جنگ صلیبی کودکان.


<جنگ صلیبی کودکان> از کلابوند را در شهریور ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

هیرونیموس
هیرونیموس در وسط صحرا یک خانقاه و یک کلیسا میسازد. سپس یک روز شیری به کنار درِ کلیسا میآید. او یک پایش میلنگید و محزونانه میغرید، او مانند یک شیر نمیغرید، بلکه مانند یک گربه میو میو میکرد. راهبان وقتی شیر را میبینند پا به فرار میگذارند. اما هیرونیموسِ مقدس پیش او میرود. در این وقت شیر پنجه پای چپش را به او نشان میدهد و هیرونیموس میبیند که یک خار در پای شیر فرو رفته است. او خار را بیرون میکشد و تکهای از کتش را جر میدهد و با آن پای شیر را پانسمان میکند. از آن زمان به بعد دیگر شیر از کنار او به جای دیگری نمیرفت.
شیر از جانب هیرونیموس مأمور محافظت خرها شده بود. او آنها را صبح زود به چمنزار هدایت میکرد و شب دوباره به خانه بازمیگرداند. یک روز خرِ گاریکِشی را به چراگاه هدایت میکندْ اما چون هوا بسیار گرم بود دراز میکشد و خوابش میبرد. در این وقت قافلهای از راه میرسد، حر را تنها میبیند و او را با خود میبرد. وقتی شیر از خواب بیدار میشود و حر را نمیبیند به وحشت میافتد، به اینسو و آنسو میدود و میگذارد غرشش در صحرا انعکاس یابد. اما هیچ خری به سؤال خفه و گرفتۀ "کجا؟ کجا؟ کجا؟"یِ او پاسخ نمیداد. او در این هنگام سرِ مغرور با یال زردش را به زیر میاندازد و به زحمت به سمت خانه گام برمیدارد. زیرا خجالت میکشید که مأموریت سپرده شده به او را اینچنین سهل‌انگارانه انجام داده است. راهبین نمیخواستند او را راه بدهند؛ زیرا آنها فکر میکردند که او خر را خورده است، چیزی هم برای خوردن به او نمیدادند و میگفتند: "اول خری را که بلعیده‎‎ای هضم کن!"
اما هیرونیموس مقدس معتقد به بیگناه بودن شیر بود و اجازه داد او را به خانقاه بیاورند و به او دستور داد که بجای خر گاری را بکشد. حالا شیر سرافراز با یوغِ خر گام برمیداشت. هنگامیکه او دوباره یک روز در چراگاه بود قافلهای که خر را دزدیده بود در راه بازگشت از آنجا میگذشت و در رأس آن خرِ ربوده شده با بار سنگینی از اسانس و جواهرات چهارنعل در حرکت بود. در این لحظه شیر چنان بلند میغرد  که دزدها ــ کاروان از چنین افرادی شکیل شده بود ــ وحشت کرده و از آنجا میگریزند. در این وقت شیر تمام کاروان را با خر در رأسشان ــ احتمالاً صد قاطر و شترِ بار شده با هزاران گنجینه ــ به مقابل خانقاه هدایت میکند، و راهبین وقتی کاروانِ فوقالعاده را در حال نزدیک شدن میبینند بسیار شگفتزده میگردند. آنها دروازه را میگشایند و تمام حیوانات و آخر همه اما شیر که مانند سگِ کوچکی دمش را تکان میداد داخل میشوند. راهبین بخاطر هدایای عجیبِ مسیح بسیار خوشحال بودندْ چون اتفاقاً شب کریسمس بود. هیرونیموس اما دستور داد که از اموال خوب مراقبت کنند و وقتی صاحبِ اصلی آنها پیدا گشت آنها را سالم به او برگردانند. اما دزدها از ترسِ شیر خود را نشان ندادند و به این ترتیب پس از یک سال تمام گنجینه به صومعه تعلق میگیرد. شیر اما از اینکه خرش را دوباره بدست آورده است خوشحال بود. آنها دیگر چشم از هم برنمیداشتند، و چنین گفته میشود که مردِ مقدس اغلب بعنوان سومین فرد در پیش آن دو بود و با آنها به زبانی صحبت میکرد که دیگران نمیفهمیدند. دوستی او با شیر و خر مانند دوستی با انسانها بود، و وقتی او میمیرد شیر و خر هم با او میمیرند و مردم آن سه را در یک گور به خاک میسپرند. هیمِریوس کشیش از آمِلیا هنگام اعلام مقدس بودن هیرونیموس پیشنهاد میکند که همچنین شیر و خر را هم مقدس اعلام کنند. من نمیدانم پیشنهادش جدی بود و یا از روی بدجنسی.
 
افسانه
من با عصای پیادهرویام در انبوهی مورچه فرو کرده بودم. مورچهها وحشی و وحشتزده قاطی و درهم فرار میکردند. من ناگهان عصایم را بیرون کشیدم و از آنجا رفتم. مورچههائی که ناپدید گشتنِ عصا در هوا را دیده بودند فریاد کشیدند: "چه پرنده عجیب و غریبی!" اما یک مورچه سمج از عصا بالا آمده بود و من باید با تکان دادنِ عصا از شرش راحت میشدم. او کاملاً هیجانزده خود را به بقیه مورچهها میرساند و نفس نفس‌زنان میگوید: "پرنده یک انسان را در چنگال خود داشت، او انسانها را میخورد!" سپس میرود، عمیقاً فکر میکند و یک کتاب مینویسد: "سرشت، منشاء و ارگانیسم پرندهچوبی تازه کشف شده" و به استادی در رشته جانورشناسی دانشگاه مورچهها منصوب میگردد.
 
ضربالمثل
وزغ با خود فکر کرد این خوب نیست که انسان تنها باشد. زیرا او در تمام طول روز و شبِ دراز و دوستداشتنی تنها بود. هیچکس او را دوست نداشت، هیچکس با او قدم نمیزد، هیچکس در قهوهخانه با او ورقبازی نمیکرد، هیچکس او را درک نمیکرد.
این زندگی وحشتناکی بود.
مانند مار در کنار بار، جائیکه بد خُلق بر روی چارپایه بلندی چمباته زده و شرابی که هیچگاه برایش خوشمزه نبود مینوشید فشی میکند: "صورتحساب!" و بعد پوستبارانی خود را میپوشد و خارج میگردد. در خیابان کلاه مخملی قهوهایش را مؤدبانه میتکاند و بر سر میگذارد.
"خوب نیست که انسان تنها باشد." و بعد گریان و غمگین ادامه میدهد: " آیا به کسی آزار رساندهام؟ مگر تقصیر من است که اینطور دیده میشوم."
خدای مهربان میگوید: "معذرت میخواهم، من شما را خوب درک نمیکنم ... شما همین حالا یک ضربالمثل نقل‌قول کردید. آیا مگر شما یک انسانید؟"
وزغ کمی فکر میکند و عاقبت آهسته میگوید: "نه."
خدای مهربان میگوید: "آها."
وزغ همچنان در تنهائی به زندگی ادامه میداد. مگر چاره دیگری هم داشت؟ او برای اسلوبِ فلسفی خدای مهربان هنوز رشد نکرده بود.
 
جنگ صلیبی کودکان
هنگامیکه در یک صبح تابستان گله را در شبنم و مه به چرا برده بودم و خورشید در حال بالا آمدن از کوههای آبیِ مایل به خاکستری بودْ یک فرشته جوانِ مو فرفری، درست به همان شکلی که او بر روی اوراق کلمات قصار آیین عشای ربانی به تصویر کشیده شده است بر من ظاهر گشت. او از میان تنه دو درختِ توس جلو آمد، به بُز نرِ پیشروِ گله نزدیک شد و به آرامی میان دو شاخش را لمس کرد. بُز سر ریشدارش را بالا آورد و با چشمان سبز و آرامش با تعجب به او نگاه کرد. هر دو سگِ گله به جلو پریدند و بدون پارس کردن و با تکان دادن دُم در کنار غریبه که شروع به خندیدن کرده بود به بالا و پائین جهیدند. مرد جوانِ غریبه اینطور شروع به صحبت کرد: "اشتفان، خدا تو را مانند زمانی که موسی شبان را به پیامبری و تبلیغ کردن برگزیدْ انتخاب کرده است. دیدهای چگونه در جنگلهای سرزمینت لشگری از کرم حرکت میکنند؟ فقط یک نفر راه را میشناسد و بقیه او را کور و کورکورانه دنبال میکنند. تو باید آن یک نفر باشی. عصایت را بلند کن، بگذار فلوت چوپانیات به صدا آید، برادران و خواهرانت، کودکان و دخترانِ تمام خلقها به دنبالت خواهند آمد. زیرا بدان که خدا گفته است: <بگذار کودکان به سوی من آیند>، بنابراین نجاتِ جهانِ جدیدِ ما هم فقط بدست کودکان انجام خواهد گرفت. افراد سالمند مانند درختان بی‌ریشه پژمردهاند و فقط ارزش سوزانده شدن در شعلههای آتش را دارند و زنانشان نیز نابارورند. زهدان یک باکرۀ نُه ساله مانند مریم باکره در نه ماهِ دیگر ناجی تازهای بدنیا خواهد آورد. اشتفان، تو پیامبر و منادی او خواهی گشت. من تو را به جنگ صلیبی بر علیهِ تمام رذیلتها، بر علیه تنبلی، دروغ، قتل، حسد و شرارت میخوانم. ندای جنگجویانِ صلیبی را در روحت بپذیر: خداوندا، مسیحیت را افزایش ده! کافران را به جهنم بفرست! خدایا! صلیب واقعی را دوباره به ما عطا فرما!" بعد فرشته با بیرون آمدنِ خورشیدِ صبحگاهی خود را در مه ناپدید میسازد. سگها پارس میکردند. بُز نرِ پیشروِ گله شاخهایش را رو به زمین خم کرده بود و با صدای بلند نفس میکشید. من حیوانها را به چراگاه هدایت کردم، از چوبِ بید یک فلوت ساختم و ترانه شادی در صبح ماه ژوئن سال 1212 نواختم. شب پیش کشاورز رفتم و گفتم: "کشاورز، مرا مرخص کن. من باید تو را ترک کنم، من دیگر نمیتوانم چوپان تو باشم." کشاورز گفت: "تو هم درست مانند یکی از این گوسفندهائی هستی که به چرا میبری. من هزینه زندگیت را تأمین میکنم، همچنین نیمتنه و کفش چرمیات را از من داری و در کریسمس یک تالِر هم از من میگیری: چرا میخواهی مرا ترک کنی؟ آیا مگر در این سیزده سال که برایم کار کردی سختی کشیدهای؟" من گفتم: "من باید خدا را جستجو کنم و توسط او باکرهای را پیدا کنم که جدیداً برای بدنیا آوردن ناجیِ جدید انتخاب شده است. فرشتهای در کنار جنگل مرا از آن باخبر ساخت." کشاورز از تعجب چشمانش گرد گشت. "کدام فرشته تو را از چه‌چیز با خبر ساخت؟" من به کشاورز آنچه رخ داده بود را تعریف کردم. اما او مرا مسخره کرد. من در شب با فلوت و عصایِ چوپانیم از آنجا رفتم. اما خیلی تعجبآور بود: دو سگ و بُز نرِ پیشرو و تمام گله بدنبالم آمدند. و درِ همه طویلهها باز گشت و از تمام خانهها برهها و بُزها بدنبالم میآمدند. ستارهها روشن میدرخشیدند. هوا گرم بود. اما من سردم شده بود و با گامهای سریع به پیش میرفتم. صبح به روستای بلووا در وُندوم رسیدم. هزاران حیوان بدنبالم میآمدند و با پیوستن سگها به لشگرم به تعدادشان مدام افزوده میگشت. در این وقت کشاورزان مرا در یک برج زندانی میکنند. گوسفندها راه را میبندند، بُزها غرغر میکنند، سگها پارس میکنند. اما وقتی من بر بالای برج رفتم آنها ساکت گشتند. من علامت صلیب را از آن بالا بر آنها کشیدم و گفتم: "به پیش صاحبانتان برگردید و به آنها خدمت کنید! خداوند بزودی صلیب حقیقیاش را خواهد افراشت و شماها سپس در سایهاش علف خواهید خورد! بروید خدا با شما!" و آنها با سرهای به زیر انداخته رفتند، سگها اما با دُمی لای پا قرار داده شده رفتند. بعد کشاورزها با شگفتیِ تمام مرا از برج خارج کردند. در این لحظه من فلوتم را درآوردم و شروع به نواختن یک ترانه کردم:
 
ماریای آسمانی،
ماریای مهربان؛
در خدمت به آنچه تو میپنداری
ما را سرافراز ساختهای.
 
در این لحظه درِ خانهها باز میگردند و مانند زن و مردی با هم اسپانیائی میرقصند: و پسرها، دخترها، کودکان به سمت من میدوند و به دورم جمع می‎شوند. من برایشان ترانه را مینوازم و آنها آوازخوان و خوشحال بدنبالم میآیند. هیچیک از تهدیدهای سالمندان، پدر و مادرها و کشیشها ابداً کمکی نکرد. راهپیمایان در بین تک تکِ ترانهها فریاد میکشیدند: "خدایا، بر مسیحیت بیفزا! کافرین را به جهنم بفرست! خدایا، صلیب حقیقی را دوباره به ما عطا فرما!" ما از میان روستاها و شهرها میرفتیم و هرچه بر تعداد ما افزوده میگشت مردم هم با کمال میلِ بیشتری به ما اجازه عبور میدادند. صد هزار جنگجو هم قادر نگشتند گور مقدس را به زور از کافرین بگیرند. خدا آنها را شکست داد، زیرا که او قلبهای سیاهشان را دیده بود. او در قلبشان میدید که بخاطر چه‌چیز آنها واقعاً میجنگند: دلیل آنها بدنِ مقدس و استخوانهایِ شهدا نبود، زمینِ مقدسِ بی‌حرمت گشته و برج و بارویِ ویران‌گشته و سوختۀ اورشلیم نبود. عدهای صلیب را بر روی پالتوهایشان حمل میکردند، زیرا فکر میکردند با پیروزی بر سلطانْ غنائم بزرگی بدست خواهند آورد، و عدهای را هم زنهای قهوهای رنگ و داغِ کفار تُرک به جنگ جلب میکرد. دسته سوم اما فکر میکردند میتوانند در بین راه به نام عیسی مسیح توسط دزدی و قتل و غارت به نان و نوائی برسند. ما جوانها و کودکان اما خدا را در قلبهایمان حمل میکردیم و میخواستیم گورِ مقدس را با قلبهایمان فتح کنیم. هیج خونی نباید به راه میافتاد، هیچ قتلی نباید انجام میگرفت، هیچ جرمی و هیچ فکر ناشایستی. روستاها و شهرها بدون هیچ حرف و کلمهای از ما شکست خوردند: ما فقط راهپیمائی میکردیم، مانند ملخها پرواز میکردیم، مانند باد میوزدیم و مانند ماهیها در دریا میگذشتیم. مردم به ما بزرگوارانه کمک میکردند، ما شب را در کلیساها میگذراندیم و جائی که ما نهار میخوردیم آنجا هم شهرداران، اشراف، آوازخوانان و اسقفها غذا میخوردند. پادشاهِ فرانسه با فرستادن یک پیک سلطنتی با پرچمهای کوچک نیلوفری به ما دستور داد به نزد پدر و مادرهای خود بازگردیم. اما ما هیچ پادشاهی از فرانسه و هیچ پدر و مادری نمیشناختیم، زیرا که افکار ما فقط از خدا پُر بود.
ما از میان فرانسه میگذریم و از کنار دریای مدیترانه به سمت ایتالیا میرویم. ما به پیاچنسا و جنوا میرسیم و از آنجا به رُم میرویم. من چند روز قبل از رسیدن به رُم گنبد کلیسای سن پتر را در ابرها در حال درخشیدن میدیدم. من با پسران و دخترانِ راهپیما در میدان واتیکان از پلههای سن پتر بالا میرویم. مردم رُم که همیشه شلوغ هستندْ ساکت جمع میگردند. پاپ اینوسنت در بالای تالار ایستاده بود. او دستش را طوریکه قصد دور کردن ما را دارد بلند می‏کند. در این لحظه من صلیبی برای او میکشم و برایش دعای خیر می‌کنم. سپس ما که تعدادمان به سی هزار نفر میرسید زانو زدیم و من شروع به صحبت کردم: "پدر مقدس، برای ما و برای افرادمان بر روی دریا دعای خیر بفرما!" و پاپ رنگپریده و خاموش برایمان دعا میکند. من اما کلمات آهستهای را که به مشاورش میگفت میشنیدم: "ما در خوابیم. این کودکان بیدارند. ببین چه خوشحال به سمت گور میروند." در این وقت بود که من برای اولین بار وحشتزده گشتم. من در این شب در یکی از سالنهای واتیکان خوابیدم، جائیکه با عکسهای مجلل تمام مقدسین تزئین شده بود. در این شب سباستین مقدس بر من ظاهر گشت، مرا بغل کرد و بوسید. ما به راهپیمائی خود از میان کامپانیا به سمت بریندیزی ادامه دادیم. در کامپانیا در کنار خرابۀ یک قنات با دختر نُه سالهای به نام ماریا مواجه میشوم. دختر به محض مشاهده من در رأس صفِ راهپیمانان به سمتم میآید، در برابرم زانو میزند، پاهایم را میبوسد و فروتنانه بدنبالم میآید. در این وقت من مطمئن شده بودم که مادرِ ناجیِ جدید را پیدا کردهام و چشمهای گریانم را در موهای سیاهش که مانند انجیر بوی شیرینی میداد مخفی ساختم. میل و اشتیاق بی‌حد و مرزی بر من مستولی می‏گردد که در برابر دیدگان تمام زائرین که بر روی زمین زانو زده و سر را بر خاک گذاشته بودند به خدا قسم یاد کنم که او را شناختهام.
از رُم انواع و اقسام اراذل و اوباش به صفوف ما پیوستند: کشیشهای ناشی، گداها، مزدورانِ از کار برکنار شده مزارع و زنان و مردانِ دلالِ محبت. عاقبت ما به بریندیزی میرسیم و دریائی که باید از میانش عبور میکردیم در برابرمان قرار داشت. من با عصایم ضربهای به دریا میزنمْ اما امواج آنطور که خود را در برابر موسی گشوده بودند راهی برای عبور ما باز نمیکنند. دو نفر از صاحبان کشتی در بریندیزی اما اعلام کردند که بخاطر هدف مقدس ما و برای پاداش گرفتن از خدا ما را به اسکندریه میبرند. ما با هفت کشتی حرکت میکنیم. دو کشتی در نزدیک ساردینیا در جزیره سان پیترو واژگون و غرق میگردند. در دو کشتیِ غرق شده فقط چمدانهای راهبان گدا، مزدوران و دلالانِ محبت قرار داشت و این به نظرم نشانه خوبی آمد. ما با فریاد بلند "خدایا بر مسیحیت بیفزا!" به ساحل آفریقائی که از میان مهِ نقرهای رنگ پدیدار گشته بود سلام دادیم. ما در حال دست زدن و آوازخوان از میان اسکندریه گذشتیم و هنگامیکه به بازار رسیدیم ناگهان تمام خیابانهائی که به بازار منتهی میگشتند را در محاصره ملوانان مسلح یافتیم. در بازار اما هوگو فرئوس و گویلِموس پورکوس با تپانچهای به کمر، با صورتهای چاق و در حالیکه پوزخند میزدند ایستاده بودند، پورکوس واقعاً مانند خوکی که لباس بر تن کرده باشد دیده میگشت. فرئوس با تپانچه در هوا شلیک میکند و در سکوت عمومی که برقرار بود فریاد میکشد: "حراج میتواند شروع شود! چه کسی اول شروع میکند؟" ما به موقع به حراجِ بزرگ سالانۀ فروش برده رسیده بودیم و فرستاده خلیفه تعداد ده هزار نفر از ما را به قیمت هشتاد هزار سکه طلا از صاحبانِ کشتی‏ها خریداری کرد. خلیفه ابتدا سعی میکرد که ما ایمانمان را انکار کنیم، اما چون ما تزلزل‌ناپذیر ایستادگی کردیم او از نقشهاش دست کشید. پورکوسِ روح‌فروش ماریا دختر کوچک از کامپانیا، مادرِ ناجیِ آینده را برای خود نگاه داشت. دختر، طوریکه من توانستم بعد بفهمم در حرمسرای او یک کودک بدنیا آورد که نمیدانم چه بر سرش آمده است. خلیفهای که من پیشخدمتِ مخصوصش شده بودم یک بار اجازه دیدار از گورِ مقدس را به من داد. گورْ ویران و نامرتب در خارج از شهر اورشلیم در یک زمین متروک و خشک قرار دارد. یک گله گوسفند بر روی زمین مشغول چریدن بودند و یک چوپان در فلوتی که خود ساخته بود ترانه خندهداری در نورِ سبزِ پریده رنگِ صبح سحر میدمید. چون مسیح آنطور که انجیل به ما میگوید از مرگ برخاسته و باید به سمت آسمان صعود کرده باشدْ بنابراین من فکر میکردم گور خالیای را خواهم یافت. اما اینطور نبود. بلکه یک جمجمۀ خوب حفظ گشته، انواع مفصلها و استخوانهای لگن‌خاصرۀ اسکلتِ یک انسان در آن قرار داشت. من جمجمه را در دست گرفتم و مدت درازی در حدقههای خالی چشمها نگاه کردم. البته من با خود چنین اندیشیدمْ از آنجائیکه تو هم مانند بقیه انسانها مُردهای و پس از مرگ بسوی خدا صعود نکردهای و در کنار او بر تخت الماس نشان ننشستهایْ بنابراین به من هم نمیتوانی در مسیرِ سفرم کمک کنی. فرشته فریبائی بر من ظاهر گشت که اغفالم میکرد و به من میگفت که باید دیگران را فریب دهم. حالا خدا در من مُرده است و من دیگر هیچ‌چیز از او نمیدانم. کاش همانطور که من برایش دل میسوزاندم او هم به من رحم میکرد! حالا من ایمانم به مسیحیت را انکار کردهام، صلیبِ آویزان به گردنم را شکستهام و مانند خلیفه، سرورِ مهربانم یک بُت‌پرست شدهام. هنگامیکه من در سرِ سفره غذا تصمیمم را با خلیفه در میان گذاشتم بسیار خوشحال گشت. او مرا مانند سباستین مقدس در سالن واتیکان بغل کرد، بوسید و گفت: "تو نباید دیگر اشتفان نامیده شوی. من تو را همانطور که اولین پسر محمد نامیده میگشت به نام علی غسل تعمید میدهم." وقتی من از تنگِ بلور سفید رنگ شراب قرمز برایش میریختم دستانم میلرزیدند و یک قطره اشگ از میان مژهام درون جامش افتاد و او در سکوت شرابش را نوشید.
من تحت فرمان خلیفۀ مهربانم الکامل در صفوف عربها بر علیه فریدریش دوم و ارتش مسیحیِ او جنگیدم. من تعدادی از مسیحیان را توسط چماق خاردار کشتم و بطور اتفاقی آن دو روح‌فروش، هوگو فرئوس و گویلِموس پورکوس را که این بار لباس سربازان مسیح را با این اندیشه که به سود بیشتری دست یابند بر تن کرده بودند اسیر ساختم. من گذاشتم که آن دو سودجو را در اورشلیم بر روی کوه زیتون به صلیب بکشند و در میانشان سومین صلیب را نصب کنند و جمجمه و اسکلت مسیح را به آن آویزند، من گذاشتم مسیح را برای دومین بار به صلیب بکشند.
 
دفتر ماشین‌نویسی
در پائینِ در بر روی تابلوئی از سنگ مرمر نوشته شده بود "دفتر کارهای ماشین‌نویسی <دست بالدار>"
من زنگ میزنم.
در بدون صدا باز میشود، و من در دفتر کار ایستاده بودم. اتاق با کاغذدیواریِ کاملاً سیاهی پوشانده شده بود. کرکره پنجرهها پائین کشیده شده بودند. بر روی یک میز تحریر لامپ الکتریکیِ سبز رنگی روشن بود.
یک آقای مبتلا به بیماری سل در نورِ سبزْ مانند مُردهای که مدتها از مرگش میگذرد در حال سرفه کردنِ خشکی به سمت من میآید. ریهاش خرخر میکرد. نفس از دهانش مانند توده بخارِ گندیدهای بیرون میخزید.
مردِ مبتلا به سل زمزمه میکند: "چه میل دارید؟"
"من کسی را برای دیکته کردن میخواهم. آیا کارمندی دارید که بتوانید به من توصیه کنید؟"
مرد مبتلا به سل سرش را تکان میدهد.
"من کارمندی ندارم."
"و <دست بالدار>؟"
"... من خودم هستم ..."
او به صورتی تشریفاتی تعظیم میکند.
من غیرارادی به دستهایش نگاه میکنم؛ آنها مانند دستهای زنان ظریف و لاغر بودند. به نظر میرسید که خون فقط در دستها جریان دارد و در بقیه بدن تا سر فقط از رگهای اندکی عبور میکند.
وضعیت عجیب و غریبی بود. همدردیِ غیرقابل انکاری مرا به سمت این مردِ رو به زوال که حضورش برایم بطور ناگواری نامطلوب بود میکشاند.
من با تردید میگویم: "من مایلم زندگیام را ... توسط رادیوتلگراف به شما دیکته کنم. آیا منظورم را میفهمید؟ من هنوز جوانم. من تبزده در تمام شعله آتشها ایستادهام. حتی آسایشم هم به خشم میافتد. به چشمهایم نگاه کنید! آنها با هزاران اشعه مانند بازوان یک اختاپوس همه‌چیز را چک میکنند. مشتهایم ستارهها و درهائی را که نمیخواهند به رویم گشوده شوند در هم میشکنند. من خوشبختانه فکر میکنم که آدم مهمی هستم. زندگی من باید برای نوههایم زنده بماند. من مدت کوتاهی قبل از مرگم نزد شما خواهم آمد و نسخۀ نوشته شده را تصحیح خواهم کرد. بنویسید! من با خونم بهای آن را خواهم پرداخت ..."
مردِ نحیف تعظیمی میکند و من میروم. زندگی با گذشت هر روز رنگینتر میگشت. فصولِ سال در رنگهای نقرهای، سبز، سرخ و طلائی مانند پروانهای تابخوران از برابرم میگذشتند. ردیفی از زنها بخاطر همخوابی با من در هم میپیچیدند. من از آنها میگریختم. ارادهام اثرگذار بود. شهرتم تا تاج و تخت طنین انداخت. نشانهای افتخار ثابت میکنند که من برای نظم زحمت کشیدهام. پول ثابت میکند که من بحساب میآمدم و شهرت ثابت میکند که من مشهور بودم. مردم برای آقایان و قهرمانانی که از قلمِ من روح گرفته و بر روی صحنه نمایش نوسان میدادند با حیرت مینگریستند. همچنین محصلین شگفتزده و مؤدبانه در کتابهای درسیِ مدرسهْ داستانهای اخلاقی و اشعارِ الهی مرا میخواندند. در دانشگاهها در باره آثار من شروع به سخنرانی کردند. و من بطور آشکاری پیر میگشتم.
هنگامیکه من ساعات آخرین زندگیم را نزدیک احساس کردم با زحمت فراوان و با کمک عصا از ماشین پیاده گشته و به دفتر کار <دست بالدار> رفتم.
مرد نحیف با لبخند و سرفههای خشن به پیشوازم آمد.
من به او گفتم: "کاری که من به شما سفارش دادم" و با زحمت خود را بر روی صندلی نشاندم.
"کار شما زحمت کمی داشت. کمتر از آنچه فکر میکردم. بفرمائید این هم نسخه خطی." و او یک ورق یادداشت کوچک را که کلمات زیر بر رویش نوشته شده بودند به من میدهد:
"روزی انسانی وجود داشت، نه کمتر، نه بیشتر. او قبل از مُردنش مُرده بود. امید که پس از مرگش زنده بماند."
من له گشته بخاطر کم بودن کلمات فریاد کشیدم: "هفتاد ساله شدهام و هفتاد کتاب نوشتهام: آیا این پاداش من است؟ ارزش وجود من آیا این است؟"
مردِ نحیف با دست استخوانیش دستی به پیشانی من میکشد و میگوید: "دوست عزیزم، خواهش میکنم آرام بگیرید. میلیونها نفر با یک ورق یادداشتِ خالی و سفید به گور سپرده میگردند. اما اگر فقط یک کلمه از شما برای ابد باقی بماند به این ترتیب برای همیشه در شعرِ رنج انسانی زنده میمانید ..."
من سر طاسم را به لبه صندلی تکیه میدهم: "چه مقدار باید بپردازم، لطفاً؟"
بیش از حد خسته بودم و مانند کودکی گریان، تسلی‌ناپذیر و لرزان به آخرین خواب فرو میروم.
من هنوز متوجه بودم که چگونه مردِ نحیف قلبم را از قفسه سینه و چشمهایم را از سرم برید و دوباره ملالانگیز شروع به نوشتن با ماشین تحریرش کرد.
 
خرس
این داستان مانند افسانهای از برادران گِریم آغاز میگردد. اما این داستان افسانه نیست. همچنین داستانی واقعی با نقطه پایانی ضروری هم نمیباشد: تقریباً داستانیست گرد، گرد و شفاف مانند یک گویِ شیشهای و با یک اخلاقِ رنگارنگ. این داستان تا اندازهای (تقریباً) حقیقیست و در شهر کوچکی رخ داده است که من به تازگی به آن سفر کرده بودم. این داستان در مقایسه با وقایع برجسته جنگی که در خارج درگرفت (دور از اینجا، شهر کوچک اما نمیداند کجا ...) چیزی نیست بجز یک رویدادِ غمانگیز و مضحکِ نقاشیِ اسلیمی.
فرانچسکو سالندرینی شعبده باز مشهور جهانی در روزیکه آلمان به روسیه اعلان جنگ داد به این شهر رسید. او قصد داشت هنرهای بزرگ و سِری خود را آنجا به نمایش بگذارد. او قادر بود آب را به شراب و شراب را به آب مبدل سازد. او خیلی ساده از گوش و بینی جوانان روستائی و جوانان شگفتزده و دوشیزگانِ خندانِ شهرهای کوچک سکه‌های تالِر بیرون میکشید و آنها را جرنگ جرنگ در کلاه سیاهِ سیلندرِ براقش میانداخت، گرچه روزهائی وجود داشتند که او خودش دارای یکی از این سکههای نقره هم نبود. او در کلاهِ سیلندر خود که نمیشد قدرت جادوئی آن را انکار کرد شش تخم‌مرغ خام را میشکاند و بدون آتش و بدون ظرف در آن یک خاگینۀ واقعیِ خوشمزه میپخت.
وسیله نقلیه آقای سالندرینی که پنجرههای کوچکِ قرمز رنگی داشت و توسط یک اسبِ بداخلاقِ پیر کشیده میشد از روی پل اودَر با سر و صدا میگذرد و داخل شهر میشود. همسرش بِلا در نقش بانوی مار، باکرۀ شناور و واسطۀ ماوراء طبیعی و یک خرس به نام  هوگو او را همراهی میکردند.
آقای سالندرینی که خود را هرگز در زندگی با سیاست مشغول نساخته بود (و قصد هم نداشت در آینده مشغول سازد، زیرا که نه قادر به پرداختن مالیات بود و نه مایل به این کار) از اینکه در شهر کوچک هیجان جاریست خیلی تعجب میکند. همه مردم در حال رفت و آمد بودند، بچهها فریاد میکشیدند و آواز میخواندند و زنها از پنجره نگران نگاه میکردند.
با این حال آقای سالندرینی درشکهاش را آرام و متفکرانه به سمت میدانِ نمک میراند، جائی که غرفهها برق میزدند و چرخ و فلک شاداب میچرخیدْ تا در آنجا برای <تئاتر شگفتانگیز و جالبش> چادر بزند.
او تازه با کمک باکرۀ شناور اولین دیرکِ چوبی را در زمین فرو کرده و توسط یک طناب هوگو را به آن بسته بود که گامهای فنریِ پلیس نویمَن چاق نزدیک میگردد و جدی و همزمان دوستانه متوجهاش میسازد که او میتواند از ادامه تلاش برای نصب تابلویِ تئاترِ <شگفتانگیز و جالبش> دست بکشد. جنگ اعلان شده است. شهردار در این شرایطِ بحرانی نمیتواند اجازه بدهد نمایشی که برای امروز اعلام شده است اجرا گردد. حالا مسائل مهمتری از پختنِ خاگینه در کلاه سیلندر یا از نشان دادن توانائی تلهپاتی هوگو وجود دارند. هیچکس حالا میلِ دیدن چنین مزخرفاتی را ندارد و او باید <تئاتر شگفتانگیز جالبش> را تا زمان مناسبتری به تعویق اندازد. با این حرف پلیس نویمَن دوستانه و جدی همانطور که آمده بود میرود.
آقای سالندرینی حیرتزده گشت. او هرگز به مخیلهاش هم خطور نکرده بود که یک درگیریِ بینالمللی میتواند شغل و نانش را از بین ببرد. همچنین هوگو هم که قادر به طالع‌بینی و تلهپاتیست از مطلع ساختنِ آن غفلت کرده بود؛ آری، چنین به نظر میآمد که خودِ هوگو هم هیچ‌چیز از عذابِ قریبالوقوعی که بر بالای سرش با ابرهای تاریکِ سیاه در هم گره خورده است بی‌اطلاع باشد. او مچاله و گرسنه در کنار دیرک مینشست، مانند کودکی ناخن پنجههایش را میخورد و با آن حماقت خوش طینتش برای خود خیره نگاه میکرد، طوریکه هم عضلات خندۀ ما را تحریک میکرد و همچنین وحشت را در ما بیدار میساخت.
آقای سالندرینی بر لبه مالبندِ درشکهاش مینشیند و تمام روز را به این فکر میکند که حالا چطور باید برای خود و خانوادهاش غذا تهیه کند. او در اصل شورج کراوتویکِرل نام داشت و اهل بامبِرگ بود. او را دیگر به علت پیری برای خدمت در ارتش قبول نمیکردند. بعلاوه برایش مانند روز روشن بود که او فعلاً نمیتواند با درک و مشارکتِ مردم برای شعبده‌بازی عجیب و غریب خود و استعدادِ شگفتانگیز تلهپاتی خرسش هوگو حساب کند.
او چندین روز فکر میکندْ سپس به دفتر شهردار میرود و از او درخواست کاری میکند، حتی اگر شده کوچکترین کار. باکرۀ شناور و خرس در اضطراب منتظر او میمانند. زنْ نان کهنه خشکی را خواهرانه با خرس تقسیم میکند.
آقای سالندرینی با این خبر خوش که بعنوان مسئول ریختن ذغال در کوره در کارخانۀ گازِ شهر کاری پیدا کرده است بازمیگردد. گرچه حقوقی که آقای سالندرینی دریافت میکرد زیاد نبود و به زحمت کفاف سیر کردن یک شکم را میداد (حقوق کارگران ذغال‌سنگ کوره در زمان صلح هم قابل ذکر نیست) اما حداقل از هیچ بهتر بود. به این ترتیب باکرۀ شناور به زحمت سیر میگشت ــ شاید زن در شهر بتواند کاری بعنوان رختشو پیدا کند؟ ــ، اما با خرسِ کوچک مورد علاقه و سرمایه و صنمِ گرسنهاش چه باید بکند؟
روز بعد یک آگهی در روزنامه به چاپ میرسد: "از نجیبزادگانِ محترم تمنای آشغالِ آشپزخانه برای خرسِ فالگیر متعلق به شعبدهباز سالندرینی میشود."
از حالا به بعد غذای هوگو از آشغالِ نجبای محترم تشکیل میشد که به اندازه کافی فرستاده نمیگشت تا او را کاملاً سیر سازد. او در میدان نمک تحت نظارت باکرۀ شناور که مشغول شستن رخت بود در کنار دیرکِ به آن بسته گشته مینشست و باران پائیزی پوستش را میشست. اواخر پائیز از راه میرسد و خرس سردش شده بود. پوستش میلرزید و چشمهای خستهاش با وحشت به آسمانِ سربی نگاه میکردند.
باکرۀ شناور گریه میکرد.
در این وقت آقای سالندرینی فکر خوبی به ذهنش میرسد. او مسئولِ ریختن ذغال در کوره کارخانه گاز بود، بنابراین از شهردار خواهش میکند که به او اجازه دهد تا خرس را در یکی از اتاقهای خالی و گرم کارخانۀ گاز در کنار بخاری بزرگ جا دهد. شهردار که از بی‌خطر بودن خرسِ کوچکِ گرسنه و ضعیف باخبر بود متقاعد شده و این اجازه را میدهد، و خرس حالا در پشت درِ چوبیِ نردهای چمباته میزد و با چشمهای غمگین  به شعله آتشِ درون کوره نگاه میکرد. گهگاهی کودکان بازرس کارخانۀ گاز به دیدارش میآمدند و برای او یک تکه نان یا آشغالهای آشپزخانه را میآوردند. او هرچه را که میان دندانهایش فرو می‏بردند میخورد.
اما یک روز صبح او در پشت نردههای چوبی مُرده افتاده بود و نورِ صورتیِ کوره بر روی پوست قهوهایِ تاریک رنگش میرقصید.
آقای سالندرینی شوکه شده بود اما بعنوان مسئولِ ریختن ذغال در کوره وقت زیادی برای سوگواری نداشت. باکرۀ شناور فریادکشان خود را روی خرسِ مُرده میاندازد و این صحنه مانند نقاشیِ پیلوتی دیده میگشت.
اینکه آیا خرس در اثر مسمومیت گازگرفتگی یا سوءتغذیه مُرده است مشخص نبود.
آقای وکیل <ک> پوست و سرِ خرس را از آقای سالندرینی میخرد. آقای <ک> مصمم است شهر را ترک کند و در شهر <س> یک دفتر وکالت جدید بگشاید. او پوست هوگویِ فالگیر را در اتاق مهمانی خود به دیوار آویزان خواهد کرد و وقتی دوستان نزدش به مهمانی بیایند او با ژست به پوست اشاره خواهد کرد، خاکستر سیگاربرگش را سهل انگارانه خواهد تکاند و شروع به تعریف خواهد کرد:
"هنگامیکه من هنوز در کوههای تاریک خرس شکار میکردم ...
 
نود و نهمین دور از بازگشت بودا
بودا برای نود و نهمین بار به زمین بازمیگردد. او زمین را آنطور که بار آخر به نظرش رسیده بود چندان خاکستری نمییابد. او اقسام چیزهای دوستداشتنی و زیبا میبیند. او پروانهها، بلبلها، درختان سرو، طلوع و غروب کردن خورشید، یک ماهِ نقرهای و یک آبشار آواز خوان میبیند. حیوانات وحشی و تمام انسانها کمتر مورد علاقهاش واقع میگردند. اما او جمله بزرگی را که زمانی گفته شده بود به یاد میآورد: "کسیکه رفتارش با من خوب است، من با او خوبم، و کسیکه رفتارش با من خوب نیست، من با او هم خوب رفتار میکنم." بودا یک آکادمی به نام <آوای جنگلها> تأسیس میکند و به هندیهای جوان میآموزد آنطوری باشند که او است: ملایم، ساکت و خوش‌قلب. و برای تدریس به آنها اقسام اشعار و داستانهای کوتاه و بزرگی از سنت مردمِ خود مینویسد که در آنها او از پروانهها، بلبلان؛ درختان سرو، طلوع و غروب خورشید، یک ماهِ نقرهای و یک آبشارِ آوازخوان صحبت کرده بود. این ابیات اما کاملاً مانند نمونههای شاخصِ هندی بودند و ویژگی خاصی نداشتند. از این قبیل ابیات و مشابهِ آنها را هزاران شاعر هندی نوشته بودند. اما باد با خود آوای طنینِ چند شعرش را مانند گلهای پراکنده گشتهای از هندوستان به اروپا حمل کرد و این اشعار آنجا در جهانی بایر، غیرطبیعی و غیرانسانیْ طنینی ناشنیده انداختند. در اروپا یک مردِ نیکوکارِ انساندوست و مخترع دینامیتِ مرگبارْ مؤسسهای برای شاعر بنیاد نهاد: او همیشه از چند میلیونی که به دیار عدم میفرستاد فقط یک نفر را به زندگانی بازمیگرداند، یعنی به معروفیت و شهرت میرساند، و این یک نفر، وقتی اشعارش معروف گشتند بودا بود که خود را از روی تواضع تاگور مینامید. تاگور از تأثیر عمیقی که ملایم، ساکت و خوش‌قلب بودنِ آموزشش بر اروپای وحشی میگذارد خیلی خوشحال بود. او لباس ابریشمیاش را میپوشد، دستی به ریش سفیدش میکشد و به سمت اروپا به راه میافتد تا با حضور خود بر تأثیر افکارش بیفزاید. او در دانشگاه برلین که درهایش خود را تا حال به روی هیچ شاعرِ بزرگ آلمانی نگشوده بودند و در برابر او سریع باز میگشتندْ سخنرانی کرد. او از حکمت جنگلها برای انسانهائی صحبت کرد که فقط از هوشمندیِ ماشینها باخبر بودند. او موعظه کرد: "دشمنت را دوست بدار!" و شمشیرهای دانشجویان با فریاد شادی در همدیگر به جرنگ جرنگ افتادند و از میان لبانشان <بیداری در راین> برخاست. او در ادامه گفت: " کسیکه رفتارش با من خوب است، من با او خوبم، و کسیکه رفتارش با من خوب نیست، من با او هم خوب رفتار میکنم." و رویتِه مباشرِ وزیرخارجه دست او را میفشرد. بوتِروِک رئیس هیئت نظارتِ <مؤسسه خصوصی با مسئولیت محدود نیروانا> میگذارد خود را به او معرفی کنند و با تأکید میگوید که علاقه مشترکی آن دو را به هم پیوند میدهد. و او تاگور را به گوشهای میکشد و در گوشش میگوید: "بین خودمان بماند ... من ده هزار مجسمه بودا احتیاج دارم ... خیلی فوری ... کمیسیون پانزده در صد ..." و بودا، که یک کلمه هم زبان آلمانی نمیفهمید از تأثیر عمیقی که او همه‌جا برجا میگذاشت لذت میبرد. او که با یک ریشِ سفید به سفر آمده بود کاملاً بی‌ریش به دارمشتادت میرسد، زیرا جوانانِ نادانِ مشتاقْ تمامِ موی ریشهایش را برای یادگاری کنده بودند. او همچنین یک کتِ بلندِ اروپائیِ شیک پوشیده بود، زیرا جامه ابریشمیاش را در کنار کلاه‌نظامیِ ویلهلم دوم بعنوان آثار مقدسِ باستانی در کلیسای جامه برلین قرار داده بودند. بودا در دارمشتادت بدون ریش و با کتِ بلند و در کمال تعجب با چشمانی بی‌روح بر اریکۀ دور انداخته شدهای مینشیند. برگزارکننده برنامه که سابقاً دوکِ بزرگی بود مراسم خوشامدگوئی را به نحو شایستهای انجام میدهد و یک فیلسوفِ آلمانی که ریشِ بورش مایه حسادت بودا شده بود استقبال به رسم بودائی را آغاز میکند. مردِ فیلسوف که پشت سرش طبل بزرگی قرار داشت و او گاهی بر آن میکوبید فریاد میکشد: "شما میتوانید اینجا تنها بودای حقیقی و واقعی را ببینید! بودای ما را با بودای شرکتهای مشابه اشتباه نگیرید! فقط یک بودا وجود دارد و من رسولش هستم!" و با کوبیدن ضربه محکمی بر طبل به سخنان خود پایان میدهد. بودا نمیدانست که تمام اینها چه معنا میدهند. او درمانده و دوستانه لبخند میزد. مرد فیلسوف در همه مناطق اعلام کرده بود که اگر کسی مایل به دیدن بودا است میتواند بیاید و همه میتوانند از او یک سؤال بپرسند، و از همه مناطقِ آلمان مردم آمده بودند و سؤالهایشان را از بودا که بر روی اریکه کهنۀ دور انداخته شدهای جلوس کرده بود میپرسیدند. مردی از او پرسید: "ارزش دلار در هشت روز آینده چگونه خواهد بود؟" یک مرد دیگر پرسید: "آیا باید سهام اسکودا را نگاه دارم یا بفروشم؟ یک خانم از طبقه ثروتمند میپرسد: "آیا شوهرم به من وفادار است؟" و زن کارگری جواب همان سؤال را از او میطلبید. یک نویسنده میپرسد: "آیا میتوانم به فروش رفتن صد جلد از رمانم حساب کنم؟" بودا اما نمیدانست چه پاسخی باید بدهد و مرتب عبارت زیر را تکرار میکرد: "رازِ تمام چیزها در گفتنِ <بلهـخیر> میباشد." فیلسوفِ بلوند که میتوانست برای خود به موقع طبل را به صدا آوردْ برای استادش هم برای ختمِ پرسش و پاسخ با مهارت و به موقع بر طبل میکوبد. سپس بچههای کوچکی آمدند و همانطور که قبلاً بر سر شاهزادۀ خود گل ریخته بودند بر روی بودا گلبرگهایِ سفید افشاندند. آری، حتی خود شاهزاده هم بر روی او گل پاشید. یک گروهِ کُرِ مردانه ترانهای از آندریاس هوفر اجرا میکند، احتمالاً، چونکه آندریاس هوفر مانند بودا و فیلسوفِ مو بور دارای ریش بود. بعد اما مردمی که از راههای دور برای دیدن بودا به آنجا آمده بودند ــ آنها با زن، بچه، آبجو و نان‌قندی آمده بودند ــ ترانهای آلمانی به سمت آسمانِ تابستانی میخوانند: "من نمیدانم که آن یعنی چه." اما بودا هنوز متوجه نشده بود که معنای تمام این کارها چیست. او فقط ستایشی را میدید که برای خدا اما به شخص او انجام میگرفت. او چشمهایش را میبندد و به پروانهها، بلبلها، درختان سرو، طلوع و غروب کردن خورشید، مهتابِ نقرهای فام و به آبشارِ آوازخوان میاندیشد. ترانه به پایان رسیده بود. او میشنید که چگونه دوکِ بزرگ برنامه را با تسلط اداره و جمعیت را همصدا به هورا کشیدن دعوت میکند: "به افتخار عالی جناب بودا، هورا! هورا! هورا!" بودا چشمهایش را میگشاید. خورشید دیگر دیده نمیشد و یک پروانه بر روی دستِ ظریفِ او نشسته بود و خود را میلرزاند. او از جا برمیخیزد، دستی به پیشانیاش میکشد و میگوید: "من خستهام. من میخواهم برای خواب بروم ..." و از پلههای اریکه به پائین میآید و از میان جمعیت که با احترام برایش راه باز میکردند عبور میکند. هوا تاریک شده بود. او از میان پارکِ خلوتی میگذشت. اینجا و آنجا مجسمه سفیدی میدرخشید. بودا در برابر یکی از آن مجسمهها که بر پایهاش کلمه گوته نوشته شده بود میایستد. او دستهایش را رو به مجسمه بلند میکند، سپس در برابر آن زانو میزند و قطرات اشگ یکی پس از دیگری از چشمهای بی‌روحِ به درون متوجه گشتهاش بر زمین میچکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر