یک شوخی.


<یک شوخی> از اشتفان گروسمَن را در اسفند سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

ایگانتس فرایسلرِ درشکه‌چی شبها بعد از ساعت نُه در امتداد کانال به پیاده‌روی میپردازد. دستهایش را درون جیبهای شلوار چرمیاش میکند و چکمههای ساقه‌بلند و میخ‌دارش در سکوت شب سر و صدا به راه میاندازند. او حالا یکساعتی میشود که مستقیم در امتداد کانال در حال قدم‌زدن است و از کنار تعدای پلیس که او را مشکوکانه با دقت نگاه میکنند میگذرد. شاید در فرایسلر میدیدند که او کاملاً بی‌پول است. که برای پیپِ خود پولی در جیب ندارد، که حتی نمیتواند پیپ بکشد. او با گامهای یکنواخت و پُرصدا همچنان میرفت و میرفت، از انعکاس گام‌های محکم و حرکتِ خودکارش خوشش میآمد و موسیقی این راهپیمائی او را آرام میساخت. او نمیتوانست از سرعتِ حرکتِ خود خارج گردد و همچنان به گام برداشتن ادامه میداد، تلق تلوق، تلق تلوق، تلق تلوق ... نورهای زرد رنگِ ردیفی از فانوسها در آینۀ تاریکِ کانال خود را به طرز زیبائی نقاشی میکردند.
فرایسلر ناگهان میایستد. او سر و صدای مشکوکانهای شنیده بود، صدای جیغ و گریه و صدای خشنِ دیگری که چیزی مانند لعنت فرستادن غر میزد. بلافاصله درشکهچی به سمتی که صدای گریه و جیغ میآمد میدود. ناگهان قبل از آنکه بتواند چیزی تشخیص دهد صدای سقوطِ یک شیءِ سنگین به درون آب را میشنود. چند ثانیه بعد در نورِ فانوسها مردِ چاق و کوچک اندامی را میبیند که دستهای لباسِ زنانه بر روی شانهاش انداخت و با عجله کیفِ پولی را باز کرد و حریصانه مشغول شمردنِ پولِ داخل آن گشت ...
در این وقت فرایسلر به پائین میپرد، اما مرد متوجه او میشود، فرار میکند و چکمههای میخدارش روی آسفالت سر و صدا براه میاندازند. فرایسلر در حال تعقیب کردن مرد توسطِ فریادی که از درون آب به گوش میآمد دو دل میگردد. خدای من، شاید یکی در حال غرق شدن است ... درشکهچی از دویدن دست میکشد، به سمت کانال نگاه میکند و در نورِ فانوس ناگهان صورت زرد رنگِ دختری را میبیند که آب او را با خود میبرد. در این بین دیگر معلوم نبود قاتل کجاست ...
درشکهچی به سمت کانال میرود، صدا میکند، فریاد میزند. هیچ انسانی صدای فریاد او را در این سکوت نمیشنود. او به سمتی که آن جسمِ تاریک در آب شناور بود نگاه میکند. هیچ چیز در سیاهیِ شب دیده نمیگشت. یا چرا؟ حالا؟ بله، آنجا در رگههایِ روشنِ طلائی رنگی که نورِ فانوس به آب میداد دوباره صورتِ زرد و نیمه‌پوشیده شده از تارهای مویِ سرِ زن را میبیند که دیگر تکان نمیخورد، دیگر مقاومت نمیکرد و دیگر فریاد نمیکشید. آنچه آنجا شناور بود جسد یک مُرده بود.
ایگناتس فرایسلر تا زمانیکه دیگر نتوانست چیزی در کانال ببیند ساکت آنجا میایستد. سپس رویش را برمیگرداند و با گامهای سنگین و پُرصدایِ چکمههایِ میخدارش بازمیگردد. هیچ انسانی با او برخورد نمیکند. حالا دیگر هیچ پلیسی دیده نمیشود. آیا باید او به اولین پاسگاه پلیس برود؟ هیچ چیز برایش نفرت انگیزتر از دفترِ پلیس و پروتکل نیست. چه احتیاجی دارد به این آقایان کمک کند؟ باید خودشان این جانیها را تعقیب کنند! بعلاوه حالا دیر است و او بطور رقت‌انگیزی خسته میباشد. دستهای درشکهچی عمیقتر درون جیبهای شلوار فرو میروند و گامهایش سنگینتر در میان شب طنین میاندازند، تلق تلوق، تلق تلوق.

روز بعد دوباره فرایسلرِ درشکه‌چی چهار ساعت در دفترِ ادارۀ کار انتظار میکشد. بی‌فایده. کار نیست. پیپَش همچنان سرد در جیبش قرار دارد؛ برای خریدن توتون نمیشود چند هِلِر را تهیه کرد. همراه او در برابرِ باجهْ چهار دوجین درشکهچیِ دیگر هم ایستاده بودند. فرایسلر عبوس و خاموش در گوشهای میایستد. گهگاهی پنجرۀ باجۀ کارمندِ اداره با صدای جغجغی رو به بالا پرواز میکرد و یک شماره با صدای بلند رو به جمعیتِ منتظر خوانده میشد. همه به مقوای کثیفی که شمارهای روی آن نوشته شده بود نگاه میکردند، و چهل و نُه نفر از پنجاه نفر افرادِ حاضرِ ناراضیْ نمرۀ کثیفشان را دوباره در جیب قرار میدادند.
ناگهان بعد از ساعت دهِ پیش از ظهر یک پلیسِ گشت وارد سالنِ انتظار میگردد. یک نگهبان قبلاً جلوی درِ خروجی را سد کرده بود، یک کمیسر همراه با یک کارآگاه در کنارش خود را در میان درشکهچیها قرار میدهد و ثانیههای متمادی به صورت تک تکِ آنها خیره نگاه میکند. درشکهچیها نمیدانستند این تحقیق برای چیست. کمیسر حوصلۀ توضیحِ دلیلِ حضورش را نداشت. اصلاً این فکر از ذهنش نمیگذرد که ابتدا برای مردانِ حاضر یک داستان تعریف کند، کاری که شاید هم عاقلانه نبود ... ناگهان کارآگاه دهانش را باز میکند: "کسانیکه چکمه به پا دارند به یک سمت بروند!" بیست و چهار نفر از پنجاه نفر خود را از بقیه جدا میکنند. کمیسر که هنوز خاموش قدم میزد حالا کاملاً متمرکز و خیره به چکمهها نگاه میکند. دوباره چند نگاهِ نافذ به چهرۀ درشکهچیها میاندازد، ناگهان به سمتِ گروهی که شروع به خنده کرده بودند میچرخد و سپس خود را به پلیسِ نگهبانِ در نزدیک میسازد و از سالن خارج میگردد، پشت سر او کارآگاه و سپس پلیسِ نگهبان خارج میشود و درِ سالن را میبندد.
تازه حالا میشد متوجۀ سکوتِ مرگباری گشت که توسطِ بازدیدِ غیرقابلِ توضیح در سالنِ انتظار حاکم شده بود. حالا صدای گفتگوها بلند میشود. پنجرۀ باجۀ کارمند به سمتِ بالا پرواز میکندْ اما این بار فریادش در پچ پچِ گفتگویِ هیجان‌زدۀ درشکهچیها گم میشود. آنها چه میخواستند؟ بدنبال چه کسی بودند؟ چه اتفاقی افتاده؟ ... فقط یک نفر با دیگران پچ پچ نمیکرد. این ایگانتس فرایسلر است که ناگهان در برابرش ماجرای وحشتناکِ شبِ گذشته زنده گشته بود و حالا در سالن به اطرافش نگاه میکرد، درست مانند کمیسر در چهرۀ تک تکِ افراد خیره میشود تا ببیند آیا میتواند مردی را که دیشب در حال انداختنِ لباسهای زنانه بر دوش و جستجویِ حریصانۀ کیفِ پول برای یک لحظه در نورِ فانوس دیده بود را دوباره بشناسد. او مرد کوتاه قدی بود، احتمالاً یک درشکهچی. حق با کمیسر بود. قاتل باید کسی باشد که چکمۀ درشکهچیها بر پا دارد ...
کارمند از درونِ باجهاش فریاد میکشد: "هشتاد و چهار!"
فرایسلر به خود میآید و نمرهاش را از جیب خارج میسازد. درست است، شمارۀ اوست. او کار پیدا کرده بود.
کارمند غرولندکنان میگوید: "چرا برای معرفی کردنِ خود اینهمه طول میدهید!"
معرفی کردن! حالا دوباره به یادِ فرایسلر میافتد که او باید آنچه را دیده بود گزارش می‌داد. بعد از ظهر به پاسگاه پلیس خواهم رفت. اول باید او کارش را انجام دهد، دوباره پیپَش را روشن کند! و بعد برای به پاسگاه رفتن هنوز وقت دارد. در هر حال گزارشِ او فایدۀ چندانی هم نخواهد داشت.
فرایسلر آدرسِ کارفرمای خود را در جیبش قرار می‌دهد. او خوش و سرحال از درِ ادارۀ کار خارج میگردد. در این لحظه او با گذاشتنِ اولین قدم به خیابان دستگیر میشود. کمیسر در بیرون انتظار او را میکشید.
فرایسلر خشمگین است. حالا دستگیر شدنش یعنی کارِ هنوز شروع نکرده را دوباره از دست دادن، خود را دوباره از نو در ادارۀ بنگاهِ کاریابی معرفی کردن، پنجاه شماره منتظر ماندن و سه هفته گرسنگی کشیدن. بنابراین امروز هم نباید پیپ روشن شود!
او با عصبانیت مخالفتش را با دستگیری نشان میداد.
کمیسر خیلی مؤدبانه میگوید: "شما خواهید فهمید که ما برای چه به شما احتیاج داریم."
مسیرِ تا پاسگاهِ پلیس طولانیست. دستۀ انبوهی از بیکاران بدنبالشان روان بود.
نگهبانان بازویِ فرایسلر را با پنجههایِ آهنینشان محکم گرفته بودند.
"آقای کمیسر! نگهبانها پوست بازویم را میکنند!"
کمیسر فوراً دستور میدهد که بازوی درشکهچی را آرامتر بگیرند.
به انبوهِ بیکاران مرتب افزوده میگردد و هنوز کوچه‌ای که پاسگاهِ پلیس در آن قرار داشت دیده نمی‌شد. حالا درشکهچی صدائی از پشتِ سرش میشنود: "یا مسیح مقدس، آقای فرایسلر!" کسی او را شناخته بود. او میخواهد خود را بچرخاند اما نگهبانان به او این اجازه را نمیدهند و دوباره بازویش را محکمتر میگیرند.
کمیسر در جوابِ شکایتِ فرایسلر می‌گوید: "متأسفم، شما ناآرام راه میروید. چنین به نظر میرسد که شما برای فرار کسی را میجوئید."
فرایسلر خاموش به رفتن ادامه میدهد. پچ پچِ حرفهای تعقیب‌کنندگان به گوش او هم میرسید: به چه خاطر دستگیرش کردند؟ آیا او سارقِ کوچۀ سنگِ سرخ است؟ اما چی میگی، او را مدتها پیش دستگیر کردند! فقط نگاه کنید که چطور به نظر میرسد! عیسی مقدس، شاید او همان کسیست که درکوچۀ فرشتهها زن و شوهرِ پیر را کشته است؟ اما، اما، آقای فرایسلر مردِ صادقیست، شاید جریان سیاسی باشد. آنها از ساعت پنج صبح به دنبالش بودند! اوه، اوه، اوه، موضوعِ جدیای پشت این ماجراست. فقط تماشا کنید که چه نگاهِ شرورانهای دارد!
یاوه‌گوییِ تعقیب‌کنندگان مرتب بلندتر، مرتب وقیحانهتر و مرتب مطمئنتر میگردید. ناگهان درشکهچی صبرش به پایان میرسد و با حالتی که او خودش هم دیرتر نمیتوانست آن را درک کند رو به تعقیب‌کنندگان با لبخندِ کجی فریاد می‌کشد: "دیگر چه میخواهید؟ پلیسها قاتلِ کانال را دستگیر کردهاند!"
کمیسرِ کوچک‌اندام از هیجان رنگش میپرد، حتی کارآگاه هم از هیجان خودش را در هم فرو میبرد. نگهبانان با لذتی سه برابر بازوی او را نگاه میدارند.
کمیسر با هیجان به افرادِ جلوی صفِ راهپیمایان میگوید: "آقایان محترم، شما این را شنیدید. یک اعتراف!"
فرایسلر در طولِ راه مرتب لبخند بر لب داشت. این جریان که حالا همه او را بعنوان قاتلِ کانال میانگارند واقعاً باعث سرگرمیش شده بود. پُر از شادیِ عجیبی میلرزید، و او حالا دست‌انداختنِ این آقایان را بعنوان انتقامِ درخشانی برای دستگیریِ ناعادلانهاش احساس میکرد. لذتی عجیب و غریب او را وامیدارد به آقای کمیسر که گوش به زنگ و بی‌قرار در کنارِ او راه میرفت تعریف کند که چگونه او دیشب در کنار کانال قدم میزده، ساعتها و ساعتها، تا اینکه کانال را ترک کرده و داخلِ محلۀ تاریکِ اطرافِ کانال گشته است. هنگامیکه او برای کمیسر ــ جمعیت پُر سر و صدا مرتب به دنبالشان در حرکت بود ــ ترسیم میکند که جسد در کانال چه زرد رنگ دیده میگشت و چه وحشتناک فریادِ نیمه‌خفه گشتهاش از میانِ تاریکی به گوش می‌رسیدْ یک لرزش غلغلک‌دهنده بر او حاکم میشود ... کمیسر بر رویِ هر کلمه مکثی میکرد و چسبیده در کنارِ او حریصانه گوش میداد. فرایسلر از مردِ کوچک‌اندام چیزی تعریف نمیکند. او مخصوصاً این کار را نکرد! آنچه را که او مسکوت گذاشتْ انتقامِ او بود، در ادارۀ پلیس به این خاطر بیشتر از او مراقبت خواهند کرد و بیشتر خوش خواهد گذشت!
او به پلیس که کارش را از بین برده بود اصلاً احتیاجی به کمک کردن نداشت. و چه شرمسار خواهند گشت وقتی قاتلِ اصلی، مردِ کوتاه قد را پیدا کنند! سوءظنِ خرهای پشتِ سرش او را سرگرم میساخت و با لبخندِ کجی فکر میکرد: حالا مرا از میان کوچه به دنبال خود بکشانید، نظر شما احمقها برایم کاملاً بی‌تفاوت است! شما همگی از من معذرت خواهید خواست، من تنها کسی هستم که میتوانم نور به این قضیه بتابانم! ...
در این هنگام ناگهان نگاهِ درشکهچی رو به پائین به روی چکمهاش میافتد و حالا با وحشت متوجه میگردد که لکۀ بزرگِ قرمزـقهوهای رنگِ خونِ خشکیدهای بر روی چکمهاش قرار دارد.
حالا تازه به یادش میافتد: اگر آنها قاتلِ اصلی را دستگیر نکنند! و حالا ابتدا گستاخیِ شوخیای که کرده بود برایش روشن میشود ... در چشمهای این مردِ بزرگ اشگ جمع میگردد. او میخواهد سریع به کمیسر بگوید که تمامِ حرفهایش فقط یک شوخیِ کاملاً احمقانه بوده است، اما در حلقش گلولۀ ضخیمی گیر کرده بود و فرایسلر به زحمت میتوانست نفس بکشد. در این بین کمیسر هیجانزده در کنارِ او گزارشش را طراحی میکرد: <متهم با هیحانی مشهود در حالِ اسکورت شدن به جرمِ خود اعتراف کرد ...>
.............................................................................................................
رئیس خطابهاش را به اختصار اینچنین به پایان میرساند: "تمامِ شرایط را با هم در نظر بگیرید. البته ما شاهدی واقعی برای جرم نداشتیم. با این حال با کمک شهادتِ نگهبانان ثابت گشت که متهم در آن شب در محلِ جرم قدم می‌زده است و در حقیقت ساعتها و بدون هیچ دلیلِ غیرقابل توجیهی. فراموش نکنید که او در وضعِ اسفناکی بوده است و میتوانسته با اطمینان حدس بزند که زنِ مقتول پول و جواهر به همراه دارد. در نهایت در نظر بگیرید که آزمایش نشان داده که لکههایِ خونِ پیدا گشته بر روی چکمههایش همان خونیست که در محلِ جرم در کنارِ کانال از مقتول برجای مانده است. از این گذشته مردِ غریبۀ کوچک اندامی که متهم بعنوانِ قاتل معرفی میکندْ چکمههای میخ‌دار پوشیده بود. و به صورتِ عجیبی ردِ پاها از محلِ قتلْ مستقیم تا آپارتمانِ فرایسلر میرفت. متهم حتی اقرار میکند شاهد قتلی بوده که از گزارش کردنش خودداری نموده است، و مهمتر از هر چیز اعترافِ خودِ متهم بلافاصله پس از دستگیر شدن است و از شهادتِ شش نفر شاهدینْ آشکار میشود که اعترافی خودبخودی و کاملاً بدونِ اجبار بوده است، که البته متهم اما دیرتر با این توضیح که او فقط این نیاز را احساس میکرده که با مسئولین یک شوخی بکندْ آن را پس گرفت. من این تشخیص را به شما واگذار میکنم که آیا احتمال دارد یک انسان در چنین وضعیتِ پیچیده و خطرناکی بتواند از چنین شوخیِ پُر ریسکی لذت ببرد."
درشکهچی ایگناتس فرایسلر البته مقصر شناخته میشود و به اعدام محکوم میگردد. اما چون قاتلینی را که شاهدِ جرم ندارند معمولاً دار نمیزنند او نیز با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم گشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر