<صورت غمناک من> و <پای پُرارزش من> از هاینریش تئودور بُل را اردیبهشت سال 1389 ترجمه کرده
بودم.
صورت
غمناک من
هنگامیکه کنار بندر ایستاده
بودم تا مرغان دریائی را تماشا کنمْ صورت غمناکم توجه پلیسی را به خود جلب کرد که
برای سرکشی به این محل آمده بود. من کاملاً مجذوبِ منظره پرواز پرندههائی بودم که
بینتیجه برای یافتن اندکی غذا اوج میگرفتند و رو به پائین شیرجه میرفتند: بندر
ویران بود. آب مایل به سبز و پوشیده از روغنی کثیف که بر روی آن انواع آشغالها
شناور بودند. هیچ کشتیای دیده نمیشد. جرثقیلها زنگزده و انبارِ بندر ویرانهای
بیش نبود و چنین به نظر میآمد که حتی موشهای صحرائی هم در این مخروبۀ سیاهِ کنار
اسکله مایل به سکنی گزیدن نیستند. سکوت برقرار بود. سالیان درازی میگذشت که هر
تماسی با خارج قطع شده بود.
من مرغدریائیِ مشخصی را
نشانه کرده و پروازش را زیر نظر داشتم. ترسان مانند پرستوئی که هوای طوفانی را حدس
زده باشد نزدیک سطح آب در نوسان بود، تنها گاهی جسارت میکرد در حال جیغ زدن به
بالا اوج گیرد تا مسیرش را با دیگرِ همقطاران متحد گرداند.
اگر میتوانستم آرزوئی طلب
کنم که میدانستم برآورده خواهد گردیدْ بدینسان داشتنِ قطعه نانی برایم میتوانست
بهترین آرزو باشد تا آن را خوراکِ پرندگانِ دریائی میکردم، خُرد و ریزریزش کرده و بر
پروازهایِ بینقشهشان نقطۀ سفیدی مینشاندم، هدفی معین میکردم که پرندگان بسویش
پرواز کنند؛ این تعلیقِ جیغآلودِ مسیرِ نامنظم را بوسیلۀ انداختن قطعه نانی محکم میساختم
و مانند چند تکه گره برای قاپیدن میپاشاندم در مسیرشان.
من هم مانند آنها احساسِ گرسنگی و
خستگی میکردم اما با وجود حضورِ غم خرسند بودم، زیرا که آنجا ایستادن با دستانی در جیب،
پرندگان دریائی را تماشا کردن و ماتم نوشیدن زیبا بود.
ناگهان اما دستی مانند دستِ
مأموران خود را روی شانهام گذارده و صدائی میگوید: "با من بیائید!"
همزمان دست سعی داشت مرا از ناحیه شانه محکم بکشد و بسوی خود بچرخاند. من بیحرکت
ایستادم، دست را از روی شانهام به کناری زده و آرام گفتم: "شما دیوانهاید!"
کسیکه پشت سرم ایستاده و
هنوز دیده نمیشد به من گفت: "رفیق، من به شما اخطار میکنم."
پاسخ دادم: "آقای محترم
و نه رفیق."
عصبانی داد زد: "آقائی
وجود ندارد. ما همه همرزمیم."
حالا او خود را کنارم قرارمیدهد
و از پهلو با دقت به من نگاه میکند، و من مجبور میشوم نگاهِ ولگرد و خرسندم را
بازگردانم و در چشمانِ مطیع او خیره گردانم: او مانند گاومیشِ جدیای بود که سالیان
درازی بجز وظیفه چیز دیگری نشخوار نکرده بوده است.
داشتم سؤال میکردم:
"به چه دلیل..." که او گفت: "صورتِ غمناکتان دلیلی کافیست."
من خندیدم.
"نخندید!"، خشمش
حقیقی بود. اول فکر کردم که چون هیچ فاحشۀ ثبت نشدهای، هیچ ملوانِ تلو تلوخوری،
نه دزد و نه فراریای را برای دستگیری پیدا کرده است حوصلهاش سر رفته، اما حالا
میدیدم که ماجرا جدیست: او قصد داشت مرا بازداشت کند.
"با من بیائید...
!"
آرام پرسیدم: "و به چه
دلیل؟"
قبل از آنکه کار خطائی از من
سربزند، مچ دستِ چپم به زنجیرِ نازکی بسته میشود، و من در این لحظه میدانستم که
دوباره بازنده شدهام. برای آخرین بار به سوی مرغانِ دریائیِ پرسهزن و به آسمانِ
زیبایِ خاکستری رنگ نگاهی انداخته و سعی میکنم خود را با چرخشی ناگهانی در آب
پرتاب کنم؛ چنین به نظرم میآمد که اگر من خودم را در این آبگوشتِ کثیف غرق کنم
بهتر از آن است جائی در گوشۀ یک حیاطِ خلوت بدست گروهبانی خفه گردم یا دوباره به
زندان فرستاده شوم. اما پلیس مرا با یک تکانِ ناگهانی و سریع بقدری نزدیک خود کشید
که گریز از دستش دیگر ممکن نبود.
یک بار دیگر سؤال میکنم:
"و به چه دلیل؟"
"قانونی وجود دارد که
شما را موظف به خوشبخت بودن میکند."
داد میزنم: "من
خوشبختم!"
"چهرۀ غمناکتان
.."، او سر خود را تکان میدهد.
میگویم: "اما این
قانون جدید است."
"۳۶ ساعت از عمر این قانون میگذرد، و شما خوب میدانید
که هر قانونی پس از گذشت ۲۴ ساعت از اعلام آن لازمالاجرا میگردد."
"اما من این را نمیدانستم."
"این اما چیزی از
مجازات شما کم نمیکند. این قانون دیروز بوسیلۀ تمام بلندگوها، در تمام روزنامهها
اعلام شده است، و برای آنهائیکه ..." در اینجا او نگاه مشکوکی به من میکند و
ادامه میدهد: "برای آنهائیکه دسترسی به مطبوعات ندارند و از داشتنِ دستگاهِ گیرنده بینصیبندْ بوسیله اعلامیهها اطلاعرسانی شده است، بر بالای تمام خیابانهای
کشور اعلامیهها پخش گردیده. و این که شما ۳۶ ساعتِ گذشته را در کجا گذرانیدهاید هم بعداْ
مشخص خواهد شد، رفیق."
او مرا با خود میکشد. تازه
در این لحظه متوجه گشتم که هوا سرد است و من بیپالتو میباشم. تازه در این لحظه
گرسنگی خود را تمام قد نشانم داده و جلوی دروازۀ معدهام به غار و غور افتاده بود،
تازه در این لحظه متوجه میشوم که کثیف هم هستم، با صورتی اصلاح نکرده، با لباسی
کهنه، و اینکه قوانینی وجود داشتهاند که بر طبق آنها هر رفیقی میبایست تمیز،
اطلاح کرده، خوشبخت و سیر باشد. او مرا مانند مترسکی که به جرم دزدی محکوم گشته به
جلو هُل میداد، مترسکی که باید محلِ کوچکِ رویاهایش در کنار باریکهای از مزرعه را
ترک میکرد.
خیابانها خالی بودند، تا
پاسگاه راه دوری نبود، و گرچه میدانستم که آنها بزودی دلیلی خواهند یافت تا مرا
دوباره به زندان محکوم کنندْ با این حال اما قلبم شکست، زیرا که او مرا با خود از
میان مکانهای زمانِ جوانیم میبرد، مکانهائی که من بعد از تماشای بندر قصد
دیدارشان را داشتم: باغهائی که در گذشته پُر از گل و بوته بودند، زیبا از بینظمی،
مسیرهائی که از میان درختان میگذشتند. تمام اینها را حالا اما صاف و هموار کرده
بودند، منظم، تمیز، چهارضلعیهائی که برای اتحادیههای وطنی ساخته بودند، اتحادیههائی
که دوشنبهها، چهارشنبهها و شنبهها در آنجا رژه میرفتند. تنها آسمان مانند
گذشته بود و هوا مانند روزهائی که قلب من پُر از رویا بود.
اینجا و آنجا در حال عبور میدیدم
که در بعضی از پادگانهای عشقْ علامتِ دولتی برای کسانی آویخته شده است که چهارشنبهها
نوبتشان بود تا شادیِ بهداشتی نصیبشان گردد؛ همچنین به نظر میآمد که به بعضی از
میخانهها اختیار داده شده است تا علامت برای مشروب تولید کنند، یک لیوانِ آبجو از
حلبی منگنهکاری شده در رنگهای امپراطوری به شکل خطوطِ مورب: قهوهای روشن ــ
قهوهای سیر ــ قهوهای روشن. حتماً در دلِ آنانی که در لیستِ دولتیِ میگسارانِ روزهایِ چهارشنبه قرار داشتند و آبجوهای چهارشنبه نصیبشان میگردید شادی بر قرار
بود.
به تمام افرادیکه با ما
مواجه میشدند آشکارا علامتِ تعصب چسبیده بود، مایعِ آبگونۀ نازکِ جد و جهد آنها را
در خود فراگرفته بود، و بیشتر نیز به این دلیل که چشمشان به مردِ پلیس افتاده بود؛
همه تندتر میرفتند، قیافۀ کسانی را بخود میگرفتند که وظیفۀ خود را کاملاً انجام
دادهاند، و زنانی که از مغازهها بیرون میآمدند کوشش میکردند به صورتهایشان آن
نوع شادی را بنشانند که از آنها انتظار میرفت، زنانیکه به آنها دستور داده شده
بود شادی از خود نشان دهند، یک شادیِ سرزنده بخاطر وظایفِ زنِ خانهدار بودن، زنِ
خانهداری که شبها کارگرانِ دولتی را با غذای خوب سرحال نگاه میدارد.
اما تمام این آدمها بطرز
ماهرانهای طوری اینسو و آنسو میرفتند که مجبور نشوند مستقیماً در مسیر ما قرار
گیرند؛ آنچه که از زندگی ردی از خود در خیابان نشان میداد بیست قدم قبل از رسیدن
ما محو میگردید، هرکس سعی میکرد سریع داخل مغازهای شود یا به گوشه و کناری
بپیچد، گاهی هم بعضیها داخل خانۀ ناشناسی میشدند و در پشت در با ترس انتظارِ خاموشی صدای قدمهای ما را میکشیدند.
فقط یک بار وقتی ما از
چهارراهی میگذشتیم مردِ مستی رو در رویمان قرار گرفت و من خیلی سریع در او نقشِ مدیرِ مدرسه را تشخیص دادم؛ او دیگر نمیتوانست جاخالی بدهد و حالا به زحمت افتاده
بود، بعد از آنکه ابتدا طبق مقررات به پلیس سلام باید میداد (بدین شکل که به
نشانۀ اخلاص و افتادگی بیقید و شرط سه بار با کف دست بر سر خود کوبید)، بنابراین
باید سعی میکرد که وظیفهاش را هم خوب انجام دهد، وظیفهای که از او مطالبه میکرد
سه بار به صورتم تف بیندازد و مرا با فریادِ الزامیِ "خوکِ خائن" محکوم
سازد. او خوب هدفگیری کرد، اما چون هوا گرم بود میبایست گلویش خشک بوده باشد،
زیرا که تنها چند قطرۀ رنجور و تا اندازهای بیخاصیت به صورتم نشست که من ــ
برخلاف مقررات ــ غیرارادی سعی کردم با آستین پاکش کنم؛ به این دلیل پلیس لگدی به
نشیمنگاهم میزند و با مشت وسطِ ستون فقراتم میکوبد و با صدائی آرام میافزاید:
"مرحلۀ یک" که چنین معنی میداد: اولین و سادهترین شکلِ تنبیه که بوسیله
هر پلیس قابلِ بکارگیریست.
مدیرِ مدرسه محل را به سرعت
ترک کرد. بجز او همه موفق شدند از روبرو شدن با ما جلوگیری کنند؛ فقط یک زنِ مو
طلائیِ رنگپریده و چاق که کنار یک پادگانِ عشق قبل از شادیهای شبانگاهی برای
هواخوریِ اجباری ایستاده بود تند و تیز بوسهای با کف دست بسویم فرستاد و من
سپاسگزارانه لبخندی زدم، در این بین مردِ پلیسِ عصبانی شده سعی میکرد طوری رفتار
کند که انگار متوجه چیزی نشده است. به آنها گفته شده بود که برای این زنها آزادیهائی
قائل شوند، آزادیهائی که برای دیگرِ همرزمان قطعاً مجازاتهائی بهمراه میداشت؛
اما از آنجا که این زنها در به جنبش انداختنِ شادیِ معمولیِ کارگران تشریک مساعی
داشته و نقش اساسی بازی میکردندْ بنابراین آنها اجازه داشتند خارج از قوانین
بحساب آیند، یک اعطاء آزادی، آزادیای که فیلسوفِ دولتی دکتر. دکتر. دکتر بلایگویت
را تحت تأثیر قرار داده و در مجلۀ دولتی فلسفه آن را بعنوان نشانۀ آغاز لیبرالیزه
کردن تفسیر کرده بود. من آن را روز قبل از آمدن به پایتخت هنگامیکه در توالتِ یک خانۀ
روستائی چند ورقی از یک مجله را خواندم که دانشجوئی ــ احتمالاً پسر دهقان ــ تفسیرِ خوشمزهای کنارش نوشته بود.
خوشبختانه موقعی به پاسگاه
رسیدم که آژیرها به صدا آمده بودند، و این بدان معنیست که خیابانها لبریز از
هزاران آدمی خواهد شد که یک شادیِ ملایم بر صورتهایشان نشسته است (زیرا دستور داده
شده بود در پایانِ ساعتِ کار شادیِ بزرگی نشان داده نشود، چون دلیلی خواهد شد بر
اثبات اینکه کار یک تکلیف و فشارِ بار است؛ اما برعکس باید شادمانی در شروع کار
حاکم باشد، فریادِ شادی و سرود)، تک تکِ این هزاران نفر میبایستی به رویم تف
پرتاب میکردند. البته، آژیر ده دقیقه قبل از پایان کار به صدا میآمد، زیرا همه
مجبور بودند بر طبقِ شعار رئیس دولت فعلی "سعادت و صابون" ده دقیقه تَن به
یک غسلِ اساسی بدهند.
دروازۀ حوزۀ این محله یکسره
از بتون بود و توسط دو نگهبان محافظت میشد، نگهبانانی که به من هنگام عبور بصورت
مرسوم "راهکردِ جسمانی" اعطاء کردند: آنها با اسلحۀ کمری خود محکم به
شقیقه و با لوله تفنگشان به استخوانِ شانهام کوبیدند، بموجبِ مقدمۀ قانونِ دولتی
شمارۀ یک: پلیس موظف است در برابر هر خطاکاری (منظورشان هر دستگیر شدهای است) در
حقیقت آن را بعنوان یک خشونتِ حقیقی بحساب آورده و پرونده تشکیل دهد، به استثناء
فردی که خطاکار را دستگیر میکند، زیرا به این فرد این سعادت نصیب خواهد شد که
هنگام بازجوئی راهکردِ جسمانی ضروری را عهدهدار گردد."
اصلِ قانونِ دولتیِ شمارۀ یک
دارای مفاد زیر است: پلیس میتواند هرکس را مجازات کند، او باید فردِ خطاکار و مجرم
را مجازات کند. برای هیچیک از همرزمان معافیت کیفری وجود ندارد، بلکه تنها امکان
معافیت کیفری."
ما حالا از میان راهرویِ
خالی و درازی با تعداد زیادی پنجرههای بزرگ عبور میکنیم، بعد دری اتوماتیک باز
میشود، زیرا در این میان نگهبانان ورود ما را خبر داده بودند، و در آن روزها چون
همهچیز خوشبخت، مطیع و منظم بود، و همه کوشش میکردند طبقِ دستور روزانه نیمکیلو
صابون مصرف کنند، در آن روزها ورود یک خاطی (دستگیر شده) حادثۀ مهمی به شمار میآمد.
داخل یک اتاقِ تقریباً خالی
میشویم، اتاقی تنها با یک میز تحریر، یک تلفن و دو صندلی، من در وسط اتاق باید میایستادم؛
پلیس کلاهخودِ خود را از سر برمیدارد و رویِ یکی از صندلیها مینشیند.
ابتدا سکوت بر قرار بود و
اتفاقی نیفتاد؛ آنها همیشه چنین میکنند؛ این از شریرترین کارهای آنهاست؛ احساس میکردم
که چگونه صورتم مرتباً بهم میریزد، من خسته بودم و گرسنه، و همچنین آخرین ردِ پایِ آن خوشیِ ماتم نوشیدن حالا دیگر محو شده بود، زیرا میدانستم که بازندهام.
بعد از گذشت چند ثانیه آدم
قد بلندِ رنگپریدهای ساکت داخل میشود، با یونیفرم قهوهای رنگ بازجوها؛ بدون
ادای کلمهای مینشیند و به تماشای من میپردازد.
"شغل؟"
"همرزم ساده."
"تاریخ تولد؟"
میگویم: "۱.۱.۱"
آندو به هم نگاه میکنند.
"کی و کجا آزاد
شدید؟"
"دیروز، ساختمانِ ۱۲، بندِ ۱۳"
"آزادیِ ورود به کدام
محل؟"
"به پایتخت."
"ورقه."
از داخل جیبم ورقۀ آزادی را
درآورده و به او میدهم. او آن را به کارتِ سبزی که اظهاراتم را ثبت میکرد منگنه
میکند.
"جرمِ آن دوره؟"
"صورتِ شادم."
آن دو به هم نگاه میکنند.
بازجو میگوید:
"توضیح."
جواب میدهم: "آن زمان،
صورتِ شادم توجه پلیسی را به خود جلب کرد، در روزیکه دستورِ عزای عمومی داده شده
بود. آن روز روزِ وفات رئیس بود."
"مدت محکومیت؟"
"پنج."
"ارشاد؟"
"بد."
"دلیل؟"
"ناکافی بودنِ فداکاری
در کار."
"تمام."
بعد بازجو از جا بلند میشود
و به سمت من میآید و با مشتی محکم دقیقاً سه دندانِ میانیِ پیشین را از دهانم به
بیرون پرتاب میکند: به این نشانه که من بعنوان تکرارِ جرم باید داغ زده میشدم،
تدبیرِ تکثیر شدهای که من انتظارش را نداشتم. سپس بازجو اتاق را ترک میکند و یک
جوانکِ چاق با یونیفرمی به رنگ قهوهایِ سیر داخل میشود: بازجو.
آنها همگی مرا به بادِ کتک
میگیرند: بازجو، سربازجو، بازجوی اصلی، قاضی نهائی، و در ضمن پلیس هم همانگونه که
قانون دستورش را داده بود تمام راهکردهای جسمانی را به مرحلۀ اجرا درمیآورد؛ و
آنها مرا بخاطر صورتِ غمناکم به دهسال زندان محکوم میکنند، همانگونه که پنج سالِ پیش مرا بخاطر صورتِ شادم به پنج سال زندان محکوم کرده بودند.
اگر موفق شوم دهسال بعد را
نزد سعادت و صابون تابآورمْ سعی خواهم کرد که دیگر اصلاً صورتی نداشته باشم.
پای
پُرارزش من
آنها حالا به من یک شانس میدهند.
آنها برایم کارتی فرستادند، نوشته بودند من باید پیش آنها به اداره مراجعه کنم، و
من به اداره رفتم. در اداره همه بسیار خوشاخلاق بودند. آنها پروندۀ مرا بیرون
کشیدند و گفتند: "هوم." من هم گفتم: "هوم."
کارمند میپرسد: "کدام
پا؟"
"دست راستی."
"کاملاً؟"
"کاملاً."
دوباره میگوید:
"هوم."
بعد ورقههای مختلفی را
وارسی میکند. من اجازه داشتم بنشینم.
عاقبت مرد ورقۀ مطلوب را که
در جستجویش بود پیدا میکند. او میگوید: "فکر کنم چیز مناسبی برای شما پیدا
کردم. یک چیز خیلی خوب. شما میتوانید در هنگام کار بنشینید. واکسزنی در یک
مستراحِ عمومی در میدان جمهوری. چطوره؟"
"من نمیتوانم کفش واکس
بزنم؛ من همیشه بخاطر بد واکس زدن جلب توجه کردهام."
"این کار را میتوانید
بیاموزید. آدم میتواند همهچیز بیاموزد. یک فرد آلمانی قادر به هر کاریست. شما میتوانید،
اگر که بخواهید، در یک دورۀ آموزش مجانی شرکت کنید."
میگویم: "هوم."
"موافقید؟"
میگویم: "نه. من نمیخواهم.
من میخواهم یک حقوقِ بازنشستگی بالاتری داشته باشم."
او خیلی دوستانه و ملایم میگوید:
"شما دیوانهاید."
"من دیوانه نیستم،
هیچکسی نمیتواند پایم را به من بازگرداند، من دیگر اجازه ندارم حتی سیگار بفروشم،
شما هم دارید حالا مشکل میسازید."
مرد خود را عقب میکشد و به
صندلیاش تکیه میدهد و نفسِ بسیار عمیقی میکشد و چنین ادامه میدهد: "دوست
عزیز، پایِ لعنتی شما پایِ بسیار گرانقیمتیست. من میبینم که شما بیست و نه سالهاید،
با قلبی سالم، در مجموع کاملاً سالم، جز پایتان. شما هفتاد ساله خواهید شد. لطفاً
پیش خود حساب کنید، ماهیانه هفتاد مارک، دوازده بار در سال، بنابراین چهل و یک
ضربدر دوازده ضربدر هفتاد. خواهش میکنم لطفاً حساب کنید، بدون بهره، و فکر نکنید
که پای شما تنها پایِ جهان میباشد. شما هم تنها کسی نیستید که احتمالاً سالیانِ درازی زندگی خواهد کرد. و بعد افزایش بازنشستگی! میبخشید، اما شما دیوانهاید."
من میگویم: "آقای
عزیز" و خودم را عقب میکشم و پس از تکیه دادن به صندلی نفس عمیقی میکشم و
ادامه میدهم: "من فکر میکنم که شما پای مرا کاملاً دستِ کم گرفتهاید. پای
من خیلی بیش از اینها میارزد، پای من پایِ گرانقیمتیست. من نه تنها قلبم که
متأسفانه مغزم هم کاملاً سالم است. خوب گوش کنید تا برایتان تعریف کنم."
"من اما وقتِ خیلی کمی
دارم."
من میگویم: "گوش کنید!
پای من جانِ گروهی از مردم را نجات داده است که امروز یک حقوقِ بازنشستگیِ خیلی خوب
دریافت میکنند.
جریان آن زمان از این قرار
بود: "من کاملاً تنها یکجائی در جلو دراز کشیده بودم و قرار بود مراقبت کنم
ببینم که آنها چه وقت میآیندْ تا دیگران در زمانِ مناسب بتوانند فرار کنند.
ستادهای پشت در حالِ باربندی بودند و نمیخواستند نه زودتر و نه دیرتر فرار کنند.
اول ما دو نفر بودیم، اما او با شلیکِ گلولهای کشته شد، او دیگر ارزشی نداشت. هر
چند او ازدواج کرده و دارای همسر بود، اما زن او سالم است و میتواند کار کند،
احتیاج نیست که شما بترسید. او بطور وحشتناکی ارزان بود. تنها چهار هفته از دورانِ سربازیش میگذشت و خرج زیادی برایش نشده بود، تنها یک کارتپستال و مقدار کمی نانِ
دوران خدمت نظام. او سرباز شجاعی بود، او اقلاً اجازه داد که درست و حسابی با تیر
بکشندش. اما حالا من تنها آنجا دراز کشیده بودم و میترسیدم، و هوا سرد بود، و من
هم میخواستم فرار کنم، بله، من میخواستم درست در آن لحظه فرار کنم، که ..."
مرد میگوید: "وقتِ من
خیلی کوتاه است" و شروع به جستجویِ مدادِ خود میکند.
من میگویم: "نه، گوش
کنید، تازه حالا جریان جالب میشود. درست لحظهای که من میخواستم فرار کنم، این
اتفاق برای پایم رخ داد. و چون من باید همانطور درازکش میماندمْ فکر کردم حالا میتوانم
جریان را خبر دهم، و من موضوع را خبر دادم، و آنها همگی زدند به چاک، یکی بعد از
دیگری، اول لشگر، بعد هنگ، بعد گردان و غیره، خیلی ماهرانه و قشنگ یکی بعد از
دیگری. اما قسمتِ ابلهانۀ داستان وقتی بود که فراموش کردند من را با خود ببرند، اگر
من پای خود را از دست نمیدادم تمام آنها کشته میشدند، ژنرال، سرهنگ، سرگرد، یکی
پس از دیگری، و شما لازم نبود دیگر به آنها حقوقِ بازنشستگی بپردازید. حالا حساب
کنید ارزشِ پای من چقدر میباشد. ژنرال پنجاه و دو سالش است، سرهنگ چهل و هشت سال
و سرگرد پنجاه سال، و تک تکشان هم کاملاً تندرستند، هم قلبشان و هم مغزشان، و همه
با آن نوع زندگیِ ارتشیای که میکنند حداقل هشتاد سال عمر خواهند کرد، مانند
هیندِنبورگ. لطفاً حالا حساب کنید: یکصد و شصت ضربدر دوازده ضربدر سی، حالا ما حدِ
متوسط را سی فرض میگیریم، درسته؟ پای من یک پایِ وحشتناک ارزشمند شدهایست، یکی
از گرانبهاترین پاهائی که میتوانم فکر کنم، متوجه هستید؟"
مرد میگوید: "با این
وجود شما دیوانهاید."
من جواب میدهم: "نه،
من دیوانه نیستم. متأسفانه همانقدر که قلبم سالم است مغزم هم سالم است، و جای تأسف
است که من هم دو دقیقه قبل از اینکه این اتفاق برای پایم بیفتد بوسیله گلوله کشته
نشدم، وگرنه میتوانستیم خیلی پول پسانداز کنیم."
مرد میپرسد: "آیا این
کار را قبول میکنید؟"
من میگویم: "نه"
و میروم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر