پیراهنی از ابریشم سبز.


<عجب پارک تفریحی>، <پیراهنی از ابریشم سبز>، <عشقورزی شبانه>، <بلند شو، بلند شو دیگه> و <پیام> از هاینریش تئودور بُل را در مهر سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

عجب پارک تفریحی
خانمِ بدونِ پائین‌تنه ثابت کرد که یکی از جذابترین زنانی است که من تا حال دیدهام، او یک کلاهِ حصیریِ فریبندۀ لبه بلند بر سر داشت، زیرا که بعنوان یک خانم خانه‌دار آگاه در سمتِ آفتابی بالکن کوچک نشسته بود که در کنار ماشین مسکونی قرار داده شده بود. سه فرزندِ او در زیرِ بالکن یک بازی اصیل میکردند که آن را "نئاندرتال" مینامیدند. دو کودکِ جوانتر، پسر و دختر، باید نقش نئاندرتال را بازی میکردند و فرزندِ بزرگتر، هشت ساله، پسرِ مو بوری که نقشِ "سوزانِ خیکی" محقق مدرنی را بازی میکرد که نئاندرتالها را پیدا میکند. او میخواست با تمام قدرت به برادر و خواهرِ کوچکترش آرواره‌ها را آویزان کند و آنها را به موزۀ خود ببرد.
خانمِ بدونِ پائین‌تنه چند بار با کفِ چوبیاش به بالکن میکوبد، زیرا فریادِ وحشیانهای تهدید به خفه ساختنِ صحبت ما که آغاز شده بود میکرد.
کلۀ پسرِ بزرگ از بالای نردۀ کم ارتفاع که توسط گلهای سرخ رنگِ شمعدانی تزئین شده بود ظاهر میگردد و عبوس میپرسد: "بله؟"
مادرش میگوید: "اذیت نکن" و در حالیکه در چشمانِ ملایم و خاکستری رنگش یک مزاح را سرکوب میساخت ادامه میدهد: "پناهگاه یا آسیبِ کامل بازی کنید."
پسر با ترشروئی چیزی زمزمه میکند که شبیه به "چرند" شنیده شد، بعد ناپدید گشت و از آن زیر فریاد زد: "آتش، تمام خانه در حال سوختن است." متأسفانه من نتوانستم دنبالۀ بازیِ "آسیبِ کامل" را تعقیب کنم، زیرا خانم بدونِ پائین‌تنه حالا مرا ثابت و تیزتر نگاه میکرد؛ در سایه کلاهِ لبه بلند که خورشید از میانش گرم و سرخ میدرخشید خیلی جوانتر از آن دیده می‌گشت که بتواند مادر سه کودک باشد و روزانه وظیفۀ سختِ خانم بدونِ پائین‌تنه را پنج بار نمایش دهد.
او میگوید: "شما چه ..."     
من میگویم: "هیچ‌چیز. مطلقاً هیچ‌چیز. شما به من بعنوان نمایندۀ یک هیچ نگاه کنید ..."
او به آرامی ادامه میدهد: "شما احتمالاً قاچاقچی بودهاید."
من میگویم: "البته."
او شانههایش را بالا میاندازد: "کار زیادی وجود ندارد. در هر حال باید در جائیکه ما بتوانیم شما را لازم داشته باشیم کار کنید، کار، میفهمید؟"
من جواب میدهم: "بانوی من، شاید شما زندگیِ یک قاچاقچی را بیش از حد گلگون تصور کنید. من، من به اصطلاح در جبهه بودم."
"چی؟" او دوباره با انتهای چوبیاش به کفِ بالکن میکوبد، زیرا کودکان حالا جیغِ بلند و تقریباً طولانی میکشیدند. دوبار کلۀ پسر از بالای نرده ظاهر میشود و کوتاه میپرسد: "چیه؟"
"حالا پناهنده‌بازی کنید. حالا باید از شهرِ در حالِ سوختن فرار کنید، میفهمی؟"
کلۀ پسر دوباره ناپدید میشود و زن از من میپرسد: "چی؟"
اوه، او سر نخ را ابداً گم نکرده بود.
من میگویم: "خطِ حمله. من در خطِ حمله بودم. آیا فکر میکنید کار آسانی بود؟"
"در گوشۀ خیابان؟"
"میتوان گفت در ایستگاهِ راهآهن، می‌دانید؟"
"بسیار خوب. و حالا؟"
"من مایلم یک کاری داشته باشم. من تنبل نیستم، قطعاً تنبل نیستم بانوی من."
او میگوید: "میبخشید" و چهرۀ ظریفش را از من برمیگرداند و رو به داخلِ ماشین فریاد میزند: "کارلینو، آیا آب هنوز به جوش نیامده؟"
صدای بی‌تفاوتی میگوید: "صبر کن. من در حال ریختنم."
"تو هم مینوشی؟"
"نه."
"پس لطفاً دو فنجان بیار. شما که یک فنجان چای مینوشید؟"
من سرم را تکان میدهم: "و من هم شما را به یک سیگار دعوت میکنم."
در زیر بالکن داد و فریاد چنان بلند شده بود که ما دیگر نمیتوانستیم کلمهای بشنویم. خانمِ بدونِ پائین‌تنه خود را بر روی جعبۀ شمعدانی خم میکند و فریاد میکشد: "حالا باید فرار کنید، سریع، سریع ... روسها به روستا رسیدهاند ..."
در حال جابجا کردن خود میگوید: "شوهر من در خانه نیست، اما من در موردِ امورِ پرسنل ..."
صحبت ما توسط کارلینو، یک پسر باریک، ساکت و تیره رنگ که با توری بر روی سر فنجانها و قهوه را آورده بود قطع میشود. او به من بطرز مشکوکی نگاه میکرد.
زن از او که در حال برگشتن بود میپرسد: "چرا نمینوشی؟"
پسر زمزمه میکند: "میل ندارم" و در ماشین ناپدید میگردد.
"من میتونم در مورد امورِ پرسنل تقریباً مستقلاً تصمیم بگیرم، البته شما هم باید بتوانید کاری انجام دهید. هیچ‌چیز هیچ‌چیز است."
من متواضعانه میگویم: "بانوی من، شاید بتوانم چرخها را روغن بزنم یا چادرها را باز کنم، تراکتور برانم یا به مردی نیرومند بعنوان فردِ کتک‌خور خدمت کنم ..."
او گفت: "تراکتور نداریم، و چرخها را روغنکاری کردن هنرِ کوچکیست."
من میگویم: "یا ترمز کن. ترمز کن تابها ..."
او مغرورانه ابروهایش را بالا میبرد، و برای اولین بار با نگاهِ کمی تحقیرآمیز نگاه می‌کند و سرد میگوید: "ترمز کن. این یک یک علم است، من حدس میزنم که شما گردنِ همۀ مردم را خواهید شکاند. کارلینو یک ترمز کن است."
"یا ..."، میخواستم مرددانه پیشنهاد دیگری دهم، اما یک دخترِ کوچکِ مو سیاه با زخمی بر روی پیشانی با حرارت از آن پلههای کوتاه بالا آمد. او خود را به دامان مادر انداخت و با خشم گریست: "من باید بمیرم ..."
خانم بی‌پائین‌تنه وحشتزده پرسید: "چی؟"
"من باید کودکِ پناهندهای باشم که یخ می‌زنه، و فِرِدی میگه کفشامو و همه چیز منو حراج میکنه ..."
مادر میگوید: "آره درسته. وقتی شما پناهنده‌بازی میکنید."
کودک میگوید: "اما من. من باید همیشه بمیرم. همیشه این منم که باید بمیره. وقتی ما بمب‌بازی، جنگ یا رقصِ روی طناب میکنیم، همیشه باید من بمیرم."
"به فِرِدی بگو که او باید بمیره، من گفته بودم که حالا نوبتِ مُردنِ اونه." دختر فرار میکند.
خانم بدون پائین‌تنه از من میپرسد: "یا؟" اوه، او سرنخ را به این راحتی گم نمی‌کند.
"یا میخ کج شده راست کنم، سیب‌زمینی پوست بکنم، سوپ تقسیم کنم، من چه میدانم" و مرددانه ادامه میدهم: "فرصتی به من بدهید ..."
او سیگارش را خاموش میکند، برای هر دوی ما دوباره قهوه میریزد و به من نگاه میکند، مدتی طولانی و با لبخند، بعد او میگوید: "من به شما فرصتی میدهم. شما حساب کردن بلدید، درسته، میتوان گفت که این کار به شغل شما مربوط میگشته و" ــ او کمی تردید میکند ــ "من کار صندوق را به شما میدهم."
من نمیتوانستم چیزی بگویم، من واقعاً لال شده بودم، من فقط از جا بلند شدم و دست کوچکش را بوسیدم. بعد ما سکوت کردیم، آنجا خیلی ساکت بود، و هیچ‌چیز بجز آواز لطیفی که کارلینو در داخلِ ماشین میخواند شنیده نمیشد، و من از آن آواز میتوانستم چنین برداشت کنم که او مشغولِ اصلاح کردن صورت خود میباشد.

پیراهنی از ابریشم سبز
من دقیقاً همانطور که به من گفته شده بود عمل کردم: بدون در زدن در را گشودم و داخل گشتم. اما بعد وقتی ناگهان زنِ چاق و بزرگی که صورتش چیز عجیبی را نشان میداد روبرویم ایستاده دیدم ترسیدم: چهرهاش سالم بود، کاملاً سالم، آرام و مطمئن.
طرز نگاهش سرد بود: در کنار میز ایستاده و سبزی پاک میکرد. در کنارش یک بشقاب از باقیمانده‌های یک خاگینه قرار داشت که گربۀ فربه و بزرگی آن را میبوئید. اتاق تنگ و سقفش کوتاه و هوا بد و چرب بود. تلخیِ تیز و خفه‌کننده‌ای بر گلویم نشسته بود و نگاهِ خجالتزده‌ام ناآرام در میان خاگینه، گربه و چهرۀ سالمِ زن به اینسو و آنسو میدوید.
زن بدون آنکه به بالا نگاه کند میپرسد: "چه میخواهید؟"
من با دستانِ لرزان درِ ساکم را باز کردم، در این ضمن سرم با درگاهِ کوتاهِ در برخورد میکند و عاقبت شیءام را آشکار ساختم: یک پیراهن.
من آهسته گفتم: "یک پیراهن. من فکر کردم ... شاید ... یک پیراهن."
"شوهرم برای ده سال پیرهن دارد!" اما بعد نگاهش را اتفاقی بالا آورد، چشمانش به پیراهن سبز، نرم و خش خش کن دوخته شد، و هنگامیکه من جرقۀ حرصِ رام نشدنی را در چشمانش دیدم فکر کردم که برنده شدهام. زن بدونِ پاک کردن انگشتانش پیراهن را میقاپد، شانۀ پیراهن را میگیرد و پیراهن خود را رو به پائین می‌لغزاند، آن را میچرخاند، تمام محلهای دوخت را تماشا میکند، سپس غرِ نامفهومی می‌زند. من بی‌صبرانه و متوحش به او که دوباره مشغولِ پاک کردن کلم گشت، به سمت اجاق رفت و سرپوشِ یک دیگِ جوشان را برداشت نگاه میکردم. بوی گرم و خوبِ چربی خود را در اتاق گستراند. در این بین مدتها میگذشت که گربه خاگینه را بدون آنکه آن را تازه و خوب تشخیص دهد میبوئید. او با جهشی تنبلانه و ظریف روی صندلی پرید، از روی صندلی به سمتِ کفِ اتاق و بعد از میان پاهایم خود را لغزاند.
دیگ میجوشید، و من تصور کردم جِز جِز و جهشِ قطعاتِ چربی را از داخل دیگ و از زیر سرپوش میشنوم، زیرا در این بین یک خاطرۀ خیلی قدیمی به من میگفت که در این دیگ چربیست. زن همچنان مشغولِ شستن کلم بود. جائی گاوی آهسته فریاد کشید، یک گاریِ پُر صدا در حرکت بود، و من هنوز همچنان آنجا در کنار در ایستاده بودم، در حالیکه پیراهنم بر روی لبۀ صندلیِ کثیفی تکان میخورد، پیراهنِ دوستداشنی، نرم و سبزِ ابریشمیام که برای نرمی آن من هفت سال حسرت کشیده بودم ...
در حالیکه سکوت مرا بی‌اندازه و به نوعی وحشتناک تحت فشار قرار داده بود احساس میکردم که انگار بر روی آهنِ گداختهای ایستادهام. خاگینه در این بین توسط ابرِ سیاهی از مگس پوشیده شده بود: گرسنگی و انزجاری وحشتناک خود را به تلخیِ گزندهای که گلویم را میفشرد مبدل ساخت: من شروع به عرق ریختن کردم.
عاقبت دستم را مرددانه به سمتِ پیراهن بردم و با صدای گرفتهتر از قبل گفتم: "خانم. خانم ... نمیخواهید؟"
حالا او سرد و بدون آنکه به بالا نگاه کند میپرسد: "در عوض چه میخواهید؟" انگشتانِ چابک و ماهرانهاش تمیز کردنِ کلم را به پایان رسانده بودند، او برگها را در آبکشی قرار میدهد، آب بر رویشان میریزد، آنها را در زیر آب با هم مخلوط میسازد، بعد دوباره سرپوش آن دیگ را که چربی در آن میجوشید برمیدارد. برگها را داخل دیگ میریزد، صدای فیس کردن خوشمزهای دوباره یک خاطره به یادم میاندازد. یک خاطره از زمانی که شاید به هزار سالِ پیش مربوط میگشت، و من اما هنوز بیست و هشت سال عمر داشتم ...
زن حالا بی‌صبرانه میپرسد: "خب، در عوض چه میخواهید؟"
اما من تاجر نیستم، نه، با وجود آنکه همۀ بازارهای سیاهِ بین کَپ گِهینه و کراسنودار را دیدهام.
من با لکنت میگویم: "چربی ... نان ... شاید آرد، فکر میکنم ..."
حالا زن برای اولین بار چشمان آبیِ سردش را بلند میکند و من را به سردی مینگرد، و در این لحظه میدانستم که باختهام ... هرگز، هرگز دیگر در زندگی نخواهم دانست که چربی چه طعمی دارد، چربی برای همیشه موجِ دردناک خاطرۀ رایحهای برایم باقی خواهد ماند ...
همه چیز برایم بی‌تفاوت بود، نگاهش به من برخورد کرده بود، سوراخم کرده و من حالا از آن خالی میگشتم ...
او خندید. "پیراهن"، و تمسخرآمیز فریاد کشید: "من پیراهن را با چند کوپنِ نان عوض می‌کنم."
من پیراهن را از روی صندلی میقاپم، به دور گردن زن میپیچم و او را مانند گربۀ از کاه پُر شدهای به میخِ زیر صلیبِ بزرگ عیسی که سیاه و تهدید کننده به دیوارِ زرد رنگِ بالای سرش میخ شده بود آویزان میکنم ...
اما من این کار را فقط در فکر خود انجام دادم. در حقیقت پیراهنم را برداشتم، مچالهاش کردم و دوباره داخل ساک فرو بردم، سپس به سمت در برگشتم.
گربه در راهرو در کنار کاسۀ شیر چمباته زده بود و حریصانه شیر را میلیسید، و وقتی من از کنارش گذشتم سرش را بلند کرد و تکان داد، انگار میخواست چاپلوسی کند و دلداریم دهد، و در چشمانِ مستورِ سبز رنگش چیزی انسانی وجود داشت، چیزی انسانی و توصیف ناگشتنی ... اما چون به من گفته شده بود که باید صبور هم باشم، خودم را موظف میدانستم که یک بارِ دیگر امتحان کنم. برای فرار از شوقِ مظلومِ آسمان به جائی در زیرِ درختانِ زمین‌گیر سیب رفتم، از روی گودال‌های آب و کود و میان مرغها گذشتم و به سمت خانۀ دهقانیِ بزرگتری که در زیر سایۀ باوقار درخت زیزفونِ کهنسالی قرار داشت رسیدم. نگاهم را تلخی تیره ساخته بود، زیرا ابتدا در آخرین لحظه متوجۀ پسرِ کشاورز قویای شدم که بر روی نیمکتی در جلوی خانه نشسته و در حال تماشای غذا خوردن دو اسب بود و برایشان کلماتِ نوازشگرانه میگفت. وقتی او نگاهش به من افتاد با خنده به درونِ پنجرۀ بازی از خانه فریاد زد: "ماما. شمارۀ هجده میآید." سپس با خوشحالی بر رانهایش کوبید و شروع به پُر کردن پیپش کرد؛ از داخل خانه بَغبَغویِ چربی جواب خندۀ او را میدهد، و صورت درخشنده، بیش از حد سرخِ یک زن برای یک ثانیه در چهارچوبِ پنجره مانندِ خاگینه‌ای که از آن روغن میچکید ظاهر میگردد. من بلافاصله برمیگردم و از میان گودالها، مرغها و غازهای پچپچ کن میدوم، من ساک را متشنج زیر بغل چسبانده و مانند دیوانهای میدویدم. ابتدا وقتی دوباره به خیابانِ دهکده رسیدم قدم‌هایم را آهستهتر کردم و کوهی را که نیم‌ساعت پیش بالا رفته بودم دوباره پائین آمدم.
وقتی من در زیر خود مار خاکستری و دوستدانۀ جاده را که از درختانِ لطیفی احاطه شده بود دوباره دیدم نفس راحتی کشیدم. ضربان نبضهایم آرامتر شدند، و هنگامیکه در آن پائین کنار چهارراه نشستم، جائیکه جادۀ سنگی و خرابِ روستائی به آزادی بزرگراه میرسید تلخیام کمتر گشت.
من در حال ذوب شدن بودم و از من عرق میچکید.
ناگهان لبخندی زدم، پیپم را روشن کردم، پیراهنِ کهنه، چسبنده و کثیف را از تن کندم و درون ابریشمِ خنک و نرم لغزیدم؛ پیراهنِ نرم از تن و از میان وجودم به پائین جاری و تمامِ تلخی ذوب و مانند هیچ از من خارج گشت، و هنگامیکه دوباره بر روی مزارع به سمتِ ایستگاهِ راهآهن گام برمیداشتمْ از عمیقترین نقطۀ درونیم برای دیدن چهرۀ بیچاره و رها شدۀ شهر و شکلکِ تحریف گشتهام که اغلب نیازِ انسانیت را دیده استْ شوقی برخاست.
 
پیام
آیا آن محلههای کثیفی که آدم بیهوده از خود میپرسد چرا راهآهن در آنجا یک ایستگاه ساخته است را میشناسید؛ جائی که به نظر میرسد ابدیت بر روی چند خانۀ کثیف و یک کارخانۀ نیمه ویرانه خیره شده است. گرداگردش مزارعیست که به نازائی ابدی محکوم شدهاند؛ جائی که آدم بلافاصله احساس میکند که آنها غم‌انگیزند، زیرا نه درختی دیده میگردد و نه حتی یک برج کلیسا؟ مردِ کلاه قرمز به سری که عاقبت دوباره اجازۀ حرکت به قطار داد در زیر یک تابلوی بزرگ با نامی پُر رنگ ناپدید میگردد، و آدم فکر میکند که او فقط حقوق میگیرد تا دوازده ساعت در روز لحافِ کسالت را بر روی خود بکشد و بخواب رود. افقِ خاکستری رنگ بر بالای مزرعۀ متروکی که دیگر کسی در آن کشت نمیکرد آویزان بود.
با این حال من تنها کسی نبودم که از قطار پیاده گشت؛ یک خانم پیر با بستۀ بزرگِ قهوهای رنگی از کوپۀ کناری هم از قطار پیاده گشت، اما وقتی من ایستگاهِ کثیفِ راهآهن را ترک کردم، انگار که او توسط زمین بلعیده شده است، و من یک لحظه درمانده شدم، زیرا حالا نمیدانستم از چه کسی باید آدرس را سؤال کنم. و آن تعداد اندک خانههای آجریِ موجود با پنجرههای مُرده و پرده‌های سبزِ مایل به زرد هم به نظر میآمدند که نمیتوانند به هیچوجه مسکونی باشند، و اریب به این خانهها خیابانی جریان داشت و به دیواری از سیاهی منتهی میگشت که انگار در حال ریختن است. من به سمتِ دیوارِ تاریک میروم، زیرا میترسیدم درِ این خانههای مُرده را بزنم. بعد در گوشۀ خیابان میپیچم و فوری در کنار تابلوئی کثیف و به زحمت خوانایِ "مهمانخانه" را و با حروفِ سفید بر زمینۀ آبی رنگِ "خیابان اصلی" را میخوانم. دوباره چند خانه که جبهۀ شیبداری تشکیل داده بودند، گچکاری خُرد شده، و در روبرو، دراز و بدون پنجره، دیوار تیرۀ کارخانهای مانند حصاری در قلمرو ویرانی قرار داشت. به تقاضای احساس به سمت چپ پیچیدم، اما آنجا ناگهان محل به پایان رسید؛ دیوار هنوز تقریباً ده متر ادامه داشت، سپس مزرعهای مسطح به رنگ خاکستری‌ـ‌سیاه با نور خفیفِ سبز رنگی آغاز میگشت که به سختی قابلِ رویت بود و جائی در افق با بلندای خاکستری رنگِ آسمان به هم میپیوستند، و من این احساس وحشتناک را داشتم که در آخرِ جهان جلویِ پرتگاه بی‌انتهائی ایستادهام، که انگار محکوم شدهام به درون این پرتگاهِ فوقالعاده جذاب و ساکتِ خیزابِ ناامیدیِ محض کشیده شوم.
در سمت چپ یک خانۀ کوچکِ بی‌روح قرار داشت، مانند آن خانههائی که کارگران بعد از تعطیل شدن از کار برای خود میسازند؛ متزلزل، تقریباً تلو تلوخوران به آن سمت حرکت کردم. پس از عبور از دروازۀ فقیرانه و رقتانگیزی که توسط بوتۀ نسترنِ بدونِ گلی پوشیده شده بود، شمارۀ خانه را میبینم و مطمئن میگردم که درست آمدهام.
سقفِ بامِ خانۀ کم ارتفاع و نمای جلویش که دستم به آن میرسید با ورقِ فلزیِ زنگ‌زدهای پوشیده شده بود. سکوتِ غیرقابل وصفی بر قرار بود، همان ساعتی بود که شفق پیش از آنکه خاکستری و اجتناب‌ناپذیر بر روی لبۀ دوردست روان شودْ برای نفس تازه کردن استراحت میکرد. من لحظهای در مقابل درِ خانه توقف میکنم، و من آرزو میکردم که کاش میمُردم، آن زمان میمُردم ... بجای اینکه حالا برای داخل شدن به این خانه اینجا ایستاده باشم. بعد وقتی میخواستم دستم را برای در زدن بلند کنم، از درونِ خانه خندۀ بغبغومانندِ زنانه‌ای می‌شنوم؛ از آن خندههای مرموزی که درک ناشدنیست و ما را بر حسب موقعیتِ روحی یا آرام میسازند و یا قلبمان را به زنجیر میکشند. در هر حال فقط زنی که تنها نیست میتواند اینچنین بخندد. و بعد دوباره صبر میکنم، و دوباره میلِ سوزاننده و پاره کننده در من اوج میگیرد که خودم را در ابدیتِ خاکستری رنگِ شفقِ در حال غروب که حالا بر بالای مزرعۀ پهناور آویزان بود و مرا به خود میخواند پرتاب کنم ... و با آخرین نیرویِ باقیمانده در خود با خشونت به در میکوبم.
ابتدا سکوت بود، سپس زمزمه و صدای قدمها، قدمهای آهستۀ دمپائی، و سپس در باز میگردد، و من یک خانمِ بور و گلگون را میبینم که به نظرم مانند آن نورهای غیرقابل توصیفی آمد که نقاشیهای تیرۀ رامبرانت را تا آخرین گوشه روشن می‌سازند. در برابرم مانند نورِ قرمز طلائی رنگی در این ابدیت ‌خاکستری و سیاه روشنائی میداد. او با یک فریادِ آهسته خود را عقب میکشد و با دست‌های لرزان در را نگاه میدارد، اما هنگامیکه من کلاه نظامیام را از سر برمیدارم و با صدای گرفتهای می‌گویم: "عصر بخیر" تشنجِ ترس از این چهرۀ بی‌فرمِ عجیب محو میشود و او لبخندِ نگرانی میزند و میگوید: "بله." در پسزمینه، در تاریکروشنِ راهرو شکل مبهم مردی عضلانی ظاهر میگردد. من آهسته میگویم: "من با خانم برینک کار داشتم." دوباره با صدای بی‌آهنگ میگوید: "بله" و در را عصبی بازمیکند. شکل مردانه در تاریکی گم میشود. من داخل اتاقِ تنگی میشوم که با مبلهای فقیرانهای پُر شده بود و در آن بوی غذای بد و سیگارِ خیلی خوبی نشسته بود. دستِ سفیدِ زن بی‌صدا به سمت کلیدِ برق میرود، و حالا او در زیر نور رنگپریده به نظر می‌آمد، تقریباً مانند جنازهای بی‌رنگ، فقط مویِ سرخِ روشنش زنده و گرم بود. هنوز با دستهای لرزان لباسِ قرمزِ تیرهاش را روی سینههای سنگین خود با تشنج نگاه داشته بود، با وجودیکه دگمه‌های پیراهنش بسته بودند ــ تقریباً طوری میترسید که آدم فکر میکرد من قصد دارم او را با خنجر بکشم. نگاه چشمانِ آبیِ خیس او وحشتزده و مضطرب بود، انگار که در برابر دادگاه ایستاده و به قضاوت وحشتناکی محکوم شده است. حتی پوسترهای ارزانِ روی دیوارها، این عکسهای شیرین هم مانند محکومین آویزان گشته بودند.
من فشرده گفتم: "نترسید" و در این لحظه میدانستم که بدترین شروعی بود که میتوانستم انتخاب کنم، اما قبل از آنکه بتوانم ادامه دهم او بطرز عجیبی آرام گفت: "من همه چیز را میدانم، او مُرده است ... مُرده." من توانستم فقط سرم را تکان دهم. بعد دستم را داخل جیبم کردم تا آخرین وسائل باقیمانده را به او بدهم، اما در راهرو صدای خشنی فریاد زد: "گیتا!" او به من ناامیدانه نگاه کرد، سپس در را گشود و جیغ کشید: "پنج دقیقه صبر کن ... لعنتی ..." و دوباره در را با سر و صدا میبندد، و من فکر کردم میتوانم تصور کنم که چگونه مرد خود را بزدلانه به پشتِ اجاق کشاند. چشمان زن لجوجانه دیده میگشت و تقریباً پیروزمندانه به من نگاه میکرد.
من حلقۀ ازدواج، ساعت و دفترچۀ نظامی با عکسهای فرسوده را آرام بر روی رومیزیِ مخملِ سبز رنگ قرار دادم. در این لحظه او ناگهان وحشی و وحشتناک مانند یک حیوان زاز زار گریست. خطوط صورتش بطور کامل محو شده بودند، مانند حلزون نرم و بی‌فرم، و قطراتِ روشن و کوچکِ اشگ از میان انگشتانِ کوتاه و گوشتیاش به بیرون میغلطیدند. او روی مبل مینشیند و در حالیکه دستِ راستش را روی میز تکیه داده بود با دستِ چپ با وسائل فقیرانه بازی میکرد. بنطر میآمد که خاطره او را با هزار شمشیر پاره میسازد. و من در این لحظه میدانستم که این جنگ تا زمانی که جای زخمِ وارده خونریزی میکند هرگز به پایان نخواهد رسید.
من همه چیز را، انزجار، ترس و پریشانی را از خودم مانند بار مسخرهای بیرون ریختم و دستم را بر روی شانۀ پُرش که تکان تکان میخورد گذاردم، و وقتی او صورتِ شگفتزدهاش را به طرفم برگرداند، برای اولین بار در چهرهاش شباهت با آن عکس دخترِ زیبا و دوستداشتنی را که آن زمان باید صدها بار میدیدم مشاهده کردم ...
"کجا بود ... بفرمائید بشینید ...، در جنوب؟" من احساس کردم که او میخواهد دوباره شروع به گریه کند.
"نه ... در غرب، در اسارت ... ما بیش از صد هزار نفر بودیم ..."
"و چه زمان؟" نگاهش کنجکاو بود، هوشیار و بی‌اندازه زنده، و تمام صورتش محکم و جوان، انگار که زندگیاش بسته به پاسخ من است.
من آهسته گفتم: "در جولای 1945"
بنظر میرسید که یک لحظه فکر کرده باشد، و بعد لبخند زد ــ کاملاً پاک و بی‌گناه، و من حدس زدم که چرا او میخندد.
اما من ناگهان چنین احساس کردم که انگار خانه میخواهد بر سرم ویران شود، من بلند میشوم. او بدون آنکه حرفی بزند در را برایم باز میکند و قصد نگاه داشتن آن را داشت تا من اول خارج شوم، اما من سرسختانه منتظر ماندم تا اینکه او قبل از من بیرون رفت؛ و هنگامیکه او به من دستِ کوچک و تا اندازهای چاقش را داد، با گریه تلخی گفت: "من این را میدانستم، این را میدانستم، هنگامیکه در آن زمان ــ تقریباً سه سال از آن میگذرد ــ او را به ایستگاهِ راهآهن همراهی کردم." و بعد کاملاً آهسته ادامه می‌دهد: "مرا حقیر نشمرید."
من در مقابل این حرف تا درونِ قلبم وحشت کردم ــ خدای من، مگر من مانند یک قاضی دیده میگشتم؟ و قبل از اینکه او بتواند جلوگیری کند، من این دستِ کوچک و نرم را بوسیدم، و این اولین بار بود که من در زندگی دست یک زن را میبوسیدم.
بیرون هوا تاریک شده بود، و من مانند از ترس افسون شده‌ای یک لحظه در جلوی درِ بسته انتظار کشیدم. در این وقت صدای گریه او را میشنوم، بلند و وحشیانه، او به درِ خانه تکیه داده و فقط توسط چوبی ضخیم از من جدا گشته بود، و در این لحظه واقعاً آرزو کردم که کاش خانه بر روی سرش ویران گردد و او را در زیر خود مدفون سازد.
سپس به آرامی و کورمال و بی‌نهایت محتاط ــ زیرا من میترسیدم هر لحظه در یک پرتگاه فرو روم، به ایستگاهِ قطار بازگشتم. نورهای ضعیفی در خانههای مُرده روشن بود، و تمام منطقه بسیار بزرگتر بنطر میآمد. حتی در پشت دیوارِ سیاه لامپهای کوچکی میدیدم که به نظر میآمد مزارعِ بی‌نهایت بزرگی را روشن میسازند. شفق متراکم و سنگین شده بود، مهآلود و غیرقابل نفوذ.
در اتاق کوچکِ انتظار بجز من دو زوجِ سالخورده، لرزان و مچاله در گوشهای ایستاده بودند. من مدت درازی انتظار میکشیدم، دستهایم را داخل جیبها کرده و کلاه را تا گوش پائین کشیده بودم، زیرا سوزِ سردی از ریلها داخل میگشت، و شب مانند وزنۀ سنگینی عمیقتر پائین می‌آمد.
مرد در پشتِ سرم زمزمه میکند: "کاش فقط مقدار بیشتری نان و کمی تنباکو داشتم." و من مدام خود را به جلو خم می‌کردم تا در دوردست میان چراغهای کم نور به ریلهای تنگ و موازی نگاهی بیندازم. اما بعد ناگهان در باز میشود و مردِ کلاه قرمز به سر، با چهرۀ آماده به خدمت، طوری فریاد میکشد که باید در سالنِ انتظارِ یک ایستگاهِ بزرگِ راهآهن فریاد کشید: "قطارِ مسافری بطرف کُلن بیست و نُه دقیقه تأخیر دارد!"
حالم طوری شده بود که انگار برای تمام عمر به اسارت گرفته شدهام.

عشقورزی شبانه
او فرقِ سرِ زن را، آن خیابانِ سفید و باریک را در زیرِ خود میدید، پستانهایش را روی پوست خود و نفس گرم او را بر روی صورتش احساس میکرد، و چشمانش بی‌نهایت دور به خیابانِ باریکِ سفیدِ فرقِ زن میافتاد. فانوسقهای که به وضوح نوشتۀ برجستۀ "خدا با ما" قابل مشاهد بودْ جائی بر روی فرش در کنار کتِ نظامیِ یقه گِردِ کثیفش قرار داشت، و جائی دیگر یک ساعت تیک تاک میکرد.
پنجره باز بود، و او در بیرون بر روی یک بالکن جرنگ جرنگِ جامهای شراب را میشنید، میشنید که مردها آهسته و زنها نخودی میخندیدند، آسمان رنگ آبیِ نرمی داشت، شبِ تابستانی باشکوهی بود.
او ضربان قلبِ زن را کاملاً نزدیکِ سینۀ خود میشنید، و نگاهش مدام به خیابانِ باریکِ سفیدِ فرقِ سرِ زن میافتاد.
هوا تاریک بود، اما آسمان هنوز روشنی لطیفی داشت، و او میدانست که به زن کاملاً نزدیک است، نزدیکتر از آنچه که هرگز میتوانست باشد، و در عین حال بی‌نهایت دور. آنها با یکدیگر کلمهای حرف نمیزدند. او احساس میکرد که تیک تاکِ ساعت او را دور میساخت، تیک تاکِ ساعت قویتر از ضربانِ قلبِ درون سینهاش بود و او نمیدانست که آیا این ضربانِ قلبِ اوست یا ضربانِ قلبِ زن. همۀ اینها یعنی: تعطیلی تا بیدار گشتن. یعنی: دوباره نزد زنی بخواب، اما در نزدش شایسته بخواب. او حتی یک بطر شراب هم دریافت کرده بود.
او بطری را کاملاً واضح میدید، بطری بر روی گنجه قرار داشت و فقط نوارِ باریکِ روشنی از نور بود. آن نوارِ نورِ در تاریکی بطری بود. بطریِ خالی. بر روی فرش، آنجائی که کتِ نظامی، شلوار و فانوسقه قرار داشتند باید چوب‌پنبۀ بطری هم قرار داشته باشد.
زن در آغوش او قرار داشت، او دستِ خود را دورِ کمر زن انداخته بود و با دستِ دیگر آزادش سیگار میکشید؛ آنها کلمهای با همدیگر صحبت نمیکردند. تمام جلساتِ دیدارشان در سکوت برگزار میگشت. او همیشه فکر میکرد که آدم میتواند گاهی با یک زنی حرف بزند، اما این زن صحبت نمیکرد.
آسمان در بیرون تاریکتر شده بود، خندۀ ضعیفِ ساکنینِ نقاهتسرا بر روی بالکن محو و نخودی خندیدنِ زنها به خمیازه تبدیل میشود، و او دیرتر صدای گارسون را میشنود که گیلاسهای شراب را وقتی چهار یا پنج تائی برای بردن در یک دست نگاه میداشتْ آنها را به جرنگ جرنگ میانداخت. بعد بطریهای برده شدند، اما صدای آنها پُرتر بود، و در آخر صندلیها بر روی هم قرار داده شدند، میزها به کناری کشیده گشتند، و او میشنید که زنی مدتی طولانی و با دقت جارو می‌کند: به نظر میآمد که تمام شب از این جارو کشیدن تشکیل شده است. و زن این کار را با آرامی، خیلی منظم و نرم انجام میداد. او صدای جارو کردن و صدای گام برداشتن زن را از یک سرِ بالکن به آن سرِ دیگر میشنید، سپس یک صدای خسته رو به سوی در پرسید: "هنوز تموم نشده؟" و زن هم با خستگی جواب داد: "چرا ... فوراً."
بعد از لحظۀ کوتاهی در بیرون کاملاً ساکت بود، رنگِ آسمان به آبیِ تیره تبدیل شده بود. از راهِ خیلی دور موسیقی آرامی از پشتِ پردههای کلفتِ یک کلوپِ شبانه بیرون میزد. بدینسان آنها در کنار یکدیگر دراز کشیده بودند، تا اینکه بطری شرابِ سرخ آهسته از تاریکی بیرون میزند، یک نوارِ نور که مرتب پهن‌تر و روشنتر میگشت خود را به یک گردیِ سبزِ تیره رنگ و خالیِ پلاستیکی تکامل میبخشد، بعد کتِ نظامی بر روی زمین با یقۀ گردِ کثیف و فانوسقه با نوشتۀ برجستۀ "خدا با ما!" قابل دیدن میگردد.

بلند شو، بلند شو دیگه
نام او بر روی صلیبِ تازه خُرد گشته دیگر قابل خواندن نبود؛ درِ مقوائی تابوت شکسته شده بود، و جائیکه تا چند هفته قبل هنوز یک تپه بود حالا برکهای بود که در آن گل‌های کثیف و پوسیده، پاپیونهای کج و معوج مخلوط با سوزنهای کاج و شاخههای لخت تودۀ وحشتناکی را تشکیل میدادند. باقیمانده شمعها را باید دزدیده باشند ...
من آهسته گفتم: "بلند شو، بلند شو دیگه" و اشگهایم خود را با قطراتِ باران مخلوط ساختند، با بارانی که زمزمه‌کنان و یکنواخت هفتهها میبارید.
سپس چشمانم را بستم: من میترسیدم که خواهشم برآورده گردد. من از پشتِ پلکهای بسته بطور شفاف درِ مقوائی تا شدۀ تابوت را میدیدم که حالا باید بر روی سینهاش قرار داشته باشد، فشرده گشته از تودۀ خیسِ خاکی که سرد و حریص از کنار او به داخل تابوت هجوم میبرد.
من خود را خم کردم تا دکوراسیونِ کثیف را از گل چسبنده پاک سازم، ناگهان در این لحظه احساس کردم که در پشتِ من سایهای بطور ناگهانی و خیلی سریع از زمین برخاست، همانطور که از آتشِ سرپوشیدهای گاهی شعلهای رو به هوا اوج میگیرد.
من با عجله صلیبی بر سینه کشیدم، گلها را انداختم و به سمت درِ ورودی دویدم. از مسیرهای باریکِ احاطه شده از بوتههای انبوهْ شفقِ ضخیمی خارج می‌گشت، و وقتی من به جادۀ اصلی رسیدم صدای زنگی را شنیدم که به بازدیدکنندگان ترک کردنِ گورستان را یادآوری میکرد. اما از هیچ کجا صدای پا نشنیدم و هیچ کجا کسی را ندیدم، فقط در پشتِ سر خود آن بی‌کالبد را، آن سایه واقعی را که در تعقیبم بود احساس میکردم ...
من به قدمهایم شتاب بخشیدم، دروازۀ زنگ‌زده و پُر صدا را پشت سر خود بستم، از میدانی که تراموای واژگون شدهای شکمِ متورم گشتهاش را رو به سمتِ باران نگاه داشته بود و باران بر روی آن ضرب میزد عبور کردم ...
از نفوذِ باران به داخل کفشم مدتی میگذشت، اما من نه سرما را حس میکردم و نه رطوبت را، یک تبِ وحشی خون مرا تا دورترین رأسِ اعضای بدنم تعقیب میکرد، و من در میان وحشتی که از پشت به من میوزید آن هوس عجیب و غریبِ بیماری و اندوه را احساس میکردم ...
از میان کلبههای فقیرانهای که از دودکش‌شان دودِ ضعیفی برمیخاست، و از نردههای ماجراجویانه به هم وصل شدهای که کشتزارِ سیاه را احاطه کرده بودند و از کنارِ میلههای پوسیدۀ تلگرافی که در شفق در نوسان به نظر میآمدند گذشتم، مسیر من از طریق محلههای به ظاهر بی‌پایانِ ناامیدیِ حومۀ شهر میگذشت؛ در حالیکه بی‌دقت در چالههای آب پا میگذاشتم، هر لحظه پُر شتابتر به شبحِ دورِ شهرِ ویران گشتهای که در ابرهای کثیف و تاریکِ روشنِ افق مانند لابیرنتی از اندوه افتاده بودْ قدم برمیداشتم.
ویرانههای بزرگِ سیاهی در سمت راست و چپ ظاهر میگردند، سر و صدای شرجیِ عجیبی از پنجرۀ کم نوری به سمتم هجوم میآورد: دوباره مزرعهای از خاکِ سیاه، دوباره خانهها، ویلاهای مخروبه ــ و وحشت به همراه بیماری مدام خود را عمیقتر در من فرو می‌ساخت، زیرا من چیزی هیولاوار احساس میکردم: در پشتِ سرم تاریک میشود، در حالیکه در جلوی چشمانم شفق خود را به شیوۀ معمول متراکم میساخت، در پشتِ سرم شب میشود؛ من شب را پشتِ سر خود میکشیدم، من آن را بر لبۀ دورِ افق میکشیدم، و هرکجا که پا می‌گذاشتم آنجا تاریک میگشت. من هیچ‌چیز از همۀ اینها را نمیدیدم اما میدانستم که: وقتِ دیدار گورِ معشوقم، از وقتیکه سایه را احضار کردمْ بادبانِ سست و سنگدلِ شب را در پشتِ سر خود میکشم.
به نظر میرسید که جهان از انسان خالیست: یک هیولا، حومۀ از کثافت پوشیده شدۀ شهر، یک کوهِ کم ارتفاع از آوارهای شهری که خیلی دور به نظر میآمد و حالا فوقالعاده سریع نزدیک شده بود. من چند بار ایستادم، و احساس کردم که سیاهی چگونه در پشتِ سرم رفتار می‌کند، خود را گرد میساخت و تمسخرآمیز مکث می‌کرد، سپس مرا با فشاری اجباری و نرم به جلو هل میداد.
تازه حالا احساس کردم که عرق از سراسر بدنم رو به پائین جاریست؛ گام برداشتن برایم خسته کننده و باری که باید می‌کشیدم سنگین شده بود، بارِ جهان. من با طنابی نامرئی به بار وصل بودم، طناب به من وصل بود و حالا مرا میکشید، مانند باری به پائین لغزیده که خرِ باربری را به سقوط در مغاک وامیدارد. طنابِ نامرئی را با تمام قدرت نگاه داشته بودم، گامهایم کوتاه و نامطمئن شده بودند، به نظر میآمد پاهایم در زمین فرو میروند، در حالیکه هنوز نیرو داشتم که بالا تنهام را مستقیم نگه دارم؛ تا اینکه ناگهان احساس کردم دیگر نمیتوانم تحمل کنم و باید فوراً کاری انجام دهم، بار سعیِ فراوانی داشت که مرا در محل جادو کند؛ و من احساس میکردم که نمی‌توانم خود را نگاه دارم، من فریادی کشیدم و خود را دوباره به افسارِ بی‌اندام پرتاب کردم. من با صورت به زمین افتادم، پیوند پاره شده بود، یک رهائی لذیذِ غیرقابل وصفی در پشت سرم، و در جلوی چشمانم سطح روشنی که او حالا بر رویش ایستاده بود، او، زنی که آنجا در آن پشت در گورِ غمناک در زیر گلهای کثیف قرار داشت، و حالا او بود که با چهرۀ خندان به من میگفت: "بلند شو، بلند شو دیگه ..."، اما من بلند شده و به سمت او رفته بودم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر