3ــ چگونه
باید جوک تعریف کرد
اگر آدم بخواهد در یک مهمانی کامیاب گردد باید بتواند
جوکهای خوب تعریف کند. مردِ جوانی که قادر به این کار باشد همه جا او را با کمال
میل دعوت میکنند.
تعریف کنندۀ جوک باید سه قاعده اصلی را بشناسد:
1- جوک باید
کوتاه باشد.
2- تعریف
کردن جوک باید درخشان انجام گیرد.
3- نکته اصلی
باید غیرمنتظره بیاید.
یک آقای معروف همیشه جوکهایش را اینطور تعریف میکرد:
"هوم
... من میخواهم برایتان یک جوکِ خوب تعریف کنم. بله. این قضیه در منطقۀ کوچکِ
صنعتی اتفاق افتاده بود. اما با وجود کوچکیِ شهر خیلی شلوغ بود. این شهر در کنار
سواحل وُلگا قرار دارد و یک ایستگاه بارگیریست، به این خاطر بازرگانان زیادی آنجا
زندگی میکنند. در این شهر رستورانهای زیادی وجود دارد. بازرگانان هر روز در این
رستورانها رفت و آمد دارند، در آنجا معاملههای خود را انجام میدهند و چای و
ودکا مینوشند. روزی یک بازرگانِ مست به یکی از این رستورانها که من دیگر نامش را
نمیدانم میرود. بر روی لبۀ پنجرۀ نزدیکِ میز او یک قفس با یک قناری قرار داشت.
پرنده آواز میخواند و بازرگان از خواندن او به هیجان آمده بود. شما میدانید که
قناریها چنان زیبا میخوانند که به افتخارشان حتی یک گروه از جزایر را ــ جزایر
قناری ــ به نامشان کردهاند. بازرگان مینوشد. ناگهان گارسون را صدا میزند:
"شما، گارسون، قیمت این پرنده چند است؟" ــ "سیصد روبل!" ــ
"برایم قناری را در کره سرخ کنید و بیاورید!" گارسون میداند که بازرگان
مرد ثروتمندیست، او فکر میکند که او به هوس افتاده. او قناری را برمیدارد، با
خود به آشپزخانه میبرد و بعد از مدتی پرنده با کره سرخ شده را به سر میز میآورد.
دراین وقت بازرگان میگوید: "تمام پرنده را نمیخواهم. یک قطعه به قیمت سه از
آن برایم ببُر!" رسوائی به بار میآید، گارسون نگهبان را میآورد. صورتجلسه.
پس از مدتی بازرگان نزد قاضی احضار میشود و به جریمۀ نقدی محکوم میگردد."
نباید اینطور تعریف کرد. آدم یک جوک را تقریباً
اینطور تعریف میکند:
"درخت
سِدر، تمام مردم شهر تعریف میکنند که کِگِلمَن با همسرش زندگی میکند."
درخت سِدر: "چه شانسی ... اگر من میخواستم ...
من هم میتوانستم با او زندگی کنم."
یا:
دو یهودی در فرودگاه پاریس پیش خلبان میروند و از او
میپرسند: "آیا به لندن پرواز میکنید؟ ما را با خود میبرید!" خلبان به
آنها نگاه میکند و میپرسد: "شماها کی هستید؟ ــ "ما دو یهودی
هستیم." ــ "من یهودیها را با خود نمیبرم. اگر برایم تصادفی رخ دهد
آنها فریاد میکشند، مرا از پشت میگیرند و بعد ..." ــ یهودیها جواب میدهند:
" آقای خلبان، ما فریاد نخواهیم کشید." ــ "من شما را با یک شرط
خواهم برد: شما اجازه ندارید یک کلمه هم صحبت کنید. برای هر کلمهای که حرف بزنید
یک پوند جریمه خواهید پرداخت." یهودیها سوار هواپیما میشوند و به انگلیس
پرواز میکنند. یکی از یهودیها به محض به زمین نشستنِ هواپیما در لندن پیش خلبان
میرود و میپرسد: "حالا اجازه دارم صحبت کنم؟ ... آبراشا در آب
افتاده!"
چیزی غمانگیزتر از یک تعریف کنندۀ حواسپرتِ جوک
وجود ندارد.
"هوم
... من میخواهم برایتان یک جوک تعریف کنم. در سال 1989 بود ... نه، در سال 1900.
صبر کنید، پس در چه سالی بود؟"
"این
چندان مهم نیست. جوک را تعریف کنید!"
"یک
انگلیسی در یک شهر زندگی میکرد، نه انگلیسی نبود، یک ارمنی بود ... نام او ...
اَه، اسمش چه بود ... میبخشید، من این جوک را با جوک دیگری اشتباه گرفتم."
اگر آدم چنین جوکگوئی را بکُشد مطمئناً قاضی او را
بیگناه اعلام خواهد کرد.
جوکگویانی هم وجود دارند که یک جوک را شروع میکنند،
بعد ناگهان متوقف میشوند، سرخ میشوند و میگویند: "میبخشید، این یک جوکِ
بیادبیست، و اینجا خانمها تشریف دارند."
وحشتانگیزند مردمی که به کسی میگویند:
"جوکی
را تعریف کنید که هفته پیش تعریف کردید!"
"کدام
جوک؟"
"همان
جوک ... یک شاگرد مدرسه از معلمش خواهش میکند که برای فردا به او اجازۀ مرخصی
بدهد. معلم میپرسد: «برای چه» و محصل جواب می دهد: «پدرم گفت که فردا خانۀ ما آتش
خواهد گرفت.»"
چطور میتوان آنجا هنوز یک جوک تعریف کرد؟!
4ــ چگونه
باید در یک عروسی رفتار کرد
تفاوت یک عروسی و یک خاکسپاری در این است که در یک
خاکسپاری باید فوری گریه کرد، در حالیکه آدم در یک عروسی گاهی ابتدا در روز بعد به
گریه میافتد.
در جمعهای محترم فقط عروسی جشن گرفته میشود. طلاق باشکوه
انجام نمیگیرد، گرچه آدم هنگام طلاق اغلب بیشتر از هنگام ازدواج خوشحال میشود
... من به شما چند توصیه خواهم کرد که چطور باید در هنگام یک عروسی رفتار کرد.
داماد ... هوم ... وضعیتش در عروسی بدون شک از یک
مهمانِ دعوت شده سختتر است. برای مهمانْ رفتن به جشن عروسی ضروری نیست، در حالیکه
عدمِ حضورِ داماد جلب توجهِ ناگواری دارد. و حالا یک مردِ جوان با چهرهای مردد و
رنگپریده را مجسم کنید که در یک فراک فشرده میگردد و دستکش سفید و کفش ورنی
پوشیده است ... او باید تبریکها را، شوخی و متلکهایِ دوستان را بشنود، توصیههای
پدر و مادر را بپذیرد، باید نگاههای خیرۀ جمعیت در کلیسا را تحمل کند و حتی
دوستانه لبخند بزند ...
مهمانها در کلیسا او و عروس را زیر آتش گلوله میگیرند.
آشپز چاق آهکشان میگوید: "بیچاره! چنین جوان و
باید به درون آتش بپرد ..."
دختر خدمتکار میگوید: "پیش ما در عطاری تعریف
میکردند که عروس معشوقۀ کس دیگریست. او داماد را مجبور ساخته که با دختر ازواج
کند."
"چه
زیبائی در او مییابی؟ فقط به دماغش نگاه کن!"
در برابر این حاضرین هیچ چیز مخفی نمیماند، همه چیز
را متوجه میشوند.
"و
عروس؟ او چشمان کاملاً سرخی دارد!"
"گونههای
قرمز کرده ... آنقدر به صورتش رنگ مالیده که از گونههاش داره پائین میریزه! و
بُرش یقۀ بازش را نگاه کن؟ چطور آدم میتواند با این لباس به عروسی برود؟"
مهمانِ جشن عروسی باید خوش اخلاق و یک سخنران باشد.
باید کت و شلوار مخصوص عروسی و یک جلیقه سفید بپوشد، و با صورتی تازه اصلاح کرده
برود ... چهرهاش باید از خوشی بدرخشد، حتی اگر چند لحظه پیش با دوست دخترش دعوا
کرده باشد. باید دستهگلی از رزهای سفید در دست داشته باشد، او باید این دستهگل
را به عروس بدهد و لبخند زنان بگوید:
"این گلهای
پاک و بیگناه سمبل پاکی و سعادت آینده شماست، سمبل بیگناهی شما!"
این آخرین کلمات را حتی زمانی که عروس و داماد ده سال
در خانه مشترکی با هم زندگی کرده باشند هم میتوان گفت.
اگر به او شرابِ تُرش و غذای بد بدهند آدم اجازه
ندارد دستهگل را پس بگیرد. اما آدم میتواند قبل از ترکِ جشن به عروس نزدیک شود و
آهسته به او بگوید:
"چطور
میتوان به مهمانها چنین غذائی داد؟ شراب مانند سرکه تُرش بود! و من برای شما
چنین رُزهای زیبائی آوردم ... گلها را برایم پس بفرستید. من باید فردا به یک جشن
عروسی دیگر بروم."
سخنرانی در عروسی ... هوم ... این هم چندان آسان
نیست.
من به یاد میآورم که چه تأثیر ناگواری سخنرانی یکی
از دوستانم در عروسیِ من گذاشت. او مجرد بود و سخنرانی زیر را انجام داد:
"خانمها و
آقایان، به من اجازه دهید به عروس و داماد تبریک بگویم. من میتوانستم برای داماد
عمری دراز آرزو کنم، اگر که من از این وحشت نداشتم او به زندگی لجام گسیختهای که
قبل از ازدواج داشته است ادامه دهد ... دوست عزیزم، حالا باید تو دست از زنبازی
برداری و بیشتر به سلامتیات فکر کنی! ... برای عروس میتوانم آرزو کنم که او چند
بچۀ توپول بدنیا آورد، هرچند که قبل از ازدواج یک بچه داشته است ... من میتوانم
به پدر و مادر ایشان تبریک بگویم که از شّر دخترشان راحت شدهاند. این حقیقت دارد،
عروس یک ویلا بعنوان مهریه بدست میآورد، اما این ویلا ویران است و من کاملاً
مطمئنم که عروس و دامادِ جوان باید بلافاصله وام مسکن بگیرند ... پس چرا باید از
آن صحبت کنیم؟ اما من همچنین برای مادرِ محترم داماد هم آرزوی خوشبختی میکنم. من
امیدوارم که پسر شما رفتار بهتری از شوهرتان داشته باشد، زیرا که او هر چیزی را که
دم دستش بود به طرف سر شما پرتاب میکرد ... من همچنین شادیِ هر دو خاله عروس را
احساس میکنم، آنها حالا میتوانند یک دل سیر غذا بخورند! من میخواهم مشخص کنم که
قاشقهائی که خالهها مخفیانه در کیف خود گذاردهاند از نقره نیستند بلکه از
آلومینیوماند ... من سخنرانیام را به پایان میرسانم، به سلامتی همۀ مدعوین
گیلاسم را مینوشم و متأسفم کسی نمیتواند به من جواب بدهد، زیرا همه مست هستند
... هورا!"
یک چنین سخنرانیای هیچ شانسی برای موفقیت ندارد ...
آدم میتواند حداکثر خونین شود. از این رو من سخنرانی زیر را ــ برای از سر راه
سوءتفاهمها
کنار رفتن ــ پیشنهاد میدهم:
"خانمها و آقایان
محترم! من در زیر سقفِ این خانۀ شایانِ احترامْ جوانانِ شکوفا و سالخوردگانی
خردمند میبینم ... چه چیز شماها را امروز متحد ساخته؟ شما براحتی میگوئید:
ازدواج پیتر و وروتشکا! او 45 میلیون، یک ویلا، نقره و کِه میداند هنوز چه چیز
دیگری. آه، خانمها و آقایان، شما چه سطحی قضاوت میکنید که اینجا چه میگذرد ...
خانمها و آقایان، اینجا امروز سنگ بنای آن رازِ بزرگ بنا نهاده میگردد. پیتر
عاقبت وظیفۀ خود را در برابر کشور، در برابر اجتماع انجام داده است. و اگر شما
عروسِ زیبای جذابش را تماشا کنید، به این ترتیب خواهید گفت: یک وظیفۀ خوشایند.
خانمها و آقایان، من با کمال میل جای او میگشتم. (خندۀ دستهجمعی، کف زدن) اما
این راه به رویم بسته است، من یک زنستیزِ متقاعد گشتهام، زیرا که نوزده سال از
ازدواجم میگذرد ... (جنبش در سمت چپ، جائیکه همسرِ سخنران نشسته است)
خانمها و آقایان، من گیلاسم را به سلامتیِ مردی بالا
میبرم که امروز با دختری ازدواج میکند
که این درک را داشته تا نوزده سالگی پاکیاش را حفظ کند ... من به سلامتی بچههای
کوچکشان که در آینده بوجود خواهند آورد و مطمئناً شخصیتِ نجیب پدر و مادر خود را
به ارث خواهند برد مینوشم ... من به سلامتی پدر و مادری مینوشم که با دستی گشاده
(یک ویلا، 5 میلیون) این زوج جوان را خوشبخت ساختهاند ... من به سلامتیِ خالۀ
سالخوردهای مینوشم که پسرش از تواضعِ محض به زیر میز افتاده است ... و آخرین
نوشیدن من به سلامتی آن آقائیست که شرابِ قرمز را روی رومیزیِ سفید ریخته است و
حالا نمک را روی لکه شراب میریزد ... زیرا که نمک و نان خوشبختی میآورند!"
(تشویق حضار.)
بعد باید سخنران یک جرعه شراب بنوشد و به رسم روسها
فریاد بکشد: "تلخ!" ... بعد باید عروس و داماد همدیگر را ببوسند. این
سُنت فقط هنگام عروسیها به کار برده میشود. دیرتر مرد به ندرت زنش را میبوسد
... دوست خانوادگی عروس را میبوسد، و مرد میگوید: "تلخ!"
اگر شما چنین سخنرانیای انجام میدهید، خیلی سریع
محبوب میگردید، شما را همه جا دعوت میکنند و شما بدون شک یک روز جای داماد را
خواهید گرفت ...
آقائی از ردیف اول
روزی بهترین نمایشنامهنگار شهر اثرِ خود را نزد مدیر
تئاتر برده بود. وانگهی او از بدترین نمایشنامهنگاران بود، زیرا بجز او نمایشنامهنگارِ
دیگری در آن شهر کوچک نبود.
اثر او خستهکننده و ضعیف بود. کارگردان آن را میخواند،
سرش را تکان میدهد و به مدیر میگوید:
"باید
این آشغال را روی صحنه ببریم؟"
مدیر میپرسد: "مگر نمیخواهیم در برنامۀ بعد
«رویای شب تابستانی» را روی صحنه ببریم؟"
"نویسندۀ
«رویای شب تابستانی» چه چیزی به ما اهداء میکند؟ آیا او اصلاً مُرده
است؟"
"بعله،
او مُرده."
"هوم
... بنابراین او دارای دوستی نیست، هیچ خویشاوندی در شهرمان ندارد؟"
"نه."
"اما
نمایشنامهنگارِ ما آسرالو تمامِ آشنایان، خویشاوندان، عمه و خالههایش را به
تئاتر میکشد. ما حداقل پنج شب سالن پُر خواهیم داشت."
"اما
اثر ضعیف است."
"این را
میدانم."
"بسیار
خوب ... پس آن را روی صحنه میبریم."
به این ترتیب اثرِ «زن شکیبای رنجبر» برای اجرا
پذیرفته میشود.
*
هنگامیکه تماشاگران در سالن بودندْ توجهِ عمومی به
ردیف اول جلب میگردد.
آنجا یک مردِ نجیب و سالخورده با ریشی نامرتب و دستهائی
بزرگ نشسته بود. او یک کت قدیمی و از مُد افتاده بر تن داشت و از هر مأمورِ تئاتری
که از آنجا عبور میکرد میپرسید:
"نمایش
کِی شروع میشود؟"
"نمایش
رأس ساعت هشت شروع میشود. حالا ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه است."
"پس
ساعت هشت پرده بالا میرود؟"
"بله،
آقای عزیز."
ساعت هشت تماشگران بر روی صحنۀ نمایشْ سالنی میبینند
که دیوار پشتی آن داخل یک قصر قدیمی را نشان میداد.
هنرپیشۀ زن بر روی یک کاناپه دراز کشیده بود، به سقف
نگاه میکرد و میگفت: "بیست و شش سال رنج تحمل کردن، بدون حتی یک نقطه روشنی
... آه، ولادیمیر، حالا او کجاست؟ جائی دور ... در پایتختِ پُر سر و صدا شلوغ. و
احساس نمیکند چگونه من اینجا در آغوش مردی که دوستش نمیدارم رنج میکشم! این
هیولا مرا به نابودی کشانده است."
او یک دستمال کوچک برمیدارد و چشمانش را پاک میکند.
مردِ نشسته در ردیفِ اول سرش را با تأسف تکان میدهد
و آه بلندی میکشد، طوریکه تماشاگران دورادور او سرشان را به سمت او میچرخانند.
او میگوید: "بله، زندگی اینطور است!"
"ساکت!
... شما مزاحمِ اجرای نمایش میشوید!"
"اما
خانم عزیز ... آنجا یک انسان، یک زن بیچاره در رنج است و شما بیخیال تماشا میکنید؟"
"ساکت
شوید!"
بر روی صحنۀ نمایش درِ کناری بازمیشود و یک خدمتکارِ
پیر داخل میگردد.
خدمتکار میگوید: "خانم عزیز! چرا دوباره گریه
میکنید؟"
هنرپیشه زن میپرسد: "هیپولیت، چه میخواهی؟"
"آقا از
شما پرسیدند. او میخواهد یک وام مسکن برای زمین بگیرد."
"آیا او
در اتاقش تنهاست؟"
"نه، با
یک بطری عرق. او از صبح زود ودکا مینوشد. ما خدمتکاران همه چیز را میدانیم!"
تماشاگران میخندند. مردِ سالخورده در ردیف اول به
وجد آمده بود. او فریاد میزند: "چه
مرد شوخی!"
"ساکت
شوید!"
"به روی
چشم!"
هنرپیشه زن به همراه خدمتکار از در سمت چپ خارج میشود.
صحنه نمایش برای لحظهای خالی میماند.
مردِ نشسته در ریف اول عصبی و با صدای بلند میگوید:
"چرا همه رفتهاند؟" اما فوری پس از وارد شدنِ یک مرد شیکپوش به اتاق
آرام میگیرد.
او میگوید: "این حتماً ولادیمیر است! خب، حالا
حتماً قیل و قال به پا خواهد شد!"
ولادیمیر شروع به صحبت میکند: "عاقبت اینجا
هستم، دراین فضای مقدسی که او در آن رنج میکشد، جائیکه شاید او به من فکر میکند!
سالهای خالیِ فراوانی از نشاطِ فراوانی! آه، لودمیلا ... او کجاست؟ آه، من صدائی
میشنوم. هیس ... یک صدای لطیف و روشن زنانه و یک صدای نخراشیدۀ مردانه ... آنها
نزاع میکنند. او حتماً شوهرِ لودمیلاست!"
مردِ نشسته در ریف اول فریاد میکشد: "البته که
شوهر اوست!"
"خفه
شوی!"
"بر روی
چشم!"
ولادیمیر ادامه میدهد:
"چطور
میتوانم باخبرش سازم که من در نزدیکش هستم؟ آه ... یک ایده! من کارت ویزیتم را در
دستمالی میپیچم و آن را روی کاناپه قرار میدهم. او آن را خواهد یافت و همه چیز
را حدس خواهد زد. من دیرتر برمیگردم. هیس ... من صدای قدمهائی را میشنوم!"
مردِ جوان دستمال را روی کاناپه قرار میدهد و از
آنجا سریع میرود.
مردِ نشسته ردیف اول با هیجان به حرکات ولادیمیر زیبا
نگاه میکند.
حالا هنریشۀ زن به اتفاق شوهرش بازمیگردد.
"و من
به تو میگم که باید وام مسکن بگیرم!"
"به
هیچوجه، این کار ما را ساقط میکند."
مرد با خشم فریاد میکشد "آه، تو نافرمانی میکنی؟
فقط صبر کن!" و او بازوی هنرپیشه زن را میگیرد.
"ولم
کن! دردم میآوری ... من فریاد میکشم! کمک! کمک!"
مردِ نشسته در ردیف اول از جا برمیخیزد، به سمت صحنۀ
نمایش میرود و به شوهر میگوید:
"آقا،
افراط نکنید! میفهمید ... آقا!"
تماشگران شروع به خندیدیدن میکنند.
مأمور تئاتر خود را به مردِ نشسته در ردیف اول نزدیک
میسازد، او را به آرامی به سر جایش برمیگرداند و میگوید:
"در
تئاتر باید آبرومندانه رفتار کرد. آدم نباید رسوائی به بار آورد."
"رسوائی؟
و این رسوائی نیست؟ یک زنِ ضعیف و درمانده مورد آزار قرار میگیرد و همه بیتفاوت
نگاه میکنند!"
او سرش را ناخشنود تکان میدهد و مینشیند. بعد وقتی
میبیند که شوهرِ بدجنس توسط خدمتکاری که داخل شده استْ عقب کشیده میشودْ
بلافاصله شروع به لبخند زدن میکند.
"آقای
عزیز ... شما تازگیها با همسرتان بدرفتاری میکنید. دست از این کار بکشید!"
مردِ نشسته در ردیف اول با شدت شروع به تشویق میکند
و به خدمتکار میگوید:
"آفرین
پیرمرد!"
"آیا
خفه میشوید یا نه؟"
"بله،
من ساکت میشم!"
شوهر خودش را دور میسازد، زن خودش را روی کاناپه میاندارد
و شروع به گریستن میکند. لاقیدانه دستمال ولادیمیر را برمیدارد و اشگهایش را
پاک میکند.
مردِ نشسته در ردیفِ اول مدام هیجانزدهتر میگردید،
او میخواست به هنریشۀ زن چیزی را فریاد بزند و بگوید، اما هنگامیکه مأمور تئاتر
خود را به او نزدیک میسازد بر خود مسلط میشود و فقط نیمهبلند میگوید:
"خدای
من، او متوجۀ کارتویزیت نمیشود. چرا دستمال را باز نمیکند؟"
هنرپیشۀ زن در حال گریستن برمیخیزد و در اتاق مشغول
قدم زدن میشود. دستمال از دستش میافتد و در وسط صحنۀ تئاتر باقیمیماند. زن
دردناک میگوید:
"آیا او
اصلاً به من احتیاج دارد؟ او به زمین و پولم احتیاج دارد."
مردِ نشسته در ردیفِ اول با مشاهدۀ افتادنِ دستمال
متشنح میگردد. زن دستگیرۀ در را لمس کرده بود که او نیمخیز میشود و به سمت او
فریاد میزند: "خانم عزیز، دستمالتان افتاد! آن را بردارید، وگرنه بدبختی به
بار خواهد آمد!"
هنرپیشۀ زن صدای هشداردهنده او را نمیشنود و با عجله
اتاق را ترک میکند.
مرتب به تماشاچیانی که میخندیدند اضافه میگردید.
آنها دیگر کمتر به صحنۀ نمایش توجه داشتند، بلکه با لذت به مردِ نشسته در ردیفِ
اول نگاه میکردند.
دوباره مأمور تئاتر در کنار او بود و با او صحبت میکرد.
"آقا،
آرام بگیرید. وگرنه مجبور میشویم از شما بخواهیم که تئاتر را ترک کنید."
"مزاحمم
نشوید! من فقط میخواستم به خانم هشدار بدهم. او دستمالش به زمین افتاده و متوجۀ
آن نشده است."
"آقا،
من برای آخرین بار به شما میگویم. آبرومندانه رفتار کنید!"
شوهر داخل اتاق میشود. او جستجوکنان در اتاق به
اینسو و آنسو میرود. ناگهان متوجه دستمال میشود.
"چی؟
چطور؟ این دستمال! یک کارتویزیت! ولادیمیر؟ آه، پلید، حالا خیانتَت فاش
گشت!"
او با عصبانیت به اطراف نگاه میکند و فریاد میکشد:
"لودمیلا!"
هنرپیشۀ زن داخل اتاق میشود.
"شوهر
فریاد میزند: "پس او اینجاست! من همه چیز را میدانم. شماها در چنگ من
هستید. لازم نیست یک کلمه هم برای توجیه بگی! ایست، من صدای قدم میشنوم. روی
کاناپهات بشین، و من خودم را پشت پرده مخفی میکنم!"
مردِ نشسته در ردیف اول هنگام ورود ولادیمیر به اتاق
تقریباً دچار دیوانگی میگردد. او به پرده اشاره میکند، او چنان بلند سرفه میکند
که فقط یک آدم کر نمیتوانست خطر را احساس کند.
اما ولادیمیر متوجه هیچ چیز نمیشود.
او متفکرانه به اینسو و آنسو میرفت، سپس سرش را بلند
میکند، متوجه لودمیلا میشود و فریاد میکشد:
"خدای
من ــ لودمیلا، کبوتر کوچکم، من سوار بر بال عشق با عجله پیش تو آمدهام. حالا در
برابر پاهایت افتادهام. چرا ساکتی؟ دیگر دوستم نداری؟"
مرد از پشتِ پرده ظاهر میشود. او یک خنجر در دست
داشت، اما ولادیمیر مرد را نمیدید و نمیدانست که چه خطری تهدیش میکند.
مردِ نشسته در ردیف اول اما برای امنیت او همت به خرج
میدهد. او مانند دیوانهای از جا میجهد و با صدای بلندی فریاد میکشد:
"ولادیمیر،
خود را نجات دهید! پشت سر شما مردی با خنجر ایستاده است. خود را نجات دهید!"
طوفانی از خنده در سراسر سالن میپیچد، فقط ولادیمیر
دستپاچه از روی صحنۀ تئاتر به سمت مأمور فریاد میزند:
"مأمور،
آقا را به خارج از سالن هدایت کنید!"
تماشگران فریاد میزنند: "راحتش بگذارید! او
تمام سالن را سرگرم میسازد."
مردِ نشسته در ردیف اول فریاد میکشد: پلیس! میخواهند
یک نفر را بکشند! پلیس!"
پرده پائین میآید.
مأمور تئاتر مردِ نشسته در ردیف اول را به خارج از
سالن هدایت میکند.
*
هنگامیکه پردۀ دوم نمایش آغاز میگردد یک نفر میگوید:
"پس
آقای نشسته در ردیف اول کجاست؟"
نفر دوم میگوید: "او را از تئاتر بیرون کردند،
زیرا او در روندِ نمایش اخلال میکرد."
"بیرون
کردند؟ پس ما هم میرویم."
در پایانِ پردۀ دوم نمایش عدهای از تماشاچیان تئاتر
را ترک کردند، و در هنگام شروع پردۀ سوم بزحمت بیست و پنج تماشاگر حضور داشتند.
و نمایش توفیق نیافت.
کارگردان به مدیر میگوید: "چه ولگردی! او به
تمام نمایش گند زد."
مدیر میگوید: "هوم، اما اگر این ولگرد حاضر
باشد برای یک دستمزدِ خوب هر روز برنامۀ کمدی خود را برای تماشاگران اجرا کند،
حداقل برای ده شب سالن پُری خواهیم داشت."
نویسنده با این کار موافقت نخواهد کرد."
"خب،
ببینید! شما آن زمان گفتید که یک شاعر زنده بهتر است. اما اگر ما «رویای شب
تابستانی» را بر روی صحنه میبردیم میتوانستیم اجازۀ این کارِ سرگرمکننده را به
خودمان بدهیم. در هر صورت احتیاجی به مراعات کردن حالِ نویسنده نداشتیم."
چگونه من یک دروغگو گشتم
هرکسی که مرا از کودکی میشناسد میتواند شهادت دهد که هیچ کودکی بیشتر از
من عاشقِ حقیقت نبوده است. به هرچیزی که شما بخواهید عادت داشتم بجز دروغ گفتن!
شاید این یک شوخی، یک شوخی فریبآمیز باشد! اما دروغ در من احساسی مانند
دریازدگیِ مسافری که برای اولین بار با کشتی سفر میکند زنده میسازد.
*
من روزی در لیتینی پروسپکت با درشکه میراندم. ما از لیتنناجا به نیوفسکی
رسیدیم و میخواستیم از آنجا به ولادیمیرسکاجا برانیم. ناگهان اسب صدای بوق ماشینی
را میشنود. اسب میایستد، یک ماشین به کابینِ درشکه برخورد میکند، درشکه واژگون
میگردد، اسب میافتد، مال بند میشکند. من بر روی سنگفرشِ خیابان پرتاب میشوم،
درشکهچی بر روی اسب میافتد.
وقتی من از زمین بلند میشوم فریاد میزنم: "درشکهچی! از اسب بخزید
پائین، شما که سوارکار نیستید. بروید به خانه."
تقریباً بیست نفر به سمت من دویدند. من به افسر پلیس که در بین افراد بود
گفتم:
"آیا میتوانید درشکۀ دیگری
خبر کنید؟ من باید فوراً بروم."
"آیا صدمه دیدهاید؟"
"ممنون، دستم کمی پیچخورده،
تقصیر خودمه، چون بدجوری زمین خوردم."
"اجازه دارم کارت شناسائیتان
را ببینم."
"من مقصر نیستم. من در کابینِ
درشکه نشسته بودم و ..."
"شما مقصر نیستید. درشکهچی
مقصر است."
"پس کارت شناسائی او را
درخواست کنید. بعلاوه او هم مقصر نیست. وقتی دید که اسب به سمت ماشین میدود بلند
فریاد کشید. او تصور میکرد با این کار اسب را خواهد ترساند. شما حتماً میدانید
که وقتی یک اسب بترسد بنابراین به سرعت از کنار مانع دور میشود. اما اسب ما با
این قاعده آشنا نبود و ایستاد. به این ترتیب ماشین هم به درشکه برخورد کرد."
"ماجرا را از ابتدا تعریف
کنید."
"هر جور مایلید. دیشب یک
تلگراف داشتم: فوری پیشم بیا.
کبوتر کوچک تو."
"این برای من جالب نیست ...
تعریف کنید که شما چگونه راندید."
"ما از میان لیتنناجا به سمت
نیوفسکی میراندیم. ناگهان از کنار ما بوق یک ماشین به صدا میآید. اسب به وحشت میافتد،
میایستد. راننده نمیتواند ماشین را متوقف سازد و به درشکه میزند ..."
"بسیار خب. و حالا خواهش میکنم
نام، شغل و آدرستان را بگوئید."
من پس از به پایان رساندن این تشریفات توانستم به خانه بروم.
*
پس از این حادثه پانزده ساعت را آرام گذراندم.
فردای آن روز حدود ساعت هفت تلفن به صدا میآید.
"سلام! آیا توئی؟"
"بله، خودمم. آه، این توئی،
پلیکانو؟ چرا صبح به این زودی زنگ میزنی؟"
"عزیزم، وضع سلامتیات در چه
حال است؟ من خیلی دلواپسم! این ماشینها!"
"از کجا باخبر شدی؟"
من در روزنامه خواندم. تعریف کن، چطور اتفاق افتاد!"
"تو که آن را در روزنامه
خواندی."
"نه، تو خودت تعریف کن.
روزنامهها هرگز حقیقت را نمینویسند."
من ماجرا را تعریف میکنم:
"ما از میان لیتنناجا به سمت
نیوفسکی میراندیم و میخواستیم به ولادیمیرسکاجا برویم، ناگهان صدای بوق ماشینی
بلند میشود، اسب میترسد، میایستد، ماشین به درشکه میزند، درشکه واژگون میگردد،
اسب به زمین میخورد، درشکهچی بر روی اسب میافتد، من به زمین پرتاب میشوم، کمی
دستم زخمی میشود. دردش از بین رفته، اما مالبند شکست."
"وحشتناکه! خداحافظ!"
مشغول دور شدن از تلفن بودم که تلفن زنگ میزند و من باید دوباره برمیگشتم.
صدای شیرین کبوتر کوچکم میگوید: "سلام، آیا شمائید؟"
"بله، صبح بخیر! حالت
چطوره؟"
"متشکرم. شما در بستر نیستید؟
پس تصادف چندان خطرناک نبوده. من نگران شده بودم! چطور اتفاق افتاد؟"
"در روزنامه نوشته شده ..."
"خودتون تعریف کنید."
"من آهِ خفیفی میکشم و میگویم:
"ما از میان لیتنناجا به سمت
نیوفسکی میراندیم، سپس در ولادیمیرسکاجا ناگهان از کنارمان بوق ماشینی به صدا میآید،
اسب وحشت میکند، میایستد، ماشین به درشکه برخورد میکند ... ما بر روی زمین میافتیم.
یکی از دندههایم درد میکند، اما مالبند سالم ماند."
"دوست بیچارهام، شما تب کردهاید!
من امروز پیش شما خواهم آمد. خداحافظ!"
به سومین پرسش تلفنی جواب کوتاهی میدهم:
"مسیر: لیتنناجا، نیوفسکی،
ولادیمیرسکاجا. بوق ماشین. تصادف. درشکه و اسب واژگون میشوند. من به کناری میافتم.
درد. مالبند شکست. حالا همه چیز روبراه است. پایان!"
بعد از چهارمین زنگِ تلفن ... تعریف کوتاه از تصادف:
"برو به جهنم!"
من خودم را روی کاناپه میاندازم و شروع میکنم به فکر کردن:
در واقع مردمِ بیچاره اصلاً مقصر نیستند. آنها میخواهند مشارکتِ خود را به
من ثابت کنند. آدم باید عادل باشد. یک داستان را ده بار به یک شکل تعریف کردن خسته
کننده است. اما هرکس آن را برای اولین بار میشنود و نمیشود هرکسی که احوالم را
میپرسد به جهنم فرستاد! شاید من صد بروشور تصویردار با شرح مفصلی چاپ و در میان
دوستانم پخش کنم. نه، این بیمعنیست؛ تا من بروشورها را از چاپخانه بگیرم تمام دوستانم
تلفن کردهاند. بهتر این است که آنها را برای نوشیدن چای دعوت و داستان را برایشان
تعریف کنم. اما این هم ناممکن است! آنها دستهجمعی نخواهند آمد و من باید برای تک
تک آنها داستان را تعریف کنم ...
من وضعیت ناامیدانهای داشتم و راه چارهای نمیدانستم ...
زنگ تلفن مجبورم ساخت کاناپه را ترک کنم.
"سلام! آیا شمائید؟"
"بله! شما میخواهید جزئیات
بیشتری در بارۀ تصادف بدانید؟ روزنامه را بخوانید!"
"روزنامهها همه چیز را تحریف
میکنند!"
من ناگهان با عصبانیت میگویم: "بله، حق با شماست. روزنامهها دروغ میگویند. حقیقت را گوش کنید: من در خیابان لیتنناجا میرانم،
در کنارم یک دوست قدیمی نشسته است، سفیر انگلیس. او به اطراف نگاه کرد و گفت: «ما
را تعقیب میکنند» ــ «توسط چه کسانی؟» ــ «توسط یک فرقۀ هندی که انسانها را خفه میکنند ... زمانیکه من فرمانده در گردان دهم
بودم گذاشتم بسیاری از آنها را دار بزنند، و حالا ...» او هنوز حرفش را به پایان
نرسانده بود ... ناگهان یک فریاد بلند ... از یک ماشین پنج هندی بیرون میپرند،
چرخهای درشکۀ ما را میگیرند و آن را واژگون میسازند. فرمانده گردنبندش را که یک
طلسم به آن آویزان بود میکند، آن را به افراد هندی نشان میدهد و به زبان هندی چند کلمه به آنها میگوید ... آنها فوری فرار میکنند."
"وحشتناکه! روزنامهها آن را
طور دیگری نوشته بودند!"
"حرفت را باور میکنم!"
*
"سلام! بله، من! بدیهیست.
تصادف وحشتناکی. شما میخواهید از زبان خودم بشنوید؟ باشه. ما در لیتنناجا میرانئیم،
در پیادهرو سایهای میبینیم که ایستاده، میغرید ..."
"یک ماشین در پیادهرو!"
"ماشین یعنی چه؟ آن شاهِ
ببرها بود!"
"بس کنید؟ چی دارید تعریف میکنید؟
چطور یک ببر به نیوفسکی میآید؟"
"او از سیرک فرار کرده بود!
چیز عجیبی نیست: هر روز چنین چیزی پیش میاد! با یک جهش بزرگ به درشکه حمله میآورد
و درشکه را واژگون میسازد ... جان ما در خطر بود. خوشبختانه یک تیرانداز از آنجا
عبور میکرد. او با اسلحهاش نشانه میگیرد، شلیک میکند و گلوله به ببر اصابت میکند
و ما نجات مییابیم ..."
خدای من، مرد شکارچی از کجا آمد؟"
"از سیرک! یک تیرانداز که در
سیرک کار میکرد و میتوانست کوچکترین هدف را مورد اصابت گلوله قرار دهد."
"اما در روزنامهها ..."
"آه، در روزنامهها ...
روزنامهها دروغ مینویسند!"
*
"ممنون از اینکه شما شخصاً به
دیدارم آمدهاید. مهربانی شما را میرساند! من هنوز نتوانستهام کاملاً به خود
بیایم ..."
"برایم از جزئیات تعریف کنید،
روزنامه حتماً به جزئیات نپرداخته است. من مایلم از زبان خودتان آن را
بشنوم!"
"بله، روزنامهها دروغ میگویند.
اولاً تصادف در نیوفسکی رخ نداد، بلکه در آپارتمانم."
"در آپارتمانتان؟ یک درشکه با
اسب ... یک ماشین؟"
"بله، تصورش را بکنید!"
"چی میگید ..."
"من ادعا نمیکنم که ماشین
بزرگ بود. ماشین کاملاً کوچکی بود ... من برای پسرم یک ماشین اسباببازی
خریدم."
"و اسب؟"
"یک اسب چوبی بود. پسرم بر
روی ماشین چیزهای مختلفی میگذاشت، از جمله پنج کیلو پودر باروت که من برای شکار
تهیه کرده بودم. پسرم با ماشینش در اتاق بازی میکرد، با اسب تصادف میکند. پودر
باروت منفجر میشود ... همه چیز در هوا پخش میگردد ــ پسر، ماشین، اسب، پرستار در
حال وارد شدن به اتاق ــ همه چیز قطعه قطعه میشود. آدم نمیدانست پرستار در کجا
به پایان رسیده و پسر از کجا آغاز میگردد ..."
"وحشتناکه. حالا کجا
هستند؟"
"آنها را از آپارتمان خارج
ساختند ..."
من تا دیروقتِ شب تعریف میکردم. به این ترتیب من یک دروغگو گشتم! و چه کسی
مرا به این کار مجبور ساخت؟ انسانهائی که نمیخواستند حقیقیت را از من
بپذیرند ...
پشت پرده
من در چهارمین ردیف نشسته بودم و با دقت به سخنان یک مرد بر روی صحنه گوش
میدادم که ریشی اندک و بور و چشمانی خوب و دوستانه داشت:
"برای چه این نفرت؟ برای چه
این خشم؟ شاید شما انسان خوبی باشید، اما انسانی کور که نمیتواند بفهمد چه میکند.
باید مردم را درک کرد و نه از آنها متنفر بود."
بازیگرِ دیگر اخم میکند و جواب میدهد:
"بله، این سخت است، همه جا
این حماقت، این بردگی و ابتذال را دیدن قلب یک انسان شریف را میدرد."
بازیگرِ زن روی کاناپه دراز کشیده بود، آهی میکشد و بلند میگوید: "آقایان عزیز، هوا پاک است، پرندگان میخوانند،
خورشید در آسمان میدرخشد و یک نسیم لطیف برگ درختان را به رقص انداخته. پس نزاع
برای چه؟"
مردِ شریف چهرۀ خود را با دستهایش میپوشاند و با صدای بغضآلودی میگوید:
"خدای من، خدای من، زندگی چه
سخت است."
"بازیگرِ دیگر دستش را بر روی
شانۀ مردِ گریان میگذارد و میگوید: "ایرینا، او را ببخش، او دارای روح
اصیلیست."
در چشمهایم اشگ جمع میشود. من احساس میکردم که بازیگران مرا به انسانِ
خوب شدن رهنمون میسازند. در آنتراکت بین دو پره تصمیم میگیرم آن هنرپیشهای که
همه کس را میبخشید و آن دیگری را که زجر میکشید، همینطور هنرپیشۀ زن را در رختکن
ملاقات و برای احساسی که در من زنده ساختهاند تشکر کنم. در آنتراکتِ بزرگ، بعد
از پردۀ دوم پشتِ صحنۀ نمایش میروم.
من آنجا بازیگران را با چهرۀ واقعیشان شناختم ...
*
"آیا میتوانم به اتاق رختکن
بازیگر ارازداو داخل شوم؟"
"آیا شما کفاش نیستید؟"
"که آیا من کفاش هستم، در این
باره نمیتوانم نظری بدهم، وگرنه من نویسندهام."
"پس خواهش میکنم داخل
شوید."
من داخل اتاق میشوم و در برابر بازیگری که همه کس را میبخشید میایستم.
من خودم را معرفی میکنم: "من یکی از تحسینکنندگان شما هستم و آمدهام
تا با شما شخصاً آشنا شوم."
او خیلی منقلب میگردد و میگوید:
"بسیاز خوشحالم، بفرمائید
بنشینید."
من پاسخ میدهم "ممنون" و اتاق را تماشا میکنم. "زندگی یک
هنرمند باید واقعاً جالب باشد، اینطور نیست؟ تمام هنرمندان دارای استعداد فراوان
و روحی بزرگ هستند!"
ارازداو با لحن طعنهآمیزی میخندد:
"اما همه هم با استعداد
نیستند."
من در حال نشستن میگویم: "شکستهنفسی نفرمائید."
"درست میگم! برای مثال آیا
این کمدین سیار جرقهای از استعداد دارد؟ او کاملاً بیاستعداد است!!
من با خجالت میپرسم: "منظورتان چه کسیست؟"
"همین فیوکین، بازیگری که نقش
قهرمان را بد بازی میکند."
"شما عقیده دارید که او بد
بازی میکند؟ پس کارگردان چرا این نقش را به او داده؟"
ارازداو کف کوتاهی میزند:
"شما یک کودک بزرگ هستید، شما
زندگی را نمیشناسید! کارگردان دوستِ خواهر اوست، و او هم دوستی خوبی با همسر
کارگردان که از مدیر چهل هزار روبل طلبکار است دارد."
"و با چنین انسانی باید لوچِزارسکاجا، این زنِ قهرمان و دلسوز بازی کند؟"
"زنِ قهرمان؟ او هم یکی از
همین بازیگرهاست! او نقش خود را فقط بخاطر اینکه دخترعموی کارمند تئاتر است میگیرد.
او شوهر دارد و یک دختر دوازده ساله، کودکش را مورد آزار قرار میدهد و اوباش
بزرگیست، حتی خویشاوند مسخرهاش هم نمیخواهد چیزی از او بداند. میبخشید، اما من
حالا باید بر روی صحنه بروم، من فوری برمیگردم، بعد میتوانیم به گفتگوی خود
ادامه دهیم. اگر شما میدانستید که زندگی کردن در چنین جوّی چه سخت است! من فوری
برمیگردم!"
او با عجله خارج میشود، من تنها میمانم. در این وقت درِ اتاق گشوده میشود
و بازیگر فیوکین در حالی که با سوت زدن ترانهای مینواخت داخل میگردد.
"واسجا اینجا نیست؟"
من مؤدبانه جواب میدهم: "خیر. شما واقعاً زیبا بازی کردید. من از
ملاقات و آشنائی با شما خیلی خوشحالم."
او چهرهاش حالت غمگینی به خود میگیرد.
"من میتونستم خوب بازی کنم،
اما نه در اینجا، من باید که همبازیِ دیگری میداشتم و نه این ارازداو را. میدانید،
این انسان در مکالمه غیرممکن است، او کلماتِ همبازی خود را را خنثی میکند، ادا و
اصول میآید و توجه تماشاگران را فقط به خود جلب میکند. یک خودخواه
وحشتناک!"
"واقعاً؟"
"ها، این که چیزی نیست، اگر
لااقل در زندگیِ شخصیش انسان مناسب و معقولی میبود. اما او یک قمارباز و میگسار
است. آیا از شما هنوز پول قرض نگرفته؟"
"نه!"
"از شما هم فوری این درخواست
را خواهد کرد. اما از ده روبل بیشتر به او قرض ندهید، در هر صورت پولِ بر باد دادهای
خواهد بود. من چیزی به شما میگویم، او و این لوچِزارسکاجا ..."
به در اتاق میکوبند.
لوچِزارسکاجا میپرسد:
"اجازه است؟" و وارد اتاق میشود.
"خیلی خوشوقتم از آشنائی با
شما."
فیوکین از زن قهرمان میپرسد: "حالا، ارازداو بر روی صحنه چه میکند؟"
لوچِزارسکاجا چهرۀ درد
کشیدهای به خود میگیرد، دستهایش را بالا میبرد و بلند میگوید:
"وحشتناکه، اصلاً نقشش را نمیشناسد،
واژهها را با هم عوضی میگیرد و داد میزند. من به زحمت نقشم را تا آخر بازی
کردم."
فیوکین میگوید: "بیچاره شما، شما کارتان راحت نیست."
"آه، برای من مهم نیست. شما
با او بازی میکنید. من فکر میکنم که برای کلاس بالای شما و برای اعصابتان راحت
نباشد. اوه، من چه خوب شما را درک میکنم! اما حالا شما باید روی صحنه باشید،
بروید!"
او سریع به روی صحنه میرود، لوچِزارسکاجا خودش را به سمت من خم میکند و با صدائی آهسته میگوید:
"این احمق به شما چه
گفت؟"
"او؟ ما در مورد هنر گفتگو میکردیم."
"از او بر حذر باشید، او یک
دروغگوست، ما همه از او مانند آتش میترسیم. او قادر است و حالا به ارازداو تعریف
میکند دیده است که شما جیبهای کت او را بازرسی میکردید. او یک میگسار و معتاد
به مواد مخدر است. ما خوشحال میشویم اگر او را به زندان بیندازند. بازی کردن با
او یک بدبختی واقعیست. تا وقتی که او و این گوریل ارازداو روی صحنه هستند موفقیتی
به بار نخواهد آمد."
او لبخند غمگینی میزند و ادامه میدهد:
"باتلاقِ تئاتر ما مطمئناً
شما را ترسانده، من هم عصبانیم، اما چه میشود کرد؟ من صحنۀ تئاتر را خیلی دوست
دارم."
در این وقت ارازداو به داخل اتاق هجوم میآورد:
"مارجا پاولونای عزیز، اگر
بدانید که این رذل با صحنۀ اول این پرده چه کرد!"
بازیگرِ زن هقهقکنان میگوید: "من این را از قبل میدانستم. این یک
نقش مهم است که در اصل شما باید آن را بازی میکردید. اما شما که کارگردانمان را
میشناسید ..."
*
من در پردۀ بعدی دوباره در سالن تماشگران نشسته بودم. زنِ قهرمان کنار
پنجره ایستاده بود، نور ماه بر او میتابید، او سرش را رویِ شانۀ فیوکین میگذارد
و میگوید:
"من نمیتوانم احساسی را که
در هنگامِ بودنتان مرا در برمیگیرد بیان کنم. قلبم کاملاً گرم میگردد! کیزارو،
بگوئید معنی این چه میباشد؟"
"عزیزم، باشکوهم! من میخواستم
که سعادت به من چشمک بزند و از طرف شما دوست داشته شوم. آه، بعد به پایتان خواهم
افتاد و خواهم مُرد. و آخرین حرفم این خواهد بود: من شما را دوست دارم!"
تماشگر دستِ راست من دستمالش را درمیآورد، آرنجش به من میخورد و اشگهایش
را پاک میکند.
من با خشم میگویم: "چرا آرنجتان را به من میزنید؟ همهاش دروغ و
فکاهیست! مسخره است! هیچ کلمهای حقیقت ندارد، هر یکی میخواهد چشم آن دیگری را از
حدقه دربیاورد، همه به همدیگر حسادت میورزند! شما حرفم را باور نمیکنید؟ بروید
در پشتِ صحنه، با بازیگران صحبت کنید و سحر و افسون بلافاصله ناپدید میگردد."
سپس از جا برخاستم و با عصبانیت تئاتر را ترک کردم.
نماینده
میشائیل پشت میز تحریرش نشسته بود و مینوشت. ناگهان در راهپلهها سر و
صدائی میشنود، انگار که کسی از پلهها به پائین افتاده باشد. او از جا میجهد،
بطرف در میرود و آن را باز میکند. در این وقت مردی تلو تلو خوران داخل اتاق میگردد ...
مرد میگوید: "معذرت میخواهم، من قصد نداشتم ..."
صاحبخانه میگوید: "اما داخل شوید!" و با نگرانی میپرسد: "خدای
من، حالتان خوب است؟ آیا زخمی شدهاید؟"
مردِ غریبه با یک دست کت و شلوارش را پاک میکند و با دست دیگر پشت شانهاش،
بعد سرفه خفیفی میکند و میگوید:
"چیز مهمی نیست ... واقعاً
چیز مهمی نیست ... اما شاید من مزاحم شما باشم ..."
میشائیل میگوید: "خودتان را به این خاطر نگران نسازید. آیا زخمی شدهاید؟
چه اتفاقی برایتان افتاده؟"
"هوم ... چیز بیاهمیتیست
... برایم هر روز رخ میدهد."
میشائیل دستهایش را با تعجب روی سرش میگذارد.
"خدای من، اما با این وضع که
میتواند دست و پای آدم بشکند؟"
مردِ غریبه او را نگاه میکند و با بیتفاوتی میگوید:
"این ورزش است، آقا. باور
کنید، ورزش! وقتی کسی مانند من اکثراً از پلهها پائین بیفتد ..."
میشائیل شانههایش را بالا میاندازد و سرش را تکان میدهد:
"من متوجه نمیشوم ... پس چرا
بیشتر مواظبت نمیکنید؟"
مرد میگوید: "من مواظب هستم، اما مردم آدم را چنان محکم به پائین هُل
میدهند که نیفتادن ناممکن میگردد ..."
میشائیل شگفتزده میپرسد: "مردم؟ آیا مگر کسی شما را در راهپلهها هل
داده است؟"
مردِ غریبه جواب میدهد: "البته، آقائی که در طبقۀ بالای این خانه
زندگی میکند ... "
میشائیل با تعجب میپرسد: "واقعاً؟ اما آنها که مردم مهربانی هستند
... من اصلاً فکرش را نمیکردم ... آیا شما رابطهای با زن جوان و زیبا
دارید؟"
مرد با خشمی نمایان جواب میدهد: "در بارۀ من چه فکر میکنید؟ زنهای
دیگران برای من مقدسند ... من که دُن خوان نیستم!"
میشائیل میگوید: "پس من نمیفهمم چرا ..." و به مهمانش نگاه میکند.
مرد غریبه خونسردانه میگوید: به خودتان زحمت ندهید، آقا. شما به آن پی
خواهید برد."
میشائیل بررسیکنان مهمانش را تماشا میکند و میگوید:
"شما به نظرم آشنا میآئید
... آیا شما دیروز از تراموا به بیرون هُل داده نشدید؟"
مهمان سریع جواب میدهد: "میبخشید. آن دو روز پیش بود. دیروز مرا در
خانۀ روبروئیتان از پلهها به پائین هُل دادند. خوشبختانه فقط شش پله بیشتر نبود
... و پلهها هم بلند نبودند."
میشائل با تعجب دستهایش را روی سر میگذارد و میگوید: "شما چه کسی هستید،
چرا باید شما را همه جا هُل بدهند؟"
مردِ غریبه سینهاش را صاف میکند و با کمی خجالت میگوید:
"من یک نمایندهام ...
نماینده بیمه ... نماینده بیمه عمر."
در حالیکه نگرانی میشائیل به وضوح کم میشود میگوید: "آهان!"
مرد غریبه سریع میگوید: "وانگهی، در این فرصت یادم افتاد که ... آیا
شما بیمهاید؟ من میتوانم شما را بیمه کنم، هر بیمهای که مایل باشید ... بیمه
مرگ به نفع همسر و فرزندانتان ... خواهش میکنم انتخاب کنید."
میشائیل جواب میدهد: "متشکرم! من نه زن دارم و نه فرزند!"
مرد غریبه به او نگاه میکند:
"آیا شما مجردید؟"
میشائیل میخندد و میگوید: "خدا را شکر!"
مهمان میگوید: "اما آقا،
میدانید اگر مجرد باقی بمانید چه شادیها و چه لذتهائی را شما از دست میدهید؟ شما باید
ازدواج کنید، آقا، سریعاً ازدواج کنید! حتی فقط بخاطر مالیاتی که مجردها میپردازند ... من اتفاقاً بهترین خانمهای درجه یک را دارم ... درست برای شما خلق گشته ... شما
میتوانید هر ده انگشتتان را بلیسید! چه جهیزهای! و در این زمانه خراب! ... یک فرد جذاب، گیسوان
بافته، بور و بلند، بزرگ، باریک اندام، باهوش ... آیا فردا وقت دارید؟ باید عجله
کنیم، وگرنه دیگران از ما پیشی میگیرند! من شما را
آنجا میبرم. آیا لباس مخصوص مهمانی
دارید؟ من یک کارخانه درجه یک میشناسم، همه چیز به
اقساط ... ما میتوانیم فوری به آنجا
برویم."
میشائیل با حالتی افسرده میگوید: "به
خودتان زحمت ندهید. من به دردِ شوهر بودن نمیخورم!!"
مرد غریبه سریع میپرسد: "چرا به
درد نمیخورید؟ خواهش میکنم، چرا به درد نمیخورید؟ این اصلاً چه معنی میدهد ... من برای شوهر
بودن به درد نمیخورم؟ و آن هم مردی
مانند شما؟ شما برای شوهر بودن به دنیا آمدهاید. این یک گناه است، یک جنایت علیه بشریت، وقتی مردی مانند شما زندگی را
به تنهائی بگذراند."
میشائیل میگوید: "میبخشید، اما من باید بهتر بدانم ... آدم نمیتواند همه چیز را توضیح بدهد ... لحظات عاطفیای وجود دارند ..."
مهمان جواب میدهد: "آهان! پس
اگر چیز دیگری نیست، من دوائی میشناسم که در چنین
مواقعی معجزه میکند. تا حالا هزاران
نامه تشکر برایم فرستادهاند، و یک شیشه مجانی
برای امتحان هم هدیه داده میشود."
میشائیل با عصبانیت میگوید: "چه کسی
به شما گفت که من دوا لازم دارم؟ من به هیچوجه اجازه نمیدهم."
"پوزش میخواهم! من ابداً نمیخواستم جنابعالی را ناراحت کنم ... اما بعد واقعاً نمیفهمم ..."
میشائیل میخندد و در حال روشن
کردن سیگار میگوید: "یک بار
به من نگاه کنید. آیا من اصلاً میتوانم روزی مورد
علاقه دخترها قرار گیرم؟ و آنهم مورد علاقه دختر زیبائی؟ با این سر طاسم، با گوشهای بیرون زده، با این شکم گنده و این قیافهام؟"
مرد غریبه مشتاقانه صحبت میکند: "اما آقا،
شما فراموش میکنید که در چه دورهای ما زندگی میکنیم ... در دوره فنآوری، در دوره
اختراعات ... چه کسی امروزه دیگر سر طاسی دارد؟ اگر شما با پماد جهانی ما روی
سرتان بمالید کچلیتان در عرض یک هفته
ناپدید میشود! من مردانی را میشناسم که طاس بودند و امروز سرشان مانند نارگیل دیده میشود."
میشائیل عصبی میگوید: "آقا، دست
از سرم بردارید، من واقعاً حوصله اینگونه صحبتها را ندارم."
اما مهمان به حرفش ادامه داد:
"و آنچه مربوط به گوشهای شما میشود ... هیچ چیز راحتتر از این نیست! من
به شما <فُرم دهندۀ گوش> به ثبت رسیدۀ خودمان را میفروشم، شبها موقع خواب بر روی
گوش میگذارید. در عرض سه روز دیگر نمیدانید که گوش دارید!"
میشائیل بیهودهگوئی او را قطع میکند: "و اگر من به شما بگویم ..."
"یک لحظه صبر کنید ... شما چه
گفتید؟ قد کوتاه شما ابداً نمیتواند هیچ مانعی
باشد. دستگاه ژیمناستیک ما در عرض دو ماه ده سانتیمتر به قد شما اضافه میکند. میدانید این یعنی چه؟
شما در عرض ده سال یک غول خواهید شد، بعد میتوانید در نمایشگاههای آثار دیدنی خود
را به معرض نمایش بگذارید."
میشائیل از جا برمیخیزد و مرد غریبه را
به سمت در هل میدهد. "من هیچ چیز لازم ندارم. شما به خودتان کاملاً بی فایده
زحمت میدهید، شما من را عصبی میسازید."
مرد غریبه میگوید: "ضمناً،
اعصاب! آقا، آیا از دوشهای به ثبت رسیده ما
با آبپاش و دستگاه خودکارِ ماساژ شنیدهاید؟ در عرض یک هفته شما انسان دیگری میشوید، یک انسان بدون عصب."
میشائیل سرش را در دستانش میگیرد و کاملاً
مرددانه میگوید:
"راحتم بگذارید، آقا. سرم گیج
میرود."
مرد غریبه میگوید: "چیزی
راحتتر از این نیست! قرصهای میگرن ما بر ضد هر نوع سر دردی عمل میکند ... یک قرص کفایت میکند ..."
میشائیل با التماس به مهمان نگاه میکند:
"من وقت ندارم. من باید نامه
بنویسم!"
مهمان متذکر میشود: "چه خوب شد
که به یادم انداختید. آیا ماشینتحریرهای ما را میشناسید، آقا؟ جدیدترین سیستم، الکتریکی، به قیمت دویست
روبل، یک قیمت استثنائی، برای اینکه شما آدم دوستداشتنیای هستید."
میشائیل کلمهای نمیگوید و سنگی را از روی میز برمیدارد و دستش را بالا میبرد.
"آقا اگر شما بلافاصله اتاق
را ترک نکنید، بعد ..."
اما مرد غریبه بازوی او را میگیرد و میگوید:
"اجازه بدهید ببینم، آقا ...
این سنگ که الان در دستتان میشکند! من برایتان مانندش را از مرمر سنگین میفرستم. وقتی آن را بلندش بکنید ..."
میشائیل میگوید: "حالا
دیگر صبرم تمام شد!" و با انگشت به شاسی زنگ روی میزش فشار میدهد.
مرد غریبه حرکت او را زیر نظر داشت، و هنگامیکه میبیند خدمتکار داخل نمیشود با تمسخر میگوید:
"شما آنجا زنگ خیلی خوبی
دارید! ببینید ... زنگولۀ ما اجازه چنین کاری را نمیدهد. آنچنان جیغی میکشد که تمام خانه با
هم به اینجا نزد شما میدوند، روز و شب ...
در تمام کشورهای متمدن به ثبت رسیده، قیمت با مونتاژ بیست و پنج روبل، مفت و
مجانیه، یک هدیهست ..."
میشائیل بازوی مرد غریبه را میگیرد:
"اگر شما همین الساعه نروید
... بعد من دیگر مانند برقزدهها نخواهم دانست چه
میکنم!"
مردِ غریبه خونسرد جواب میدهد: "شما باید
به موقع برای خودتان یک تابوت تهیه کنید و برای مراسم تشیع جنازه فکری بکنید. یا
اینکه ترجیح میدهید سوزانده
شوید؟"
میشائیل بدون کلمهای حرف زدن از جا
برمیخیزد، مرد غریبه را میگیرد، او را به سمت راهرو هُل میدهد، در را قفل میکند و نفس راحتی میکشد:
"خدا را شکر، او حالا بیرون
است!"
چند دقیقه بعد در باز میگردد، مرد غریبه داخل
اتاق میشود و طعنهآمیز اظهار میدارد:
"قفل در به درد نمیخورد. با یک شاه کلیدِ ابتدائی میشود در را باز کرد ... یک بیدقتیِ سزاوارِ کیفر!
من به شما یک قفل میفروشم که بمب هم
نتواند بازش کند ... با ده سال ضمانت. هیچکسی قادر به باز کردنش نخواهد شد، حتی
خود شما ... قیمت فقط پنج روبل!"
میشائیل به سمت میز تحریرش هجوم میبرد، یکی از کشوها را باز میکند، طپانچهای از آن خارج میسازد و فریاد میکشد:
"آقا، بروید، وگرنه شلیک میکنم!!"
مردِ غریبه لبخندزنان به او نگاه میکند:
"با این طپانچه؟ نگذارید به
شما بخندند! سیستمِ کاملاً از رده خارج شده! به موزۀ ارتش تعلق دارد! من یک طپانچه
دارم که ..."
میشائیل یقه مرد غریبه را میگیرد و او را از در
به بیرون پرتاب میکند. آدم میتواند صدای تلو تلو خوردن و بعد افتادن کسی را از پلهها بشنود. اما بعد از چند دقیقه صدای مرد غریبه از پشت
در به گوش میرسد:
"شما با دگمۀ سردستتان کتم را پاره کردید. دگمۀ طلائی سرآستینهای به ثبت رسیده ما را بخرید ... بعد دیگر برایتان چنین
اتفاقی رخ نمیدهد!"
میشائیل خودش را با خستگی روی صندلی میاندازد و میگوید:
" تعجب هم میکند که چرا از راهپلهها به پائین پرواز میکند!"
شش دوست دختر کورابلف
"من بیچارهترین انسانم!"
"چه حرف مهملی!"
"تو باور نمیکنی؟"
"نه، من باور نمیکنم. مگر چه کمبودی داری؟ تو پول داری، دوستانی خوب و
قبل از هر چیز موفقیت در نزد خانمها."
کاربلیو به اینسو و آنسو قدم میزد، سپس میایستد و با چشمانی
غمگین به من نگاه میکند.
"حق با توست. من در پیش خانمها موفقیت دارم."
و بعد از مکثی ادامه میدهد:
"حالا شش دوست دختر
دارم."
"فقط شش؟ من فکر میکردم که بیشتر داری. البته نه همه را با هم."
کورابلف فریاد میکشد: "نه همه را
با هم؟ اما من با هر شش نفر همزمان دوستم!"
من متعجب میپرسم: "خب، بگو
ببینم ... چه احتیاجی به شش دوست دختر داری؟"
او سرش را پائین میاندازد.
"طور دیگر نمیشود، این را باید درک کنی. من انسان فاسدی نیستم. من اگر
زنی را پیدا کنم که قلبم را پر سازد روز بعد حتماً با او ازدواج خواهم کرد. اما
این غیر ممکن است ... عشقِ من کور نیست. وقتی من زنی با چشمان زیبا و صدائی ملیح
میبینم، اما ... او باریک اندام نیست، او دستهای کوتاه و مسخرهای دارد. بار دیگر زن بسیاز زیبائی را میشناسم، اما حالا او متأسفانه احساساتیست. این برای مدت کوتاهی قابل تحمل است، اما آدم نمیتواند برای مدتی طولانی آن را تحمل کند. بنابراین من دوباره جستجو میکنم، و به این ترتیب به شش زن برخورد کردم که همگی با هم
آنطوری هستند که میخواهم داشته
باشم."
من سرم را تکان میدهم، به او نگاه میکنم و میگویم:
"بنابراین بجای فقط یک زن یک
موزائیک است!"
"تقریباً ... اما اگر تو میدانستی که چه قیمتی باید پرداخت! من حافظۀ بدی دارم،
خیلی حواسم پرت است و باید کلی چیزها بدانم که اصلاً نمیتوانی فکرش را بکنی. چند تائی از آنها را من یادداشت میکنم، این تنها راه ممکن است."
"چه یادداشت میکنی؟"
او دفتر یادداشتش را از جیب خارج میسازد و میگوید:
"مسخرهام نکن، خیلی جدیاند. من بعضی از آنها
را برایت میخوانم:
هیلنا، یک دختر خوب و آرام. دندانهای عالی. باریک اندام. آواز میخواند، پیانو مینوازد، دوست دارد
لیلیا خطابش کنند. گل مورد علاقهاش رُز زرد رنگ است.
شوخطبع است. نوشیدن شامپاین را دوست دارد. بسیار پرهیزکار
است، آدم باید در بارۀ مذهب مواظب حرف زدن خود باشد. آدم اجازه حرف زدن با او در
بارۀ دوستش کیته را ندارد. بسیار حسود است.
کیته، یک مخلوق کوچک و بامزه. وقتی آدم گوشش را میبوسد داد میزند. نباید در حضور
غریبهها او را در آغوش گرفت! عاشق گل
سنبل است، فقط شرابِ سواحل رود راین را مینوشد. خیلی قشنگ میرقصد. شاهبلوط مخلوط با شکر میخورد، پیش او نباید نام هیلنا برده شود!"
کاربلیو صورت خستهاش را بالا میآورد:
"و به این ترتیب ادامه دارد!
گاهی فکر میکنم که من بر لبه
پرتگاهی ایستادهام. گاهی کیته را
نازجا و نازجا را کیته صدا میکنم. بعد اشگ جاری میشود و قیل و قال به راه میافتد."
"و آنها همه به تو
وفادارند؟"
"البته. این جریان را سختتر میسازد. برای مثال
امروز: من باید ساعت شش و نیم برای غذا خوردن پیش هیلنا باشم. اما ساعت هفت نازجا
که آن سوی شهر زندگی میکند منتظرم
است."
"میخواهی چکار کنی؟"
"من میخواهم برای لحظهای پیش هیلنا بروم و
ملامتش کنم، زیرا که من ظاهراً او را با مرد جوانی دیده بودهام. و چون این حقیقت ندارد، او شروع به داد و فریاد خواهد کرد، من برآشفته
جوابش را میدهم و با عصبانیت
خانه را ترک میکنم."
کاربلیو دستش را به سمت کلاهش میبرد و متفکرانه از راه رفتن بازمیایستد.
"چه خبره؟"
او انگشترش را از انگشت درمیآورد و در جیب میگذارد. بعد ساعتش را کمی جلو میکشد و به سمت میز تحریر میرود.
"چکار میکنی؟"
"میبینی، اینجا عکس نازجا قرار دارد. او میخواهد که عکسش روی میزم قرار داشته باشد. او امروز در خانه انتظارم را میکشد، بنابراین میتوانم آن را در کشوی میز قرار دهم. تو میپرسی چرا من این کار را میکنم؟ شاید کیته برای
چند لحظهای اینجا بیاید و برایم چند خطی
بنویسد. بنابراین من عکس او را روی میز قرار میدهم."
"و اگر ماریا بیاید و عکس
کیته را ببیند؟"
"بعد به او خواهم گفت که این
عکس خواهر ازدواج کردهام است."
"و چرا انگشتر را از انگشت
خارج ساختی؟"
نازجا آن را به من هدیه کرده. هیلنا نمیخواهد که من آن را در انگشت کنم. بنابراین وقتی میتوانم آن را در انگشت کنم که با عصبانیت از پیش او بیرون رفته باشم. بعلاوه
باید مواظب کراوات هم باشم، من باید ساعتم را جلو یا عقب بکشم، باید به سرایدار
پول بدهم تا مرا به یاد همه چیز بیندازد، که هر یک از شش دوست دخترم به من دیروز
چه گفتهاند. در یک کلمه من بیچارهترین انسانم!"
او دستم را میفشرد و اتاق را ترک
میکند.
*
من بعد از او میروم و تقریباً یک ماه
تمام کاربلیو را نمیبینم. دو بار تلگرافهای عجیبی از او بدستم میرسد:
"ما در دوم و سوم ماه فوریه
با هم در فنلاند بودیم، هنگام دیدن هیلنا اشتباه نکنی."
تلگراف دوم از این قرار بود: "انگشتر پیش توست، تو آن را به یک
جواهرفروشی دادهای، میخواهی که شبیهاش را برایت بسازند. این را به نازجا میگوئی."
هنگامیکه من یک بار تصادفاً نازجا را میبینم، برایش تعریف میکنم که من از کاربلیو
یک انگشتر قرض گرفتهام تا برای خودم شبیهاش را سفارش دهم. نازجا به هیجان میآید:
"و من اینهمه سر و صدا راه
انداختم! خدا را شکر که این حقیقت دارد! میدانید که او برای دو هفته به مسکو رفته است؟"
"که اینطور؟ آهان، من آن را
میدانم."
بعد دیرتر خبردار میشوم که کاربلیو
حقیقتاً در مسکو بوده و در آنجا برایش اتفاق وحشتناکی رخ داده است.
او بعد از بازگشت پیش من میآید.
*
"چگونه اتفاق افتاد؟"
"خدا میداند! یک جیببر در مسکو دفتر
یادداشتم را میدزدد! من گذاشتم آگهی
چاپ کنند، پاداش زیادی وعده دادم، اما پیدا نشد که نشد. حالا در برابر یک فاجعه
ایستادهام."
"سعی کن از حافظهات کمک بگیری و دوباره یادداشت کنی!"
"تو خیلی راحت حرف میزنی. من این دو هفته را به استراحت پرداختم و همه چیز را
فراموش کردهام! من نمیدانم که آیا ماریا رز زرد رنگ دوست دارد یا از آن متنفر
است. به چه کسی قول ادکلن از مسکو دادهام؟ برای چه کسی دستکش آوردهام؟ و چه کسی اینها
را به صورتم پرتاب خواهد کرد، آه خدای من! چه کسی به من کراوات قرمز پُر رنگ را
هدیه داده با این قول که من آن را همیشه ببندم؟ چه کسی از من خواست که کلاهِ سبز
را دیگر هرگز بر سر نگذارم و عکس چه کسی را از چه کسی باید پنهان کنم؟"
"شیطان بیچاره! کاش میتوانستم کمکت کنم ... انگشتر را نازجا به تو هدیه داده،
درسته؟ این را هیلنا نباید بداند. و وقتی کیته میآید باید عکس ماریا را مخفی ساخت، وقتی نازجا بیاید نباید آن را مخفی کرد،
برای یکی از آنها عکس خواهر ازدواج کرده توست، اما نمیدانم که آیا عکس کیته یا ماریا عکس خواهر توست."
او مرددانه میگوید: "من هم
نمیدانم! لعنت به شیطان، با این وجود من میروم آنجا!"
"انگشتر را به انگشت
کن!"
"ماریا از انگشتر چیزی نمیداند!"
"کراوات قرمز پُر رنگت را
ببند!"
"اگر فقط میدانستم که چه کسی آن را به من هدیه داده است! شاید ماریا
از قرمز پُر رنگ متنفر باشد! خب، بی تفاوته ..."
*
من تمام شب را نگران دوستم بودم. صبح روز بعد پیش او رفتم. او خسته و از پا
افتاده پشت میز تحریر نشسته بود و چیزی مینوشت.
"خب، چه خبر تازه؟"
دستش حرکت خستهای داشت.
همه چیز تمام شد. من دوباره تنها هستم."
"چه اتفاقی افتاده؟"
"یک رسوائی. من دستکش را از
چمدان درآوردم و پیش او راندم. من به او گفتم، لیلیای عزیزم، بفرما تمام چیزهائی
که تو مایل بودی. من بلیط هم برای اپرا تهیه کردم، چون تو از اپرا لذت میبری.
او جعبه را برداشت، آن را گوشهای پرتاب کرد، خود را روی مبل انداخت و بلند شروع به گریستن کرد:
"بروید پیش لیلیایتان و این دستکش را به او هدیه بدهید. شما میتوانید با او هم به اپرا بروید. اپرا مرا خوشحال نمیکند."
من خواهش کردم: "اما، ماراجا، این یک سوءتفاهم بود!"
"البته که یک سوءتفاهم بود،
زیرا من از بدو تولد سونجا نامیده میشوم. خواهش میکنم خانهام را ترک کنید!"
از خانه او پیش هیلنا میرانم، فراموش کردم
انگشتر را در انگشت کنم، برایش شاهبلوط مخلوط با شکر میبرم و میپرسم: "چرا کیته
من چنین چشمهای غمگینی
دارد؟"
او گلدانی به طرف سرم پرتاب میکند.
بعد پیش کیته میروم. او مهمان داشت.
من او را پشت پرده میبرم و گوشش را میبوسم. او کشیدهای به گوشم میزند و بیرونم میکند. من پیش ماراجا و نازجا و ماریا میروم، همه جا مانند هم. من آدم بیچارهای هستم!"
من میگویم: "کاربلیو،
چیزی به یاد آوردم. چه اتفاقی خواهد افتاد اگر یکی از آنها تو را ببخشد؟"
او به من نگاه میکند. "اگر یکی
مرا ببخشد؟ خب، تو چه فکر میکنی؟ شاید بعد خواهم
دانست که کدامشان مناسبتر است ..."
من بلند میشوم که از او
خداحافظی کنم. زنگ تلفن به صدا میآید. کاربلیو گوشی را
برمیدارد. هیلنا بود.
کاربلیو میگوید: "توئی؟
دیگر عصبانی نیستی؟ کوچولوی من، متشکرم ازت! امشب ... هر وقت تو بخواهی.
خداحافظ!"
بعد به سمت من میچرخد، نفس عمیقی میکشد و میگوید: "هیلنا
بود."
من به او تبریک میگویم و دستش را میفشرم. در این لحظه زنگ تلفن دوباره به صدا میآید.
کاربلیو با تعجب میپرسد: "ماراجا؟
تو با من تماس گرفتی؟ تو مرا میبخشی؟ هوم ... البته،
کبوتر کوچکم! امشب؟ من خواهم آمد. خداحافظ!"
او به طرف من میچرخد و درمانده به من
نگاه میکند. من سرم را با خشم حرکت میدهم. او شروع به صحبت میکند: "بذار برات توضیح بدم ..." زنگ تلفن به صدا میآید.
من میشنوم که کاربلیو میگفت: "ماریا؟"
در این وقت من کلاهم را به سر میگذارم و عصایم را در دست میگیرم و میگویم: "تو بیش از حد پیش خانمها شانس داری ... به تو نمیشود کمک کرد،
کاربلیو!" و در را پشت سرم میبندم.
نقش آفرینی ماروزینا
کارگردان جزوۀ نقشها را بین بازیگران
تقسیم میکند و به پریمادونا یک جزوه ضخیم
میدهد.
الهوباکاجایِ بزرگ اندام میگوید:
"اوه!"
بعد کارگردان جزوهای به همان ضخامت به
اولین عاشق سِکاتاو میدهد.
اولین عاشق وحشت زده میگوید: "آه خدای
من! این که دو کیلو وزن دارد ... نه، من قادر نیستم تمامش را بخوانم. شما فکر نمیکنید که این کمی زیاد باشد؟"
ماروزینا بازیگر کوچک اندام آهسته میگوید: "ابله! ابله!"
الهوباکاجا مغرورانه میگوید: "این یک
نقش نیست، بلکه یک کتاب مقدسه!" و طوری خود را خم میکند که انگار در زیر بار جزوه باید خُرد شود.
ماروزینایِ کوچک فکر میکند: غاز ابله. اگر
ده صفحه از نقش تو را به من میدادند بعد به نشانتان
میدادم که چه بازیگری من هستم!
بعد دیگران نقشهای خود را میگیرند: زن سالخورده مضحک، پدر قهرمان، زن ساده مو فرفری
و مرد فتنهگر.
ماروزینا به کارگردان نگاه میکند و با چشمانی اشگآلود میپرسد:
"و من؟"
کارگردان با خنده میگوید: "برای تو
هم نقشی وجود دارد، بیا این هم نقش تو و حالا خوب تشکر کن."
او یک ورقۀ نیم نوشته را جلوی ماروزینا میگیرد.
ماروزینا میپرسد: "نقش من
کجاست؟"
"آنجا!"
ماروزینا میگوید: "من آن را
نمیبینم."
کارگردان میگوید: "آنجا،
نقش تو در حقیقت بزرگ نیست، اما دارای امکانات زیادی است. یک بار مجسم کن: تو همسر
یک تاجر ثروتمندی، یک مهمان در پرده دوم."
"و من چه صحبتی میکنم؟ آنجا چه میگویم؟"
"هوم ... بجز مهمانهای دیگر از پولویاناوا همسر یک تاجر ثروتمند هم دعوت
شده است، او خانم خانه یعنی الهوباکاجایِ عزیزمان را میبوسد و میگوید: <من عاقبت پیش شما آمدم، عزیزم> الهوباکاجا بعنوان خانم خانه
میگوید: <خیلی خوشحالم، لطفاً بنشینید> تو میگوئی: <ممنون، من یک فنجان چای مینوشم> بعد روی مبل مینشینی و یک فنجان چای مینوشی ..."
ماروزینا خشمگین میگوید: "و نقش من
فقط این است؟ شما میتونستید لااقل به من
دو ورق جزوه بدهید."
"اما، کوچلوی من، این برای
خودش کلی بازیست. ببین ... >من
عاقبت من پیش شما آمدم، عزیزم> ... این همسر تاجر تیپ خیلی خوبیست! بعد کسی به او چای تعارف نمیکند، بلکه او خودش با صراحت آن را میطلبد. این یک فیگور از زندگیست!"
ماروزینا یک بار دیگر با ادا و اطوار نقش خود را میخواند و بعد میگوید:
"من این فیگور را طور دیگری
میبینم. زن در حقیقت در جهان بازرگان رشد یافته اما دل به
کسی دیگر سپرده. او دارای آرمان و عاشق یک نویسنده است، اما شوهرش بخاطر حسادت و
بیاعتمادی او را تعقیب میکند. او ظریف است و نازک دل ... "
کارگردان میگوید: "بسیار
خوب، و اگر تمام اینها حقیقت میداشت باز هم نمیتوانست مهم باشد."
"من این نقش را مانند زنی
هیجانزده و هیستریک بازی خواهم کرد!"
"هر کار که مایلی بکن."
و کارگردان آخرین جزوه نقشها را بین بازیگران
تقسیم میکند.
*
پرده دوم آغاز میگردد. صحنه نمایش یک
سالن را نشان میدهد. هنگامیکه پرده
بالا میرود، الهوباکاجا تنها در قسمت جلوی
صحنه ایستاده بود و انتظار حضور دوست خانگیاش را میکشید که به او توسط
یک دوشِس خیانت کرده بود. الهوباکاجا به این سمت و آن سمت میرفت، شانهاش را بالا میانداخت، کاغذی را میخواند و عصبانی بلند میگفت:
"رذل! حقه باز!"
در این لحظه مهمانها داخل سالن میگردند. خانم خانه اجباراً چهره دوستانهای به خود میگیرد. او به استقبال خانمها میرود و ماروزینا همسر تاجر را میبوسد. سوفلور از جایگاه خود میگوید: "چه اتفاق غیرمنتظره جالبی!" و الهوباکاجا کلمات او را
تکرار میکند.
ماروزینا غمگینانه به روبروی خود خیره میشود و میگوید:
"من عاقبت پیش شما آمدم،
عزیزم!"
سوفلور میگوید: "خیلی
خوشحالم! بفرمائید بنشینید."
الهوباکاجا با سولفور موافق بود و جمله او را تکرار میکند.
ماروزینا خندۀ هیستریکی میکند، دستمال ابریشمیاش را در دست میگیرد و میگوید:
"البته، من خواهم نشست و اگر
شما مخالفتی نداشته باشید حتی یک فنجان چای هم خواهم نوشید."
او روی مبل مینشیند، چیزی در قلبش
از هم در حال انقباض بود.
او فکر میکرد: تمام شد. همه
چیز تمام شد! این تمام نقش من است! و ناگهان بلند میگوید:
"بله، از امروز صبح تشنهام. با خودم فکر کردم ... امشب به مهمانی میروم، آنجا چای بقدر کافی به من داده خواهد شد."
الهوباکاجا متعجبانه به او نگاه میکند.
سوفلور زمزمهکنان میگوید: "خواهش میکنم، خواهش میکنم."
الهوباکاجا تکرار میکند: "خواهش میکنم، خواهش میکنم، خیلی خوشحال کننده است."
ماروزینا میگوید: "بله،
بله. هیچ چیز تشنگی را مانند چای از بین نمیبرد. آنطور که من شنیدهام چای در خارج چندان
مورد علاقه مردم نیست..
خانم خانه وحشت زده به او نگاه میکند و ساکت میماند.
"اتفاقی افتاده؟ آیا بیمارید؟
عزیزم چرا اینطور رنگتان پریده؟ آیا اتفاق ناگواری برایتان رخ داده است؟"
خانم خانه رنگپریده نجواکنان میگوید: "بله."
سوفلور رو به بالا بلند میگوید: "ساکت، تو
را به خاطر خدا! شماها آنجا چه میگوئید؟ الهوباکاجا
بروید پیش بقیه مهمانها!"
الهوباکاجا که با وحشت و ساکت به ماروزینا نگاه میکرد شروع به بدیهه سازی میکند:
"میبخشید، اما من باید به مهمانهای دیگر سلام کنم.
فوری برایتان چای آورده میشود."
ماروزینا با چشمانی درخشنده جواب میدهد: "آه، شما هنوز برای رفتن پیش بقیه وقت دارید. عزیزم، اگر شما میدانستید که من چه آدم بدبختی هستم! شوهر من یک حیوان
است، او دارای قلب نیست، احساس ندارد ...
او دستمال را روی چشمانش میگذارد و مرددانه میگوید:
"مرگ بهتر از زندگی کردن با
این مرد است!"
سوفلور تا آنجائیکه اجازه فریاد زدن داشت میگوید: "لعنت بر شیطان، آیا ساکت میشوی یا نه! مدیر حتماً عقیدهاش را به تو خواهد
گفت!"
ماروزینا در حالیکه انگشتان دستش را در هم فرو میبرد میگوید: "من زندگی
دیگری در برابرم میبینم. من میخواهم این زندگی را بشناسم. دانشجو شوم، بیاموزم، به سفر
بروم و جهان را کشف کنم ... آه، چه زندگی اندوهگینی من دارم!"
خانم خانه در حال بلند شدن میگوید: "آرام بگیرید. میبخشید اما من باید
حالا پیش بقیه مهمانها بروم."
ماروزینا سرش را در دست میگیرد. "بقیه
مهمانها؟ آه، آنها چه کسی هستند ...
پارازیتها، دروغگوها، منافقها. اینجا در برابرتان یک انسان زجر میکشد و شما نمیخواهید چیزی از او بدانید ... خدای من، زندگی چه بیرحم است. همه فقط همسر
پولویاناوایِ ثروتمند را میشناسند، اما هیچکس
نمیخواهد روح و قلب غمگینش را بشناسد ... چه شکنجهای!"
سوفلور فریاد میزند: "او دیوانه
شده است. باید گروه نجات را خبر کرد!" بعد کتابش را میبندد، میدود و دور میشود.
ماروزینا بلند میگوید: "من آدم
مقدسی نیستم!" و به لبه صحنه نمایش نزدیک میشود و ادامه میدهد: "من یک
زنم! من عاشقم، و میدانید چه کسی را دوست
دارم؟ من عاشق دوست شما، همان مردی که شما انتظارش را میکشید هستم! او به من تعلق دارد. من او را در برابر هیچ چیز در دنیا به کسی
نخواهم داد. مادام، آنچه در باره دوشِس نوشته شده است حقیقت ندارد. چرا لبتان را گاز میگیرید؟ من، پولویاناوا، من یک معشوق دارم ... و آن هم معشوق شماست،
مادام!"
صدای کارگردان از جایگاه سوفلور بلند میشود: "از روی صحنه خارج شوید!"
ماروزینا با خود فکر میکند: حالا یک نقش
هیستریک.
او صورتش را با دستها میپوشاند، خود را روی مبل میاندازد و در حال گریستن جمله زیر را میگوید. "نه ... من او را به کسی نخواهم داد ... تو نمیتوانی او را از چنگم خارج سازی!"
مهمانها آنجا در اطراف او
وحشت زده و درمانده ایستاده بودند، آنها در بارۀ نقشهایشان با هم صحبت میکردند و به ذهن کسی
نمیرسید برای زنِ در حال گریستن یک لیوان آب بیاورد.
او پس از مدتی گریستن از جا بلند میشود، پیش خانم خانه میرود و میگوید:
"خدانگهدار ... جانی. من میدانم که چرا به من یک فنجان چای تعارف کردی. در این چای
زهر ریخته شده بود. اما تو نباید مردنم را ببینی. هاها! من خودم به تنهائی به
زندگیم خاتمه میدهم. خدانگهدار، من
میروم آنجائیکه بازگشتی در آن وجود ندارد!"
او تلو تلو خوران صحنه را ترک میکند. پس از جملۀ آخر او تماشاگران به تشویقی صاعقهآسا میپردازند.
*
ماروزینا کاملاً خُرد گشته از کنار جایگاه سوفلور میگذشت که تنش به تن کارگردان برخورد میکند.
"لوازمت را جمع کن! تو بیست و
هشت روبل حقوق میگیری، بیست و پنج
روبل آن بعنوان جریمه کسر میگردد و سه روبل باقی
میماند. بفرما! و دیگر اینطرفها پیدایت نمیشود!"
ماروزینا خسته میگوید: "باشه.
باید از اتاق رختکن لوازمم را بیاورند."
"لوازمش را بیاورید!"
"خدانگهدار ..."
"برو بیرون!"
ماروزینا پالتوی کهنه و ژنده خود را بر روی لباس زن تاجر ثروتمند میپوشد، با دست آرایش صورتش را پاک میسازد و مانند ملکهای تئاتر را ترک میکند.
توطئه
لیدوتچکا روی مبل نشسته و به شانۀ مرد جوانی که عاشق او بود تکیه داده بود.
این مردِ جوان، فردی به نام موستاکو به او مهربانانه مینگریست. لیدوتچکا بازوی او را نوازش میکرد و میگفت:
"آه، اگر میدانستی چقدر دوستت دارم! نه، تو نمیتوانی اصلاً تصورش را بکنی که چه اندازه من دوستت دارم.
من آیندهام، خانوادهام، زندگیام را برایت قربانی
میکنم!"
موستاکو سرش را با تأسف تکان میدهد و میگوید:
"لیدوتچکا، تو خوب میدانی که همه فقط یک آرزو دارند ... ما را از هم جدا
سازند!"
لیدوتچکا میگوید: "به هیچ
قیمتی در جهان. هیچ چیز در جهان نمیتواند ما را از هم
جدا سازد. اگر هم که مادرم مرا نفرین کند ... من زن تو خواهم شد! من با تو خواهم
رفت. اگر هم مرا به زندان اندازند، من میلههای زندان را اره میکنم و پیش تو میآیم."
موستاکو عمیقاً منقلب شده بود.
او میپرسد: "آیا
واقعاً دوستم داری؟ من میدانم که مردم میخواهند مرا پیش تو بد جلوه دهند، که در باره من چیزهای
تند و زننده برایت تعریف میکنند ..."
لیدوتچکا حرف او را قطع میکند.
"بگذار هرچه میخواهند بگویند! ماما میگوید که زنها همه بدنبال تو
هستند ... انگار که باعث تعجبم میگردد؟ تو از همه
زیباتر و بهتری."
موستاکو به ساعتش نگاه میکند، بلند میشود و میگوید:
"لیدوتچکا، من باید بروم. اما
زود برمیگردم."
لیدوتچکا او را تا در بدرقه میکند، او را دوباره میبوسد و میگوید: "من تمام وقت را به تو فکر خواهم کرد. فقط به
تو!"
بعد از خارج شدن او از اتاق مادرش داخل میگردد و به لیدوتچکا با عصبانیت نگاه میکند و میگوید:
"آیا او رفته است؟"
"بله، او رفته است."
"خوب شد. این فاسد بیمصرف ..."
"من شما را منع میکنم که اینطور از او صحبت کنید!!
"آیا آدم با مادرش اینطور
صحبت میکند؟ آدم اجازه دارد به مادرش بگوید:
<من تو را منع میکنم؟> چه چیزهائی
باید تجربه کنم!!
مادر مینشیند و شروع به
گرییستن میکند. لیدوتچکا به این
سمت و آن سمت قدم میزند، بعد اتاق را ترک
میکند و در را پشت سر خود میبندد. چند لحظه دیرتر صدای در زدن به گوش میرسد و بعد مردِ جوان و شوخی به نام ماکسیم پتروویچ با عجله داخل اتاق میگردد. او به زنِ سالخورده به نوعی دوست داشتنی سلام میکند، دستش را میبوسد و میگوید:
"من چه میبینم ... شما گریه کردید؟ گریه کردن نه سودی دارد و نه
لذتی. من انسانِ خوشگذرانی هستم، من آدم واقعگرائیم و زندگی را میشناسم، باور
کنید!" و میخندد.
زن اشگ چشمهایش را پاک میکند و
میگوید:
"ماکسیم پتروویچ ــ شما زندگی
را میشناسید، اما من با اینکه دو برابر
شما سن دارم آن را نمیفهمم. به من صادقانه
بگوئید: آیا موستاکو مرد مناسبی برای دخترم است؟"
ماکسیم پتروویچ انگار چیزی را میخواهد از خود دور سازد حرکتی به دستهایش میدهد و میگوید:
"البته که نه."
"من هم این را میگویم. اما لیدوتچکا نمیخواهد چیزی از آن بداند. من تلاش کردم جنبههای منفی او را توصیف کنم، من او را متوجه ساختم که ... آه، هیچ چیز نمیتواند کمکی کند!"
ماکسیم پتروویچ شروع به کشیدن سیگار میکند و متفکرانه به قدم زدن میپردازد. بعد میایستد:
"چه چیزی برایش تعریف
کردید؟"
"که او یک قمارباز است. که زنها بدنبالش میدوند و اینکه او هم مانند دُن خوان به دنبال زنهاست."
ماکسیم ملتمسانه میگوید:
"اما مامان کوچولو! آیا مگر
خُل شدهاید! شما خودتان یک دختر جوان
بودهاید! آیا واقعاً نمیدانید که این چیزها موستاکو را جالبتر میسازد، و اینکه
لیدوتچکا باید حالا بیشتر به او علاقهمند گشته باشد؟ میبخشید مامان کوچولو،
اما اوضاع را متأسفانه خراب کردید!"
خانم سالخورده او را با تعجب نگاه میکند.
"من فکر میکردم ..."
"نه، آدم هیچ چیز را اینطور
انجام نمیدهد! یک آدم بیمصرف و یک قمارباز چه آدمی است؟ او یک انسان جذاب است!
هیرمن هم در اپرای <بی بیِ پیک> یک قمارباز است، و میبینید که او چگونه مورد علاقه واقع میگردد! حالا لیدوتچکا میتواند به این خاطر
مغرور هم باشد که شوهرش یک قمارباز و مورد علاقۀ زنهاست و هیچکس نمیتواند در برابرش
مقاومت کند و فقط به او تعلق دارد! نه مامان کوچولو، باید این کار را طور دیگر
انجام داد. من آن را به عهده میگیرم، خیالتان راحت باشد، شما میتوانید به من اعتماد کنید."
بانوی سالخورده سپاسگزارانه به او نگاه میکند.
ماکسیم پتروویچ متذکر میشود: "من دوست
خانوادگی شما هستم. این وظیفه من است.
آیا لیدوتچکا خانه است؟ به او بگوئید که
من میخواهم با او صحبت کنم."
مادر اتاق را ترک میکند. ماکسیم پتروویچ
شروع به زدن ترانهای با سوت میکند. پس از لحظهای لیدوتچکا با اوقات تلخی داخل میشود. او به لیدوتچکا سلام میکند، اما لیدوتچکا
فقط جواب میدهد:
"ممنون، حال من خوب
نیست."
ماکسیم پتروویچ میخندد:
"احتمالاً، چون موستاکو اینجا
نیست. بله، این موستاکو! من هیچکس را مانند او دوست ندارم! او انسانی بیهمتاست!"
لیدوتچکا نگاه دوستانهای به او میاندازد.
"من از شما متشکرم، ماکس
عزیز. بقیه به او فحش میدهند! این خیلی
دردناک است."
ماکسیم پتروویچ به سمت او میرود و دستش را میگیرد.
"کودک عزیز، در باره موستاکو
چیزهای خیلی بدی گفته میشود. اما آنها دروغی
بیش نیستند. من او را مانند خودم میشناسم، او انسان ویژهای است. وقتی میگویند که او آدم ولخرجیست و پولش را دور میریزد بیشتر از هر چیزی عصبانیم میکند. موستاکوئی که ابتدا قبل از راندن با درشکهچی نیم ساعت چانه میزند! سه بار میرود و دوباره بازمیگردد. تمام اینها فقط به خاطر چند
کوپک! من هم مایلم یک چنین آدم ولخرجی باشم ..."
لیدوتچکا ار تعجب چشمانش گشاد میشوند و میگوید:
"اما وقتی او با من درشکه میراند هرگز چانه نمیزند!"
ماکسیم پتروویچ میخندد:
"چه کسی در حضور یک خانم چانه
میزند؟ اما بعد میآید پیش من و گریه میکند، زیرا که به
درشکهچی پنجاه کوپک بیشتر داده است. خب
او انسان ویژهایست. شبها وقتی میخواهد صورتحساب بپردازد برای صاحب کافه قیل و قال به پا میکند و میگوید: <امروز بیست
و پنج کوپک برای کبریت نوشتی و دیروز شما آن را بیست و سه کوپک حساب کردید. بگید
ببینم دو کوپک کجا مانده است؟> ... من از اینکه چنین آدم صرفهجوئیست به او حسادت میورزم."
لیدوتچکا لبهایش را به دندان میگیرد.
"اما او اغلب برایم گل آورده
است! آنجا هنوز یکدسته گل او قرار دارد. رزهای سفید و گل ابریشم!"
"من میدانم، او برایم تعریف کرد. چهار گل رز بیست روبل ارزش دارند و آن دو گل
ابریشم چهل روبل. او آنها را در دو گلفروشی مختلف خریداری کرد. گلهای ابریشم در یکی از گلفروشیها پنج روبل ارزانتر بود ... درست
مانند آمریکائیهاست. یقه پیراهنهایش از لاستیک ساخته شدهاند، هر روز خودش با یک پاککن یقه را تمیز میکند. حق با اوست. او شوهر نمونهای خواهد شد! دختری که او را به شوهری انتخاب کند چه خوشبخت خواهد
گشت."
لیدوتچکا لجوجانه میپرسد: "به چه
دلیل باید او چنین صرفهجوئی کند؟ او درآمد
خیلی زیادی دارد!"
ماکسیم پتروویچ معذرت میخواهد میگوید: <خدای من! موستاکو مرد جوانیست، قلبش که از سنگ نیست، و خانمها ابلهاند! معذرت میخواهم لیدوتچکا، من اغلب از شما پرسیدهام که چرا از موستاکو خوشتان نمیآید؟ شاید شما بگوئید که او خیلی اشتهاآور نیست و اغلب دستهای کثیفی دارد. اما انگار که این چیز مهمیست! در عوض او روح تمیزی دارد! بله، او به من قول داده
است که حالا دیگر بیشتر به حمام برود. خب او فرد ویژهایست. او میخ میجود و میخچه درآورده است. من اغلب به او میگویم بگذار که جراحیشان کنند اما او جواب میدهد که آنها باید رشد کنند، خدا با آنها! بله ... او یک
روح پاک و زیبائی دارد!"
موستاکو لحظهای پس از آن برمیگردد. صورتش میدرخشید، در دستش یک جعبه شکلات گرفته بود. او به سمت لیدوتچکا میرود، دستش را میفشرد و میگوید: "اجازه میدهید این شکلاتها را به شما هدیه کنم. متإسفانه قنادیها بسته بودند و من باید شکلاتها را از یک اغذیهفروشی میخریدم."
لیدوتچکا بیمیل جعبه را میگیرد و در آن حال میپرسد: "حتماً آنجا ارزانتر بودند."
موستاکو حیرتزده شده و میگوید: "من
واقعاً نمیدانم لیدوتچکا ... من
به شما اطمینان میدهم ..."
او با خشم به موستاکو نگاه میکند و جواب میدهد: "اصلاً چه
میخواهید؟ من دیگر لیدوتچکای شما نیستم."
موستاکو متوحش زمزمه میکند: "چه اتفاقی
افتاده است؟ آیا به من تهمت زدهاند و مرا پیش شما بیاعتبار ساختهاند؟ و من اینهمه عجله کردم تا سریع برگردم ..."
لیدوتچکا به تلخی میگوید: "شما برای
اینکه کرایه کمتر بپردازید درشکهچی را به عجله
واداشتید. و حالا مرا تنها بگذارید. همه باید مرا راحت بگذارند ... من خیلی بیچارهام." بعد در مبل فرو میرود و صورتش را در بالش پنهان میسازد.
موستاکو دردمندانه او را نگاه میکند. ماکسیم پتروویچ داخل اتاق میگردد، به سمت لیدوتچکا میرود و میگوید:
"شما در اشتباهید، کودک عزیز.
شما یک انسان اصیل را از خود میرانید. این وظیفه من
است که به شما بگویم: شما هرگز مرد بهتری از موستاکو نخواهید یافت. او مرد خانه
است، او میداند پیاز و سیبزمینی را از کجا باید خرید، او منبع بدست آوردن گوشت
ارزان را میشناسد، وقتی با او
ازدواج کنید همراه با هیچ خدمتکارِ زنی به شما خیانت نخواهد کرد. من فکر میکنم اقدام شما برای بیرون کردن او کار احمقانهایست."
لیدوتچکا در حال گریستن میگوید: "گم شوید!
من نمیخواهم دیگر روی هیچکدامتان را
ببینم. من از شما دو نفر خسته شدهام. گم شوید!"
ماکسیم پتروویچ آهی میکشد و میگوید: "دیگر چیزی کمک نمیکند." سپس بازوی ماکسیم را میگیرد و آهسته با او به سمت در میرود و زمزمهکنان میگوید: "ما باید برویم، همه چیز از دست رفت ... ما
دیگر لیدوتچکا را نخواهیم دید." و او ماکسیمِ درهمشکسته شده را با خود از پلهها پائین میبرد.
*
پتروویچ چهار هفته دیرتر از لیدوتچکا خواستگاری میکند و جواب رد نمیشنود.
دو زن و یک مرد
وقتی من ناتاشای زیبا و بلوند را صبح ملاقات کردم به من
گفت:
"شما مرا
کاملاً فراموش کردهاید! این اصلاً خوب نیست. حتماً دلبر تازهای گرفتهاید!"
"من شما
را فراموش کرده باشم؟ تو را ... ناتاشا!"
"خوبه
... دست از این بازیها بکشید! خب، امشب چکار میکنیم؟
"هرچه شما
بخواهید! برویم به تئاتر!"
"چه نمایش
داده میشود؟"
"یک نمایش
تازه: «دو زن و یک مرد» با سوژهای جالب. کُنت جوان با زن زیبای خود که مانند عکس کتابها میماند زندگی خوشبختی
دارد. اما بر روحش یک گناه قدیمی سنگینی میکند. او زمانی زن دیگری را که ترک کرده
بود دوست میداشته است. این زن بر حسب اتفاق بعنوان ندیمه در خانه
او مشغول به کار میشود. کُنت او را میشناسد، و کُنتس جوان از این جریان ناخرسند
میگردد. درگیری
روحی، لحظات دراماتیک. کلی روانشناسی و موقعیتهائی میخکوب کننده!"
"بسیار خوب،
قبول، بنابراین به تئاتر میرویم!"
من به ناتاشا قول میدهم که ساعت هشت برای بردنش خواهم آمد،
سپس از هم جدا میشویم.
در همان روز برای نوشیدین چای نزد ماروجایِ باریک اندام
دعوت شده بودم.
ما روبروی هم نشسته بودیم، جرعه جرعه چای مینوشیدیم و سیگار
میکشیدیم.
ماروجا در حال تکیه دادن به صندلی میگوید:
"چه فکر میکنید، قطعه درام «دو زن و یک مرد» خوب است؟"
"چرا سؤال
میکنید؟"
"من میخواستم امروز
آن را ببینم."
"بهتره که
فردا آن را ببینیم!"
"چرا فردا؟
من امروز میخواهم به تئاتر بروم! فقط نمیدانم که قطعۀ جالبی است یا نه."
"قطعۀ بیمزه و خسته کنندهایست! یک ابلهی،
یک کُنت، ازدواج کرده و چنین خیال میکند که سعادتش را یافته است. در این
وقت ناگهان دوست دختر قدیمیاش ظاهر میشود و رُل یک ندیمه را بازی میکند. این کجایش
جالب است؟ در یک کلام: یک شب از دست رفته!"
"من اما
امروز میخواهم
به تئاتر بروم!"
"مردم میگویند که نویسنده
یک میگسار است و این قطعه را وقتی دچار هذیان بوده نوشته است. برویم اپرای تازه را
ببینیم!"
"نه، من
میخواهم «دو زن
و یک مرد» را ببینم!"
"هوم، چیزی
که میخواستم
بگویم ... از سرما خوردگی نمیترسید؟ در این تئاتر درزهای زیادی وجود دارد. از همه جا
باد به درون میوزد و آدم بلافاصله سرما میخورد."
"میخواهید با من
به آنجا بروید یا نه؟"
"متأسفانه
به یک نفر وعده دادهام. اما با کمال میل مدتی را در کنار شما خواهم گذراند."
"این یک
نفر چه کسی است؟"
"خدای من
... یک آشنای زودگذر! او از من خواهش کرد که او را به تئاتر همراهی کنم، و چون نمیتوانم آدم بیادبی باشم پذیرفتم."
"هوم، متوجهام، یک دلبر
جدید!"
من با صدای بلند میخندم:
"شما مرا
دست انداختهاید! آیا شما مرا یک دُن خوان بحساب میآورید؟ برای
من فقط یک زن وجود دارد."
"ساکت شوید!
پس شما به تئاتر میآئید. من امیدوارم که شما نگذارید من تنها بنشینم؟"
من صحبت را به موضوع دیگری میکشانم و ساعت هفت ماروجایِ سیاه و باریک
اندام را ترک میکنم.
*
پرده اول تازه شروع شده بود که ما در تئاتر بودیم. ما
داخل لژمان میشویم. من نمایش را کمتر نگاه میکردم، بلکه نگاهم را گهگاهی به تالار
تماشاگران میانداختم و ماروجا را جستجو میکردم. ناگهان او را در ردیف سوم در
لباسی نقرهای و گلدوزی شده میبینم. او خیلی زیبا دیده میگشت و من برایش
سر تکان میدهم.
ناتاشا میپرسد: "به چه کسی سلام میکنید؟"
"به یک آشنا."
"کدام آشنا؟"
"هوم، فقط
در مورد کسب و کار. خوب شد که او اینجاست. من باید چند کلمه به او چیزی را بگویم."
"چه کسب
و کاری است؟"
"به فروش
یک آسیاب مربوط میشود. یکی از دوستانم میخواهد یک آسیاب بفروشد، و او یک خریدار
را میشناسد."
"چطور شده
که حالا شما خودتان را با فروش آسیاب مشغول کردهاید؟"
ناتاشا، آیا شما حسادت میکنید؟"
او شانههایش را تحقیرآمیز بالا میاندازد و سکوت
میکند.
وقتی پرده دوم به پایان میرسد، من بلند و میشوم و میگویم:
"اجازه میدهید که من برای
یک دقیقه بروم. من به خانم چند کلمه خواهم گفت و فوری دوباره اینجا خواهم بود ...
"لازم نیست
که شما برگردید!"
"ناتاشا!"
"قبول، اگر
شما واقعاً صحبتی در مورد کسب و کار دارید پس بروید، اما فوری برگردید. تنها نشستن
برای یک خانم شرمآور است. مردها به خانمهای تنها خیره میشوند."
"خدای من،
اما شما در لژ نشستهاید!"
"بروید.
برایم واقعاً شرمآور است که از شما خواستم همراهیم کنید."
با قلب سنگینی به تالار تماشاگران میروم. ماروجا
خیلی خوشحال میشود.
"شب بخیر!
خیلی لطف کردید که کاملاً فراموشم نکردید. اتفاقاً یک صندلی خالی در کنار من است. میخواهید این پرده
را در کنار من بگذرانید؟"
"باعث سعادتم
میشود، اما من
تنها نیستم."
"بله، متوجه
شدم. او زن قشنگیست، اما خیلی غلیظ آرایش کرده. هوم، اگر میدانستم که شما
برای یک ثانیه هم اجازه ندارید خانم را تنها بگذارید من هم به تئاتر نمیآمدم. من تشنهام. میخواهید مرا به
سالن انتظار همراهی کنید؟"
من مرددانه میگویم: "برویم!"
"نه، من
پشیمان شدم. من تا آنتراکت بعدی صبر میکنم."
من زیر بازویش را میگیرم و با این احساس که نگاه ناتاشا
ما را تعقیب میکند او را به سالن انتظار هدایت میکنم.
بعد از آنکه خودم را مانند سگِ کتک خوردهای به لژ کشاندم
ناتاشا از من با لحن تمسخرآمیزی پرسید: "خب، جریان آسیاب به کجا رسید؟"
"اگر میدانستید که در
باره شما چه میگفت طور دیگری صحبت میکردید."
"در باره
من چه گفت؟"
"شما را
دلربا یافت. گفت اگر یک مرد بود فوراً عاشق شما میگشت. او مطمئن است که من از سر تا پا
عاشق شما هستم و به من بخاطر سلیقه خوبم تبریک گفت."
"من، یک
زیبا رو؟ مسخرهست. حتماً تمامش را خودتان اختراع کردهاید!"
"نه واقعاً!"
ناتاشا برای خودش سعادتمندانه لبخند میزد. من آنجا
نشسته بودم و فکر میکردم: چطور است که من این دو را امروز با هم آشنا سازم؟
ایده بدی نیست. من میتوانستم ماروجا را به لژ خودمان بیاورم و دیگر در آنتراکتها احتیاج نداشتم
به اینسو و آنسو سفر کنم. خانمها مرا راحت میگذاشتند، با یکدیگر در باره تازهترین مدها صحبت
میکردند و همه
چیز به خوبی طی میگشت. بعد از تئاتر میتوانستم ناتاشا را تا خانه مشایعت کنم
و با ماروجا به رستوران بروم. یا میتوانستم با هر دو خانم به رستوران بروم! چرا نباید این
دو با هم دوست شوند؟ هر دو جوانند، زیبا، شیک، و وقتی با هم هستند از متلک گفتن هم
دست خواهند کشید.
بعد از مکثی میگویم: "شما خیلی جدی مورد توجهاش قرار گرفتید،
او خیلی از آشنائی شما خوشحال خواهد شد."
"واقعاً؟
خب، اگر خانم با شخصیتیست، بنابراین به لژ دعوتشان کنید."
من بلند میشوم و با عجله پیش ماروجا میروم.
"ماروجای
عزیز، شما چنان تأثیری بر روی خانم همراه من گذاشتهاید که او خیلی مایل است با شما آشنا
شود. او کمی عاشق شما شده است."
"من هم خیلی
مایلم با این خانم آشنا شوم!"
"عالیست. پس برویم
به لژمان!"
"لژمان یعنی
چه؟ من فکر کردم که او پیش من خواهد آمد."
"چرا؟ ما
سه نفری در لژ مینشینیم."
"دیرتر با
کمال میل. اما حالا اگر میخواهد با من آشنا شود باید او پیش من بیاید. من بعنوان
یک بانو که نمیتوانم به لژ غریبهای بروم!"
من لحظهای فکر میکنم و بعد میگویم:
"من و او
پیش شما خواهیم آمد."
*
من پیشبینی نکرده بودم که جریان چنین مشکل گردد. ناتاشا مصممانه
با رفتن به سالن تماشاگران مخالفت میکرد.
"اگر خانم
میخواهد با من
آشنا شود بنابراین باید پیش من بیاید."
"اما او
میگوید که شما
بانوی جهان دیدهای هستید و او جرئت آمدن نمیکند."
"من پیش
او نمیروم!"
"یک لحظه
صبر کنید. من جریان را فوری درست میکنم."
من دوباره به سالن تماشاگران میدوم.
"او آدم
خجالتیای
است و جرئت نمیکند پائین بیاید. برویم به لژ!"
"چرا؟ مهم
نیست او چه میگوید، اگر که همنشینی من برایتان بیتفاوت نیست اینجا
پیش من بنشینید!"
من به لژمان نگاه میکنم: یک دست زنانه به من اشاره میکند.
"من یک ایده
دارم. با من به سالن انتظار بیائید. من شما را در زمین بیطرفی با هم آشنا میکنم."
"این بد
نیست. لطفاً من را به سالن انتظار همراهی کنید."
من او را روی نیمکتی مینشانم و قصد داشتم با عجله به لژ بازگردم
که او مرا نگه میدارد.
"شما که
نمیخواهید مرا در
سالن انتظار تنها بگذارید؟"
من باید خانم را به اینجا بیاورم!"
"یک گارسون
را به لژ بفرستید!"
این ممکن نیست، او خانم با شخصیتیست!"
"من هم خانم
با شخصیتی هستم. هر کار که میخواهید بکنید، شب من در هر حال از بین رفته است."
پس از یک دقیقه من دوباره در لژ بودم.
"نمیخواهیم در سالن
انتظار قدم بزنیم؟"
"این را
باید قبلاً به من پیشنهاد میکردید. برویم!"
من ناتاشا را به سالن انتظار میبرم و وقتی از کنار نیمکتی ماروجا رویش
نشسته بود میگذشتیم میگویم:
"این خیلی
لذتبخش است. اجازه دارم خانمها را با هم آشنا کنم: ناتاشا پالووا، ماروجا ایوانو."
آنها به همدیگر دست میدهند، من خودم را خسته به یک ستون تکیه
میدهم.
ماروجا میپرسد: "از نمایش خوشتان آمده؟"
"نه چندان،
و شما؟"
"من نمایشهای بهتری دیدهام!"
من فکر میکنم: خدا را شکر، آسیاب شروع به چرخیدن
کرده است!
بعد بلند میگویم:
"خانمها اجازه میدهند که من برای
کشیدن سیگار به رستوران بروم؟"
"بفرمائید!"
من با عجله از آنجا میروم.
*
آخرین پرده نمایش بازی میگشت.
من مرددانه میپرسم: "میخواهیم برای
غذا خوردن به کجا برویم؟"
ماروجا میگوید: "اگر خانم مخالف نباشند،
بنابراین من کانتانت را پیشنهاد میکنم. آنجا میشود غذای خوب خورد."
ناتاشا میگوید: "اما پیش دانون یک ارکستر
برنامه عالیای اجرا میکند، بهتره برویم آنجا."
"به دانون؟
من اما به کانتانت عادت دارم."
"باشه، برویم
آنجا. پیش دانون آدم احساس خوبی میکند ..."
در این بین نمایش به پایان میرسد.
ماروجا میگوید: "من پالتویم را پائین گذاشتهام. مرا به رختکن
هدایت کنید."
"و من. من
که نمیتوانم
در لژ تنها بمانم. پالتوی خانم را به لژ بیاورید. و بعد هم دیگر دیر شده است. برای
رفتن به رستوران دیگر دیر شده است. دوست عزیز، من امیدوارم که شما مرا تا خانه مشایعت
خواهید کرد. شما امروز به اندازه کافی تنهایم گذاشتید."
من کلمهای نگفتم و از لژ به سمت رختکن به راه
افتادم. آنجا پیش اولین گارسون رفتم و اسکناسی در دستش گذاشتم.
"فوری به
لژ شماره سه میروی. آنجا دو خانم نشستهاند. این پالتو را برای یکی از آنها ببر و بگو
وقتی که من از کریدور میگذشتم دو مأمور مخفی به طرفم هجوم آوردند. با وجود مقاومت
کردن آنها من را با خود میبرند. بگو که ظاهراً یک سوءتفاهم پیش آمده است و فردا جریان حل
خواهد شد. فراموش نکن که بگوئی من مقاومت میکردم!"
بعد من پالتویم را میپوشم و تئاتر را ترک میکنم ...
پس از چند دقیقه در رستوران کوچکی نشسته بودم، شراب مینوشیدم و بعد
از مدتهای
درازی احساس آرامش میکردم.
من از آن زمان به بعد عاشقِ تنهائیم.
همسفر من
انسانهائی وجود دارند که آدم با اولین نگاه جذبشان میشود. لحنِ صدا
و لبخند زدنشان موجب اعتمادِ کوری میگردد. و وقتی آدم یک ساعت را در جوارشان
میگذراند چنین
فکر میکند
که سالیانیست او را میشناسد. من یک بار با چنین انسانی برخورد
کردم و آن را هرگز از یاد نخواهم برد.
*
من آن زمان با قطار درجه دو به طرف شهر کوچک پیتچوگینا
میراندم، جائیکه
باید یک سخنرانی در باره هوانوردی میکردم.
در کوپه بجز من مرد جوانی نیز حضور داشت که از همان ابتدا
مورد علاقهام قرار گرفت.
او لبخند دوستانهای به من میزند و میگوید:
"من فکر
میکنم که مسافر
دیگری به کوپه ما نخواهد آمد. خیلی خوشایند است، اینطور نیست؟"
من با هیجان میگویم: "بله. من دشمن کوپههای پُر هستم.
پس چمدان شما کجاست؟"
او بلند میخندد.
"من تمام
دارایم را با خود حمل میکنم. به کجا سفر میکنید؟"
"به پیتچوگینا.
من باید آنجا در باره هوانوردی یک سخنرانی انجام دهم. اسم من واروجو است!"
"از آشنائی
با شما خیلی خوشوقتم. من هم برای کسب و کار به پیتچوگینا سفر میکنم. من با کمال
میل برای شنیدن سخنرانی شما خواهم آمد. این سخنرانی کجا انجام میگیرد؟"
"در سالن
جامعه هوانوردان. من برای این سخنرانی دویست روبل خواهم گرفت."
همسفر من با خنده میگوید: "آها! این پول خوبیست. آدم بخاطر
این پول میتواند تمام جامعه هوانوردان را به پرواز آورد!"
من به ساعتم نگاه میکنم و خمیازه میکشم.
"حالا آدم
باید کمی میخوابید. پس این بازرس قطار کجا مانده است؟ من دوست ندارم
که مرا از خواب بپرانند!"
همسفر من در حال خارج کردن روزنامهای از جیبش میگوید:
"شما میتوانید با خیال راحت دراز بکشید و بخوابید. من میخواهم روزنامه
بخوانم و اگر شما مایل باشید بلیط شما را به بازرس قطار نشان خواهم داد تا او مزاحم
خواب شما نشود."
من میگویم: "به خودتان زحمت ندهید!"
"این چه
حرفیست، من که در
هر صورت بیدارم!"
من بلیط قطار را به همسفرم میدهم و دراز میکشم. بعد دوباره
از جا برمیخیزم، چمدانم را پائین میآورم، آن را باز میکنم و یک بالش
از آن خارج میسازم.
مرد جوان با کنجکاوی کودکانهای نگاه میکرد و با هیجان گفت:
"چه چمدان
زیبائی!"
"بله، این
چمدان بسیار عالیایست. من آن را در برلین خریدم. اینجا یک محل برای لباسهای زیر دارد،
اینجا برای لباس، اینجا یک جیب برای خمیر دندان و مسواک و اینجا هم یک جیبِ مخفی برای
پول، پاسپورت و مدارک. من این بار پاسپورتم را به همراه نیاوردهام، اما فکر
نکنم که در پیتچوگینا برایم مشکلی ایجاد کنند!"
"آدم نمیتواند مطمئن
باشد. رئیس پلیس آنجا بسیار سختگیر است و من هیچگاه بدون پاسپورت مسافرت نمیکنم."
او پاسپورتش را از جیب خارج میسازد و با خوشحالی آن را تکان میدهد.
"آدم عاقل،
شما آن را گم خواهید کرد!"
چهره خوشایند او کمی حالت نگرانی به خود میگیرد:
"هوم، من
آن را گم نخواهم کرد. اما آن را میتوانند در شب از من بدزدند. پس چه باید بکنم؟"
"آن را بدهید
به من! من پاسپورت شما را در چمدانم مخفی میسازم! آیا پول دارید؟"
"پولم کجا
بود! بفرمائید این هم پاسپورتم، لطفاً آن را در چمدانتان مخفی سازید."
او بار دیگر کنجکاوانه به طرف چمدان نگاه میکند و میگوید:
"اگر روزی
ثروتمند شوم به برلین سفر خواهم کرد و یکی از این چمدانها خواهم خرید. از کجا آن را خریدید؟"
من نام کارخانه را میبرم و به او میگویم:
"شما مرد
مُدشناسی هستید!"
او خجالت زده میخندد:
"شما هم
مرد خوشایندی هستید و من فقط به این دلیل پاسپورتم را با اطمینان به دست شما میسپارم."
من پس از خمیازهای دراز میکشم، برای همسفرم وقت خوشی آرزو میکنم و زود به
خواب میروم.
*
پس از مدتی احساس میکنم که کسی مرا به سختی تکان میدهد و با صدای
خشنی صدا میزند:
"شما، آقا،
بیدار شوید!"
من چشمان خوابآلودم را باز میکنم و بازرس
قطار را در مقابلم میبینم.
من غر و لند کنان میگویم: "چه میخواهید؟"
بازرس جواب میدهد: "بلیطتان را!"
من بلند میشوم و همسفرم را نشسته در برابرم میبینم که به آرامی
در حال خواندن روزنامه بود.
من به او میگویم: "مگر شما بلیطم را به بازرس
نشان ندادهاید؟
او با تعجب به من نگاه میکند و با خونسردی میگوید:
"کدام بلیط؟"
"خدای من،
همان بلیطی را که من قبلاً به شما دادم!"
"شما به
من؟ کی؟"
"یک ساعت
پیش. شما به من گفتید برای از خواب نپراندنم میتوانم بلیط را به شما بدهم تا آن را
به بازرس نشان دهید."
"من باید
یک بلیط از شما گرفته باشم، آقا؟ شما خواب میبینید! من فقط بلیط خودم را دارم، و
آن را هم به بازرس نشان دادم! شاید بلیط خود را به شخص دیگری داده باشید!"
چهره همسفرم دیگر برایم خوشایند نبود ...
من جواب میدهم: "مرد جوان، این گستاخی بیحدیست!"
او میگوید: "بهتر است که جیبهایتان را بگردید!" و خونسرد و
آرام به خواندن روزنامه ادامه میدهد.
من میتوانستم از قیافه بازرس حدس بزنم که او اصلاً حرفهایم را باور
نمیکند و مرا به
چشم یک مسافر قاچاقی مینگرد. برای ببار نیاوردن رسوائی کیف پولم را خارج میسازم و به بازرس
میگویم:
"احتمالاً
بلیطم را گم کردهام. یک بلیط دیگر به من بدهید!"
بازرس با تکان دادن مشکوکانه سر به من بلیطی میدهد، و من مجبور
بودم پول اضافهای هم بپردازم. بعد او کوپه را ترک میکند.
"من از همسفرم میپرسم: "آقا، این چه معنی دارد؟"
او زیر لب ترانهای را زمزمه میکرد، پالتویش
را درمیآورد،
آن را روی صندلی قرار میدهد و پس از خمیازهای دراز میکشد.
من به او میگویم: "شارلاتان!"
او با لبخند چشمک دوستانهای به من میزند و چشمانش را میبندد.
من با خشم میگویم: "من فکر کردم که شما انسان
صادق و محترمی هستید. اما شما ثابت کردید که شیادی بیش نیستید! آیا خجالت نمیکشید؟ چرا ساکتید؟
شما چیزی بجز یک دزد قطار نیستید، باید شما شیطان صفت را به زندان انداخت!"
جواب فقط یک خرناسه بود.
من عصبانی بودم و یک ساعت تمام فحش میدادم. سپس خسته
شدم، تکیه دادم و در حال خوابیدن فکر کردم: کلاهبردار، صبر کن فقط! پاسپورتت را به
پلیس خواهم داد ...
*
من خیلی دیر از خواب بیدار گشتم. همسفرم بیدار بود و با
اشتها ساندویچ میخورد و چای مینوشید.
او طوریکه انگار اتفاقی نیفتاده است با لبخند دوستانهای میگوید:
"اجازه دارم به شما ساندویچ تعارف کنم؟"
"بروید گم
شوید!"
او به من نگاه میکند و میگوید:
"هوم، هوا
در حال بهتر شدن است، بارش برف قطع گردیده."
من او را موقتاً نادیده میگیرم، در گوشۀ خود مینشینم و منتظر
میمانم تا او پاسپورتش
را از من درخواست کند. اما او کلمهای از آن نمیگوید و با آرامش به خوردن ساندویچ ادامه
میدهد.
من در این بین اوراق مربوط به سخنرانیام را مطالعه
میکنم.
عاقبت همسفرم سکوتش را میشکند:
"هوانوردی
باید جریان جالبی باشد. روزنامهها خیلی در باره پرواز مینویسند!"
من جواب میدهم: "خواهش میکنم راحتم بگذارید!"
او با آرامش ادامه میدهد: "این هواپیماها، کشتیهای هوائی و
دیگر هوانوردها هنوز در مراحل ابتدائیاند و ادعا میگردد که فضا
تسخیر گشته است."
من با عصبانیت متذکر میشوم: "این یک علم برای دزدان قطار
نیست." اما گستاخی او مرا خلع سلاح کرده بود.
او میگوید: "ایستگاه بعدی پیتچوگینا است و من باید آنجا
قطار را ترک کنم!"
من فکر کردم که او الساعه پاسپورتش را طلب خواهد کرد.
اما او پالتویش را میپوشد، روزنامه را در جیب فرو میکند، سرش را
دوستانه برایم تکان میدهد و داخل راهروی قطار میگردد.
قطار توقف میکند.
من پالتویم را میپوشم، چمدانم را برمیدارم و از قطار
پیاده میشوم.
چون باربری آنجا نبود بنابراین خودم باید چمدان را حمل میکردم. ناگهان از پشت سرم صدای قدمهائی را میشنوم و بعد کسی
دستم را میگیرد:
"خودش است؟"
صدای آشنای همسفرم بلند میشود: "بله، خودش است! سرگروهبان
فکرش را بکنید، او چمدانم را برداشت و از آنجا گریخت، چه میشود به این آدمها گفت؟"
من تلاش میکردم دستم را خارج سازم.
"این یک
حیله قدیمیست، سرگروهبان، آقا را دستگیر کنید!"
"شما چطور
جرأت میکنید؟
این چمدان من است! من میتوانم دقیقاً بگویم داخلش چیست ..."
"خودتان
را مسخره دیگران نسازید. من این چمدان را در برلین خریدم. و چون آن را چند بار در برابر
شما باز کردم، شاید چیزهائی در آن دیده باشید. اما اگر این چمدان شماست ... به من بگوئید
پاسپورت چه کسی در جیب مخفی چمدان قرار دارد؟ چرا ساکتید؟ بفرمائید پاسپورت چه کسی
در چمدان شماست و به نام چه کسیست؟"
همسفرم چمدان را بلند میکند و به سرگروهبان میگوید:
"او را با خود ببرید. او حتماً از کارش پشیمان خواهد شد. خدا نگهدار او!"
سپس او با چمدان من ناپدید و من دستگیر میشوم
..."
*
من تمام شب را با مجرمان گذراندم، صبح زود از من بازجوئی
میکنند. دراین
هنگام تصادفاً نگاهم به روزنامهای که روی میز افسر پلیس قرار داشت میافتد. من با
عجله گزارش زیر را میخوانم:
"سخنرانی
دیروز آقای وروبیف از پترزبورگ در باره هوانوردی مدرن با رسوائی بزرگی به پایان رسید
و مشخص گردید که سخنران هیچ اطلاعی از موضوع ندارد. هنگامیکه سخنران واژه ایرواستات
را با ایروپلان اشتباه گرفت و مزخرفات مشابهی گفت خروش خنده مخاطبان به آسمان رسید.
اما جای تأسف است که سخنران دستمزدش را پیشاپیش دریافت
کرده و پس از رسوائی از آنجا رفته بود."
البته من توانستم بیگناهیم را ثابت کنم اما چمدان بسیار
زیبایم را از دست دادم و شهرتم بعنوان متخصص هوانورد از بین رفته بود!
شما هرچه دلتان میخواهید بگوئید! اما من دیگر به هیچ
انسانی اعتماد نمیکنم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر