لیکسه و پانولا.


<لیکسه و پانولا> از ماکس داتندی را در مرداد ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

رستاخیز
اوزوما فروشندۀ ثروتمند لاکپشت از ناگازاکی بر روی تپهای در خارج از شهر یک خانه با یک باغ گیلاس داشت. او صد و یک سال از عمرش میگذشت، مویش مانند شیر سفید رنگ بود و دستهایش مانند ساقه علفی لاغر، اما اندامش خمیده نبود. او در خانه روستائی خویش که دیوارهای کاغذیاش کاملاً بالا کشیده شده بودند با قامتی راست میایستاد و اجازه میداد مردمی که از جاده کوهستانی میگذشتند باغِ گیلاس شکوفایش را از میان خانه تماشا کنند. آنجا درختها مانند پرهای نرم صورتی رنگی با لذت ایستاده و در زیرشان خارهای سرخ رنگِ قدیمی مانند شاخههای مرجان کج و معوج رشدکردهای گل داده بودند. اوزوما دو متر بالاتر از سطح جاده با ردای خاکستری رنگی شبیه به لباس خواب بر روی حصیر خیزرانِ زردِ مایل به سبز رنگ اتاقش میایستاد. او در سمت راستش جاده کوهستانی را داشت و در سمت چپ باغ گلهای صورتی رنگش را که در آن هر درختِ گلی پُر از زنبور بود که مانند دیگِ آبِ در حال جوشی میغریدند. در تمام روزهای آبی رنگِ بهاری وضع اینگونه بود، اما امروز یک روزِ خاکستری رنگِ بهاریِ بارانی بود و اوزوما، این مرد مهجور به خود میگفت: "باروری در باغ میبارد و افکار بر روی جاده."
تمام اعضای خانودهاش مُرده بودند. دارای نوهای نبود. دردناکترین چیز برای یک ژاپنی تنها بودن است. اما برای اوزوما اینطور نبود. او میتوانست با تمام چیزها مانند باران که بر روی هرچیزی صدایش را منعکس میسازد صحبت کند و هرگز خود را تنها احساس نمیکرد.
روبروی خانهاش تنها چایخانۀ جادهِ کوهستانی قرار داشت. گاریچیها از شهر ریکشاها را میکشیدند و اروپائیهایِ بسیاری را به آنجا میآوردند. باغ گیلاس اوزوما تا اروپا و آمریکا شهرت داشت و در کتابهای سفرِ توریستها آدرس او چاپ شده بود. وقتی یک کشتیِ خارجی قبل از ظهر در زیر کوهِ بندرِ ناگازاکی در روزی بهاری لنگر میانداخت، سپس پس از چند ساعت چندین ریکشا توسط گاریچیها به آن بالا به جنگل خیزران کشیده میگشتند و از کنار خانۀ اوزوما به سمت چایخانه میرفتند، و توریستها با رفتن به آنسوی جاده از میان خانهاش تحسین‌کنان به شکوفههای گیلاسش نگاه میکردند. خانۀ گشودهِ اوزوما سپس مانند صحنه کوچک یک تئاتر سیّار توسط تماشگران محاصره میگشت و پیرمرد مانند تنها هنرپیشه این تئاتر بر روی صحنه میایستاد و با پیپِ کوتاهِ برنزیاش هر از گاهی به لبۀ جاخاکستری که در مقابلش قرار داشت میکوفت. بر چهرهاش آنقدر چین نشسته بود که مردم فکر میکردند او همیشه در حال خندیدن است. وقتی اوزوما غمگین و متفکر و درونش مانند یک دو جین گورِ جدی بودْ همه فکر میکردند که او در درونِ خویش نخودی میخندد. اما چینهای چهرهاش مستقل از درونِ جدیِ او مانند ماسکی که از مدتها پیش دیگر به او تعلق نداشت و او آن را مانند هنرپیشهای در برابر چهرۀ حقیقیاش بسته بود میخندیدند. اوزوما در سن نود سالگی هنگامیکه توریسم در ژاپن مُد گشتْ زبان انگلیسی آموخته بود. او آن زمان اغلب با مسافرها در برابر خانه خود صحبت میکرد و یک بار هم با یک کشیشِ آمریکائی وارد گفت و شنود در باره مذاهب شد و کشیش برایش از رستاخیز تعریف کرد. از آن زمان هیچ بهاری نگذشت که پیرمرد در آن مؤمنتر از هر مسیحی انتظار رستاخیز را نکشیده باشد، انتظار رستاخیزِ تمام خویشاوندانش را که مُرده بودند، انتظار رستاخیزِ جوانی خویش و نیروی عاشقی و انتظارِ رستاخیزِ خاطراتِ آتشین عاشقانهاش را.
امروز یکی از روزهای پایانیِ فصلِ بهار بود و اوزوما مانند همیشه خانهاش را کاملاً گشوده بود. پیرمرد چایخانهچی و زنش هنگامیکه در این صبح دیوارهای کاغذیشان را بالا میکشیدند متوجه آنسوی جاده میگردند و میبینند که پیرمرد ناگهان یک شبه مو و ابروهایش سیاه و گونهها و لبهایش قرمز، بسیار قرمز شدهاند. چایخانهچی و زنش مانند موشهائی که بر بالای یک تکه چربی جست و خیز میکنندْ پوزخندی میزنند، و هر یک با آرنج به دیگری ضربه آرامی میزند. اما آنها هیچ‌چیز به یکدیگر نمیگویند، آنها فقط به همدیگر یک نگاه رد و بدل میکنند.
زنِ چایخانهچی پتوهای پشمی سرخ رنگی که توریستها بعد از ظهر باید رویشان مینشستند را فرچه میکشید، چایخانهچی چمباتهزده در پشت چرتکهاش مهرههای چوبی رنگین را به بالا و پائین میلغزاند و در دلش میخندید. با فرا رسیدن بعد از ظهر چایخانهچی و زنش کاملاً فراموش کرده بودند که اوزوما خود را با تزئین مصنوعاً جوان ساخته است؛ آنها رنگ او را طبیعی یافته بودند و با دیدن اوزوما خود را شصت سال جوانتر احساس میکردند. چایخانهچی ساز کارینایِ خود را میآورد و با آن ترانهای مینوازد که مدت شصت سال ننواخته بود. زن چایخانهچی یک گل میخک قرمز رنگ از گلدانش میکَند و آن را به مویش فرو میکند و مانند شصت سال پیش مرتب به اوزوما در آنسوی جاده لبخند میزند. در آن زمان او در ناگازاکی رقصنده بود و بعضی از شبها در برابر اوزومای ثروتمند در چایخانه محلههای تفریحیِ ناگازاکی رقصیده بود. اوزوما اما در آنسو در کنار جاخاکستریِ خود در خانۀ گشودهاش بر روی حصیرِ خیزرانِ زرد رنگی نشسته و گرچه مانند همیشه غمگین بود اما توسط هزار چینِ چهرۀ خویش میخندید. در پشت سر او باغ شکوفههای گیلاس در روزِ خاکستریِ بارانی مانند نوری صورتی میدرخشید. جریانِ هوای شب با خود برگ گلی را به خانه هدایت میکند و به یکباره خانه دیگر خالی به نظر نمیرسید. توریستهائی که تمام بعد از ظهر را از جاده کوهستانی بالا آمده بودند حالا بازمیگشتند، و هنگامیکه آخرین ریشکا تلق تلق‌کنان به پائین میراند، اوزامای پیر که خود را مانند جوانها تزئین کرده بود هنوز هم در کنار جاخاکستریِ خود نشسته بود و حرکت نمیکرد. چشمهای چایخانهچی به چشمهای زنش میگفتند که اوزوما به خواب رفته است و آنها به همدیگر چشمک میزنند و همدیگر را درک میکنند. زنِ چایخانهچی در حالیکه بر روی یکی از پتوهای پشمیِ قرمز جمباته میزند و پیپِ کوچک خود را روشن میسازد به شوهرش جواب میدهد: ما میخواهیم صبر کنیم تا او بیدار شود. چایخانهچی هم کاری که زنش از او میخواست انجام میدهد و پهلوی او چمباته میزند و هر دو در سکوت پیپ میکشند و مواظب بودند که پیپشان را آهسته به جاخاکستری بکوبند تا همسایه خود اوزوما را از خواب بیدار نسازند.
و حالا اتفاقی رخ میدهد که هیچکس نمیداند و هیچکس بجز من، کسی که این قصه را برایتان تعریف میکند آن را ندید.
اوزومای جوان تزئین گشته ناگهان از جا برمیخیزد و به آن سمتِ جاده به چایخانه میآید، و هنگامیکه به زنِ چایخانهچی میگوید: "ماه کوچک من، تو باید مانند گذشته برقصی" چشمهایش از لذت میدرخشیدند. پیرزنِ چایخانهچی با لکنت چیزی زمزمه میکند که آهستهتر از خش خشِ چمن بود، و در حالیکه توسطِ خونش مانندِ یک باغ گیلاس جوان گشته بود با خجالت از جا برمیخیزد، لبه لباسش را کمی از روی پایش بالا میکشد و شروع به رقصیدن میکند. اما مردِ چایخانهچی، شوهر زن، که با چهرهای زرد مانند دستهای خیزراِن سوزان آنجا ایستاده بود عصبانی به میان آن دو میآید و میگوید: "اوزوما، این زن من است و نه زن تو. زن من دیگر برای تو نمیرقصد، حتی اگر هم تو تمام کاسههای پشت لاکپشتهای آب ناگازاکی را با طلا پُر سازی و در برابر پایش قرا دهی. اوزوما، از اینجا گمشو، من زنم را با کیسههای پولت معاوضه نمیکنم."
اوزوما اما کف دو دستش را سه بار به هم میکوبد، در این لحظه شش باربر از گوشه خانه ظاهر میگردند و به چشمهای پیرمرد چایخانهچی خاکستر چوب میپاشند، دست و پایش را میبندند و با صورت روی زمین قرار میدهند تا نبیند که زنش جلوی اوزوما میرقصد. اوزوما مشتاقانه هوا را از مو، از پوست و از لباسِ ابریشمیِ زن به درون میمکید. اما زود بر خود مسلط میگردد و بجز گلِ میخکی که زن در مویش فرو کرده بود چیزی بیشتر از وی درخواست نمیکند. زن اما حاضر به دادن گل نگشت و دیگر به اوزوما نگاه نکرد. در این لحظه اوزوما از جا برمیخیزد و یک کیسه طلا، یک جعبه آرایشِ ساخته شده از کاسه پشتِ لاکپشت و یک گردنبندِ سفید از مرجان بر روی حصیرِ خیزران در کنار پیرمرد چایخانهچی قرار میدهد. سپس خود اوزوما دست و پایش را باز میکند و شاکیانه به او میگوید: "همسایه، مرا بکش، من زن تو را دوست دارم، اما او مرا دوست ندارد." پیرمرد چایخانهچی خاکستر را از چشمهای خود پاک میکند و میگوید: "اوزوما، او تو را دوست ندارد، به این دلیل باید تو زنده بمانی، صد سال و بیشتر از صد سال باید زنده بمانی و همواره آرزوی دیدن او را بکنی. حالا طلا و هدایایت را بردار، من تو را حتی بخاطر تمام طلاهای جهان هم نخواهم کشت."
 
لیکسه و پانولا
لیکسِه، یک زن چینی فروشنده آب و پانولا، یک خانم خیابانی سريلانكائی در اتاق‌بازداشتِ اداره پلیسِ <خیابان زرد> سنگاپور زندانی بودند.
ساعت شش صبح است. شب قبل پلیس هر دو زن را کاملاً مست در خیابان توقیف کرده و در بازداشتگاه انداخته بود. اتاق زندان دارای یک پنجره است و در طبقۀ اول خانهای یک طبقه و آبی رنگ قرار دارد. میلههای پنجره تا کفِ اتاق ادامه دارند. لیکسِه و پانولا از روی صندلیهائی که رویشان خوابیده بودند بلند شدهاند. آنها در کنار پنجره بر روی زمین چمباته زدهاند و به خیابانِ شلوغِ صبحگاهی نگاه میکنند و انتظارِ آزاد گشتنِ خود از بازداشتگاه را میکشند.
سرِ لیکسِه مانند کدویِ بزرگِ توخالیایست که در آن شمعی قرار داده باشند. مردمکِ چشمهایش هنوز از مستی شبانه میدرخشند. پانولا هنوز رنگِ قرمز و سفیدِ آرایش و باقیماندۀ پودر بر چهره دارد. هر دو صورت، صورتِ زرد و صورتِ صورتیِ مایل به سفید به میلههای پنجره چسبیده و با علاقه شلوغیِ <خیابان زرد> سنگاپور را پیگیری میکنند.
مالاییهای برهنه، چینیهای نیمه‌لخت با لباس آبی رنگ، فروشندگان موز، حمل‌کنندگان آب، ماهی‌فروشان، گاریچیهای غذاهای پخته و ریشکاران‌ها درهم برهم میدوند، همدیگر را هُل میدهند و بر سنگفرشِ خیابان سر و صدا میکنند. صدای انسانها و چرخها با حرکاتِ متشنجی از هم سبقت میگیرند. هر دو زن در کنار میلههای پنجره به آشنایان خود در خیابان سلام میدهند، صورتها رو به بالا خم میشوند و دستها سلام میدهند.
میلههای آهنی پنجره که انگشتهای هر دو زن آنها را محکم نگاه داشتهاند از غرش زندگی در خیابان میلرزند. لیکسِه، زن چینی، شلوار گشاد و سیاه رنگِ براقی از جنس چلوار پوشیده است و یک ژاکت کتانیِ آبی رنگ که ردیفی دگمه اریب بر آن دوخته شده بر تن دارد. صورت زرد گِلی رنگش مرتب دوستانه میخندد. بینی فشرده گشتهاش از میان میلههای پنجره با اشتیاق رو به پائین به سمت خیابان با صدای بلند نفس میکشد. پانولا در کیمونوئی کهنه از جنس کرپ که رنگ صورتی مایل به خاکستری دارد و برگهای درخت افرا بر رویش نقاشی شده بر روی زمین چمباته زده است. گردنِ باریکش مانند مرغ‌ماهیخواری به جلو و عقب میچرخد. او تمام رهگذران را با سرِ متحرکش تعقیب میکند، طوریکه انگار مایل است مردم را مانند قورباغه از باتلاق شکار کند.
پستانها و باسن لیکسِه چینی محکم و مانند هندوانه چاقند. پانولا اما مانند یک ملخ باریک است و وقتی در کنار میلههای پنجره به ملوانِ آشنائی در خیابان سلام میدهد زانوهایش تند و تیز میلههای پنجره را میمالند.
به تدریج حلقه دوستان متشکل از آرایشگران چینی، گاریکشهای مالایی و زنان باربر چینی در زیر پنجره جمع میشوند. آنها در میان قیل و  قالِ فراوان با دو زنِ بازداشت شده صحبت میکنند. مردی چند موز به بالا پرتاب میکند و یک ماهی‌فروش چند ماهیِ لاغر. لیکسِۀ دهان گشاد ماهیهای زنده و خام را میبلعد. پانولا موزها را میلیسد.
از یک میخانۀ چینی مردِ جوانی به آن سمت میدود. او نیِ خیزرانِ درازی که بر نوک آن یک تکه اسفنج بسته شده است در دست دارد. او اسفنج نمناک را به سمت دو زن به پنجره زندان میرساند.
لیکسِه نفس بلندی میکشد و فوری متوجه میگردد که اسفنج در کنیاک خیس داده شده است. پانولا کنیاک را از چشم لیکسِه حدس میزند و هر دو زن با ولع دهانهای بازشان را از میان میلههای آهنی به بیرون میفشرند تا اسفنجِ آغشته به کنیاک را میان لبهایشان بگیرند.
هنوز لیکسِه اسفنج را با بینیاش درست و حسابی لمس نکرده بود که پانولا تلاش میکند زنِ چینی را محکم کنار بکشد. لیکسِه اما با استقامت بر روی دو پای ستبر خود ایستاده باقی‌میماند، اسفنج را میقاپد و آن را میمکد. حلقۀ دوستانِ در زیر زندان با صدای بلند میخندند، زیرا پانولا مانند میمونی بر روی شانه لیکسِه پریده بود و از پشت گردن او را میفشرد تا زنِ چینی نتواند جرعهای از کنیاک را به معدهاش بفرستد.
چهرۀ زرد لیکسِه مانند کوزه‌ای خاکی‌ـ‌قهوهای رنگ میگردد. آنچه نوشیده بود در گلویش بالا و پائین میرود و میخواهد پانولا را از پشتش به زیر اندازد. زن لاغر سريلانكائی اما مانند گازانبری به گردنِ زنِ چاق چینی آویزان میماند. لیکسِه به زانو میافتد، از سوراخهای بینیاش کنیاک بیرون میزند، و پانولا هنوز هم مانند پلنگی که فیلی را به دندان گرفته باشد بر روی زن چاق چینی سوار بود.
چهرههای زردِ تماشگران در خیابان مانند ردیفِ زردی از فانوس در باد میرقصیدند و تعداد زیادی از سرها هنگام خنده به هم برخورد میکنند.
پانولا عاقبت از بالای شانههای زنِ چینی اسفنج را از میان میلهها با دندان میقاپد، آن را با دهان از نیِ خیزران میکند، کنیاک را با لبهایش میمکد و سپس اسفنج را خیلی سریع به خیابان تف میکند.
اما حالا زنِ قوی‌هیکلِ چینی نفس نفس‌زنان مانند یک اسب‌آبی که از درون آب به خشکی میآید بطور وحشتناکی از روی زمین بلند میشود و قبل از آنکه پانولا که به میلههای آهنی آویزان بود بتواند از چهرۀ وحشتناک تماشاچیان در خیابان متوجه ماجرا گرددْ از پشت مویش را میگیرد و به زمین میکشد. مو باز میگردد و زنِ چینی آب‌فروش فاحشۀ خیابانی را مانند ریسمانِ سیاهی بر روی زمین به نمای پشتی اتاق بازداشتگاه میکشد.
تماشاگران هنوز چند لحظهای پائینِ پنجره بازداشتگاه میایستند و انتظار میکشند. گردنهای دراز کرده آنها به اولین طبقه ساختمان نمیرسید تا بتوانند تهِ اتاق را تماشا کنند، و چون نه پانولا و نه لیکسِه دیگر در کنار میلههای پنجره ظاهر نمیشوندْ بنابراین همه آنها خنده‌کنان پراکنده میگردند و زندگی در خیابانِ یکنواخت و شلوغ مانند قبل در زیر پنجره با عجله میگذرد.
پانولا مانند عروسکی که دور انداخته شده باشد، با دست‌های به اطراف باز شده و پاهای به صورت مضحک کج‌گشتهای، طوریکه انگار یک گردباد تمام بندهای مفاصلش را در جامفصلی چرخانده باشد در گوشهای بر روی کفِ سنگی اتاق افتاده است. کیمونوی صورتی رنگش در قطعات کوچک پاره‌گشتهای زیرش قرار دارد. پانولا انگار که مایل به خندیدن باشد گوشه دهانش را کج کرده و زبانش را مانند پارچۀ گردگیریِ آبی رنگی نشان میدهد. رشته مویش مانند طنابِ داری محکم به دور گردنش گره خورده است. زن سريلانكائی دیگر حرکت نمیکند.
لیکسِه در گوشه دیگر اتاق از پشت بر روی یک صندلی سقوط کرده است. پاهایش از هم باز گشته در هوا رو به سقف اتاق قرار دارند. شلوار سیاهرنگ چلواریاش پائین کشیده شده و ماهیچههای ساق پای زرد رنگش نمایان است. صورت زرد رنگِ زن چینی بر روی کف اتاق قرار دارد و مانند یک لامپِ روشن در میان اتاق آبی رنگ شده بازداشتگاه نور میدهد. ژاکت آبی رنگش از قسمت پستانِ چپ پاره شده است. تهِ کوچکِ شیشهایِ یک سنجاقِ ته گِرد در کنارِ نوکِ پستان میدرخشد. لحظهای بعد یک قطره کوچکِ خون پس از جمع گشتن به دور سنجاقِ ته گِرد به دایرۀ کوچکِ قرمزِ خشکی تبدیل میگردد.
لیکسِه پانولا را با موی خودش خفه کرده بود و پانولا هنگام نبرد با یک سنجاقِ ته گِرد چنان عمیق در پستان زن چینی فرو کرده بود که سنجاق به قلب رسیده و آن را سوراخ نموده بود.
لیکسِه و پانولا مُردهاند. زن سريلانكائی به تدریج بخاطر انجمادِ مردگیْ دهانی کج بدست میآورد و به نظر میرسد که در حال تمسخر کردن است.
جنبش ماشینها در خیابان کفِ اتاق را میلرزاند و پاهای سیخِ رو به هوا ایستادۀ لیکسِه طوریکه انگار بالانس زده است و تمرین میکند تکان میخورند.
زنِ سریلانکائی یکی از چشمهای خود را به پاهای زن چینی دوخته است و چشم دیگرش به سمت مقابل به پنجره نگاه میکند.
"نگاه کن لیکسِه! حالا یک رگبار موسمی از راه میرسد!" مردمک چشم پانولا پوزخند میزند و خود را در زیر رعد و برق آسمان به قرمزـقهوهای رنگی تیره و تار میسازد، در حالیکه مردمک چشم دیگرش رنگِ آبیِ دیوار را به خود گرفته بود. با شروع تندبادی که خانه را میلرزاندْ پاهایِ لیکسِه الاکلنگ بازی میکردند و دهانِ بازش انگار لعنت میفرستاد:
"لعنت، من لباس بچهها را برای خشک شدن روی پشت بام گذاشتهام! باران همه آنها را با خود خواهد برد. من باید بدوم و به خانه بروم." پاهای لیکسِه سرزندهتر تکان میخورند.
پانولا اما با نگاه کنایه‌آمیزش در سکوت ریشخند میزد: "لیکسِه، هرچه بخواهی میتوانی لول بخوری! تو دیگر به تنهائی هرگز از جا بلند نخواهی شد. تو مُردهای، توسط من، پانولا، کشته شدهای، قبل از آنکه بتوانی آن را حس کنی، تو جانور چینیِ مربع شکل! بعلاوه تهِ کوچکِ شیشهای سنجاق به نوک پستانت خوب میآید."
زن چینی با چهره واژگون‌گشتهاش پوزخند میزد، و الکلِ بالا آمده از راه سوراخهای بینیاش حبابهای کوچک زندهای تشکیل داده بود. پانولا با مردمک آبی چشمش مشکوکانه جرقه میزد: "لیکسِه، من حتی فکر میکنم که تو میخواهی دوباره نفس بکشی!"
اولین صاعقه رنگِ چهرۀ لیکسِه را چنان زردتر رنگ میکند که انگار دهانِ بزرگ و بازش تا گوشهاْ درخشنده شروع به خندیدن کرده است.
بر پیشانی پانولا قطرات عرقِ براق و کوچکی نشسته بودند، طوریکه انگار افکاری از او که هنوز در اتاق بازداشتگاه در رفت و آمد بودند خود را بر روی پوستِ پیشانیاش نشانده و آنجا متبلور گشتهاند، و این افکارِ درخشان صحبتهای شبِ قبل لیکسِه و پانولا در اتاقِ بازداشتگاه را دوباره تکرار میکردند.
زنِ سنگاپوری با حالتی آموزنده ادعا کرده بود: "آدم باید قادر به کشتن باشد. کسی که نتواند بکُشد به مرگ توهین کرده و فقط نیمی از زندگانی را زندگی میکند.
میبینی لیکسِه، نیمی از مهتاب یک بار سیاه است و او در هر ماه یک بار این را میداند. انسان باید اینگونه باشد، لیکسِه. همانطور که تو با چوبِ بلندی دو سطل آب بر شانههایت در خیابان حمل میکنی و هر دو سطل آویزان بر چوب باید تعادلشان را حفظ کنند، به همین نحو هم مرگ و زندگی بر چوبِ شانۀ جهان آویزانند. آدم باید بتواند زندگی کند، اما آدم همچنین باید بتواند بکُشد. زندگی کردن و کشتن را باید آموخت.
گوش کن!:
یک بار من و مرد ثروتمندی در اتاقم در تختخواب بودیم. من نیمه‌شب از خواب بیدار شدم و در تاریکی دیدم که یک نور سبز رنگ از میان درِ چوبی داخل اتاق میشود. من فکر کردم که هنوز در خوابم و چشمهایم را مالیدم. من در روشنائی نور سبزی که بی‌صدا داخل شده بود سایهِ اندام یک زن را دیدم که محاصره شده در نور به طرف لگن دستشوئیم میلغزید. او شانهام را برداشت و با آن موی آتشین خود را شانه کرد. من به وضوح صدای ترق ترق کردن جرقهها را میشنیدم و سرِ سفیدِ درخشان شبح را بر بالای لگن دستشوئی در آینه میدیدم. من زن را از تصویرش در آینه دوباره شناختم. او یکی از دوستان من بود و قبل از من در اتاقم زندگی و از عشاقش در آنجا پذیرائی میکرد. او کاملاً طبیعی مُرده بود و حالا از دنیایِ مُردگان برای بازدید اتاقش آمده بود که در آن یک بار مرد جوانی را کُشت و بعد او را آنطور که میگویند در زیرزمین خانه چال کرد. من دلیلِ ظاهر شدنش را دیر فهمیدم و حالا میدانم که او بخاطر لذت بردن از خاطراتِ قتل این بازدیدها را انجام میداد. در حالیکه او هنوز مویش را با شانهام شانه میکردْ من نیمخیز از تختخواب به چهرهاش در آینه نگاه میکردم. تمام وسائل اتاقم از نور اندامش روشن شده بودند. من از هیجانی ناشناخته لذت میبردم و با نگاه کردن به زنِ قاتلِ درخشان و امواجهای نوری که او از خود میپراکند خونم مست گشت. من ناخن انگشتهایم را با لذت و اضطراب در گلوی مردِ خوابیده در کنارم فرو کردم و حنجرهاش را مانند گردوئی در میان انگشتانم گرفتم. مرد چند بار با دستهایش به اطراف خود کوبید. در این لحظه نور سبز آتشین شبح چرخی زد و از میان درِ چوبی اتاق ناپدید گشت. دوباره اتاق در تاریکی فرو رفت و مرد در کنارم آرام دراز کشیده بود. من دستهایم را از او بیرون کشیدم. مرد دیگر تکان نمیخورد.
من ده کبریت یکی پس از دیگری روشن کردم. در نورِ کبریت اول دیدم که فکِ مرد به پائین آویزان شده است؛ با دومین کبریت چشمهایش را دیدم که مانند چشمهای ماهیِ سفیدِ پخته‌شدهای از سرش بیرون زده بود. ده بار مرتب یک قسمت از مُرده را دیدم. پنج بارِ اول وحشت کردم، اما پنج بارِ آخر از بودن مُرده در کنارم مانند یک وعده غذای متشکل از پنج خوراکِ خوشمزه لذت بردم. من از اینکه کشتن چنین سرگرم کننده است متعجب بودم و با رضایت در کنار جسد خوابیدم، راضیتر از وقتی که وقتی مرد زنده بود.
صبح تصمیم گرفتم با کمک مستخدم موردِ اطمینانِ خانهام که در آن زمان عاشق پُر شورِ من بودْ مردی که خفه کرده بودم را در زیرزمین چال کنیم. امیلیو زمین را میکند و من در کناری ایستاده بودم و تماشا میکردم. بیل امیلیو پس از به اندازه یک پا خاکبرداری کردن به اسکلتی برخورد میکند. ما استخوانها را بیرون ریختیم، زمین را عمیقتر حفر کردیم. دوباره یک اسکلت دیگر زیر خاک بود و با حفر عمیقتر یک اسکلت دیگر. من مطمئنم که اگر زمین را همچنان عمیقتر میکندیم حتماً در تمام لایههای خاک به اسکلت انسانها برخورد میکردیم، زیرا هر ساله و هر قرن قبل از ما در این خانه و احتمالاً مانند بقیه خانههای شهر قتلی انجام گرفته و کشته شدهها را چال کردهاند.
من در گذشته از هر صاعقهای به وحشت میافتادم. حالا دیگر اما از هیچ رعد و برقی نمیترسم. هنگام رعد و برق مانند زمانی که حنجره بی‌قرار مرد را میفشردم قلقلکی درانگشتهایم احساس میکنم. و وقتی صاعقهها در بیرون به قتل میرسانند من هیجانزدهتر از زمانیام که گاوِ وحشیِ نری مرا درآغوش گرفته باشد.
اشباح را هرجا که بروم و هرجا که ایستاده باشم میبینم. همه آنهائی که زمانی قتلی انجام دادهاند یک خانواده بزرگ جاودانه و شهوت‌برانگیزند و شب و روز از میان درهای بسته و پنجرههای میله‌بندی شده با هم در رفت و آمدند.
من حالا دیگر هرگز تنها نیستم. من وقتی چشمهایم را میبندم در مقابلم قاتلینِ تمام دورانها را میبینم. من به جلو و عقب نگاه میکنم ــ تمام خونهائی که ریخته شده است و تمام خونهائی که ریخته خواهند گشت را میبینم.
اینکه آیا من خواب باشم یا بیدار بیتفاوت است. من در تمامِ قتلهائی که رخ میدهند حضور دارم و خونم از آن زمان به بعد مانند دستهای میمون با شهوت در کالبدم زندگی میکند." افکار قدیمی پانولا در حال گفتگو با خود مانند نخ درازی بی‌صدا از دهانش سرازیر است. لیکسِه همچنان بر روی سرش ایستاده. صاعقه در بیرون خود را به دیوارهای خانه میمالد و پاهای لیکسِه از جنبیدن بر بالای دسته صندلی خسته نمیشوند، انگار که او به آموزش پانولا پاسخ میدهد:
"هی، هو! حالا من هم کشتن را آموختم. و من، لیکسِه، بخاطر لذت بردن از آن بالانس زدهام. کشتن کار خیلی بامزهتری از آب فروختن است. و بعلاوه تو نتوانستی تمام کنیاک را بدست آوری، میبینی، پانولا. من هنوز چند قطره کنیاک در بینیام دارم."
سوراخهای بینی لیکسِه آخرین حبابها را تشکیل میدهند و آنها نیز میترکند.
سپس صحبت مُردهها قطع میگردد. در باز میشود، و پلیسها شگفتزده اجسادِ هر دو زن را میبینند که یکی مانند عروسکِ خیمه‌شب‌بازی پیچ‌خورده در گوشهای پرتاب شده و دیگری مانند زنِ بندبازی که از صندلی افتاده و بر روی سر ایستاده بود.
هیچکس جرئت نکرد در هنگام صاعقه برای بردن مُردهها داخل اتاق شود. پلیسها مانند تماشگرانِ صحنه تئاتر خیره و بی‌حرکت در خیابان کنار درِ ساختمان ایستاده بودند. فقط رعد و برقی موسمی که در شهر مانند قاتلی آتشافروز سریع در حرکت بودْ سرخ و آتشین از میانِ پنجره داخل اتاق گشته و به دور آن دو جسد میچرخید.
 
در ساعات غذا خوردن موشها
در یکی از شهرهای استان یک فروشنده میوههای مدیترانهای مغازهای تأسیس کرده بود که کف آن توسط درِ کوچکی به زیرزمینِ گودی راه داشت.
موشها هرشب از این زیرزمین دسته‌جمعی به بالا میآمدند. آنها در آن مغازه سیبهای زیبایِ پیچیده شده در کاغذهای براق را میجویدند، خرما و انجیر، کشمش و موز و سبزیهای تازه و جوان را میخوردند و از سیب‌زمینیهای مالت هم نمیگذشتند. بین نیمه‌شب و طلوع خورشید هیچکدام از اجناسِ موجود در مغازه در برابر این جوندگانِ کوچک و سمج در امان نبود.
موشها در شب تا زمانیکه خیابان شلوغ بود و ماشینها در حرکت بودند در خود را در زیرزمین مخفی میساختند. اما بلافاصله با آغاز نیمه‌شب و برقراری سکوت در خیابان آنها دسته جمعی بالا میآمدند، از خوردن ذخایر شیرین لذت میبردند و طوری سورچرانی خود را جشن میگرفتند که ردِ آنْ فروشنده را با وارد شدن به مغازه هر روز دچار یأس میساخت.
مغازه را تخلیه و به یک مغازه دیگر اسبابکشی کردن کار درستی نبود، زیرا اینجا مرکز شهر و قلمرو فروش بود و مردِ میوه فروش احتمالاً توسط عوض کردن محل کسب و کارش بسیاری از مشتریان خود را از دست میداد.
بنابراین تلاش میکند با روشهای مختلف از خود در برابر موشها محافظت کند. او چند گربه به مغازه میآورد، اما باید آنها را دوباره اخراج میکرد، زیرا پیش آمده بود که گربهها در شب فضای مغازه را به کثافت آلوده میساختند و بوی نامطبوع آن در صبح فروشنده را وحشتزده میساخت.
او سپس سگهای موش‌گیر میآورد. اما این حیوانهای تهاجمی شبها در پی تعقیب و شکار موشها پارسهای وحشیانهای میکردند و با پریدن به روی سبدهای پُر از میوه آنها را واژگون میساختند، طوریکه مرد میوه‌فروش باید آنها را هم اخراج میکرد، زیرا همسایهها بخاطر پارسهای شبانه سگها شکایت کرده بودند و ضرری که سگها به او میرساندند کمتر از ضرری نبود که موشها به او وارد میکردند.
سم قرار دادن برای موشها هم مصلحت نبود، زیرا موشهای نیمه‌مسموم میتوانستند سم را بر روی مواد غذائی منتقل سازند و بعد میتوانست توسط مسموم گشتن میوهها فاجعه بزرگی به بار آید.
بنابراین چاره دیگری برای مردِ بیچاره میوه‌فروش باقی نمیماند بحز آنکه خود با در دست گرفتن یک چوب نگهبانی دهد و از سبدهای میوهاش محافظت کند و با کف زدن و پا به زمین کوبیدن موشها را بترساند و فراری دهد.
اما چون او نمیتوانست هرشب نگهبانی دهد بنابراین این کار شبانه را با زنش تقسیم میکند. اما این کار در دراز مدت هر دو را بسیار خسته میسازد.
در این وقت این ایده به فکرشان خطور میکند که یکی از خویشاوندانِ دور را که کار جستجو میکرد به خانه خود بیاورند تا هر سه شب یک بار نگهبانی را به عهده گیرد.
مرد میوه‌فروش این را وظیفه خود ساخته بود تا در شبهائی که دختر جوان نگهبانی میداد برای مطمئن گشتن از اینکه او به خواب نرفته باشد گاهی به مغازه سر بزند.
اما او هرگز دختر را در حال خواب نیافت، زیرا دختر به قصاید و اشعار عاشقانه علاقه داشت و با خواندن آنها وقت را میگذراند.
با گذشت زمان لحظاتی که مردِ میوه‌فروش در ساعاتِ غذا خوردنِ موشها با دختر جوان حرف میزد، زمانهائی که آنها در مغازه با هم پشت سبدهای اجناس را نگاه میکردند تا سارقان کوچک را فراری دهند، یا وقتی دختر برایش یکی از اشعار عاشقانهای را که به هنگام نگهبانی در شب با صدای بلند میخواند تا موشها را فراری دهد و بخاطر تکرارشان آنها را از حفظ شده بود برای او دکلمه میکرد به چنان عادتِ مطبوعی تبدیل شده بودند که او همیشه دقایق بودن در مغازه را ناخودآگاه به درازا میکشاند و در شبی پی میبرد که او عاشقِ دختر جوان شده است.
این را مرد زمانی متوجه میگردد که وقتی شبی دوباره گوش دادنِ طولانی به قصاید به پایان میرسد و او  از دختر جوان تقاضای خواندنِ یک ترانه عاشقانه میکند دختر جوان به او یادآوری میکند که بهتر است دوباره به طبقه بالا و به اتاق خواب همسرش برود. و دختر با لبخند اضافه کرده بود: میداند که او زندگی زناشوئی کاملاً سعادتمندی دارد.
در این حال دختر زیباترین سیبی که مرد انتخاب کرده و بخاطر خواندن قصیده زیبایش به او هدیه داده بود را دوباره در کاغذ رنگین و براق میپیچد و همانجائی قرار میدهد که مرد آن را از آنجا برداشته بود.
"برای من سیبهای نه چندان زیبا هم به اندازه کافی خوبند. شاید اگر من بهترین سیب مغازه را بخورم باعث عصبانی گشتن زنتان بشود."
دختر پس از گفتن این حرف آهِ آهستهای میکشد و مرد قبل از بیرون رفتن از مغازه با خنده چنین میگوید:
"البته که من زندگی زناشوئی سعادتمندی دارم، حتی خیلی سعادتمند."
اما مرد میوه‌فروش از آن ساعت به بعد، پس از آن اطمینان دادن به سعاتمند بودنشْ از یک ناآرامی که او را ناخشنود میساخت در رنج بود. چنین به نظرش میآمد که در لحظۀ علنی ساختن سادتمند بودنِ زندگیِ زناشوئیاشْ از قله این سعادت بیش از حد عبور کرده است. زیرا او خرافاتی بود و عقیده راسخ داشت که با اعتراف به سعادتمند بودنِ خود فاجعه بزرگی به خانه دعوت کرده. او در عین حال مردِ صادق و وفاداری بود که به همسرش همیشه حقیقت را میگفت و وقتی در ساعات غذا خوردنِ موشهاْ دوخته شدنِ لذتبخشِ چشمانش به دختر را غافلگیر ساخت که در حال شعر خوانی میتوانست خواب و زمان را از او بربایدْ قلبش به شدت به وحشت افتاده بود.
دختر جوان با چشمان خاکستریِ خاکی و موهای تنباکوئی رنگش در میان هرمهای پرتقالهای تو سرخ و لیموهای سبز طلائی و در کنار آناناسها که بوی شراب میدادند خوب به هم میآمدند. و اغلبِ روزها وقتی مرد به مشتریان خود خدمت میکرد و دختر جوان اصلاً در مغازه حضور نداشت به نظرش چنین میآمد که انگار انگورهای به هم فشرده و خشک شده که در جعبههای سبک و کوتاه چوبی قرار داشتند یا نارنگیهای اسپانیائی پیچده شده در زرورق نقرهای رنگ همان بوئی را در مغازه میافشانند که از گردن آن دختری که ریشههای لطیف حلقه موی قهوهای تنباکو رنگش به سمت او افشانده میگشت، و او این رایحه را از لحظهای که آن دو در ساعات غذا خوردن موشها با چوب در پشت گونیهای سیب‌زمینی و پشت سبدهای پُر از گلِ کلم آفریقائی آنها را فراری میدادند به وضوح میشناخت.
ناآرامی مرد میوه‌فروش به تدریج رشد میکند، بخصوص در برابر زنِ خود که او واقعاً با صداقت دوستش میداشت و نمیخواست با خیانت کردن غمگینش سازد.
او دیگر راه چارهای نمیشناخت، حتی وقتی تصمیم گرفت که دیگر به دیدار دختر جوان در زمانیکه نگهبانی میدهد نرود باز هم این کار کمک زیادی به او نکرد، زیرا که او دختر را در روز میدید. و او نمیتوانست دختر را دوباره به نزد پدر و مادرش بفرستد، زیرا که دختر برای نگهبانیِ شب ضروری بود؛ و او هیچ دلیلی بجز تمایلش به دختر نداشت، تمایلی که نمیخواست حتی به خودش هم آن را اعتراف کند.
حالا چنین اتفاق میافتاد که او وقتی دختر را در روز بر روی پلهها یا در مغازه یا در خانهاش میدید یک چهره بیتفاوت به خود میگرفت تا با این کار احساسش را با زور انکار کند. و سپس به نظرش رسید که انگار دختر جوان بخاطر تغییر رفتارش رنجیده است و اینکه دختر کمی تحقیرآمیز با او رفتار میکند. برایش ناخوشایند بود که به دختر گفته است: او خوشبخت است، خیلی خوشبخت. این را خام و زشت میدانست که او خوشبخت باید باشد، در حالیکه دختر جوان سعادتمند نبود و روزهای زندگی خویش را فقط برای دستمزدِ کارش باید در رفتن و آمدن میدید.
یک بار هنگام خرید محموله بزرگی در اولین بندر، جائیکه کشتیهای باربری پهلو میگرفتند به او پیشنهاد میشود که مغازهای در آن شهر دریائی دائر کند، تا میوهها را که در اثر بسته‌بندی و سفر کمی صدمه دیده اما خوب ماندهاند و فرستادنشان با قطار بیشتر به آنها صدمه میزند را در همانجا به فروش رساند.
مرد فروشنده با خوشحالی این پیشنهاد را میپذیرد. و چون مزایده میوه اغلب او را به بندر میکشاند بنابراین زنش هم این ایده را کاملاً میپسندد، به شرطی که شوهرش شعبه جدید را در بندر و مغازه در مرکز شهر را خودش اداره کند.
زن و شوهر قرار گذاشته بودند که در روزهای تعطیلِ سال همدیگر را ملاقات کنند. اما چون زن در ایام کریسمس نمیتوانست مغازه را ترک کند بنابراین منتظر فرا رسیدن جشن شب سال نو برای دیدار شوهرش میماند.
رسیدگی به مغازه جدید در اوایل جدائی آنچنان وقتِ مردِ میوه فروش را میگرفت که او نه برای زنش و نه برای دختر جوان که در مغازه مرکز شهر همچنان شبها نگهبانی میداد احساس دلتنگی میکرد.
اما هنگامیکه مغازه جدید خوب به چرخش افتاد و کار روال عادی به خود گرفتْ خاطرات نیز با شدتی دو برابر به سویش بازگشتند، و بوی میوهها که شیرینیِ دختر را در فضای مغازه میپراکندند تصویر و رایحه بدنش را دوباره زنده میساختند، بخصوص وقتی او شبها مغازه را میبست، دفتر حسابش را بررسی میکرد و آن را کناری میگذاشت و اجازه مییافت خود را به دست آرامش و رویاهایش بسپرد، به دست تصویر دختر و رایحه بویِ بدنش در ساعات غذا خوردن موشها.
او متوجه میگردد که حتی تک تکِ بیتهای آن قصاید و اشعار عاشقانه را که دختر همیشه در سکوتِ شبها در حلقه سبدهای میوه میخواند بخاطر میآورد، ابیاتی که او را با خود به جزایر و کشورهای دور میبردند، به زیر درختهای عجیب و غریب، پیش انسانهای آتشین و عجیبی که گویششان پر از واژههای پُر شور و درخور توجه بود و زنده مانند رنگهای میوههای گرمسیری میدرخشیدند.
وقتی مرد به اتاقش که یک طبقه بالاتر قرار داشت میرفت، جائیکه او حالا بدون زنش باید زندگی میکرد، بوی عطرهای سرزمینهای گرمسیری که به لباسش چسبیده بودند به رویاهایش داخل میگشتند. و او در خواب زنش را در آغوش نمیگرفت بلکه دختر جوان را در حالیکه سینههایش مانند دو سیب به سمت او عطر میافشاندند به سمت قلبش میکشید.
و او بخصوص در ساعات غذا خوردنِ موشها اغلب با دستهای به زیر سر گذاردهْ بیدار سر بر بالش داشت و مغازهاش در مرکز شهر را تجسم میکرد، جائیکه یکی از لامپهای گازی میسوخت و دختر جوان بر روی صندلی چرخان کنار میز مغازه نشسته و قصایدش را میخواند و گاهی از جا میجهد و به سمت گوشهای میخزد، به محلی که تله‎‎هائی قرار داشتند که برای موشها بقدری آشنا بودند که کسی از آنها مایل به اجازه دادن گرفتار ساختن خویش نبود.
بعد او میدید چگونه دختر خود را خم میکند و یک تله‌موش که خودبخود درش بسته شده بود را دوباره تنظیم میکند، در حالیکه شاید این بیت را میخواند:
 
یک قهرمان که قلبش مانند آتش بود،
هفت سال در میان جنگلها میتاخت.
او هفت سال سکوت کرد،
زیرا که او خوراکی برای آتش بود.
 
بزودی مرد تاجر در روز هم با رویاهای عاشقانهاش مشغول بود. و این فکر که اشتیاقش شاید بتواند محبوب را به آنجا بکشاند نمیخواست دیگر از ذهنش خارج شود.
او عاقبت تصمیم میگیرد یک نامه بنویسد و به زنش بگوید که او به کمک یک نفر در مغازه احتیاج دارد و اینکه او نمیتواند همیشه وقتی برای خرید میوه به بندر میرود درِ مغازه را بسته نگاه دارد. او میخواست کاملاً ساده و بیخطر در نامه متذکر شود که زنش باید آن خویشاوند را برای کمک به او بفرستد.
او نامه را شاید هزار بار در ذهن خود نوشت، شبها و در روز، هرجا که میرفت و میایستاد این نامه را در ذهنش مینوشت.
اما او نمیتوانست تصمیم بگیرد قلم، جوهر و کاغذ را در دست گیرد. او خود را مانند یک خائن فرض میکرد، خائن به آن صداقتی که میخواست به زنش متعهد باشد و خائن به قلبش که میخواست صادق بماند.
بنابراین او این نامه را فقط با چشمهایش در هوا مینوشت. او نامه را ساعتها در شب هنگامیکه کارِ رسیدگی به حسابهایش را به پایان میرساندْ در پائین جمع اعداد در کتابچه اصلیاش مینوشت و به آن خیره میگشت. او نامه را با چشم بر روی درِ جعبه پرتقالها وقتیکه آنها را بجای قرار دادن در گوشهای در دست نگاه میداشت و به افکارش خیره میگشت مینوشت. او نامه را بر روی پوستهای براق و سرخ پرتقالهای تو سرخ مینوشت. او آن را بر روی دیوارهای آهکیِ خالی مغازهاش مینوشت، و او نامه را در روز وقتی میوههائی را که باید به دست دختران و زنان میداد داخل پاکتهای سفید میگذاشت و میشمرد هزار بار میخواند. او آن نامه را که چشمهایش مدام مینوشتند بر روی دستهای تمام زنهائی که پاکت میوه را از دستهای او میگرفتند میخواند.
اما همانطور که آدم وحشت میکند با پاهای لخت از میان آتشِ فروزان رد شود یا دستهای لخت را در آتشِ روشن فرو بردْ او هم تردید میکرد دستها و ارادهاش را برای نوشتن نامه و فرستادن آن به کار برد، نامهای که باید معشوق را پیش او سفارش میداد.
مردِ شکجه شده با گذشت زمان سعی میکند اشتیاق سوزانش را فقط با پذیرفتن درخواستهای خونش کمی آرام سازد. وقتی زمان به او اجازه میداد به فروشگاهها میرفت و برای اتاقش وسائلی میخرید که او در غیر این صورت هرگز آنها را نمیخرید، و آنها را در اتاق برای پذیرائی از کسی که او هرگز پذیرائی نکرده بود قرار میداد. او متکا برای مبل میخرید، گلدانهائی که در آنها دستههای گل قرار میداد اما میگذاشت که مانند ساعات رویاهایش خشک شوند. او تصاویر رمانتیک میخرید که با آنها دیوارها را تزئین میکرد، او کتابهای قصاید و اشعار عاشقانه میخرید و آنها را بر روی قفسه کتاب میچید. او گیلاسهای شراب میخرید، یک ظرف چینی برای شیرینی، یک ظرف کریستال برای میوه و یک ملافه ابریشمی.
او در کنار سیگاربرگهای همیشگیِ خود که هر روز میکشید یک جعبه از بهترین و گرانترین سیگاربرگ هاوانا میخرد و فقط زمانی قصد کشیدن آنها را داشت که مهمان محبویش آمده باشد.
با اینها و با خریدهای دیگری تبِ اشتیاقش را که به آرامی دود میکرد و مانند تنفس آتش وحشتناکی در او در گردش بود و قصد سوزاندنش را داشت آرام میساخت.
اما او نامهای را که باید مینوشت ننوشت.
اغلب وقتی زنگ خانهاش به صدا میافتاد او خود را با وحشت مچاله میساخت و با فریاد بی‌صدایِ کمک خواستن قلبِ پوزه‌بندزدهاش فکر میکرد که آن دختر میتواند ناگهان در آستان درِ خانهاش ایستاده باشد.
بعد برای جشنِ شب سال نو زن بی‌خبر از ماجرا همانطور که قرار گذاشته بودند به مهمانی نزد او میآید.
زن از زمان افتتاح مغازۀ جدید در بندر هنوز پیش او نیامده بود. و حالا وقتی مرد میوه فروش زنش را از ایستگاه با خود به خانه میآورد و به اتاقش که از سقف آن یک لامپ صورتی رنگ آویزان بود هدایت میکند، در این وقت زن با تعجب دستهایش را به هم میکوبد و فراموش میکند کلاه و پالتویش را درآورد. زن بر روی پاشنه پا همانطور که در وسط اتاق ایستاده بود به دور خود میچرخد و میگذارد گلدانهای ظریف و شکننده و گلهای درونشان، کتابهای منظم چیده شده بر روی قفسه، ظرف چینی با شیرینی، ظرف کریستال با میوه و عکسهای رمانتیک بر روی دیوارها بر او تأثیر گذارند. و هنگامیکه در آخر متوجه ملافه ابریشمی روی تختخوابِ بزرگ میگردد چشمانش از مهربانی پُر میشود و شوهرش را در آغوش میگیرد و از اینکه چنین با لطافت همه چیز را برای پذیرائی آماده ساخته است از او تشکر میکند.
مرد چیزی نمیگوید و زنش را دوباره در آغوش میگیرد. زیرا زمانیکه او تمام این وسائل را برای تزئین خریداری کرد و اتاق را با آنها آراست حتی با آگاهی و شفافیت به خود اعتراف نکرد که او این کار را نه بخاطر همسرش بلکه برای دختر جوان انجام داده است.
او مانند خوابگردی عمل کرده بود، هدایت گشته توسط یک میل درونی برای تزئین اتاقش، عمل کردن در میان رؤیا و بیداری. و حالا آنگونه که او همسرش را که هنوز هم مانند همیشه وفادارانه دوست میداشت در آغوش میکشد برای لحظهای به نظرش میرسد که اتاق را واقعاً بخاطر همسر و خودش برای جشن آخرین شب سال و برای دیدار دوباره اینچنین با دقت و مجلل تزئین کرده است.
زن و مردِ میوه‌فروش همراه با آشنایان خود شب به شرابخانه میروند و آنجا به نوشیدن میپردازند، تا اینکه ساعت دوازده شب میشود و سال نو آغاز میگردد. مرد وقتی سرش از نوشیدن شراب داغ میشود طوری خوش مشرب میگردد که زنش او را تا حال آنطور ندیده بود.  
حالا پس از آنکه سالِ نو با <به سلامتی>های بسیار تحویل گشت، زن بسیار مایل بود حلقه شلوغ دوستان را ترک کند و به اتاق زیبا تزئین شدهای که انتظار آن دو را میکشید فکر میکرد، اتاقی که شوهرش با آنهمه محبت تزئین کرده بود و زن حالا مایل بود که در آنجا با همان لطافت از او تشکر کند.
او آستین کت شوهرش را میکشد، اما چنین به نظر میرسید که مرد نمیخواهد ابداً به رفتن به خانه فکر کند و همچنان به نوشیدن با دوستانش ادامه و شراب سفارش میداد.
اما زنان دیگری هم در حلقه دوستان حضور داشتند که مانند او مایل به خانه رفتن بودند، و زنها در بین خود از همدیگر خداحافظی میکنند و از جا برمیخیزند و کلاههایشان را بر سر میگذارند، پالتوهایشان را میپوشند و سپس از شوهرانشان که با صدای بلند در حال وراجی بودند خواهش میکنند به خانه برده شوند.
مردها هم همگی مطیعانه میخواستند بروند. فقط مردِ میوه‌فروش نمیخواست به رفتن فکر کند. او محکم روی صندلیاش نشسته بود و ادعا میکرد که در ساعات غذا خوردن موشها به خانه نمیرود، زیرا که در این ساعات ارواح در آنجا در رفت و آمدند.
همه از او میپرسند: "چه ارواحی؟"
او کمی مستانه جواب میدهد: "موشها و دختر جوان."
مردها میخندند و به همدیگر چشمک میزنند. زنها اما در رفتن پافشاری میکردند.
همسرِ مردِ میوه‌فروش در هنگام شنیدن این حرف ناگهان رنگش میپرد و میلرزد، و در خیابان شوهرش را کناری میکشد و میپرسد:
"این چه حرفی بود که در باره ارواح گفتی، از موشها و دختر جوانی که در خانهات در رفت و آمدند؟ حالا میدانم که تو اتاق را برای چه کسی اینطور تزئین کردهای! در هر حال تو برای من این کار را نکردهای."
مرد بیگناه میگوید: "چی؟ من چه چیزی از دختر جوان گفتم؟" و کلاهش را در دست میگیرد و اجازه میدهد که هوای سرد شبانه سرِ گرم گشتهاش را خنک سازد و ادامه میدهد: "تو واقعاً فکر میکنی که من شبها از دختر جوان پذیرائی میکنم؟"
زن در حالیکه میگریست، مینالید و آستین پالتویش را به صورت میفشرد میگوید: "بله، پس چه فکری باید بکنم؟ تو خودت قبلاً در برابر تمام دوستان گفتی که دختر جوان در ساعات غذا خوردن موشها پیش تو میآید."
مرد از خود دفاع میکند: "من آنجا در مستیِ شراب حرفهای احمقانه زدم. پای هیچ زنی بجز زن سالخوردهای که آنجا را مرتب و تمیز میکند هرگز در اتاق من داخل نشده است."
زن میپرسد: "این حقیقت دارد؟" و به شوهرش نگاه میکند و آستینش را میکشد تا او به چشمهایش نگاه کند.
مرد اصرار میورزد: "من قسم یاد میکنم." اما او به زن نگاه نمیکند، بلکه به سمت آسمان، جائیکه ستارهها مانند اهرامی از میوههای طلائی میدرخشیدند خیره میماند.
زن نفس راحتی میکشد و خود را سرزنش میکند که چنین سریع در باره شوهرش بد فکر کرده است، در باره شوهری که همیشه او را مردی صالح و وفادار میشناخت. و زن حالا چون شوهر اتاق را فقط برای او اینچنین زیبا تزئین کرده بود تصمیم میگیرد با او با محبت رفتار کند.
در خانه، زن پس از درآوردن پالتوی خود میبیند که چگونه شوهرش پس از نگاه کردن به ساعت یکی از کتابهای قصیده را از روی قفسه کتاب برمیدارد و به جای اینکه لباسهایش را درآورد پاها را روی مبل دراز میکند، کتاب را میگشاید و برای خود میخواند.
در این بین زن برهنه میگردد و موهایش را در برابر آینه شانه میکند، بعد بر روی تختخواب به زیر لحاف با ملافه ابریشمی میخزد، مدتی کاملاً آرام باقی‌میماند و صبر میکند تا شوهرش خواندن را به پایان برساند.
در این وقت مرد بلند میشود و به طرف کمد کوچکی میرود، یک دستگاه قهوهجوش نیکلی جدید و دو فنجان کوچک قهوه میآورد، آنها را روی میز گرد در زیر چراغ آویزان از سقف قرار میدهد و در پریموس الکل صنعتی میریزد، از داخل جعبهای قهوه آسیاب شده را برمیدارد و مشغول آماده کردن قهوهای که زنش آن را سفارش داده بود میگردد.
زن از روی تختخواب با تعجب به دستهای شوهرش نگاه میکرد و ناگهان به نظرش رسید که دستهای مردِ ساکت که در کنار میز مشغول کار بودند دستهای شبحمانندِ یک فردِ خوابگرد میباشند. و زن از چشم یک زن عاشق احساس کرد قلب شوهرش در اتاق حضور ندارد. زن دوباره نگران و درمانده میگردد و احساس میکند که ارواح در اتاق همانطور که شوهرش قبلاً هنگام شرابنوشی گفته بود در ساعات غذا خوردنِ موشها در رفت و آمدند. همزمان این را هم میدانست که شوهرش نمیتواند هرگز به او دروغ بگوید. و زن به جهانِ غریبۀ اتاق تزئین گشته نگاه میکند، به جائیکه او مردی را که دوست میداشت را دیگر بجا نمیآورد. مرد مانند شبحی آنجا بر روی مبل نشسته بود. همچنین سیگار کشیدنش غیرطبیعی و اجباری بود. چشمهایش به شعلههای الکل که در زیر قهوهجوش آهسته زوزه میکشیدند نگاه میکردند و در این حال به نظر میآمد که چشمهایش شعله را نمیبینند. به نظر میآمد که گوشهایش به وزوز قهوهجوش گوش میدهند و اما اینطور هم دیده میگشت که انگار آنها به چیزی دیگر گوش میدهند. یکی از دستهایش بیوقفه مانند فرد غایبی جلد کتاب را که در مقابلش قرار داشت نوازش میکرد. و زن با حس حسادت یک زنِ عاشق مجذوب آن کتاب میگردد. و هنگامیکه آب به جوش میآید و شوهرش به کنار قهوهجوش میرود تا قهوه را در فنجانها بریزد او آهسته از تختخواب پائین میآید و با بیتفاوتی ظاهری کتاب را به سمت خود میکشد. زن به ورق زدن کتاب میپردازد و فوری متوجه میگردد که قصایدِ کتاب همانهائی هستند که خویشاوندِ جوانی که در خانهاش زندگی میکرد همیشه میخواند و از آنها صحبت میکرد.
زن حالا با به سرعت ناگهان متوجه میگردد که شبح متعلق به چه کسی میباشد، و آن دخترِ جوانی که در ساعات غذا خوردن موشها در اتاق شوهرش در رفت و آمد است کیست.
زن چون احساس میکرد افکار شوهرش فقط در پیش آن خویشاوند جوان است بنابراین خشمگین میگردد، زیرا فکر میکرد شوهرش در خانه و در آن لحظاتی که پیش دختر به هنگام نگهبانی دادن در مغازه مرکز شهر میرفته به او خیانت کرده است.
هنگامیکه مرد با فنجانهای از قهوه پُر شده پیش او به کنار تخت میآید زن قهوه را رد میکند، صورتش را به سمت دیوار میچرخاند و شروع به گریستن میکند. و در جواب سؤالهای مرد دهانش به تهمت‌زدن باز میشود. اما مرد توانست به آرامی به او جواب دهد که هیچ کلمهای و هیچ چیزی بین او و آن دختر رد و بدل نگشته بوده است که بتواند وفاداری او را زیر سؤال ببرد.
زن با سرسختی ادامه میدهد: "اما باید چیزی بین شما دو نفر رخ داده باشد، زیرا من حالا به یاد میآورم که تو کاملاً ناگهانی دست از نگهبانی دادن در مغازه کشیدی. به من بگو آخرین جملهای که با هم صحبت کردید چه بود؟"
مرد پس لحظهای فکر کردن پاسخ میدهد: "من به او گفتم که من خوشبختم، زندگی زناشوئی خیلی خوشبختی دارم."
زن با تعجب و با چهرهای گریان رو به او نگاه میکند و میگوید: "من حرفت را باور میکنم. اما در عین حال میدانم که دختر جوان روحی است که بعد از ساعت دوازده شب در اینجا در رفت و آمد است. آیا میتوانی به من واقعاً اطمینان دهی که تو همه فنجانها، قهوهجوش و تمام چیزها دراتاق را فقط برای من خریداری کردهای و دیگری را در ذهن هرگز در کنار من ننشاندهای؟"
دراین وقت مرد ساده و آهسته میگوید: "وقتی که حالا تو در این ساعت دختر را به یادم میآوری برایم روشن میشود که هر چیزی را که در اینجا میبینی خریداری کردهام تا از او پذیرائی کنم و نه از تو. و من در تمام ساعات دیگر از این موضوع آگاه نبودم."
در این وقت زن میگرید و وقتی شوهرش کنار او بر روی تختخواب مینشیند و لحاف ابریشمی را بر روی او میکشد او لحاف را از روی خود به شدت پرتاب میکند. و به نظر مرد چنین میرسد که انگار زن با این حرکت لحاف را به سمت دختری پرتاب کرده که او مخفیانه در کنار همسرش دوست میداشت.
در این وقت قلبِ گرفته مرد باز میشود و او میرود و در گوشه دوری از اتاق مینشیند و صورتش را با هر دو دست میپوشاند.
نزدیک صبح هنگامیکه سر و صدای ماشین شیرفروش و اولین تراموا شیشههای پنجره را آهسته به جرنگ و جرنگ میاندازند زن از تختخواب نام شوهرش را صدا میکند. اما هنگامیکه او پیشش میآید دوباره زن به گریه میافتد.
"برای تو اتفاقی نیفتاده است و اتفاقی هم نخواهد افتاد، زیرا من هرگز توسط این دختر به تو خیانت نخواهم کرد. افکار من نسبت به او با گذشت زمان باید سرد گردد. اگر تو مرا به او لو ندهی موفق خواهم گشت او را فراموش کنم."
و زن به او قول میدهد وقتی به خانه برسد به دختر که مانند شوهرش بیگناه بود در باره تمام چیزهائی که او در این شب از او شنیده است سکوت کند و غمگین نباشد. مرد میدانست به آنچه زنش قول میدهد وفادار میماند.
مرد میوه‌فروش بزودی پس از رفتن زن یک عکس بعد از دیگری از روی دیوارها برمیدارد و گلدانها را در گوشهای از کمدِ بلندی میگذارد تا نتواند آنها را ببیند، ملافه ابریشمی را بستهبندی میکند و آن را به کناری میگذارد. همچنین کتابهای قصاید را از روی قفسه برمیدارد و در کشوی میز قرار میدهد و آن را قفل میکند. زیرا پس از آن گفت و شنودِ شبانه با زنش در شبِ آخر سال روح دختر جوان که همیشه در ساعات غذا خوردن موشها در قلب شرجیاش در رفت و آمد بود از او دور میماند، و شور و شوقِ خاموش در او به تدریج میمیرد. مرد میوه‌فروش مشتاقانه به کسب و کارش میپردازد، شبها از تنها ماندن اجتناب میورزید، به دیدن دوستان و آشنایان میرفت و کم کم به نظر میرسید که بطور کامل از بختک عشقی که او را مدتهای طولانی مخفیانه تحت فشار گذارده بود بهبود یافته است.  
در این موقع او یک روز تلگرافی دریافت میکند که در آن زنش از او خواهش کرده بود به سرعت به خانه بیاید، زیرا برای دختر جوان تصادف سختی اتفاق افتاده است.
مرد وقتی کاغذِ حاوی خبر را در دست نگاه داشت برای لحظهای میلرزد. اما بعد خود را در برابر احساسات فروزانِ قدیمی خونسرد و سخت میکند و با اولین قطار به سمت خانه میراند.
زن با چشمان پُر از اشگ از او استقبال و در کنار گردنش هق و هق میکند و به او میگوید که دختر جوان در اثر تصادفی ناگهانی کشته شده است. در این حال با لکنت میگوید:
"تو حتماً فکر میکنی که من در مُردنش مقصرم. اما من برایت قسم یاد میکنم که بیگناهم."
مرد شگفتزده میگردد و میپرسد چه فاجعهای رخ داده است، و سپس از زنِ گریان میشنود که دختر در تاریکیِ شب هنگامی که قصدِ به نگهبانی رفتن داشته با برداشتن یک قدمِ غیرمحتاطانه از طریق درِ بازی که در کف مغازه قرار دارد به درون زیرزمین سقوط کرده و او دختر بیچاره را بر کف سنگیِ زیرزمین با ستون فقرات شکسته پیدا کرده است.
مرد میوه‌فروش با وحشت میپرسد: "اما چه کسی در را باز گذاشته بود؟"
زن صورتش را در سینه مرد مخفی میسازد و دوباره شروع به گریستن میکند:
"من در را باز گذاشته بودم، من. من مطمئناً در مُردنش مقصرم، اما من عمداً این کار را نکردم."
به اندام مرد وحشتی میافتد و او خود را از آغوش زنش عقب میکشد.
زن اما خود را محکم به او میچسباند و مرددانه میگوید: "وقتی ناگهان به یادم افتاد که من درِ زیرزمین را بازگذاشتهام از اتاق خارج شدم، به راه‌پله رفتم و او را صدا کردم و گفتم که نباید به مغازه برود، زیرا درِ منتهی به زیرزمین باز است. در این لحظه اما فریاد وحشتناکی شنیدم و صدای برخورد اندامش با سنگِ کف زیر زمین را شنیدم."
زن خود را بر روی صندلیای مینشاند و در میان هر دو دستش هق هق میگرید و وقتی پس از لحظهای دوباره دست را از روی صورت برمیدارد اتاق را خالی میبیند.
او فکر میکرد که شوهرش به سردخانۀ کلیسا رفته تا دختر را یک بار دیگر ببیند. اما مرد بدون خداحافظی به مغازۀ شهر بندری بازگشته و اجازه داده بود تا زن بوضوح احساس کند که او نتوانسته باور کند که زن از روی قصد درِ کوچکِ کفِ مغازه را بازنگذارده است.
زن پس از به خاک سپردن دختر فوری پیش شوهر خود سفر میکند و برایش یک بار دیگر توضیح میدهد که او بیگناه بوده است. مرد اما دوباره از اتاق خارج میشود و مایل نبود با او صحبت کند.
زن ناامید از اینکه نتوانسته بود به شوهرش بیگناهی خود را بقبولاند به مغازۀ مرکز شهر بازمیگردد.
زن بخاطر تحملِ وحشت و بخاطر سکوت شوهرش رنج میبرد و مرتب ضعیفتر میگشت و عاقبت گرفتار بیماری تبِ مغز میگردد.
روزی مرد میوه‌فروش تلگرافی از یک دکتر بدست میآورد که در آن از او خواسته شده بود اگر میخواهد زنش را زنده ببیند باید خیلی سریع حرکت کند، زیرا که ساعات پایان زندگی زن آغاز گشته است.
مرد پیش زنش میرود، اما زنِ تبآلود دیگر قادر به شناختن او نبود. پزشک به مردِ میوه‌فروش میگوید که او باید کنار تخت بنشیند، زیرا ممکن است که زن قبل از مرگ به هوش آید و بتواند او را بشناسد.
حالا او کنار تخت مینشیند و به صحبت تبآلود زن که در آن کلماتی از بیگناه بودن خود را تکرار میکرد گوش میسپارد. اما مرد نمیتوانست آن را باور کند و به خود میگفت که زنش دختر را بخاطر حسادت کشته است.
ناگهان زن تبآلود نیمخیز میشود و شوهرش را بجا میآورد.
زن با آسودگی میگوید: "آمدهای تا حرفم را باور کنی؟"
در این لحظه مرد به چشمان همسرش نگاه میکند و از آهنگ صدایش باید باور میکرد که او در مُردن دختر جوان بیگناه میباشد.
و او در قلبش از سرنوشت درخواستِ معجزهای میکند و با سکوتش میگوید که زن در حال مرگ اگر که بیگناه است باید زنده بماند و سلامت گردد. مرد نافذ در چشمان زن مینگرد و با عمیقترین آرزو التماس زندگی برای او میکند.
مرد با صدای بلند رو به زنِ بیمار که سرش روی شانه خم شده بود و با چشمانی نیمه‌روشن او را نگاه میکرد میگوید: "من حرف تو را باور میکنم. تو بیگناهی. ما هر دو تقصیری نداریم و میخواهیم خوشبخت و آرام به زندگی ادامه دهیم."
زن با صدای ضعیفی میگوید: "من میخواهم بخوابم، و وقتی بیدار شوم میخواهم مانند گذشته با تو خوشبخت باشم."
دستهای مرد سر زن را با احتیاط روی متکا قرار میدهد. و او دوازده ساعت بر بالین همسرش بیدار مینشیند و در تمام این مدت دستهای زنش را در دستان خود نگاه میدارد.
زن پس از دوازده ساعت برای لحظهای چشمانش را میگشاید و وقتی چهره مرد را در کنار خود میبیند لبخند میزند.
مردِ میوه‌فروش به زنش میگوید "بخواب تا سلامتیات را بدست آوری!" زن دوباره چشمهایش را میبندد و دوباره دوازده ساعت میخوابد. و پس از بیست و چهار ساعت مرد همچنان در کنار بسترِ زن بیدار نشسته و دستهایش را محکم مانند اولین ساعات در دستهای خود نگاه داشته بود.
زن چشمهایش را میگشاید و هنگامیکه شوهرش را هنوز در کنار خود میبیند شاد و قوی میگردد و احساس میکند که دوباره به زندگی بازگشته است. و با دست چشمهای شوهرش را نوازش میکند. سپس سر مرد به سمت او بر روی متکا خم میشود و به خواب میرود، و هر دو یک بار دیگر دوازده ساعت میخوابند.
سپس زن سالم و قوی چشم از خواب میگشاید. و از این ساعت به بعد تمام گذشتهها فراموش میگردند و زندگیشان مانند روزهای اولِ زندگیِ زناشوئیشان سعادتمند میگردد.
 
شنیدن صدای ناقوس شبانه معبد میجدرا
قدیمیترین درخت ژاپن در کنار دریاچه بیوا ایستاده است، در فاصلهای نه چندان دور از شهر اُزو و نزدیک ایوانهای معبد میدِرا که بر روی تپه سبزی در میان جنگلی از درختان سرو قرار دارد.
هنگامیگه این درختِ چند هزار ساله هنوز بلندتر از یک ساقه علف نبود دریاچه شبیه به سازِ چنگِ بیوا به این نهال نور میتاباند، همانطور که امروز هم بدون هیچ تغییری به درختِ ویران و شکافته گشته روشنائی میبخشد.
حالا اما صدها چوبِ بلند شبیه به صدها عصای زیر بغلْ وجودِ پوسیدۀ این قدیمیترین درخت ژاپن را مانند خدایِ پیر گشتهای که از آسمان صدها دست به سوی زمین گسترانده است حمل میکنند.
در آن زمان، هنگامیکه درخت مانند یک ساقۀ جوان بود معبد میدِرا هنوز وجود نداشت و هنوز هیچکس صدای حیرت‌انگیز ناقوس معبد میدِرا را نمیشنید که شبها مانند زنِ آوازخوانی صدای آرامبخشش را از ایوانهای معبدِ کنار درخت قدیمی به سمت دریاچه مانند سازِ چنگِ بیوا میفرستد.
این درخت در گذشتههای خیلی دور ابتدا بصورت بذری کوچک از چین به ژاپن آورده شده بود و مردم این سرزمین خیلی دیر از داستانِ چینی بودن آن مطلع میگردند.
هنگامیکه درخت مانند فرزند یک انسان رشد میکند هنوز حتی یک فرد ژاپنی را هم ندیده بود. و هنگامیکه اولین ژاپنیها پیشش میآیند او در قویترین دورانِ مردانگیش به سر میبرد و تقریباً مانند درختان سروِ جنگلِ آن اطراف بلند شده بود.
یک چنین درختی که هرگز از جایش حرکت نمیکند و فقط حرکتهای فصولِ سال را میشناسد و محیط اطرافش هم مانند او هرگز به سفر نمیرودْ دارای یک حافظه بسیار عالیست. این اما خود را در این بیان نمیکند که مغزِ چوبِ او به آنچه گذشته است یا آنچه که خواهد آمد فکر میکند، بلکه ذهنِ یک درخت همیشه گشوده در بیرونش قرار دارد. پوستِ آنها هر روز با سطور، غضروفها و خراشهاْ کوچکترین تجربهها را مانند تندنویسی با حروف الفبا ثبت میکنند. همانطور که وقتی به درخت در جهان خوش میگذشت خود را میگستراند، و وقتی که جهان او را تهدید میکرد زره میپوشید و خود را مستور میساخت، پوستش به فکر فرو میرفت و خود را با حروف الفبا چین میانداخت.
مورچهها، سنجاقکها، زنبورها و پرندگانْ نویسندگان درختها هستند. سوسکها و کرمهای چوبْ حروفچینهای مادونیاند که در سرنوشتِ زبان درختها و خط شیارها همکاری دارند.
این زبانِ درختها را یک روز یک زاهد خردمند به نام آتا مونو در زمانیکه ژاپنیها هنوز لباسهای ماقبل‌تاریخ از الیاف و از برگِ درختان میپوشیدند و موهای ژولیده بر سر حمل میکردند کشف کرد، نه در ژاپن بلکه در چین.
داستان آتا مونو به سالهای بسیار دور و پیش از کشفِ درختِ قدیمیِ کنارِ دریاچه بیوا بازمیگردد.
هنگامیکه آتا مونو اولین حروف الفبای یک درختِ بیدِ چینی را کشف کرد در پوست آن همچنین روشی را خواند که توسطش میتوانست جسم خود را جاودانه سازد. در پوست آن درختِ بید در چین نوشته شده بود که هر انسانی بیتفاوت از بزرگ یا کوچک، باهوش یا کم‌فهم، ضعیف یا قوی، پیر یا جوان بودن میتواند جاودانگیِ رشتۀ حیات و جسمش را حفظ کند، به شرطی که یک بار در زندگی همراه با نوای یک سازِ چنگِ معین به خواب رود. درختِ بیدِ چینی میگفت که این چنگ در چین نیست، اما نه چندان دورْ آن سویِ دریا در جزیره کوچکی قرار دارد که آن زمان در چین هنوز دارای نامی نبود و فقط توسط تعدادی از مردم به این خاطر که آتشفشان فوجی‌یاما در آنجا همیشه دود میکرد <سرزمین آتش جاودان> خوانده میشد.
آتا مونو به سمت <سرزمین آتش جاودان> براه میافتد و در جاده از روی پوستِ تک تکِ درختها میخواند تا به کنار دریاچه میرسد؛ اما هیچکس نمیتوانست او را به آن جزیره برساند، زیرا فقط کشتیهائی که هر صد سال یک بار برحسب اتفاق راهشان به آن جزیره میافتاد مسافری از <سرزمین آتش جاودان> که سازِ چنگِ آتا مونو باید در آن قرار داشته باشد را با خود میآوردند.
سالها از پی هم میگذشتند و آتا مونو در کنار دریاچه نشسته بود و بخاطر جاودانگی ضعیف میگشت، پشت کرده به سرزمین پدریاش روز به روز رو به سمت شرق نگاه میکرد، به پشت امواج، جائیکه سرزمین کوچک آتش جاودان بود و در آن باید آن سازِ چنگِ غریبه قرار داشته باشد.
یک روز طوفانی از سمت شرق برمیخیزد. آتا مونو خود را کمی از ساحل به عقب میکشد. او در این وقت در فاصله دور بر روی دریای خروشان موجودی با دستهای متعدد میبیند که با بدنی راست نگاه داشته شده و پنجههای سیاهْ مانند یک درختِ قدرتمند و پُر برگ مانند تیری شلیک گشته در حرکت بود و جلو میآمد.
آتا مونو ابتدا این پدیده را شبح پنداشت، سپس یک اژدها و بعد تشخیص میدهد که اندام برافراشته و بزرگ با دستهای متعدد واقعاً یک درخت است، یک درختِ تازه و سبزِ سرو با تنۀ قرمز آتشین؛ زیرا که پوست درختانِ سرو وقتی مرطوب میگردند سرخ میدرخشند. از این درخت آبِ دریاچه میچکید، با سرعت به سمت ساحلِ شنی مانند تیرِ از کمان رها شدهای در حرکت بود؛ و انگار که حقیقتاً بر روی ریشههایش راه میرودْ با سرعت توسط باد بُرده میگشت و بعد از یک ربع ساعت حرکت در درونِ سرزمینْ درختان دیگری مییابد و نزدیکشان در محلی محافظت گشته از باد توقف میکند و خود را با ریشههایش مانند پنجههای غولآسای یک عقاب محکم نگاه میدارد.
آتا مونو ترس نمیشناخت؛ و هنگامیکه درختِ شگفت‌انگیز مانند مشعلی سرخ بر بالای امواج دریا با اندامی برافراشته نزدیک گشت و شاخههای سیاهش را مانند دود سیاهی در هوا گستراند، در این لحظه اما مردِ رؤیاییِ مشتاق عقب ننشست، زیرا او اولین محرمی بود که درختها از میان انسانها انتخاب کرده و خطِ پوستشان را برای او قابل شناسائی ساخته بودند؛ و او هیچ وحشتی از درختها نداشت، همینطور از این درخت غول‌پیکرِ شگفتانگیز که بر روی دریا راه میرفت.
آتا مونو در این شب بعد از پاک کردن ریشه و پوستِ درختِ تازه از راه رسیده از خزهها، لجن و صدف دریائیْ در زیر آن دراز میکشد؛ و او با این آگاهی که این درخت فقط برای او و نه هیچکس دیگر به چین فرستاده شده است به خواب میرود. و او خوشحال بود که میتواند در روز بعد سرنوشتها و افکار و خواهشهای این درخت کاج را از روی پوستش بخواند و شاید پی ببرد که چگونه میتواند موفق به رفتن به سرزمین کوچک آتش جاودان و بدست آوردن چنگ شود.
صبح از راه میرسد و آتا مونو بدون غذا خوردن، بدون آب نوشیدن و بدون به بالا نگاه کردن تا غروبِ آفتاب حفرهها، پیچها و برآمدگیهای روی پوست رفیقش را مطالعه میکند. اما نمیتوانست حروف الفبای روی پوست را بخواند، او هیچ‌چیز از زبان این درخت نمیفهمید. حروف الفبای تمام درختانِ چینی را میتوانست بخواند اما زبانِ این درخت برایش نامفهوم بود. و آتا مونو همچنان نادان و تنها در زیر درختِ غیرقابل درک نشسته بود و با غروب کردن خورشید شروع به گریستن میکند. و وقتی خورشید برای آخرین بار بر تنه درخت نور میپاشاند و از ریشه تا تاج آن مانند ذغالِ آتشینی شروع به درخشیدن میکندْ آتا مونو با هیجان و بی‌صبری فریاد میکشد: "ای درختِ مجلل و باشکوه! حالا که نمیتوانم خط ترا بخوانم، پس با من صحبت کن!"
شب فرا میرسد و درخت ساکت میماند.
آتا مونو فریاد میزند: "من قسم میخورم تا زمانی که نگذاری الفبای پوستت را  بخوانم یا کسی را برایم نفرستی تا خواندن خط تو را به من بیاموزد دیگر نه چیزی خواهم خورد و نه آب خواهم نوشید."
و آتا مونو به سمت ساحل میدود و دهانش را از شن پُر میسازد، زیرا او نمیخواست دیگر غذا بخورد، صحبت کند، فریاد بکشد و نفس بکشد.
او با حالتی نیمه‌خفه گشته در ساحل دراز کشیده بود و از درختِ جدید، از چین و از اشتیاقش به جاودانگی متنفر بود.
او در حالیکه آخرین نفسهایش را میکشید با خود فکر کرد: "من میخواهم سازِ چنگ را فراموش کنم." سپس حالش بهتر گشت. چه آرامبخش است چشم پوشیدن از داشتن یک آرزوی وحشی! آدم انگار از اسبی وحشی به پائین میآید و دوباره زمینی سفت در زیر پا دارد.
پس از این اندیشه آرامبخش بدون تفکر خود را راست میکند، شنها را بی‌اعتناء از دهان خارج میسازد و نفس تازهای میکشد. سپس از جا میجهد، دستهایش را به دو سمت بدن دراز میکند، دوباره برای اولین بار پس از چندین سال میخندد و پیشانی همیشه چین افتادهاش مانند قرص ماه براق و جوان میگردد.
"آه ماه، آیا هنوز زندهای؟ من مدتهای طولانیست که تو را ندیدهام." و آتا مونو کوچکترین صدف را در نور ماه، گودالهای کوچک ساحل شنی و ابرهای کوچکی را که با ماه در حرکت بودند تحسین میکند، زیرا که او سالها فقط درختها و پوستشان را دیده و بقیه چیزها را فراموش کرده بود. و حالا اجازه میدهد که شنوائی دوباره به نزدش بازگردد. او، کسیکه فقط با چشمانش کنار پوست درختها زندگی کرده بود حالا میشنید که چگونه علفِ نازک خش خش میکند، که چگونه موشها با همدیگر زمزمه میکنند، که چگونه روباهها در پشت ریشه درختان زوزه میکشند، که چگونه جغدها همدیگر را صدا میزنند و چگونه ماهیها در روشنائیِ نور ماه به آببازی مشغولند. و پس از آنکه او شنوائیش را خشنود ساخت، زبان و سقف دهان، دندانها و معده و خونِ سرد شدهاش به او میگویند: "میدانی، چیزهای کاملاً متفاوت دیگری هم بجز شیره و پوستِ درخت که تو سالها از آنها خوردهای برای ارتزاق وجود دارد. آیا نمیشنوی؟ در فاصلهای دور بوقلمونها در خواب وراجی و خوکها چون ماه بر روی پوزهشان میتابد خرخر میکنند. و خانههای روستائی در این نزدیکیها هستند و تو میتوانی تخم‌مرغ، چربی خوک، ماهیهای پخته و برنج بخوری. و آیا مشتاق نیستی تمام بدنت گرم شود؟ و آیا تو در آن محلی که بقیه مردم یک قلب عاشق دارند یک لکه سرد و تلخ با خود در سینه حمل نمیکنی؟
آتا مونو آه عمیقی میکشد، زیرا آنچه را که حواسش به او میگفت به نظرش درست میآمد. او از جا برمیخیزد و به یاد میآورد که انسانها لباس بر تن میکنند. و او در همان شب از خزۀ خشک شده دریائی برای خود یک پیراهن بلند میبافد، و او به اندازه کافی خودپسند بود و آن را با تعدادی صدف تزئین میدهد و زنجیری بافته شده از صدف را هم به مویش وصل میکند، زیرا او مایل بود که مورد علاقه زنان روسپیای که باید در راه میدید قرار گیرد.
آتا مونو سپس هنگامیکه هنوز روز نشده بود در زیر آخرین ستارهها و دوباره با صورتی به سمت سرزمین چین نگاه داشته شده از کنار دریا به راه میافتد.
در کنار چاهِ آبِ اولین خانه روستائی سه زن ایستاده بودند. آنها دوستانه میگویند: "صبح بخیر، آتا مونو." و آتا مونو تشکر میکند و متعجب از اینکه نام او را میدانند از آنها تقاضای کمی آبِ شیرین میکند.
و در حالیکه او هنوز انتظار میکشید تا سطل از چاه بالا کشیده شود یکی از سه زن خداحافظی میکند و میرود. اولین لیوان آب شیرینی که او پس از سالها نوشید چنان مغذی و با طراوت به نظرش آمد که فکر کرد دیگر هرگز تشنهاش نخواهد گشت. و او به زنها گفت:
"من دیرتر، زمانیکه ثروتمند شدم از شما تشکر خواهم کرد."
زنها در برابر آتا مونو انگار که یک نجیبزاده باشد تعظیم میکنند و میگویند: "تو ثروتمندترین مرد این سرزمینی!" و خوشامدگوئی زنها باعث میگردد که او دوباره قلبش را طوریکه انگار خورشید به درون یک دهانِ باز میتابید گرم گشته احساس کند.
آتا مونو اشباع گشته از نوشیدنِ آب از خانه روستائی دور میشود و عمیقتر داخل سرزمین میگردد، مزارع برنج و درختان توت را تحسین میکند و به روستائی میرسد که فقط از ده خانه تشکیل شده بود. اما تقریباً سی زن در راهِ ورودی روستا ایستاده بودند. و هر سی زن در برابر آتا مونو تعظیم میکنند. او در میان زنها آن زنی را که در کنار چاه آب دیده بود بجا میآورد، همان زنی که زود رفته بود تا خبر ورودِ او را به اطلاع دیگران برساند. او از این اتفاق شگفتزده شده بود و نمیدانست که چرا مردم اینهمه برای وجودِ ناشناسِ او ارزش قائل میگردند.
یکی از زنها قرمز میشود، جلو میآید و میگوید: "شوهران ما مشغول کار در مزرعه هستند و نمیدانند که تو آمدهای و فقط ما تازه توسط زنی مطلع شدهایم که تو داری به چین بازمیگردی."
او از تعجب نمیتوانست جواب بدهد و از آنها تشکر کند، هرچه فکر میکرد نمیتوانست حدس بزند که چرا تمام زنها وقت و میل دارند که از او مراقبت کنند.
آتا مونو هنوز روستایِ دَه خانهای را کاملاً ترک نکرده بود که از بالای تپۀ بعدی و تپه دوم و تپه سوم و تپه چهارم زنان و دختران جدیدی در جاده روستائی به پیشوازش میآیند. او مرتب همان سلامها را میشنود و مرتب باید از آنها میشنید که مردها در مزارع مشغول کارند.
آتا مونو از تپه پنجم میگذرد. در آنجا هم در هر دو سمت جاده زنها صفی تشکیل داده بودند و با دیدن او برمیخیزند و به او تعظیم میکنند. صفوف زنها بسیار شلوغ بود. اما کمی قبل از غروبِ آفتاب و پس از ششمین تپهای که در پشت آن مرکز استان قرار داشت زنها نه تنها در جاده بلکه بر روی شاخههای درختان هم نشسته بودند و صورتهایشان مانند لامپی در شب میدرخشید. آنهائیکه بر روی درختها بودند برایش کف میزنند و زنهائی که پائین درختها بودند به او تعظیم میکردند و کف میزدند.
صد قدم مانده به دروازه و چهار برجِ مرکز استان، جائیکه ازدحام زنها در جاده بیشتر از هر جای دیگر بود ناگهان آتا مونو یک فریادِ دسته‌جمعی وحشتناکی میشنود. یک صدای غژ به گوشش میرسد و یک تیر بلند زوزه‌کشان بطور عمودی و لرزان کنار پایش محکم در زمین فرو میرود.
او شگفتزده شده بود اما نگذاشت که مزاحم رفتنش گردند و سه قدم به پیش میرود. در این لحظه سه نیزه در برابرش فرود میآیند. یکی از آنها یک درخت را میشکافد، دومی قلب یکی از زنها را سوراخ میکند، سومی از میان موی آتا مونو میگذرد و صدفهای بافته شده آویزان به مویش را میکند و با خود میبرد.
آتا مونو بلافاصله پس از آن میبیند که زنها بر روی چهار برج دروازِۀ شهر به جنب و جوش میافتند و از هر برج مردی به پائین سقوط میکند.
آتا مونو از دو زنی که نزدیک او ایستاده بودند میپرسد: "اینجا چه خبر است؟" یکی از زنها با هیجان میگوید: "آه، سرور من، چند مرد حسود میخواهند شما را بکشند." و زن دومی میخندد.
او در ادامه میپرسد: "چرا من فقط زنها را میبینم و هیچ مردی به استقبالم نیامده است؟"
"آه، سرور من، حاکم مقرر فرموده: در روزیکه شما دوباره از دریا به چین مراجعت کنید هیچ مردی اجازه خارج شدن از خانه را ندارد و هیچ مردی اجازه آمدن به خیابان را ندارد، زیرا که حسادتِ مردها بی‌مرز است و همۀ مردها در اینجا از تو تنفر دارند."
آتا مونو حیرتزده میگوید: "اما من سالهای درازیست که با مردها صحبت نکردهام. چرا آنها از من متنفرند و چرا به من حسادت میورزند؟"
"سرور من، شما نمیدانید که حاکم چه زیاد غمگین بود، چون شما ــ اولین کسی که زبان درختان را میفهمید ــ قصد داشتید چین را ترک کنید."
آتا مونو شگفتزده میگردد:
"اما من این را برای کسی تعریف نکرده بودم. حاکم از کجا میداند که من میتوانم خطِ روی پوست درختان را بخوانم؟"
"سرور من، مردم هر روز در محل تولدتان شما را که در تمام جادهها، در تمام جنگلها با صدای بلند در حال کشف رمز زبان درختان بودید میدیدند. مردم انبوهی در کنارتان میایستادند و از شما خواندنِ خط پوست درختان را میآموختند. و حالا همۀ مردان ما مانند شما میتوانند خطِ درختها را بخوانند و زبانشان را بفهمند."
"مردهای شما به این خاطر چون اولین کسی بودم که زبانِ درختها را فهمید به من حسادت میکنند؟"
"آه نه، سرور من، آنها حسادت میکنند، زیرا حاکم در روزیکه شما به چین پشت کردید و به سمت دریا رفتید قسم یاد کرد که شما در روزیکه بازمیگردید و به میان خلق او مراجعت میکنیدْ حق انتخاب هر زنی را دارید، بیتفاوت از اینکه شوهردار یا مجرد باشند، بیتفاوت از اینکه فقیر باشند یا غنی؛ حتی همسر حاکم را هم میتوانید به همسری برگزیند. اما شما باید تصمیم خود را تا غروب آفتابِ روزی که به چین بازمیگردید گرفته باشید. اما اگر تا غروب آفتاب انتخابتان را نکرده باشید فردای آن روز شما را خواهند کشت. حاکم میخواهد که حالا زنده یا مُرده شما در این سرزمین بماند و شما شکوه و عظمتِ سرزمین را به خطر نیندازید، مهاجرت نکنید یا بجز از خلق خود زنی از خلقی دیگر به همسری برنگزینید.
مردهائی هم که قبلاً از برجها سقوط کردند شوهران چهار دختر زیبای حاکم بودند؛ این چهار مرد میخواستند شما را قبل از اینکه داخل شهر شوید بکشند، زیرا آنها از انتخاب شدن همسرانشان توسط شما میترسیدند."
آتا مونو میگوید: "من از تمام صد هزار زن این سرزمین استقبال میکنم. همان اندازه کم که حالا من خواست جاودانگی دارم، به همان اندازه هم قصد انتخاب عشق دارم. من میخواهم فردا بمیرم. پس چرا قبلاً وقتیکه تیر رها گشت و نیزه به جای کشتن من یک زن را کشت من نمردم؟"
زنی که به او جواب داده بود میگوید: "بیا! بازویت را به دور کمر من بینداز و مرا بعنوان همسرت معرفی کن. بعد دیگر مجبور به مُردن  نیستی و من میخواهم به تو کمک کنم تا تو جاودانگیای را که بیهوده در کنار دریا انتظار میکشیدی برای خود تضمین سازی."
آتا مونو سریع میپرسد:
"آیا زبان پوست درختهای کاج قرمز را بلدی؟"
زن هم سریع جواب میدهد: "طبیعیست. البته من هرگز چنین درختی ندیدهام، اما خط پوستش را مانند خطِ کف دستم میشناسم."
آتا مونو سریعتر میپرسد:
"آیا میدانی سازِ چنگی که من به دنبالش هستم کجا قرار دارد؟"
"طبیعیست. تمام درختها تعریف میکنند که چنگ در سرزمین کوچک آتش جاودان قرار دارد."
"زن، آیا راه رسیدن به آنجا را میدانی؟"
"طبیعیست. من آن را به تو نشان خواهم داد. البته پس از آنکه تو من را به همسری بگیری من تو را از آن با خبر میسازم. اگر مرا دوست بداری من به هر چیزی موفق خواهم گشت."
"آیا اگر من با تو ازدواج کنم به من وفادار خواهی ماند، و آیا جاودانگی را با من قسمت خواهی کرد؟"
زن اخم میکند و میپرسد: "وفادار بمانم؟ این طبیعیترین چیز در جهان است. من قول چیزی را نمیدهم. اما البته جاودانگی را با تو قسمت خواهم کرد."
آتا مونو داخل شهر نمیشود. در هفتاد و نه قدمی شهر به رسم چینیها و ژاپنیها بازویش را به دور کمر یک زن میپیچد. اما نه آن زنی که جواب سؤالهایش را همیشه سلیس با <طبیعیست> پاسخ میداد، بلکه بازویش را به دور کمر زنی میاندازد که در آن کنار ایستاده بود و به همه‌چیز با ملودی و دوستانه مانند یک ناقوسِ آوازخوان میخندید.
این زن به آتا مونو قول هیچ‌چیزی نداد و مردم سرزمینها امروز هم هنوز خاطره او و خندۀ مانند آوازش را محترم میشمرند.
هنگامیکه مردِ حکیم و دانای بزرگ چینی و همسر دوستداشتنی و خندانش پس از زندگیای سعادتمندانه در سالخوردگی فوت میکنندْ مردم آن دو را در ساحل در زیر آن درختِ پر راز به خاک میسپارند که آتا مونو هرگز موفق به خواندن نوشتههای پوستش نگشت.
صد سال بعد، هنگامیکه چینیها ژاپن را کشف میکنند و دریاچه شبیه به سازِ چنگِ بیوا را بعنوان چنگِ بزرگی در سرزمین آتش جاودان قرار گرفته مییابند یک بذر از آن درخت غیرقابل توضیح را در زمانی که ژاپنیها هنوز لباسشان برگ درختان و موهایشان ژولیده بود و در سرزمین کوچکِ آتشین زندگی میکردند با خود میآورند و در آنجا اولین رسولانِ آموزش عالی و تمدن میگردند.
و دوباره چندین صد سال دیرتر، هنگامیکه اولین راهبینِ بودائی چین مذهب گیاهان، جهان حیوانات و جهان انسانها را به ژاپنیها میدهند و به آنها برادریِ تمام موجودات کائنات را میآموزند و روحانیونِ صومعۀ میدِرا و ایوانهایش را در کنار دریای بیوا میسازند، در این وقت مردم دوباره به یاد درخت پُر رازی که حالا با گذشت سدهها قوی و با اقتدار شده بود میافتند. و هر کسی که پیش درخت به ساحل دریاچه بیوا میآمد از داستان آتا مونو صحبت میکرد، تا اینکه روزی یک راهبِ ژاپنی زاده میگردد. او اولین کسی بود که آموخت از نوشتههای درختِ پُر رازِ کنار دریاچه بیوا که تا آن وقت ناخوانا مانده بود کشف‌رمز کند. و او از روی پوست درخت جملهای که او را متحیر ساخت میخواند:
"آه انسان بدان، و به من گوش بسپار، به من که مانند پوستِ زمین پیر میگردم: به من و به همه چیزهائی که بر روی زمین مانند من پیر میگردند و عشق برایشان بالاتر از جاودانگیست گوش بسپار."
و این کلام قصار را راهب ژاپنی میلیاردها و میلیاردها بار در شاخههای رأس درخت، در تنه و در پوست ریشهها حفر شده میخواند؛ تا عمیقترین پوست ریشهها در زمین فقط همین یک جمله نوشته شده بود. حالا مردم هم بخاطر میآورند که آتا مونو از زمانیکه با زنِ خندانش سعادتمند زندگی میکرد دیگر هرگز از جاودانگی حرف نزد و از او هرگز سراغ جادۀ رو به جاودانگی را نگرفت. و صدای خندۀ آن زن از گذشته مانند از داخل گوری برمیخیزد، طوریکه انگار راهبین ناقوسی را خورده باشند که هنوز شبها در صومعۀ میدِرا به صدا میآید و نوایش مانند صدای ملایمی شنیده میگردد و لحنِ آوازِ یک زن سعادتمند را دارد.
از درخت قدیمی اما حالا فقط یک کُنده باقی مانده است که چوبهای بلندی مانند عصا تکیه گاهش هستند. محلی که او در کنار دریا ایستاده است به درِ چوبی صومعه راه دارد. بر شاخههایش هزاران کاغذِ سفیدِ دعا آویزان است. هزاران زائر از ژاپن و چین از درخت جاودانهای که اعلام میکند «عشق بزرگتر از جاودانگیست» بازدید میکنند و این درخت را «سعادتمند» مینامند، زیرا که او اجازه دارد شب به شب صدای زنانه و ارزشمندِ ناقوس شبانه صومعۀ میدِرا را که به مانند خنده زنیست که آتا مونو روزگاری در نزدش آرزوی جاودانگی را به دست فراموشی سپرد استراق سمع کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر