داستان یک قتل.


<داستان یک قتل> از هرمن اونگار را در  دی سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم

من نمیدانم که آیا بیزاریام از انسانهای قوزدار در نتیجه نفرتِ عمیق من به سلمانی قوزدار شهرمان بوده یا اینکه برعکس نفرتِ اولیهام به قوزیها خود را در این انسانها تجلی بخشیده است. به نظرم چنین میآید که من همیشه تنفر شکست‌ناپذیری در برابر هرچه خدا با قوز، زخم، جذام، جوش و نظائر چنین نقصهائی خلق کردهْ احساس میکردهام، بله، در واقع از هرچه ضعیف و ظریف است نفرت داشتم، حتی از حیوانات، مگر اینکه بطور طبیعی از قدرت و توانائی برخوردار بودند.
بدین سبب آدم میتوانست حدس بزند که من خودم همیشه یک انسان قوی و سرشار از سلامت بودهام. من مایلم بیدرنگ توضیح دهم که اتفاقاً عکس آن حقیقت دارد. من چنان ضعیف بودم که مدرسۀ نظام را که من با استفاده از تمام روابطِ پدرم عاقبت در آن پذیرفته گشته بودم تقریباً بعد از گذشت شش ماه باید ترک میکردم. من همیشه کوچک، لاغر و باریک بودم، صورتم همیشه مانند موم رنگپریده بود، شانههایم چنان بالا بودند که میتوانست موجب این استنباط گردد که من هم دارای قوز اندکی هستم، در اطراف چشمانم همواره دایره کبودی نقش بسته بود، مفصلها و استخوانهایم همیشه ظریف و شکننده بودند و امروز هم همچنان هستند. آدم متعجب میشود که چرا من با این وجود از هرچه ضعیف است نفرت دارم؟ آیا این حقیقت ندارد که آدم نمیتواند بجز خودش یا تصویرِ خودش در آینه از چیز دیگری از عمق قلبش متنفر باشد و آن را تحقیر کند؟
من ماجرائی را تعریف خواهم کرد که داستانِ جوانی من است. سالهای کودکی من مانند دیگر انسانها از عشق احاطه نگشته بودند. هیچکس با من به مهربانی رفتار نکرد. فقط یک بار کسی با من مانند یک انسان صحبت کرد، هرچند فقط توسط یک نامه. من تعریف خواهم کرد که چگونه با این انسان رفتار کردم. قاضیهای من نسبت به من بی‌رحم بودند و حتی وکلایم مرا فردی مینامیدند که توسط فقرِ شرایط خارجی، توسطِ داشتن پدری از نظر اخلاقی فرومایهْ خود نیز انسانی از نظر اخلاقی پست و سخت گشته. قاضیها مرا به بیست سال زندان محکوم ساختند، بالاترین محکومیتی که آنها میتوانستند در این سن و سال برایم تعیین کنند. آن زمان من هفده ساله بودم. حالا سی و یک سال دارم.
من در این زندان ناراضی و بیتاب نیستم. من از سختگیری نگهبانانم خوشحالم، من خوشحالم از خوابیدنِ اجباریِ منظم، از کار و قدمزدنی که تسلیم به آنها هستم. من چنین زندگیای را دوست دارم، و گاهی به نظرم میآید که من زندانی نیستم، بلکه یک سرباز ساده و مطیع که همیشه آرزوی شدنش را در سر داشتم. من عاشق اطاعت کردنم.
شش سال دیگر این خانه را ترک خواهم کرد. میگویند معمولاً افرادی که پس از سالها، دهها سال محبوس بودن از زندان خارج میشوند، بعنوان عضوی مفید به اجتماعِ انسانها بازنمیگردند. اما من معتقدم که زندان را شکسته‌نگشته ترک خواهم کرد. من آرام از آستانه این خانه خارج خواهم گشتْ نه با این نیت که برای جبران مدت دراز بی‌آزادی بودن در آزادیِ مطلق تا آخرین قطره بنوشم و لذت ببرم. نه، من کاری پیدا خواهم کرد. من در اینجا خراطی آموختهام و چنان مهارت از خود نشان دادهام که حتی مدیر زندان برای استفاده شخصی میگذارد بعضی از وسائل را برایش بسازم. من امیدوارم وقتی مجازاتم به پایان برسد بتوانم با این مهارت از پسِ مخارج زندگی برآیم.
من گفتم که اینجا گاهی فکر میکنم یک سرباز هستم. حالا میخواهم به آن بیفزایم که این واژهْ منظورم و تمام آنچه را که اینجا حس میکنم کاملاً بیان نمیکند. وقتی من شبها در سلولم مینشینم و از پنجره کوچکِ نرده‌کشی شده به بیرون نگاه میکنمْ اغلب چنین به نظرم میآید که زندانی نیستم بلکه یک راهبم. یک راهبِ کوچک، ناشناس و آرام، یک راهبِ ساده که مافوقش از او راضیست. و من لبخند میزنم و گاهی اوقات دستهایم را برای دعا روی زانو قرار میدهم. نه، هیچ میلی به جهان در من نیست، فقط صبوری، آرامش و رضایت. اگر قضات من، وکیلم و خانمهائی که هنگام محاکمه تماشاچی بودند مرا میدیدندْ مطمئناً دوباره میگفتند که من انسانی سخت‌گشته، لجوج و از نظر اخلاقی حقیرم. من آنجا مینشینم و لبخند میزنم. یک قاتل! و آنجا مینشینم و مانند یک راهبِ راضی و وارسته لبخند میزنم.
آیا واقعاً من یک قاتلم؟ من انسانی را کشتهام. اما این عمل آنقدر دور و آنقدر برایم غریبه است که به نظرم میآید من ابداً این کار را انجام ندادهام. برایم مانند شلاق زدنِ زاهدانه به نظر میآید که من یک بار بر خود و نه بر مقتول تحمیل کرده باشم. طوریکه انگار جای زخم هنوز بر پشت من باقیست. اما شفا خواهد یافت. من هنوز مزۀ خاطرات این شلاق زدنِ زاهدانه بر گوشتم را میچشم و از آن لذت میبرم، از آنجائیکه وسیلهای در سلول فقیرانهام ندارم که توسط آن بدنِ نحیفِ ریاضت کشیدهام را مجدداً مجازات کنم، نه از روی نفرت و انتقام گیری، نه به این خاطر که لذت بردن از حسها را از جسمم فراری دهم، بلکه بیشتر از روی احساسی که نمیتوانم واضح توصیفش کنم: من آن را اطاعت مینامم.
اما من نمیخواهم در تماشای زندگی فعلیام خود را گم سازم، خیلی بیشتر مایلم تا جائیکه برایم ممکن است داستان زندگیام را کوتاه شرح دهم. تازه هفده سال از عمرم میگذشت که آن اتفاق افتاد، من چیز زیادی ندیده و تجربه نکرده بودم، زیرا بجز مدت کوتاهِ مدرسه نظام از شهر کوچک خود خارج نگشته بودم، شهری که پدرم چند سال پس از تولدم و پس از استعفاء دادن و مرگ مادرم با من به آن مهاجرت کرد. من در طبقه همکف یک خانۀ باریک که انتهای بازار در کنار کلیسا قرار داشت همراه پدرم زندگی کردم و بزرگ شدم.
من پدرم را چنان واضح به یاد دارم که انگار در برابرم زنده ایستاده است. گرچه قبل از آن رویداد ظاهرش گرفتار ضعیف شده بود، اما با این وجود هنوز هم بالاتنه سربازیِ افراشتهای داشت، هنوز هم پالتوی مشکی بلندش که حالا دیگر کاملاً تمیز نبود را میپوشید و دگمه یقهاش میبست. من میدانم که هر روز اولین مسیر پدرم به سلمانی ختم میگشت و با وجود وضعیت فقیرانهمان که به پدرم مطمئناً فشار میآورد آنجا ریش چانهاش را خوب اصلاح میکرد، ریش گونههایش را میآراست و میگذاشت نوک سبیلش را بالا ببرند.
در محله او را بجز ژنرال با نام دیگری نمیخواندند. این نام بدون شک در ابتدا به او داده شد تا پیرمرد را بخاطر ادا و اطوار سربازیش دست‌بیندازند. دیرتر اما این نام چنان با پدرم عجین گشت که کسی او را به نام دیگری خطاب نمیکرد، طوریکه انگار این عنوان شایسته پدرم میباشد. ممکن است پدرم در ابتدا این را بعنوان تمسخر درک کرده باشد، اما وقتی متوجه گشت که مردم ــ شاید فقط به این خاطر تا بعداً بتوانند بیشتر به او بخندند ــ جدی میمانندْ باید شروع کرده باشد به احساس کردن اینکه چاپلوسیِ او را میکنند، و این امکان وجود دارد که در آخر او خودش هم به مقام ارتشیاش معتقد گشته باشد. در هر حال اگر کسی این عنوان را به کار نمیبرد او خود را سخت توهین شده احساس میکرد. در حقیقت پدرم هیچگاه یک ژنرال نبوده است و نمیتوانست هم ژنرال بشود، زیرا او اصلاً افسر ارتش نبوده، بلکه در ارتش پزشک بود و بعنوان ارشدِ بخش پزشکی از خدمتش استعفاء داده بود. البته پیری یا بیماری او را به این کار مجبور نساختْ بلکه دلیل آن اختلاس پولی بود که بخاطر بینظمیِ او در اداره بیمارستان ارتشی بزرگی که به او محول شده بود اتفاق افتاد. البته پدر موفق شده بود با کمک یکی از خویشاوندانِ مادرم کمبود پول را جبران کند و جریان را تا جائیکه مقدور بود لاپوشانی کند که به تحقیق کردن نینجامد. اما چاره دیگری برایش باقی‌نماند بجز آنکه درخواست بازنشستگی کند.
این جریان مادرم را که سالهای زیادی بیمار بود چنان آشفته میسازد که باعث مرگش میشود. پدرم تصمیم میگیرد شهری را که در آن خدمت کرده بود ترک کند و به شهری کوچک که در آن بعنوان پسرِ یک کارمند متولد شده بود مهاجرت کند. او با این مهاجرت همچنین قصد داشت از جنجالی که استعفای ناگهانیاش باید به پا میکرد دور بماند، کاری که بزرگترین محدویت معاش را برای ما باعث گشت. حقوق بازنشستگی پدرم اندک بود و باید هر ماه از این مبلغِ کم هم سهم بزرگی برای خویشاوندی که به او پول وام داده بود بفرستد.
ما در کنار کلیسا در خانۀ باریک و تاریکی زندگی میکردیم که از آشپزخانه و دو اتاق تشکیل شده بود. در ابتدا یک دختر خدمتکار داشتیم که کارهای ضروری را انجام میداد و وعدههای غذایمان را آماده میساخت. اما بعد برای پدرم غذا خوردن و اقامت در اتاقِ فقیرانه و تاریکمان خسته‌کننده گشت و شروع کرد به غذا خوردن در مهمانخانه. به این خاطر دختر مرخص گردید. یک زن خدمتکار حالا روزانه میآمد تا تختخواب را برایمان منظم کند و همچنین لباسها و کفشها را تمیز کند. من وعدههای غذای خود را در آشپزخانۀ مهمانخانه تحویل میگرفتم، اما پدرم هرچه بیشتر خود را به اقامت در مهمانخانه عادت میداد. در خانه خلوت بود، رنگ دیوارها قدیمی و فرسوده بودند، بر روی کمدها و جعبهها لایه ضخیمی خاک نشسته بود، همه‌چیز چنان اثر غمانگیزی میگذاشت که من هم بر روی پلههای چوبی و تاریکِ خانه را به در اتاق نشستن ترجیح میدادم.
از همان دوران جوانی از هر معاشرتی اجتناب میجستم. پس از ساعات مدرسه به همراه همشاگردیهایم به خانه بازنمیگشتم و هرگز با آنها بازی نمیکردم. و چون تصمیمم را برای سرباز و افسر شدن پنهان نمیکردم همشاگردیها برای دست انداختنم مرا سرباز کوچولو میخواندند. من به تمسخر کردنشان توجهی نمیکردم و آنها مرا متکبر مینامیدند. فقط یک بار با یکی از آنها به نزاع پرداختم که در آن من بعنوان فرد ضعیفتر به طور طبیعی بازنده شدم، بخصوص که تمام همشاگردیها بر علیه من موضع گرفتند. نزاع به این خاطر بود که یکی از پسرها از من با خنده و تمسخر پرسید به چه دلیل من اصلاً چنین متکبرم، آیا شاید به این دلیل که پدرم تا درجه ژنرالی ارتقاء یافته است.
آیا من در آن زمان متکبر بودم؟ فقط میدانم که من آن زمان اصلاً خوشبخت نبودم. لکه‌دار شدنِ شرافتِ پدرم که او را مجبور به استعفاء و با بی‌حرمتی درآوردنِ لباس ارتشی از تن ساخت و حالا پیر و خاکستری چنین نقش مسخرهای را در شهر بازی میکرد مرا از همه راند، مرا از تلخی عمیقی پُر نمود و گوشه‌گیر ساخت. من این مرد پیر را دوست میداشتم، پیرمردی که مرتب خود را عمیقتر گم میکرد و عزت و احترامش را هرچه او بیشتر خود را در نقش ژنرال فرو میبرد مسخرهتر میساخت. من نمیدانم که آیا او هرگز به تأثیر این کار آگاه بوده است، که آیا او حدس میزده مردم رفتار و تعریف‎‎‎‎هایش را باور نمیکنند، آیا او میدانست که آنها وقتی تعظیم‌کنان کلاه از سر برمیداشتند و او را <آقای ژنرال> خطاب میکردند در پنهان به او میخندیدند، یا اینکه آیا او با دانستن تمام اینها دردِ تراژدی یک سرنوشت را تحمل میکرد و شاید تنها در زیر آن ماسکْ زندگی هنوز برایش ممکن بود. من این را نمیدانم. به گمانم از من وحشت داشت، از تنها کسیکه او را کاملاً میفهمید. با وحشت عمیقی به یاد میآورم ــ و اینها از سختترین خاطراتِ زندگی دورانِ جوانی من میباشند ــ ساعات عجیبی را به یاد میآورم که در آنها من با پدرم تنها بودم. هنگامیکه او شبها دیر وقت با گامهای لرزان به خانه بازمیگشت من اغلب میخوابیدم یا وانمود میکردم در خوابم. او برای بیدار نساختن من مضطرب و با احتیاط داخل میگشت. اما وقتی او گاهی به خاطر دردِ نقرس نمیتوانست از خانه خارج گردد کنار هم مینشستیم. او نگاهش را از نگاهم مخفی میساخت. او کلمهای صحبت نمیکرد، کسیکه در غیر این صورت از تعریف کردن خسته نمیگشت. شأن و منزلت از چهرهاش ناپدید میگشت و فقط وحشت و عدم اطمینان باقی‌میماند. به گمانم قلبش از ترسی وحشتناک پُر بود، ترس از اینکه من ــ کسیکه همه چیز را میداند ــ دهانم را باز و برای دیگران چیزی تعریف کنم. وقتی او در خیابان با کسی با آن صدای بلندش که از راه دور هم شنیده میشد صحبت میکرد و من، فرزندش، به آنها نزدیک میگشتم، او ساکت میشد و با هراس به زمین نگاه میکرد. و من احساس میکردم که هراسِ پدرم از من خود را به دشمنی بر علیه من مبدل میسازد، بر علیه من که محرمِ او بودم  و نه محرمِ دلایل استعفایش ــ دلیل آن را همه شهر میدانستند ــ، بلکه بر علیه تنها انسانی که نگاهش او را لو میداند و میگفتند او میداند که <ژنرال> شخصاً به نقش غمانگیزاش که چنین مغرور و چنین مفرح آن را بازی میکندْ چه کم معتقد است. دیرتر، هنگامیکه پدرم شاید واقعاً به بازیای که دیگران مجبورش ساختند باور آوردْ دشمن من شد و دشمن من باقی ماند. وحشتِ او از من بیشتر گشت، رفتارش با من سخت شده بود و دیگر ملاحظهام را نمیکرد.
من فکر میکنم که آرایشگر قوزدار یوزف هاشِک هم در تکامل رابطه پدرم با من مقصر بوده است. همیشه وقتی من به این زمان از زندگیام، به زمانِ قبل از انجام این جنایت فکر میکنم، اندام یوزف هاشِک را در برابرم میبینم، و قطعاً این باعث گشت که من، کسیکه در شرحِ کتبیِ رویدادها تمرین ندارد، هنگام شروع به نوشتن‌ این یادداشت از این انسان شروع کنم. انسانِ زشت قوزداری که دستهای درازش تقریباً تا زانوهایش آویزان بودندْ برایم مانند نماد این زمانِ زشت، مهجور و تیره بختی بود.
قسمت فوقانی بدنِ یوزف هاشِک شکل مکعبی را داشت که بر یک رأس ایستاده و قسمت بالای آن اندکی صاف بود. هم از روی سینه و هم از پشتش یک گوشۀ این مکعب به بیرون زده بود. سرِ بدون گردنش بر روی شانه نشسته بود و در حال راه رفتن بطور عجیبی تکان میخورد. من در این ارتباط ساعتی را به خاطر میآورم که در یک ساعت‌سازی در بازارْ پشت ویترین آویزان بود و ما کودکان شگفتزده آن را تماشا میکردیم. و آن یک ساعت پاندول‌دار بود که در بالاترین قسمتش سرِ یک سیاهپوست با چشمانی متحرک قرار داشت. سر احتمالاً به پاندول وصل بود و توسط آن یکنواخت حرکت میکرد. این سر هم دارای گردن نبود، بلکه فقط از قسمت چانه از شانه بیرون زده بود، حرکتهای این سر تا اندازهای حالت ترسناکـمضحکی داشت که من با شرح دادنِ سرِ متحرکِ آرایشگر آن را بخاطر آوردم.
من نمیدانم چگونه هاشِکِ آرایشگر موفق گشت ابتدا اطمینان پدرم را بدست آورد، مدام بر او نفوذ بیشتری کند و عاقبت کاملاً بر او مسلط گردد. هاشِک در محاکمۀ من بعنوان یکی از شاهدانِ اصلی ظاهر شد و سبب گشت که قلب قضات دادگاه بر علیه من سختتر گردد و من به چشم آنها موجودی که توانا به انجام حرکتی اخلاقی نیست دیده شوم. او آنچه را که میتوانست مرا در چشم کسانیکه باید به قضاوتم مینشستند سزاوار سرزنش و توبیخ کندْ برایشان تعریف کرد و به هدفش نیز رسید. او همیشه دشمن من بود.
من روایت کردم که هرچیزِ ضعیف، بیمار و معلولی همیشه برایم ناخوشایند بودهاند. ممکن است آرایشگر بیزاریام را کمی احساس کرده باشد و این باعث گشته تا نفرتش به من در او بیدار گردد. یا ممکن است آرایشگر بخاطر مخالفت ساکتی که من در برابر توسعه دائمی دوستیِ صمیمانه میان او و پدرم از خود نشان میدادم از من متنفر بود. مطمئناً او هم مانند بقیه نارضایتیام را که بصورت سکوت و تنهائی متمردانه خود را جلوهگر میساخت بعنوان تکبر برداشت کرده بود، و ممکن است مرد زشت به این دلیل رنجیده باشد که چرا من در کنارش نمینشینم، با او صحبت نمیکنم و به وراجیاش گوش نمیسپارم. شاید او احساس میکرد که من این دوستی را عمیقترین حقارت برای پدرم میدانم. زیرا چنین انسانهائی مانند قاتلین فراری با شنیدنِ افتادن برگی از درخت به وحشت میافتند. من میگویم چنین انسانهائی، و من باید نگران باشم که کسی درکم نکند. اما من تا حال فقط گفتم که آرایشگر قوزدار، ضعیف و زشت بوده است و اینکه سرش هنگام راه رفتن بطور عجیبی در شانهاش تکان میخورد.
چنین انسانهائی خشن، ریاست‌مآب و ظالماند و با هرچیزی که ضعیفتر از آنهاست و در حیطه قدرتشان قرار گیرد با بی‌رحمی رفتار میکنند. چنین انسانهائی، چنین انسانهای زشت، قوزدار و ضعیفی در برابر هر چیزی که از آنها قویتر است مطیع و متواضعند. اما آنها از این کار متنفرند و وقتی موقعیتی دست بدهد به خوبی میدانند که چگونه باید قویتر را نابود سازند. چنین انسانهائی باهوشند. آنها باهوشتر از افراد سالم، قوی و بی‌قوز رشد کردهاند. آنها به آرامشِ چنین انسانهای سالمی میخندند، گامهای مستقیم و موقرانه راه رفتنشان را در درون تمسخر میکنند و متوسط میپندارند. اما هوشِ چنین انسانهائی آنها را در مقابل این افراد متوسط و سالم بلندتر نمیسازد. در خنده آنها طنز دیده نمیشود، خندهشان اسلحهای است که لولهاش به سمت خودشان برگشته و دردآلود خودِ آنها را زخمی میسازد. چنین انسانهائی مانند جنایتکارانِ فراری همیشه تحت فشار یک وحشت دائمی زندگی میکنند، و اگر هم جنایتی مرتکب نگشته باشند اما در آنها همه‌چیز برای انجام آن در هرلحظه آماده است. در این انسانها بدگمانی همیشه بیدار است، فکر میکنند که مردم آنها را تحقیر میکنند، آنها را زشت مییابند، بخاطر زشتیشان به آنها میخندند و حالشان از آنها بهم میخورد. آنها خودپسندتر از انسانهای زیبا هستند. آنها عاشق پوشیدن لباسهائیاند که جلب توجه میکند، بله، با فرو کردن یک گل در سوراخ دگمه خود در واقع تمسخر را متهورانه به چالش میکشند، شاید به این خاطر که به نمایش گذاردن بدن لاغر و مسکینشان آنها را میآزارد، این اندامی که خودشان هم از آن متنفرند و تحقیرش میکنند، بیشتر از دیگرانی که آن را تحقیر میکنند، بیشتر از هرچیزی که خودِ آنها در جهان از آن متنفرند و حقیر میشمرند.
شاید مرد سلمانی بخصوص به این دلیل دشمن من شده بود، زیرا من در حقیقت همانند او بودم و با این حال خودم را متفاوت از او میدانستم. زیرا من هنوز امیدوار بودم. او مغلوبِ آگاهی از ضعف و معلولیتِ خود شده بود، اگر که او اصلاً بر ضد آن جنگیده باشد. من اما به هدفی فکر میکردم که مرا در تسلط خود داشت و تا زمانِ انجام قتل مرا ترک نکرد، و به این دلیل من هنوز شکست نخورده بودم. شاید اطمینان به این فکر بود که نارضایتیم را مانند تکبر به نظر میرساند و مرا مهجور میساخت. تنهائی من آرایشگر را به دشمن من تبدیل ساخت، نه فقط به این خاطر که او از افراد تنها متنفر بود، بلکه چون من هم مانند او بودم اما در عین حال آدمی تنها. زیرا انسانهائی مانند او گوشه‌گیر نیستند. آنها انسانها را میخواهند تا به حرفشان گوش دهند، در برابرشان خود را برهنه سازند، خود را بی‌حرمت سازند، در واژهها، در خندهها، در قطرات اشگ و در حرکات بی‌حرمت سازند، معتادانه با شکایت کردن خود را باز هم عذاب دهند و فکر انتقام از کسانیکه به آنها گوش میدهند را زنده نگاه دارند.
آه خدای من، خدای من! به گمانم در حالیکه فکر میکردم آرایشگر را توصیف میکنم، خودم را هم آنطور که در آن زمان بودم تشریح کردم. آه خدای من، تمام آنچه که گفتم در او میباشد در من هم بوده است. من هم کوچک‌اندام، ضعیف، رنگپریده، دردمند و مانند تمام بیماران زشت بودم، آدم میتوانست فکر کند که من هم قوزدار میباشم، گرچه من قوز نداشتم. مگر من هم بر ضعیفترهائی که در دام قدرتم اسیر میگشتند ستم نمیکردم؟ من تعریف خواهم کرد که چگونه حیوانات را شکنجه میکردم. آیا مگر من هم مطیع و خاضع در برابر افراد قوی نبودم و همزمان از آنها نفرت نداشتم؟ وگرنه چگونه میتوانستم وقتی مردِ غریبه به من توهین کرد سکوت کنم، از او متنفر باشم، به او حسادت کنم و سکوت کنم؟ اما بعد، هنگامیکه او در دام قدرتم گرفتار گشت، من آن موقع چگونه بودم، تازه حالا آن را درک میکنم، ابزار انتقام‌گیری از او، ابزارِ انتقامِ کرم زشتی از یک غول! نه، نه، حالا اینطور به نظرم میرسد که انگار تمام اینها فقط بخاطر زنجیرهای از اتفاقات نبوده است. انگار من به این دلیل آن کار را کردم، زیرا که من اینطور بدنیا آمدهام و باید چنان میکردم. در من هم عدم اطمینان و ناآرامی سبب وحشت دائمیام بودند، انگار هر ساعت میتواند برایم آنچه چنین بی‌پایان خوارم میساخت به بار آورد، انگار که قادر نبودم این ساعت را به پایان برده و زنده بمانم، انگار چیزی مرا افشاء میکرد، چیزی از رویم پرده برمیداشت و همه‌چیز را آشکار و دروغ و جنایتم را فاش میساخت. من هم جنایتکاری در حال فرارم. و هنوز هم دروغ نگفتهام و هنوز هم مرتکب جنایتی نگشته‎‎ام. هنوز نه! اما جنایت در راه است. آه خدای من، حالا چهارده سال زندانی، تازه حالا میدانم که تمام آنچه اتفاق افتادْ مانند هر چیز دیگری تصادفی نبوده است. آیا این سوءظن که مردم تحقیرم میکنند در خود من نبود؟ و آیا در واقع این سوءظن نبود که هدفم را مشخص میساخت؟ آیا من خودپسند نبودم؟ آرایشگر کتش را با یک گل میآراست، پس من به چه خاطر، اگر نه بخاطر خودپسندی، هنوز هم پس از ترک مدرسۀ نظام مدتها کت رنگی نظامی با یراق و دگمههای زرد رنگ میپوشیدم؟ و آیا احساس بی‌زاریام به آرایشگر بخاطر همان دلیلی نبود که او بخاطرش دشمنم شده بود، به این خاطر که ما در یکدیگر پی به خود میبردیم؟
من نمیدانم چه کسی این نوشته را روزی خواهد خواند. شاید او منظورم را درک نکند و خیلی از چیزها را پُر تصاد بیابد. اما به نظر من همۀ تضادها فقط ظاهریاند. آدم باید به این فکر کند که هیچ‌چیز از آنچه از درونمان میآید از یک ریشۀ واحد پا نگرفتهاند.
آرایشگر با بدست آوردن اطمینانِ پدرم و با استفاده از آن سعی کرد مرا از قلب او خارج سازد. من معتقدم او بخاطر اینکه من مدتها وعدههای غذایم را باید در آشپزخانۀ مهمانخانه با خدمه و گداها میخوردم، و به این خاطر که پدرم اعتمادش به من را از دست داد و هرچه عمیقتر غرق میگشت و هرچه بیشتر مشروب مینوشید بیشتر و دردناکتر مرا میزدْ مقصر بوده است. هاشِک در برابر دادگاه اظهار داشت که دلیل پدرم برای دوستی با او علاقه غیرقابل درکِ مردِ پیر به میلادا خواهرزادۀ آرایشگر بوده است که برای هاشِک کارهای اقتصادی را انجام میداد و در آرایشگاه به او کمک میکرده. همچنین ادعا کرد که کودکِ میلادا بچه ژنرال میباشد که با وجود سالخوردگی هنوز هم آنطور که آرایشگر اغلب فرصتِ مشاهده کردن آن را داشته دارای قدرت خوبی بوده است. آرایشگر میخواست در باره این مشاهدات بیشتر حرف بزند اما رئیس دادگاه دستور داد که او ساکت شود. میلادا خودش در این مورد از شهادت دادن خودداری کرد. او خجالت میکشید حقیقت را بگوید، و اجازه داد که دروغ برنده گردد. من میدانم که هاشِکِ قوزدار دروغ گفته است، زیرا من همه‌چیز را با چشم خود دیده بودم.
من پس از ترک کردنِ مدرسۀ نظامی با وجود تضاد تزلزل‌ناپذیر با هاشِک بعنوان کارآموز نزد او مشغول به کار شدم. من این را مانند عمیقترین توهینی احساس میکردم که میتوانست به من بشود. این شغل برایم تنفرانگیز بود. من هرگز نمیتوانستم خود را بدون غلبه درونی به صورتِ زبرِ یک مرد نزدیک و پوست صورت را با کف‌صابون نرم سازم. دیرتر وقتی خودم چاقوی ریش‌زنی را بکار بردم، هنگام تراشیدن ریش اغلب وسوسه میگشتم که پوست را زخمی کنم، که خون سرخ بر روی گونه کف‌صابونی شده جاری شود. و دلیل آن این بود که من این حرفه را نزد آرایشگر قوزدار باید میآموختم. من نمیخواهم از تحمل کردن رنجهائی که در دوران کارآموزی نزد هاشِک که مرا میزد و به پستترین کارها وامیداشت شرح دهم. من فقط میخواهم اشاره کنم که من مجبور بودم هر روز صبح وقتی از خانه به آرایشگاه میرفتم، ابتدا در اتاقِ پشتی آرایشگاه که هاشِک در آن میخوابید بروم و ظرف ادرار زیر تختش را بیرون بکشم و در توالت خالی کنم. هرگز این مردِ قوزی از لذت بردن تماشای من در هنگام این کار خودداری نکرد. من امروز هم هنوز در سلولم بوی چندش آور پمادِ چرب و تنتور را که اتاقِ پشتیِ آرایشگاه بوی آنها را میداد در بینیام حس میکنم. مایه تسکین خاطر من این بود که این زمان میگذرد و اینکه هنوز هم میتوانم یک سرباز گردم.
من میدانستم که هاشِکِ قوزدار دروغ میگوید، اما من ابتدا چون گمان میکردم توسط چنین مناقشاتی فقط یادبودِ پدرم میتواند بیشتر لکه‌دار شودْ چیزی از آن در دادگاه نگفتم. تازه بعد از آنکه حکم خوانده گشت و به این ترتیب محاکمه به پایان رسید من در سکوتی که در اطرافمان برقرار شده بود و کلماتم میتوانستند خوانا شنیده شوند آهسته گفتم: "پدر من پدر آن بچه نیست." و هنگامیکه دیدم همه مرا غیرقابل فهم نگاه میکنند ــ شاید به این خاطر چون همه این قسمت بی‌اهمیت روندِ محاکمه را فراموش کرده بودند ــ بنابراین آن را خواناتر تکرار کردم: "ژنرال پدر فرزند میلادا نبود." بعد آنها مرا به زندان بردند.
پدرِ فرزندِ میلادا عمویِ میلادا بود، مرد قوزدار. میلادا دختر خواهر هاشِک و یتیم بود. دختر لاغر و بلند قد بود و موهای بور و پستانهای کوچک و خوش فُرمی داشت. هنگامی که من نزد آرایشگر مشغول کار گشتم او تقریباً بیست و پنج ساله بود و یک سال از شروع کارش در آرایشگاه میگذشت. با اینکه هنوز پیر نبود، صورتش پژمرده شده بود، حتماً به دلیل فقر و محرومیتی که او قبلاً تحمل کرده بود. پس از شروع کارآموزی نزد هاشِک خیلی زود متوجه گشتم که چیزی بین آن دو در جریان است، گرچه نه آرایشگر و نه میلادا با کلمهای خود را لو داده بودند. من این را از چشمهای قرمز شدۀ میلادا متوجه گشتم، همچنین چون من او را گاهی هنگامِ گریه کردن غافلگیر کرده بودم. من تشخیص دادم او هم از مردِ قوزدار که در چنبره قدرتش گرفتار گشته بود رنج میبرد، زیرا که هاشِک میتوانست هرلحظه که اراده کند او را بدون امکانات دوباره از خانه بیرون بیندازد. من میدیدم که میلادا بر علیه او میجنگد و اینکه روز به روز ساکتتر، متواضعتر و مطیعتر میگردد. میلادا شکست‌خورده بود. اما باید قبل از شکست خوردنْ اول از من ناامید شده باشد.
شاید اگر این ناامیدی نبود میلادا شکست نمیخورد. شاید او تا قبل از این سرخوردگی امیدوار بوده و هنگامی که دید کاملاً تنها است خودش را تسلیم کرده باشد: شاید به این ترتیب من در این کار مقصر باشم.
من یک روز هنگامیکه مردِ قوزدار بیرون رفته بودْ میلادا را نشسته در راهروی تاریکی مییابم که میان اتاقِ زندگی آرایشگر و آرایشگاه قرار داشت. او گریه میکرد. من دیگر نمیدانم چه باعث گشت که به او نزدیک شوم و از او سؤال کنم چه اتفاقی برایش رخ داده است. میلادا صورتش را بالا گرفت و یک لحظه مرا تماشا کرد. ممکن است که او در این دقیقه در من رفیقِ همدردی را احساس میکرد، متفقی را که از مردی آزار میدید که او هم در زیرِ سلطهاش قرار داشت. من خودم را به سمت او خم کردم. اما او هق هق‌کنان دستهایش را به سمت من دراز میکند، مرا در بغل میگیرد و به خود میفشرد. در این وقت من خود را رها ساختم، او را طوری ناملایم به عقب راندم که نزدیک بود بیفتد، و از آنجا گریختم.
ممکن است وقتی میلادا مرا به طرف خود کشید بوی نفرت‌انگیز پمادی که به میلادا مانند تمام چیزهای دیگر، حتی به هر مبلی و به تمام وسایل کار هاشِک چسبیده بود به طرف بینیام هجوم آورده و مرا پس زده باشد. ممکن است ــ من هرگز از آن آگاه نبودم ــ، که من نمیتوانستم برای او متفقی سالم و بی‌قوز بر علیه مردِ قوزدار باشم، گرچه هاشِک دشمن من هم بود. اینکه من نفرت و بی‌میلیای را که او در برابر مردِ قوزدار احساس میکرد بیزاری از خودم هم درک میکردم، گرچه شاید او در این لحظه پریشانی مرا بعنوان فسادی کوچکتر و بی‌خطرتری بغل کرده باشد، شاید بیشتر خواهرانه تا یک در آغوش گرفتن زنانه. اما این هم ممکن است که این رفتارِ من نسبت به میلادا دلیل دیگری داشته باشد، و آن این است که من هرگز در یک رابطه بجز جواب رد و سرد به زنان نمیدادم. البته من در آن زمان جوان بودم و از آن زمان، از هفدهمین سال زندگیام، دیگر فرصتی نداشتهام تا این رابطهام را آزمایش کنم. هرگز در سالهای زندانی بودنم یک فکر کوچک هم به ذهنم خطور نکرده که چنین آزمایشی را مطلوب پندارم. من شنیدهام که پسران جوان در سنی که من آن زمان داشتم، بله، که مردها از زنها و مجالس همخوابگی خواب میبینند. من هرگز چنین خوابی ندیدم.
مدت کوتاهی پس از آنکه من میلادا را تنها رها کرده بودم متوجه تغییری گشتم که در او پیدا شده بود و گرچه من آن زمان بی‌تجربه بودم اما بلافاصله آن را درک کردم. به نظر میآمد که او با مردِ قوزدار کاملاً آشتی و بر نفرت غلبه کرده است. خوشحال بود و با مردِ قوزدار شوخی میکرد، و اگر کسی او را حالا میدید نمیتوانست تصور کند که او تا همین چند روز پیش مانند خدمتکاری خاضع و مطیع در میان این اتاقها راه میرفته است. و من توانستم متوجه یک چیز دیگر هم بشوم که دلیلش برایم کاملاً روشن بود. حالا میلادا هم که تا آن موقع با من رفتاری دوستانه داشت شروع به دشمنی با من کرده بود، او به مردِ قوزدار از تنبلی من و از فرمان نبردنم شکایت میکرد، وقتی مردِ قوزدار مرا میزد آن را تأیید و حتی او را تشویق به زدنم میکرد و برای موردِ توهین و آزار واقع گشتنم دروغ میگفت. حتی لگنِ ادرار زیر تختش را باید من خالی و تمیز میکردم. من او را درک میکردم. من او را با راندن از خود تسلیمِ مرد قوزدار کرده بودم. من در این کار مقصر بودم. احتمالاً او فقط به این وسیله بر نفرت خود به مردِ قوزدار غلبه کرد زیرا که میتوانست حالا نفرتش را بر سر من خالی کند.
دو بار سعی کردم نظرم در باره دلیل تکامل عجیبِ رابطه میان آرایشگر و پدرم را به اطلاع برسانم، و هر دو بار بخاطر عدم مهارت در داستان‌سرائی به بیراهه کشیده شدم. اما حالا مشغول جبران کردن این غفلت میگردم.
پدرم وقتی بعنوان پزشک رانده شده از ارتش به شهری آمد که از زمان جوانیاش دیگر آن را ندیده بودْ هیچ آشنائی نداشت. با اولین انسانی که او در شهر آشنا شد آرایشگرِ قوزدار بود. پدرم همانگونه که در شهرهای بزرگ و بخصوص در محافل نظامی معمول است عادت داشت با دقت مراقب ظاهرش باشد و هر روز قبل از هر چیز به آرایشگاه مراجعه کند. با وجود آنکه حالا دیگر پدرم لباس نظامی نمیپوشید و دیگر در محافلی زندگی نمیکرد که در آنها مراقبتِ ویژه ضروری باشد، اما او مراقبت از ظاهرش را تا اواخر قبل از وقوع ماجرا از دست نداد و فقط در زمان وقوع جرم آدم میتوانست نشانی از اهمال در او مشاهده کند. البته پدرم در روز ورودش به شهر وارد آرایشگاه هاشِک شد و سپس این دیدار هر روز تکرار گشت. آن زمان ژنرال صدا کردنِ پدرم توسط مردم آغاز گشت، گرچه نه بطور علنی. اما ممکن است که این شایعه به گوش او هم رسیده باشد. یوزف هاشِک اولین کسی بود که او را مستقیماً با این لقب خطاب کرد. آدم نمیتواند بفهمد چگونه یک چنین عنوانی که مردِ آزموده و پیری آن زمان باید هنوز آن را بعنوان تمسخرِ خونینی در نظر میگرفتْ بتواند نقطه آغاز یک دوستی گردد. گرچه من در نزدشان نبودم، با این وجود به نظرم میآید که انگار مردِ قوزدار را در برابر مرد سالمند مو سفید ایستاده میبینم که چاقوی ریش زنی را در دست گرفته تا به اصلاح چانه پدرم که توسط ریشِ گونههایش قاب شده بود بپردازد. و ناگهان او آن را میگوید، آن را به سؤالی میچسباند، تقریباً این سؤال را که آیا «آقای ژنرال» خوب خوابیده است. پدرم به چشمهای خاضع و مانند سگ نوکرمآبانه و مطیع این مردِ بینوا که او را طوری تماشا میکردند که انگار چیزی اتفاق نیفتاده استْ نگاه میکند. در این لحظه تصمیم بزرگ گرفته میشود. آیا باید پدرم از جا برخیزد و این کوتوله را با یک ضربه به زمین پرتاب کند؟ آیا باید او حداقل مورد خطاب واقع گشتن خود با لقبی که مناسبش نیست را شدیداً ممنوع کند؟ به نظر میآید که مرد به آنچه میگوید باور دارد و قصد بدی نداشته و از چیز دیگری صحبت میکند. و پدرم درنگ میکند، آیا باید آرایشگر را آگاه سازد، اما شاید بعد بخاطر میآورد که گارسونها و آرایشگرها عادت دارند رتبه و مقام دیگران را خودسرانه افزایش دهند، به افراد معمولی اشرافزاده بگویند، دانشجویان را دکتر بنامند و شاید هم نظامیانِ بازنشسته را با عنوان ژنرال خطاب کنند. یک بار دیگر او خود را مطمئن میسازد که تمسخری در نگاه و در لحن صدای آرایشگر نباشد. پدرم سپس سکوت میکند و با این سکوت همۀ مسؤلیت را به عهده میگیرد.
یوزف هاشِک در سالهای اولیه ارتباطشان هنگامیکه همزمان با پدرم در مهمانخانه بود هرگز در کنار میز ژنرال نمینشست. پدر من عادت داشت در گوشهای تنها کنار میز بنشیند، دیرتر گاهی اوقات هم در کنار میز کارمندان دولتی مینشست. ابتدا وقتی همه مهمانخانه را ترک میکردند، بعد مردِ قوزدار با لیوان آبجو در دست از گوشه خود به جلو میخزید و با لحنی نظامی از او میپرسید <قربان> اجازه است در کنار میزتان بنشینم، بعد پدرم لبخندی بزرگوارانه میزد و با حرکت دست او را دعوت به نشستن میکرد. آرایشگر تا واپسین لحظه پس از به زیر سلطه کشیدنِ پدرم هم هرگز فراموش نکرد هنگام صحبت با او شبیه به سرباز زیردستی عمل کند. او همیشه بله قربان میگفت، درها را برای داخل گشتن پدرم باز میکرد، و بدون دعوت به نشستن کنار میز او نمینشست. هنگام انجام این اعمال چهرهاش جدی و پُر از احترام بود و هرگز لبخندی آمیخته به تمسخر در آن دیده نمیگشت. من به گمانم این رفتارِ مردِ قوزدار به پدرم اطمینان بخشیده بود و جدی بودنی که در این بازی قرار داشت سبب گشته بود که پدرم با گذشتِ سالها به تدریج آنچه که ابتدا از روی ناچاری بعنوان حقیقت پذیرفته بود را باور کند. این آرایشگر بود که او را وادار ساخت از استقامتِ ساکتِ خود در برابر دروغ دست بکشد و به صحبت کردن روی آورد. او پدرم را مجبور ساخت که دروغ بگوید. هنگامیکه آنها تنها در مهمانخانه کنار هم مینشستند، او قطعا به پدرم اصرار میکرد که از گنجینۀ تجربههای نظامی و ماجراهای جنگهایش برای او تعریف کند، و اظهار میکرد که از دیگران خیلی در باره توانائی و رشادتِ پدرم شنیده است و تعریف آنها از زبان خود پدرم او را که بجز شغل نظامی به چیزی علاقه بیشتری، بله عشق بیشتری نداردْ به وجد خواهد آورد. این حقیقت دارد که پدرم در جنگهای نظامی شرکت داشته و در حقیقت در جنگ با دانمارک و پروسها، البته بعنوان پزشک، آرایشگر اما میخواست بشنود که چطور او گروهان نظامی را هنگام حمله هدایت کرده است.
این احتمال وجود دارد که پدرم در ابتدا به خواهش آرایشگر اعتنا نکرده باشد. که اصرار بیوقفه او پدرم را به صحبت واداشته است. که او امیدوار بود از این طریق آسایش خود را بدست آورد. شاید هم یک بار الکل زبانش را باز کرده باشد. اما، اگر او امیدوار بوده که مردِ قوزدار با یک بار تعریف کردن او راضی خواهد گشتْ اشتباه میکرده است. هاشِک بلافاصله آنچه را که پدرم برایش تعریف میکرد همه جا گسترش میداد، طوریکه حالا دیگر شبها تمام مهمانهای مهمانخانه برای تفریح بخاطر دروغهای پدرم پیشش هجوم میآوردند تا او برای آنها هم از کارها و حوادث خود تعریف کند. برای پدرِ بیچارهام چه چارهای آنجا باقی‌میماند بجز آنکه به رفتن در راه انتخاب شده ادامه دهد؟ او نه به اندازه کافی برای بر ضد سرنوشتِ خود جنگیدن قوی بود و نه به اندازه کافی عاقل که بتواند روحش را در طنزی آرام بر بالای پستیِ سرنوشتش و پستیِ اطراف بلند سازد، و هم نه به اندازه کافی بزرگ بود که مانند آدمی بردبار رنجهایِ حمل صلیب بر شانه را تحمل کند و در آنها خاضعانه آسایش و آشتی قلب بیابد. و به این خاطر به میگساری روی آورد که او را دائماً عمیقتر غرق میساخت، اما همچنین باعث فراموشی او میگشت تا توسطِ آینده‌نگری برنده تعادل خوب و درخشانی شود. من در آن زمان فقط مستی او و تحقیر گشتنش در برابر مردم را میدیدم. اینها قلبم را از تلخی پُر میساختند.
آدم حالا میتواند فکر کند که آرایشگرِ قوزدار تمام اینها را از روی شرارت انجام نداده باشد. آدم میتواند باور کند که او خود را واقعاً با احترامی صادقانه به پدرم نزدیک کرده باشد. آه، اما آدم نباید فراموش کند که در چنین انسانهائی حرمت گذاشتن به انسانهائی از جنس پدرم نمیتواند وجود داشته باشد. پدر من مغرور بود و بزرگ، به پاکیزگی ظاهرش اهمیت میداد، خودش را مانند سربازی نگاه میداشت که سینهاش قوسدار است و دارای پاهائیست که عادت به اداره یک اسب دارند. او کوتاه صحبت میکرد، با صدائی بلند و لحنی آمرانه. آیا نباید آرایشگر دشمن او میبود؟ پدر من مطمئناً خیلی باهوش نبود، مطمئناً هوشی مانند آرایشگر نداشت. اما بزرگ بود و با وجود داستان غم‌انگیز بازنشستگیاشْ مغرور بود، بلند و با لحنی آمرانه صحبت میکرد. میگویند مردِ قوزدار وقتی با پدرم صحبت میکرد ردی از خنده در چهرهاش نمایان نبود. اما آنها ذکاوتِ چنین انسانهائی را فراموش میکنند. او میدانست که با نشستنِ سایه یک لبخند بر چهرهاش قربانی خود را از دست خواهد داد. چنین انسانهائی دارای یک هوش زاهدانه میباشند. آنها نمیخندند، اما روحشان در آگاهی از انجام تمسخر شناور است.
من دوران جوانی فقیرانهای داشتم. و با این وجود آن دوران هم توسط نوری روشن بود: توسط فکر کردن به هدفم. من میخواستم سرباز شوم. شاید جائی در اندام دردمندانه جوانم، نمیدانم کجا، این امید بود که من بعد از رسیدن به هدفم مانند همه سربازها بزرگ، سالم و قوی خواهم گشت. شاید این آرزو بود که برایم ممکن ساخت یک چنین فکر سادهای چنان معنای خارقالعادهای پیدا کند.
بیش از هر چیز اما به خودم میگفتم که باید سرباز شوم، زیرا این وظیفه من است که از حق پدرم دفاع کنم. اما نه از طریق اثبات اینکه در حق او بیعدالتی انجام گرفته است. من هرگز در گناهکار بودنش شک نداشتم. من میخواستم توسط یک زندگی مطیعانه، وفادارانه و تا آخرین حد وظیفه‌شناسانه اتفاقاً با شغلی که او در آن مرتکب خطا گشته بود کفاره گناهانش را پس دهم. من میخواستم خودم را توسط زندگیام نه فقط از عدم توفیق او در خدمت، بلکه همچنین از افتضاح پس از آن که او به طور اجتنابناپذیری مدام در آن عمیقتر غرق میگشت تبرئه کنم. من وقتی به پدرم و به تصمیمم برای کفاره پس دادن بخاطر او فکر میکردمْ میتوانستم در گوشه تاریکی از پلههای خانهمان گریه کنم. من نه فقط به این دلیل که چون پدرم بعنوان پزشک به این حرفه تعلق داشت میخواستم سرباز باشمْ بلکه همزمان خشونت و سختگیریِ این حرفه هم مرا به سوی خود جلب میکرد. زیرا چنین فکر میکردم که انگار فقط تلاشهای بی‌رحمانه، بی‌پرواترین خدمت، رنج بردن از زخمها و اطاعتی فسخ‌ناگشتنی و بی‌چون و چرا تا لحظه مرگ میتوانند مرا از رسوائی و لکه ننگی که پدرم بر سر خود و بر سر من آورده بود رها سازند.
من ابداً به استعدادهای فیزیکی بدنم مشکوک نبودم. اما دانستن این موضوع مانعی در برابر خواسته و هدفم نبود. من داستان بسیاری از فرماندهان را میشناختم و بیشتر از همه سه نفر را تحسین میکردم و آنها را بعنوان بزرگترین سربازها به شمار میآوردم. آنها عبارت بودند از شاهزاده ساوو، سلطان فریدریش دوم پادشاه پروسن و امپراتور ناپلئون بناپارت: شاهزادۀ کوچکِ قوزدار اوژن که یک پادشاه از فرانسه خدمت او را رد کرده بود، فردریش کبیر، مرد زشت و لاغری که بدن تکیه داده به عصایش این تصور را ایجاد میکرد که او هم مانند من دارای قوز است، ناپلئون، که کوچک و چاق بود و بر پشت اسبش طوری آویزان بود که هر ببیندهای را به خنده وامیداشت! من امروز هم فکر میکنم که یک قوز هرچه هم بزرگ باشد نمیتواند به هیچوجه مانعی در سر راه حرفه یک فرمانده باشد. ستمگری شایستۀ یک فرمانده حقیقیست، ستمگری در تصمیم گرفتن در باره زندگی تعداد زیادی انسان. فرمانده بزرگ بی‌رحم است. بی‌رحم همچنین بر ضد خویش. من فکر میکنم که آدم باید قوزدار باشد و توسط خالِ مادرزادیِ زشتی از ریخت افتاده باشد تا بتواند قدرتی را که به دستش افتاده کاملاً درک کند.
هنگامیکه من چهارمین سال دبیرستان را به پایان رساندم مشغول اجرای طرحهایم گشتم. من توسط نامه با خویشاوندِ مادریام که یک بار به پدرم هم کمک کرده بود تماس میگیرم و از او خواهش میکنم که با داشتن نفوذِ خود به من در پذیرفته شدن در مدرسۀ نظامی کمک کند. با پافشاری و خواهش از پدرم موفق میشوم که او تصمیم بگیرد برای چند همکار قدیمی نامه بنویسد و از آنها درخواست کند که پذیرشم در مدرسه را ممکن سازند، به ویژه اما یک نامه برای پزشک ارتش که تناسب اندامم را آزمایش میکرد مینویسد. من فکر میکنم که فقط بخاطر این نامۀ پدرم متناسب تشخیص داده شدم.
زمانی را که من در مدرسۀ نظامی گذراندم تنها زمان خوشبختی دوران جوانیام بود. با تعهدی پُر شور خدمت را انجام میدادم و به هیچوجه مباحث نظری مرا بیشتر از تمریناتِ جسمانی به خود جلب نمیکرد. برعکس: من تمام جاه‌طلبی را به کار میبردم تا در ورزش و ژیمناستیک با قویترین و بزرگترین همشاگردیها رقابت کنم و ترجیح میدادم بیهوش بر زمین بیفتم تا به کسی به خستگیام اقرار کنم. زیرا برای خسته شدنم چیز زیادی لازم نبود. اما من دندانهایم را به هم میفشردم و خودم را مجبور میساختم. وقتی افسر دستور مستقیمی به من میداد خوشحال میگشتم. البته فضائی مطیعانه در همه‌چیز رخنه کرده بود. به این صورت که وقتی چشم مافوق به من میافتاد و من برای اطاعت از دستورش خبردار میایستادم، اینطور به نظرم میآمد که انگار شوقِ بزرگِ اطاعتی دردناک و همزمان سعادتمند در من نفوذ میکند. شاید، کسی که میخواهد حکومت کندْ تمامِ آمادگی برای تحقیر عمیق اطاعت را در خویش دارا باشد، اگر او قدرتی را بیابد که قویتر از اوست، آری، شاید که زندگی‌اش چیزی بیش از جستجوئی زجرآور برای یافتن این قدرت نباشد.
حرفه نظامیام زود پایان یافت. من فقط چند ماهی در مدرسۀ نظامی بودم، هنگامیکه پس از یک راهپیمائی طولانی از هوش رفتم و به بهداری منتقل شدم، باید با تبِ شدید مدتی بستری می‎‎گشتم. من از بهداری دیگر به مدرسه بازنگشتم، بلکه دوباره به خانه فرستاده شدم تا با وجود مقاومتی شدید اما بیهوده بعنوان کارآموز نزد آرایشگر شروع به کار کنم. با این حال فکر حرفۀ نظامی را هرگز از دست ندادم. من احتمال میدادم که پس از رسیدن به سن قانونی بعنوان سربازِ سادهای در ارتش پذیرفته شوم. و من امیدوار بودم توسط شجاعت و وظیفه‌شناسی حتی بعنوان سربازی ساده موفق خواهم گشت در ارتش از پلههای ترقی بالا روم.
گرچه من حالا چیزی بیشتر از یک دانش‌آموز اخراج گشته مدرسه‌نظامی نبودم و کارآموز نزدِ یک آرایشگر، اما بلوز چسبانِ سربازیام را همچنان میپوشیدم، انگار میخواستم تمسخر انسانها را به چالش بکشم، شاید چون خشمی که تمسخر مردم در من زنده میساختْ برایم اما شادیای به همراه میآورد که ارادهام در کنارش میتوانست همیشه از اول شعلهور گردد.
هنگامیکه من حدود یک سال بعنوان کارآموز در آرایشگاهِ هاشِک مشغول به کار بودم، مرد غریبه در شهرِ ما ظاهر گشت. من او را به این خاطر غریبه مینامم زیرا که او از طرف هیچکس در شهر طوری دیگر نامیده نمیگشت و همچنین در جریانِ دادگاه نیز تمام شاهدین او را غریبه مینامیدند. من خودم از نام او دیرتر با خبر شدم، مدتها پس از وقوع جریان و در طول بازجوئی. ورود غریبه که ظاهراً خود را برای اقامتی طولانی آماده میساخت در شهری که به ندرت مسافری بیش از چند ساعت در آن میماندْ باعث جنب و جوش بزرگی گشت. در مهمانخانه و از طرف مشتریانی که به آرایشگاه میآمدند در باره اینکه چه کسب و کاری باعثِ دیدار او از شهری شده است که از جاده اصلیِ ترافیک دور افتادهْ بحثهای طولانی درمیگرفت.
مرد غریبه در جلوی مهمانخانۀ کنار بازار، اریب مقابل خانهای که من با پدرم زندگی میکردیم از درشکه پیاده گشت و در همان مهمانخانهای اقامت گزید که پدرم هم به آنجا میرفت. مرد غریبه به سؤال کنجکاوانه میزبان در مورد هدف از اقامتشْ با جواب سربالائی فقط توضیح داد که تصمیم دارد مدتی طولانی در شهر بماند. من توضیح این را که چه دلیلی مرد غریبه را به فکر آمدن به شهر ما انداخته بوده است ضروری نمیبینم، بخصوص که این دلیل با ماجرای اتفاق افتاده فقط ارتباط اندکی دارد و من خودم را مجاز نمیدانم اسرار دیگران را برملا سازم. بنابراین من فقط تا آنجائیکه برای درک و فهمیدنِ داستانِ خودِ من ضروری است پرده را از روی رازِ مردِ غریبه به کنار میزنم و به هیچوجه نام مردم بیگناه را نمیبرم و به این ترتیب رابطه آنها با دیگران را فاش نمیسازم. من در این یادداشتها در برابر این وسوسه، هرچه هم میخواهد بزرگ باشد، همانقدر مقاومت خواهم کرد که هنگام بازجوئی و محاکمه در دادگاه مقاومت کردم، گرچه آن زمان اطلاع دادن تمام جریانها میتوانست به نفعم تمام شود.
صبح همان روزی که مرد غریبه به شهر وارد شده بود به آرایشگاه آمد. لباسش مانند لباس مردان شهری نبود، دوخت کت و شلوارش که خوب بر اندامش نشسته بود آدم شهر بزرگی را نشان میداد که دقت زیادی برای انتخاب لباس به خرج میدهد. موی مرد غریبه سیاه بود و مانند فلز میدرخشید، موی دو سمت سر کوتاه و از وسط فرق باز شده بود. سبیلش کوتاه بود و گونهها و چانه اصلاح شده. اندامی بزرگ و لاغر داشت، حرکاتش آرام بودند، مانند اهمال ورزیدن در گام برداشتن، و شاید این آرامش اهمالگرانه بود که تصور یک اندام سالم و زیبا با عضلات برابر تکامل یافته را باعث میگشت. من مرد غریبه را قبلاً، هنگامیکه از خانه و از راه بازار به آرایشگاه میرفتم دیده بودم. درشکهای که او در آن نشسته بود در آن لحظه کنار مهمانخانه ایستاد. من هم ایستادم، اما مرد غریبه بلافاصله از جا برنخاست، طوریکه من و خیلی از مردم بعد از رسیدن به مقصد برای پیاده شدن از درشکه انجام میدهیم. او ابتدا لحظهای به اطرافش نگاه کرد. بعد کاملاً آهسته و آرام شروع به برداشتن پتوی سفریای که با دقت روی پاهایش انداخته بود کرد و آن را به درشکهران که در این موقع از درشکه پائین آمده بود داد. و حالا ابتدا از جا برمیخیزد و از درشکه پائین میآید.
تمام این چیزها تا اندازهای هنوز هم برایم زندهاند. به ویژه دقت و آرامشی را بخاطر میآورم که با آن مرد غریبه پتوی سفری را از روی پاهایش دور ساخت. من همچنین به یاد میآورم که ظاهر مرد غریبه، آرامش و همینطور سهلانگاری خودباورانهاش مرا از همان لحظه اول با احساس رد کردن او پُر ساخت، احساسی که با دیدن لبخند تمسخرآمیز کنار دهانِ مردِ غریبه در آرایشگاه پس از افتادن نگاهش به بلوز ارتشیام خود را در من انباشت.
صورت مرد غریبه توسط هاشِک که بیهوده و بی‌قرار تلاش میکرد درِ صحبت با مشتریِ سکوت اختیار کرده را بگشاید اصلاح میشد. مرد غریبه جوابهای کوتاه و مبهم میداد. من نمیدانم که آیا این عادت او بوده است با یک آرایشگر بیشتر از آنچه ضروری نیست صحبت نکند یا اینکه بخاطر دلایل دیگری تصمیم گرفته بود هیچگونه سرنخی ندهد که بتوان از آن دلیل سفر کردنش را نتیجه گرفت.
من با فاصله کمی از هاشِک و مرد غریبه ایستاده بودم و در حال تیز کردن چاقوی ریش تراشی بودم. من شنیدم که مرد غریبه وقتی هاشِک با چاقو بر روی گونهاش میکشید، ناگهان دستش را احتمالاً به این خاطر که احساس کرده بود مرد قوزدار گونهاش را بریده است برای دفاع بلند کرد و "ایست" میگوید. در این لحظه یک لبخندِ قابل فهم بر چهره آرایشگر مینشیند:
او میگوید: "اطاعت قربان، چیزی نشده."
و در حالی که چاقوی ریش زنی را دوباره به کار میاندازد ادامه میدهد: "من فوری فهمیدم. من تا حال به عده زیادی از آقایانی مانند شما خدمت کردهام. هرچند من خودم هرگز در این شغل نبودهام. زیرا ... شما خودتان که میبینید. اما حالا دیگر احتیاجی نیست چیزی به من بگویند، با احترام اجازه میخواهم بگویم که جنابعالی افسر هستید. من میدانم، چگونه من ..."
او میخواست به حرف زدن ادامه دهد، اما مرد غریبه حرف او را قطع میکند: "من میخواهم از شما خواهش کنم که راحتم بگذارید."
"اطاعت قربان."
هاشِک تعظیم میکند و لبخندی میزند.
من واقعاً نمیدانم که آیا هاشِک معتقد بوده که در مرد غریبه افسری را شناخته است یا اینکه او فقط امیدوار بوده از این طریق بتواند از مرد غریبه حقیقت را دریابد. به هر روی، بلافاصله وقتی مرد غریبه آرایشگاه را ترک کرد پدرم داخل گشت، هاشِک چنان نشان داد که مرد غریبه پس از صحبتی طولانی و به شرط حفظ سکوت به او اطمینان کرده و گفته که افسر ارتش میباشد. اما چه دلایلی باعث گشته تا مرد غریبه شغلش را مخفی نگاه دارد و چرا تصمیم گرفته برای مدتی اینجا بماند را هنوز متوجه نشده است. بیشتر به این خاطر متوجه نگشته زیرا که او در این مورد سؤال نکرده است. برایش نامناسب به نظر میآمد که بلافاصله پس از اولین دیدار با پرسشهای خود برای مرد غریبه مزاحمت ایجاد کند، زیرا که این کار میتوانست کنجکاوی پافشارانه از طرف او تلقی شود، و به این دلیل او فقط آنچه که مرد غریبه خودش بدون پرسش گفته بوده است را فهمیده. اما حتماً موقعیتی دست خواهد داد تا همه چیزهای قابل ارزش دیگر را هم بفهمد، بخصوص قابل تصور است که رابطه پُر از اطمینان میان او و افسر غریبه که در اولین دیدار خوشبختانه چنین شفاف بوده است قدم به قدم تکامل یابد.
به نظر میآمد که اطلاعِ آرایشگر بر پدرم تأثیر عمیقی گذاشته باشد. گرچه پدر من در آن زمان به اندازه کافی عمیق غرق گشته بود که بازی غمانگیز و مسخرهاش را دیگر احساس نکند، اما ممکن است یک آگاهی آزاردهنده و ناشفافِ گناه هنوز در او باقیمانده بوده باشد که خود را بیش از هر چیز در یک بی‌اطمینانیِ مدام رو به رشد نشان میداد. من در پدرم متوجه شدم که وقتی دری بازمیگشت و او یک آشنا را در حال داخل شدن میدید دچار وحشت میگشت. گرچه احتمالاً او به بازیای که هنرپیشۀ اولش خودِ او بود دیگر آگاه نبودْ اما انگار از کشف شدن و غافلگیر گشتن و هر تغییری میترسید. مطمئناً او یک وحشت اسرآمیز در برابر افراد ناشناس داشت. او خود را فقط وقتی چارهای برایش باقی نمیماند به افراد ناشناس نزدیک میساخت، با نوعی احتیاطِ هوشمندانه و ترسناک، تا بعد پس از احساس اینکه آنها نیامدهاند که روحش را از تعادل خارج سازند، با روحیه یک فاتحْ جالبتر و لجام گسیختهتر نقشش را بازی کند. ممکن است افسر بودنِ مرد غریبه او را، ژنرال را، به ویژه نامطمئن و با وحشتهای مبهم پُر ساخته بود.
وقتی آرایشگر صحبتش را در باره گفتگویِ خود و مرد غریبه به پایان میرساند پدرم با وحشت به او نگاه میکند و آهسته میگوید:
"یک افسر؟ یک افسر؟"
"بله آقای ژنرال!"
"آیا او از ... آیا شما از من صحبت کردید؟"
"بله، آقای ژنرال. البته که از حضور شما در شهرمان صحبت کردم."
پدرم یک قدم به سمت آرایشگر برمیدارد. چهره و اندامش از ناتوانی خبر میدادند.
"هاشِک، او مرا میشناسد؟ ... او مرا میشناسد؟"
من فکر میکنم این همان لحظهای بود که در مردِ قوزدار این ایده پیدا گشت، ایدهای که باید این همه ویرانی بدنبال میآورد.
"آقای ژنرال، من با احترام به اطلاع میرسانم، به نظر میآید که او از جنابعالی شنیده باشد."
"هاشِک، او این را گفت؟ او این را اینطور گفت؟"
"وقتی من به او از آقای ژنرال تعریف میکردم او گفت: <خوب، خوب!> طوریکه انگار میخواست بگوید: تو میخواهی خبرهای تازه برایم تعریف کنی، بله، اما من همه اینها را بهتر از تو میدانم."
"هاشِک، او گفت <خوب، خوب>؟ چیز دیگری نگفت؟"
"هیچ‌چیز دیگر. خواهش میکنم؛ بفرمائید بنشینید آقای ژنرال."
من در این شب در مهمانخانه نزدیک درِ آشپزخانه مینشینم. پدرم در جمع شهروندان و کارمندان در انتهای دیگر مهمانخانه نشسته بود. آرایشگر در کنار میز ایستاده و در گفتگوی آنها شرکت داشت. پدرم در این شب بخصوص سرزنده بود. او از نبردی در یک دهکده تعریف میکرد که نامش را چون ایتالیائی به گوش میرسید فراموش کردهام. من فکر نمیکنم داستانهائی را که پدرم از جنگ تعریف میکرد ساختگی باشند، خیلی بیشتر، فکر میکنم که او آنها را در طول خدمت از افسرانی که این جنگها را واقعاً تجربه کرده بودهاند شنیده است. زیرا من فکر نمیکنم پدرم به اندازه کافی دارای فانتزی و قدرت خیالبافی برای اختراع چنین تعریفهائی بوده است. فقط تزئینهای گستاخانۀ داستانهایش و همچنین جازدنِ خویش بعنوان قهرمانِ ماجرای جنگ از خودِ او بود. آرایشگر همیشه با دقت فراوان به داستانهای پدرم گوش میسپرد و به نظر میآمد که کشف کوچکترین اشتباه در داستان باعث لذت او میشود تا به این وسیله در هنگام پرسش به بررسی تناقضات بپردازد و آنها را هنگامیکه برای پدرم دیگر راه فراری باقی نمیماند خودش توضیح دهد.
هنگامیکه من داخل مهمانخانه گشتم پدرم در حال تعریف کردن بود.
"ما آرام دراز کشیده و فکر میکردیم امشب را به پایان خواهیم رساند. حمله به گورستان در روز قبل بیست و پنج کشته و سی و هفت مجروح برایمان هزینه داشت. بیست و پنج کشته کم نیست. وضعِ بعضی از مجروحین خیلی بد بود، پای بعضیها کاملاً قطع شده بود. آقایان عزیز! سربازها در زیر دستهایم در اثر خونریزی میمردند!"
آرایشگر میپرسد: "به چه کسی؟"
"من گفتم در اثر خونریزی در زیر دستهایم میمردند."
آرایشگر میپرسد: "جناب ژنرال، پس پزشک کجا بود؟ بزدل حتماً ...!"
پدرم دچار خشم میگردد.
"بزدل؟ چه کسی آنجا بزدل بود؟ همیشه آماده بودم! من زخمیها را هرگز تنها نگذاشتم!"
آرایشگر با تأکید میگوید: "آقای ژنرال!"
به نظر میآمد پدرم احساس کرد که باید جائی اشتباهی رخ داده باشد، بدون آنکه بداند در چه چیزی. او غیرقابل فهم، خجالتزده و همزمان درمانده به آرایشگر نگاه میکرد. بعد انگار که خستگی بزرگی بر او مستولی شده باشد در هم فرو رفت و مانند گیجها گفت:
"بله، بله!"
حالا دوباره آرایشگر میگوید: "جناب ژنرال، اجازه میخواهم چیزی را توضیح دهم. من شنیدهام که جناب ژنرال در تمام جنگ‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها چنان با سربازها دوست بودهاند که آنها افتخار میکردند به دستور شما به دل دشمن بزنند، و اینکه جناب ژنرال اگر ضروری میگشت اغلب خودشان به پانسمان زخمیها میپرداختند."
پدرم دوباره خود را راست میسازد.
"بله آقایان عزیز، اینطور بود. من خودم مجروحین را پانسمان میکردم. خودم. بسیار خب، داشتم چی تعریف میکردم؟"
"شما در یک سنگر دراز کشیده بودید. روز قبل در حمله به گورستان هزینه بسیار دادید. شما فکر میکردید که این شب را به صبح خواهید رساند ..."
"آقایان عزیز، ما در سنگر دراز کشیده بودیم. روبرویمان دهکده قرار داشت و از سمت چپ و راست دشمن در حال پیشروی بود. برای احتیاط مأمورین گشت تعیین میکنم، آقایان عزیز، افسران را مأمور این کار میکنم تا به سمت اطراف دهکده پیشروی کنند. آقایان، آدم باید همیشه مراقب باشد. من شما را از بی‌دقتی و همچنین از خستگی برحذر میکنم. من مواردی دیدهام که تمام لشگر بخاطر عدم احتیاط و بخاطر اشتباه یک سواره‌نظام صد نفره به فرماندهی افسری بی‌باک نابود گشتهاند. با احترام به آقایان عزیز! احتیاط از مهمترین فضائل فرماندهیست. البته پس از خونسردی و شجاعت. گشتیها به من گزارش میدهند: دشمن اطراف دهکده را تسخیر نکرده. بعد از آن به گشتیها دستور میدهم، پراکنده بشید، پراکنده بشید. آقایان عزیز، پیشروی کردن تا وسط دهکده، آنجا تا صبح زود استقامت به خرج دادن، حوادث را گزارش کردن و در سپیده‌ دم دهکده را تسخیر کردن مهم است. من خودم فکر میکنم: حالا روحت را به خدا بسپار، تو هفده شب نخوابیدهای، شب بخیر! اوهو! از سرهنگ پیام میرسد. دوستم سرهنگ کوپال، آقایان عزیز! از دوست و رئیسم. در تِمِشوار بعنوان ستوان هر روز با او بیلیارد بازی میکردم، بر سر مبلغ یک کرویتسر برای هر ده امتیاز. بعد او را در پنجاه و پنج سالگی بعنوان سروان در مَنتوآ دوباره دیدم، این جنگجوی پیر را. بله اینطور بود. و اما گزارش: سرهنگ کوپال بخاطر درد معده بیمار گشته بود. فرماندهی گردان را به عهده من گذارده و از من خواهش کرده بود وقتی موقعیت آرام گشت او را عیادت کنم. من جواب میدهم: جناب سرهنگ، من فرماندهی گردان تفنگداران را به عهده گرفتم. من بعنوان مُرده گردان را ترک میکنم اما به عیادت بیماران نمیروم. بله آقایان عزیز، وقتی سرهنگ کوپال گزارش را میخواند اشگ از چشمانش جاری میشود و میگوید: <یک سرباز! الگوی یک سرباز! خدا او را برای ارتش حفظ کند!>"
آرایشگر میگوید: "جناب ژنرال، من با احترام اجازه میخواهم که حرفتان را قطع کنم. من اما شنیدهام که جناب ژنرال همراه هنگ آلتاشتارهِمبِرگ در جنگ با ایتالیائیها شرکت داشتند!"
پدرم جواب میدهد: "بله البته. من بعنوان افسری جوان مأمور حمل پرچم پیرمرد محترم آلتاشتارهِمبِرگ در جبهههای جنگ و هنگام حملات بودم و با جانم از آن محافظت میکردم!"
آرایشگر دوباره میگوید: "جناب ژنرال، معذرت میخواهم، اما من نمیفهمم ..."
او حرفش را قطع و تعظیم بلند بالائی میکند. مرد غریبه وارد گشته بود و با تکان کوتاه سر جواب تعظیم مردِ قوزدار را میدهد. او گوشهای در کنار میزی که مانند میز من از جمع افرادِ به دورِ پدرم دور بود مینشیند و سفارش شام میدهد، که فوری برایش آورده میشود. گفتگو در کنار میز پدرم قطع شده بود، همه کنجکاوانه به مرد غریبه نگاه میکردند. پدرم قوز کرده آنجا نشسته بود، طوریکه انگار میخواهد خودش را در پشت دیگران از مرد غریبه مخفی سازد. مرد غریبه اما به مردان حاضر در مهمانخانه کاملاً بی‌توجه بود. فقط یک بار نگاهش را بالا میآورد و برای یک لحظه به سمت میز پدرم تفتیش‌کنان مینگرد. و آن هنگامی بود که آرایشگر در حالیکه با بالا بردن صدایش به ویژه بر عنوانی که با آن پدرم را مینامید تأکید میکرد میگفت: "جناب ژنرال، معذرت میخواهم، اما من نمیفهمم ..."
پدرم اما سکوت میکند و بیشتر خود را مچاله میسازد.
مرد غریبه سریع غذایش را میخورد، از جا بلند میشود و سالن را ترک میکند. آرایشگر دوباره چاکرانه از او خداحافظی میکند. من هم بلند میشوم و میروم.
قطعاً انسانهای زیادی وجود دارند و البته همینطور تعداد زیادی سربازهای سالخورده، و مطمئناً وصف آنها اغلب به اندازه کافی و بهتر از من ممکن است توسط نویسندگانی انجام گیرد، توسط انسانهائی که رضایت یک میل مرموز را در این مییابند که دیگران را توسط اختراع داستانهای غیرحقیقیای که در حقیقی بودنشان هیچ شکی را تاب نمیآورند و میخواهند خودشان بی‌چون و چرا آنها را باور کنند به شگفتی وادارند. من نمیدانم سرمنشاء این میل چیست، که آیا مشروب الکلی یا یک استعدادِ بیمار دلیل آن میباشد، و من فاقد دانش و تجربه کافیام که بتوانم این پدیده را عمیقاً بررسی کنم. اما من فکر میکنم که پدرم این نقشهائی را که اغلب تعریف میکرد کاملاً از رمانها و نمایشنامهها اقتباس نمیکرده، زیرا که همه میتوانستند فرصتی برای خواندن یکی یا تعدادی از این رمانها را داشته باشند. من مایلم این مردم را <دروغگوهای داوطلب> بنامم، زیرا چیزی آنها را بجز میل خودشان به دروغ بافتن مجبور نمیسازد، و پدرم را یک <دروغگو اجباری> مینامم، یک دروغگو از سر ضعف، یک دروغگوی شرمگین، دروغگوئی که نه برای نقش مضحک یک نمایش خندهدار، بلکه بیشتر یک نمایش غم‌انگیز مناسب میباشد. پدرم در دامی که مرد قوزدار با حیله‌گریِ تمام جلوی پایش گذارد گرفتار گشته بود. او راه نجاتی بجز دروغی که خود را ناخواسته و با اکراه و شرم در قلبِ تسلیمش ساخته بود نمیدید تا به آسایش برسد. من احساس میکنم که این شرم با وجود تلاشی که او میکرد تا آن را توسط الکل بدستِ فراموشی بسپرد اما هنوز هم سینهاش را میسوزاند، حتی زمانیکه خود را کاملا در دروغهایش گم میساخت، انگار وحشتی که دیدن یک غریبه در او ایجاد میکرد چیزی بجز همان شرم نمیباشد، شرمی که همراه با آگاهیِ نامشخصی از گناه او را به خاطر فاش گشتنِ مجددِ ننگی که به بار آورده بود در برابر یک انسان جدید میترساند.
آدم از من خواهد پرسید چرا من آن زمان پدرم را از سرنوشتی که در آن گرفتار بود رها نساختم. چرا من مردِ قوزدار را وقتی گفتگویِ دروغش با مرد غریبه را برای پدرم تعریف میکرد بعنوان دروغگو افشا نکردم. چرا من در مهمانخانه وقتی او را درمانده در گوشهای گرفتار، مورد شکنجه و تحقیر و تمسخر دیدم به کمکش نرفتم و او را از دست شکنجه‌گرش، مردقوزدار نجات ندادهام. شاید اگر من در برابر پدرم و همه شاهدان با صدای بلند و بدون آنکه بخاطرش خجالت بکشم اقرار میکردم که عنوان ژنرالیاش حقیقت ندارد، بلکه او یک پزشک ارتش است که بخاطر گم شدن پول از صندوق اخراج گشته، کسیکه حالا خود را بدست تمسخر و خواری سپرده است، شاید میتوانستم با این یادآوری او را نجات دهم. من سکوت کردم. من میترسیدم صحبت کنم. من بخاطر نفرتی که مرا در بر گرفته بود لال شده بودم، نفرت از آرایشگر، از میلادا، از پدرم. شاید هم، آه خدای من، شاید که در کنار وحشت یک چیز دیگر هم مرا به سکوت وامیداشت. شاید قسمت و سرنوشت من این بود که همرزمِ آرایشگر قوزدار باشم و به این ترتیب وسیلهای برای ویرانی.
بنابراین پدرم از دیدار با مرد غریبه اجتناب میورزید. او صبحها در اطراف آرایشگاه آنقدر میچرخید تا اینکه مرد غریبه از آرایشگاه خارج میگشت. وحشت او از اینکه با مرد غریبه روبرو شود روز به روز بیشتر میگشت. آرایشگر نه تنها هیجانی را که پدرم در آن بود متوجه میگشت، بلکه او میتوانست آن را هم بیشتر سازد. معمولاً برای پدرم تعریف میکرد که <افسر> ــ آرایشگر مرد غریبه را چنین مینامید ــ در باره پدرم پرسیده است.
پدر من نگران میگشت: "هاشِک، از من پرسید؟ از من پرسید؟ مگر از من چه میخواهد؟ هاشِک، پس او چیزی از من میخواهد؟"
و آرایشگر جواب میداد: "جناب ژنرال، من نمیدانم. من چیزی در باره آن نمیدانم. او فقط چنین چیزی گفت: <پس این جناب ژنرال چه میکند؟> اما بجز این دیگر چیزی نگفت."
"بیشتر چیزی نگفت، هاشِک عزیز، چیز  بیشتری نگفت؟"
یک بار هاشِک با خوشحالی از ژنرال استقبال میکند. حالا عاقبت افسر اعتمادِ کاملِ خود را به او ارزانی داشته و همه چیز را برایش تعریف کرده است، البته با قسم دادن او را به سکوت کردن موظف ساخته و او نمیتواند قسم خود را بشکند و هرگز برای کسی آنچه افسر در باره دلیل اقامتِ خود در شهر به او گفته را تعریف نخواهد کرد.
پدرم میپرسد: "هاشِک، برای من هم تعریف نخواهی کرد؟"
"جناب ژنرال، من درخواستِ بخشش دارم. همینطور به جناب ژنرال هم نمیگویم. به ویژه آنکه مطلبیست که مربوط به شما نمیشود، هرچند که خیلی جالب است، خیلی جالب."
"هاشِک عزیز، به من مربوط نمیشود؟ به من نه؟ باشه، بسیار خوب، هاشِک عزیز!" پدرم لبخند میزند. او نمیخواست یقیناً دیگر به پُرس و جو ادامه دهد. او راضی بود. مردِ غریبه چه ربطی میتواست به او داشته باشد؟ حالا او میتوانست دوباره نفس راحتی بکشد. مردِ قوزدار اما انگار انتظار داشت که توسط چنین اشاراتِ سرپوشیدهای کنجکاوی پدرم را بیدار سازد. اما از آنجائیکه حالا او ناامید شده بود لحظهای سکوت میکند تا بعد دوباره از نو شروع کند. او چانه پدرم را با کفِ صابون پوشانده بود که خود را تقریباً تا گوش او خم میکند:
او میگوید: "موضوع مربوط به یک افسر اخراج شده یا چنین چیزی است."
حالتِ شاد چهرۀ پدرم ناپدید میگردد. به نظر میرسید که انگار از وحشت فلج شده است.
"اخراج؟"
"بله، جناب ژنرال، بخاطر ناپدید شدن مقداری پول در صندوق. او باید اینجا در این شهر اقامت داشته باشد، جناب ژنرال. اما من اجازه ندارم هیچ‌چیز بگویم."
"چی گفتی ، هاشِک؟"
"جناب ژنرال، من اجازه ندارم آن را تعریف کنم. من با دست دادن به او قول دادهام، جناب ژنرال."
"تعریف کنید!"
"قربان، اجازه میخواهم گزارش دهم که من اجازه تعریف کردن ندارم. حتی اگر هم جناب ژنرال دستور بدهند."
پدرم آهسته میگوید: "هاشِک، من دستور میدهم."
مرد قوزدار چهره درماندهای به خود میگیرد: "خدای من، چرا اصلاً از آن حرف زدم! حالا راهی برایم باقی‌نمانده، بجز ... اما جناب ژنرال، من مایلم از شما خواهش کنم که این را پیش خود نگاه دارید. این یک رازِ دولتیست، جناب ژنرال. ــ یک افسر اخراج گشته باید در این شهر باشد، اخراجی بخاطر بی‌نظمی در صندوق پول و مرد غریبه آمده که او را در اینجا زیر نظر بگیرد و مدرک بر علیه او ..."
"مدرک بر علیه او؟"
"مدرک بر علیه او جمعآوری کند."
پدرم در صندلی ریش‌زنی بدون حرکت و با دستهای آویزان شده نشسته بود. او مانند کودکی وحشتزده به مردِ قوزدار کمک‌طلبانه مینگرد و آهسته میگوید: "هاشِک عزیز، هاشِک عزیز."
من هرگز درد و تأسفی عمیقتر از این لحظه برای پدرم احساس نکرده بودم.
آن زمان هنوز نمیدانستم به چه خاطر مردِ غریبه در شهر ما اقامت گزیده است، اما چند روز پس از آمدن او وقتی یک اتفاق باعث گشت که من به تعقیب مردِ غریبه بپردازم و او را زیر نظر داشته باشم آن را کشف کردم. بدین ترتیب من به آن نقطه از تعریفم میرسم که تصمیم به ادامه را برایم دشوار میسازد. به نظرم میرسد آنچه را که حالا من قصدِ در میان گذاردنش را دارم، و نه خودِ آنچه را که انجام گرفته و من بخاطر انجامش محکوم گشتهامْ پستیای را که در روحم بود آشکار سازد. اما من نمیتوانم یک کلمه از حقیقت کم و زیاد کنم و آن را طور دیگری گزارش دهم، گرچه قلبم به این خاطر از شرم بزرگی پُر میشود.
من از همان دوران جوانی، بخصوص اما پس از بازگشتم از مدرسۀ نظام به خانه، از شکنجه کردن حیوانات احساس لذت میکردم. معمولاً قربانیهایم گربهها بودند و به ندرت سگها را میکشتم، اما فقط سگهای کاملاً جوان و بدون دندان را. من از سگهائی که پارس میکردند میترسیدم، وگرنه برایم بیتفاوت بودند. اما سگهای کوچک و هنوز نرم و بی‌دندان که مانند موش‌کور کوچکی گرد و چاقاند و بخصوص آنهائی که هنوز کورند را تقریباً مانند گربهها ترجیح میدادم.
برای گربهها هیچ استثنائی قائل نمیگشتم.
من فکر میکنم در سالهای اخیر در شهر ما گربههای کمتری در اثر مرگ طبیعی جان خود را از دست داده باشند. اکثر آنها حتماً در اثر شکنجههای من مُردند. من روشهای مختلفی داشتم. سادهترین آنها خفه کردن در آب بود. من برای این کار محل مخصوص خود را در کنار یک آبگیر در نزدیکی شهر داشتم. روش کارم اینطور بود: من یک تخته را که گربه کشته شده، پوسیده گشته و به آن بسته شده قبلی را از برکه خارج میساختم و بر روی این گربه مرده گربه هنوز زنده را میبستم. بعد تخته را در آب فرو میکردم و در واقع طوریکه گربه ابتدا از قسمت دُم وارد آب میگشت. و میگذاشتم کاملاً آهسته ــ گاهی یک ساعت یا بیشتر طول میکشید تا گربه خفه گردد ــ گربه در آب خفه شود. روش دیگر اینطور بود که من دُم دو گربه زنده را روی هم قرار میدادم و به تختهای میخ میکردم و بعد بالای دیوار طوری قرار میدادم که آن دو گربه از سر آویزان بمانند. و چون آنها چیزی نداشتند که بتوانند خود را به آن آویزان کنند بنابراین همدیگر را میگرفتند، سپس آنها به نوسان میافتادند و مدام محکمتر به همدیگر چنگ میانداختند و عاقبت همدیگر را تکه پاره میکردند. در روش سوم اینطور عمل میکردم که من قربانی را میان گیره‌هائی که خودم ساخته بودم قرار میدادم و گیره را آنقدر به هم نزدیک میساختم که گربه در اثر فشار با زجر کشیدن میمُرد.
من میتوانم صفحات زیادی را از چنین توصیفهائی پُر سازم، اما فکر میکنم که کافی باشد. من دعا میکنم از این تعریف این تشخیص را ندهید که قلبم پُر از ظلم و ستم بوده است، بلکه چه زیاد من ناراضی و تنها بودهام. قلب ناراضی و تنهایم ابتدا در اینجا، در زندان به سمت آسایش، ملایمت و آشتی راه پیدا کرد؛ اما در آن زمان، وقتی قلبم در زیر ضربات تجربههای سخت چنین تلخکام سرگردان بودْ رسیدن به این راه بسیار طولانی به نظر میآمد.
این رفتارم نسبت به حیوانات منجر به ملاقات من با مرد غریبه گشت، ملاقاتی که باید بعداً این همه از آن صحبت میگشت. اتفاق این چنین روی داد:
من عادت داشتم قبل از به دام انداختن گربهها ابتدا آنها را برای مدتی طولانی مانند یک شکارچی تعقیب کنم و شکارم را زیر نظر بگیرم. در این زمان من گربهای را تعقیب میکردم، یک حیوان چاق و سیاه با لکههای قهوهای، که حالت چهرهاش را بخاطر اتفاقی که او باعث بوجود آمدنش گشته بود و همچنین چون او آخرین قربانیام بود کاملاً شفاف در یاد دارم. صورت گربهها همان اندازه کم شبیه به هم هستند که صورت انسانها به هم شبیهاند. صورت این گربه حالا تأثیر خوبی بر جای میگذاشت، تأثیری که گاهی صورت آدمهای چاق بر جای میگذارند. شما نباید از اینکه من از حیوانات طوری صحبت میکنم که انگار آنها آدم هستند بخندید. زیرا از صورت آنها هم میشود مانند صورت انسانها درد، شادی و ترس را دید، فقط انسانهای کمی قادرند از صورت حیوانات بخوانند. من در صورت قربانی خود نفرت، تسلیم شدن به سرنوشت و گاهی جرقهای از امید در چشمهایشان را میدیدم. حالا در صورت این گربه زمانیکه با بدنی زخمی در برابرم افتاده بود فقط خوبی دیده میگشت، خشم و نفرت در نگاهش نبود، بلکه شبیه به گربهای دردآلود گشته بود.
من متوجه گشتم که این گربه هر شب از روی پشت بام خانهای رد میشود که به مهمانخانه چسبیده بود. من دقیقاً مسیر عبورش از روی بام که در وسط دارای یک پنجره بود را میشناختم و میدانستم که تقریباً از فاصله یک متریِ پنجره رد میشود. من از پنجره بیرون میخزیدم و طنابی را در مسیر گربه قرار میدادم و یک سر آن را در آنجا به سنگی میبستم و سر دیگر را به خیابان آویزان میساختم. بعد خانه را ترک میکردم و در خیابان سر طناب را در دست میگرفتم و انتظار میکشیدم. چند روز بیهوده انتظار کشیدم. همیشه صدای قدمهای گربه بر روی بام را میشنیدم، فقط او هنوز در دام گرفتار نشده بود. عاقبت در چهارمین روز یک حرکت آهسته در طناب احساس کردم. من طناب را کشیدم و با یک حرکت تند بر مقاومت گربه غلبه کرده و در لحظه بعد جسم سیاهی از پشت بام بر روی سنگفرش میدان سقوط میکند. من سریع به طرفش میروم. گربه آهسته ناله میکرد. از شانهها در طناب گرفتار آمده بود. من در حالیکه خودم را به روی او خم کرده بودم لحظهای به قربانیام نگاه کردم. بعد طناب را بلند کردم، آن را همراه با گربه در هوا چرخاندم و با رها کردن طناب دوباه او را به زمین پرتاب کردم. من نمیدانستم که کسی مرا تحت نظر دارد. هنگامیکه پایم را بر روی دُم قربانیام گذاشتم و همزمان طناب را میکشیدم تا گره طناب را محکمتر سازم مرد غریبه به سمتم آمد.
مرد غریبه برای یک لحظه مرا محکم نگاه کرد. شاید او انتظار میکشید، حالا که غافلگیر شدهام بلافاصله آن کار را متوقف سازم و یا از آنجا بگریزم. من اما نه از دست نگاهش فرار کردم و نه به هیچوجه از کاری که قصد انجامش را داشتم دست کشیدم. در این هنگام مرد غریبه دستش را بلند کرد و دو سیلی به صورتم زد. سپس رویش را برگرداند و ساکت همانطور که آمده بود رفت. همزمان از پشت سرم صدای بلند خندهای را میشنوم. من مردِ قوزدار را میبینم که در حال رفتن به مهمانخانه شاهد این صحنه شده بود.
من بجز له کردن سر گربه با پاشنه چکمهام کار دیگری نمیتوانستم انجام دهم.
از همان ابتدا نسبت به مرد غریبه، این انسان لاغر، خوش اندام، شیکپوش و دارای اعتماد به نفس احساس انزجار میکردم. این حادثه شاید فقط تنفرم به او را بیشتر ساخته بود اما این احساس را به هیچوجه تبدیل به خشم نساخت، انگار من این را حق طبیعی انسانی مانندِ مرد غریبه میدانستم که آدمی مانند مرا مجازات کند. اما حالا من چند روز بعد از آن با دقت مرد غریبه را زیر نظر گرفتم و از هر ساعت فراغتم برای تعقیب بی‌سر و صدای او استفاده کردم. شاید فقط میخواستم چیز بیشتری در باره او بدست آورم تا با آن کنجکاویم را خاموش سازم، شاید امیدوار بودم که به این وسیله اسلحهای بر ضد او بدست آورم، شاید هم میلم مرا به این کار وامیداشت تا در مجاورت افراد قویتر باشم، با نفرت و عشق گامهایش را تعقیب کنم و خود را در خطر روبرو شدن با او قرار دهم.
من بزودی دلیل اقامت مرد غریبه در شهر را کشف کردم. من او را هنگام پیادهرویهایش در جنگل تعقیب میکردم و شاهد ملاقات او با زنی که میشناختمش گشتم. من میدیدم که این زن گاهی در شب از کوچه باریک و خلوت پشت مهمامانخانه پیش او میرفت. اگر من نام این زن را میبردم باید حتماً در برابر دادگاه شهادت میداد که من در روز واقعه با قصدِ قبلیِ ارتکابِ قتل پیش مردِ غریبه نرفته بودم، و شهادت میداد پدرم آنطور که مرد قوزدار شهادت داده بود بعد از من به آنجا نیامده بود، بلکه من بعد از پدرم به آنجا آمده بودم. زیرا هنگامیکه ما، پدرم و من، در پیش مرد غریبه بودیم این زن هم آنجا بود. این را فقط من میدانستم. اما من نام زن را فاش نساختم.
من نمیدانم آیا مردِ غریبه متوجه گشته بود که من او را تعقیب میکنم و نگران بود که شاید بخواهم او را لو دهم، یا اینکه آیا واقعاً بخاطر رفتارش نسبت به من پشیمان گشته و همدردی با من او را واداشته برایم نامهای را بنویسد که سبب گشت تعقیب کردن او را متوقف کنم و بیزاری از او را به اطاعتی خجولانه تبدیل سازم. این نامه همینطور باعث گشت که من دیگر هرگز نسبت به حیوانات بی‌حرمتی نکنم.
این نامه تنها نامهای بود که من در طول تمام زندگیام دریافت کردم. نامه‌رسان آن را تقریباً یک هفته بعد از دیدار من و مردِ غریبه در یک صبح زود قبل از آنکه هنوز مردِ قوزدار داخل مغازه گردد آورده بود. هنگامیکه آرایشگر بعداً از آن آگاه گشت میخواست نامه را ببیند. میلادایِ آبستن و او به من فشار میآوردند که به آنها بگویم چه کسی برایم نامه را نوشته است و نامه را نشان دهم. اما من از این کار امتناع کردم. در این وقت آنها مرا کتک زدند، مرا بر روی زمین انداختند و جیبهایم را گشتند. اما من نامه را در شکافی در کفِ زمین مخفی ساخته بودم.
نامه خطاب به سرباز کوچک در آرایشگاه هاشِک نوشته شده بود:
   
سرباز کوچک عزیز!
به نظر میرسد که تو را در اینجا فقط به این نام میشناسند. به دل نگیر اگر این نام باعث آزردگیات میشود، زیرا من آن را با بهترین نیت مینویسم، زیرا که من نام اصلی تو را هنوز نمیدانم و نمیخواهم بیشتر از این هم بدنبال پیدا کردنش باشم.
از اینکه برایت نامه مینویسم تعجب نکن. من میتوانستم بجای نوشتن نامه با تو صحبت کنم، زیرا من تو را در آرایشگاهی که هر روز در آن هستی میبینم. فقط، از طرفی نوشتن آنچه میخواهم به تو بگویم برایم آسانتر است و از طرف دیگر مایل هم نیستم استادت که به نظر میرسد نه به تو و نه به من علاقهای داشته باشد از آنچه میان من و تو میگذرد چیزی با خبر شود. این نامه را حتی اگر آرایشگر کتکت هم زد به او نشان نده! سرباز کوچک، شاید فکر میکنی که من چون تو را زدهام آدم خوشبختی باشم. زیرا من همینطور بدون آنکه تو را بشناسم، بدون آنکه چیزی از تو بدانم راحت آمدهام و تو را کتک زدهام. تو فکر میکنی حتماً فقط انسانهای خوشبخت میتوانند دیگران را اینطور بی‌نگرانی کتک بزنند. اما، سرباز کوچک، من هم انسان خوشبختی نیستم، همانطور  که یقیناً ــ به نظرم میرسد که انگار این را میدانم ــ تو هم خوشبخت نیستی. مرا بخاطر اینکه بجای صحبت کردن تو را زدم ببخش. من نمیدانم کدام اندوه، کدام درد، کدام تنهائی، کدام خود را ترک‌گشته احساس کردنی در توست که میروی و حیوانات بیگناه را شکنجه میدهی. من دیروز در اتاقم از درد و اندوه کتابها و لباسها را پاره میکردم. در آن وقت یک باره به نظرم آمد که میتوانم تو را درک کنم و تصمیم گرفتم برایت بنویسم که مرا ببخشی.
من وقتی تو را با گربه بیچاره دیدم به وحشت افتادم. من نمیخواهم سؤال کنم که دیرتر چه به سر گربه آمده است. اما من فکر نمیکنم که تو یک قاتل باشی، بلکه یک کودک بی‌پناه و فقیر و ناراضی هستی. شاید هرگز مادر نداشتهای. من میخواهم برای تو دعا کنم و از خدا خواهش کنم که به تو بیاموزد تا بتوانی نارضائیت و خودت را ببخشی.
من شنیدم که تو میخواستی سرباز شوی و هنوز هم این فکر را رها نکردهای. سرباز کوچک، من امیدوارم که آرزوهایت برآورده گردند. (در اینجا چیزی خط خورده بود. من نمیتوانستم آن را بخوانم) اما در جائی که موفقیت به تو رو نمیآورد، سعی کن درک کنی که زمانِ امید داشتن ارزشمندتر از زمانِ برآورده گشتن آن امید میباشد.
تو درک نخواهی کرد به چه دلیل من برایت نامه را مینویسم، به ویژه شاید بعضی از چیزهائی را که نوشتهام مبهم و غیرقابل درک باشد. اما من هم که در اتاقم نشستهام و به تو میاندیشم و تو را با خودم مقایسه میکنم نمیتوانم همه چیز را توضیح دهم، ممکن است به نظرت آید که در من همه‌چیز شفاف و مطمئن میباشد، اما اینطور نیست.
خداحافظ، سرباز کوچک.
دیگر حیوانت را شکنجه نکن!

من نامه را به آرایشگر و میلادا نشان ندادم. در آن نوشته شده بود: این نامه را اگر آرایشگر کتکت هم زد به او نشان نده! و هرگز، و اگر مرا به مرگ هم تهدید میکردند نامه را به آنها نشان نمیدادم. مرد غریبه نمیدانست که من چه چیزهای زیاد دیگری باید بخاطر نامه تحمل میکردم. من اما بخاطر این رنج بردن خوشحال بودم.
من هرگز یک کلمه هم با مرد غریبه صحبت نکردم، هرگز پاسخ نامهاش را نه کتباً دادم و نه شفاهی. من گربه کوچک و جوانی را گرفتم، روبانی به گردنش بستم، او را داخل جعبهای گذاشتم، در جعبه خاک اره ریختم و کاسه کوچکی شیر قرار دادم و آن را جلوی درِ اتاق مرد غریبه قرار دادم.
در ضمن تغییر قابل توجهای در وضع پدرم بوجود آمده بود که از ظاهرش دیده میگشت. چنین به نظر میآمد بیقراری بزرگی که اجازه نمیداد بنشیند و آرام بایستد او را در بر گرفته باشد. نگاه چشمانش که همیشه خیره بود حالا ناآرام نگاه میکردند، گام برداشتنش که سنجیده و محترمانه بود با عجله شده بود، گفتارش را قطع میکرد، آهنگ صدایش خفه و اغلب شبیه به زمزمه کردن بود، دیگر به ریش و لباس خود اهمیت نمیداد، تقریباً تمام روز را در حوالی آرایشگاه میگذراند و وقتی آرایشگاه بی‌مشتری میگشت دزدکی داخل آرایشگاه شده و با مردِ قوزدار زمزمه میکرد. صبحها وقتی مردِ غریبه آرایشگاه را ترک میکرد، پدرم داخل میگشت، اطراف را با دقت میپائید و با ترس به آرایشگر نگاه میکرد. هاشِک با چشمک زدن او را در گوشهای به طرف خود میخواند و آهسته، طوریکه من نتوانم بشنوم به او چیزی را اطلاع میداد و دوباره ترس تازهای بر ترس پدرم میافزود.
من فکر میکنم آنچه را که مردِ قوزدار میخواست به پدرم بگوید فقط به این دلیل آنطور آهسته در گوشش زمزمه نمیکرد تا تأثیر پُر راز بودن آنها را بالا ببرد، بلکه همچنین به این دلیل، زیرا حالا او موفقیتی را که بیصبرانه انتظار میکشید در پدرم میدید، و ممکن است از این میترسید که من نقشههایش را خنثی کنم. من باید اعتراف کنم که مردِ قوزدار به سختی میتوانست تمام آن چیزهائی را که اتفاق افتادند پیش‌بینی کند. نقشهاش این بود که پدرم را با به وحشت انداختن عمیقتر تحقیر کند، بدون آنکه نتیجه این کار باعث نگرانیاش شود.
شبی در مهمانخانه متوجه هیجان بزرگی که در این زمان بر پدرم غلبه کرده بود میشوم. دوباره من کنار میزی در کنار درِ آشپزخانه نشسته بودم، پدرم در کنار میز روبروئی من و آرایشگر چند صندلی دورتر از او در کنار همان میز و پشت کرده به پنجره نشسته بود. پدرم ابتدا در گفتگو شرکت نمیکرد. او آنجا نشسته بود و به هر سو لبخند معذرت خواهانهای میزد که چهرهاش را درمانده و احمقانهتر از همیشه میساخت.
مردان حاضر در کنار میز پدرم با همدیگر زمزمه‌کنان صحبت میکردند و پوزخند میزدند. آرایشگر احتمالاً آنها را متوجه آنچه بر پدرم میرفت کرده بود. یکی از آنها میگوید:
"جناب ژنرال، شما امروز خیلی ساکتید!"
پدرم جواب نمیدهد، بلکه همانطور بدون تغییر به لبخند زدن ادامه میدهد.
مرد دوباره میگوید: "آقایان عزیز، ما میخواهیم با هم یک استکان به سلامتی جناب ژنرال بنوشیم، به نظرم میرسد که جناب ژنرال سرحال نیستند. در آن حال حقیقیِ همیشگی!"
آنها چند بطری شراب سفارش میدهند و برای پدرم مشروب میریزند که او سریع و حریصانه آن را نوشید. همه به سلامتی او مینوشند. پس از مدتی آرایشگر از جا بلند میشود و سالن را ترک میکند. پس از تقریباً یک ربع دوباره بازمیگردد. چهرهاش جدی بود و به پدرم که حالا از چهرهاش آن لبخند خیره از بین رفته بود نگاه میکرد. پدرم زیاد نوشیده بود و دستهایش هنگام بردن گیلاس به سمت دهان میلرزیدند. او پاهایش را دراز کرده بود و دستهایش را وقتی نمینوشید در جیب نگاه میداشت. مشروب دوباره به او اعتماد داده بود. حالا او به آرایشگر که با قیافهای جدی وارد شده بود نگاه میکند و نگاهش که آرام گشته بود دوباره حالت وحشت به خود میگیرد.
پدرم میپرسد: "هاشِک، اتفاقی افتاده؟"
مردِ قوزدار تحقیرآمیز و عصبانی میگوید: "اَه، مردِ غریبه ..."
"چه خبر شده؟"
"جناب ژنرال، من ازشما خواهش می‌کنم! حرفش را نزنیم! مشروبمان را بنوشیم!"
پدرم گیلاسش را بی‌اراده به سمت دهان میبرد. اما دستهایش چنان میلرزیدند که تمام شراب بر روی جلیقهاش میریزد. او خود را عقب میکشد، حرکت ناشیانهای میکند، انگار میخواهد شرابی را که روی جلیقهاش جاری بود با دست سد کند و با این کار گیلاسش میافتد و با سر و صدا میشکند. بقیه میخندیدند.
"جناب ژنرال!"
پدرم بلند شده بود و به آرایشگر نگاه میکرد، در حالیکه یکی از افراد کنار میز با دستمالی جلیقه پدرم را پاک میکرد.
پدرم دوباره میپرسد: "هاشِک عزیز، چی شده؟ اتفاقی افتاده؟"
یکی از مردها پدرم را دوباره با کشیدن روی صندلی مینشاند.
آرایشگر میگوید: "آقایان، یک افسر قدیمی و شایسته تقدیر در میان ماست، مردی که حالا دوران بازنشستگیاش را میگذراند. اما قلبش امروز از پریشانی فشرده است. آقایان، کمی به خود زحمت دهیم که چهره جناب ژنرال را خندان سازیم. گیلاسها را بلند کنیم و به سلامتی او بنوشیم."
"هاشِک عزیز، خبری شده؟"
مردان به سلامتی پدرم که با عجله چند گیلاس را در حلق خود خالی کرد نوشیدند. مردان کارمندهای ادارات منطقه بودند، از دادگاه، محضردار شهرمان و دو بازرگان بزرگ. من فکر میکنم این آقایان اگر پدرم نبود با مردِ قوزدار در کنار یک میز نمینشستند و به هیچوجه به او اجازه نمیدادند که در جمعشان زیاد حرف بزند. اما از آنجائیکه او بهتر از هرکسی میتوانست با پدرم رفتار کند و مضحکه کردنش را به بهترین وجه به نمایش بگذارد، بنابراین به او اجازه میدادند و حتی دستورالعملهایش را میپذیرفتند، چیزی مانند این که آدم دستورهای رام‌کنندۀ حیوانات را که حیوان رام شدهای را نمایش میدهد بپذیرد، زیرا آدم فکر میکند از این طریق سرگرمیای را که در جستجویش است مطمئناً مییابد.
آرایشگر ادامه میدهد: "آقایان، باور کنید وقتی به این فکر میکنم که شهامت، شایستگی، ایثار و وفاداری با چه چیزی پاداش داده میشوند قلبم میگیرد! من این امکان را داشتم که یکی از این موارد را بشناسم، البته بدون دانستن نام افرادی که در آن شرکت داشتند. یک افسر سالخورده را مورد اتهام قرار میدهند، و از او بازجوئی میکنند. چرا، من از شماها میپرسم، چرا؟ آنهائیکه افسر سالخورده را در هنگام خدمت متهم ساختند هنوز هم دست از تعقیب خود برنمیدارند. چرا؟ زیرا آنها از مردم درستکار نفرت دارند، از کسیکه ترجیح میدهد بجای تسلیم کردن خود لباس شریف نظامی را از تن در آورد و تعظیم نکند! جناب ژنرال، خواهش میکنم مرا ببخشید، اگر من بدون اجازه زیاد صحبت میکنم. من فوری حرفم را به پایان میرسانم. من مصرانه میخواهم بگویم که من چه فکر میکنم. آقایان! من فکر میکنم جناب ژنرال هم این وضعیت را که من به آن اشاره کردم میشناسند و به این خاطر قلبشان با قربانیان بیگناهی که مورد این توطئه واقع گشتهاند همدردی احساس می‎‎کند و جناب ژنرال به این دلیل ساکتند. شاید، آقایان عزیز، ایشان هم فکر میکنند: همرزم، آنچه امروز بر تو رخ میدهد ــ چه راحت ممکن است که قربانی رفیق شجاعش بوده باشد، در کنار او ایستاده در ساعاتِ مرگ در جبهههای جنگ اروپا! ــ، رفیق، آنچه امروز بر سر تو میآید، میتواند فردا بر من برود! و چه کسی هنگام حمله در کنار من خواهد ایستاد؟ آقایان، جناب ژنرال را از وفاداری خود مطمئن سازید! ایشان میتوانند از ارادتِ من مطمئن باشند. اما من، یک ریشتراش، چه کمکی میتوانم به ایشان بکنم؟ شما اما دارای مشاغل بااهمیتی هستید. برخیزید، بسوی این مرد شایسته قدم بردارید، به او دست بدهید و قسم یاد کنید که به او اعتقاد دارید و میخواهید با او همراه باشید. او این شایستگی را بخاطر همه ما بدست آورده است. بدون او شاید که دشمن کشورمان را ویران میساخت و ما را هنگام کودکی و جوانی میکشت."
مرد قوزدار سکوت میکند. حضار دور میز برمیخیزند و با قدمهای موقرانه و چهرهای جدی، پشت سر هم به سمت پدرم میروند و دست او را میفشرند. ابتدا چنین به نظر میآمد که پدرم نمیداند آنجا چه رخ میدهد، و با خجالت زیادی از جا برمیخیزد و ناگهان شروع به گریستن میکند.
مردِ قوزدار پس از آنکه همه دست او را میفشرند دوباره شروع به صحبت میکند:
"جناب ژنرال، گرچه من فقط یک آرایشگرم و هرگز بخاطر شکنندگی اندامم شایسته پوشیدن لباس نظامیای که جناب ژنرال دهها سال بر تن داشتند نمیباشم، اما من هم میخواهم استدعا کنم که اجازه فشردن دستتان را به من هم بدهید."
او به سمت پدرم میرود، به او جدی و محکم نگاه میکند و دستش را میفشرد:
"دست یک مرد کاملاً شایسته!"
پدرم اشگهایش را از چهره پاک میکند.
او میگوید: "بله، بله. در هر حال."
آنها دوباره مینشینند و به نوشیدن میپردازند. روحیه پدرم شاید بخاطر رأی اعتماد دادن حضار به او، شاید بخاطر نوشیدن شراب بالا رفت. دیگران بخاطر چشم‌انداز گفتگوئی که چنین امیدوارکننده شروع گشته بود دارای بهترین روحیه بودند. آرایشگر که میخواست ناسپاسی جهان را در یک مثال معروف منعکس سازد از بنِدِک میگوید.
او میگوید: "همه ما از او شنیدهایم!"
پدرم میگوید: "ما همه از او شنیدهایم."
آرایشگر میپرسد: "از بنِدِک؟ جناب ژنرال از بنِدِک ...؟ بنِدِک برای جناب ژنرال نوشته؟"
"بله نوشته، هاشِک عزیز."
"میبخشید قربان، یک نامه؟"
"یک نامه نوشته! هشت روز پیش یک نامه."
"آقایان، شنیدید: بنِدِک ــ هشت روز قبل ــ به جناب ژنرال یک نامه نوشته است. باید حتما یک همرزم قدیمی باشد که قصد تسلی دادن به خود را داشته، شاید یک دوست ..."
"شاید، بله، بله."
"جناب ژنرال، من اطلاع میدهم که جناب ژنرال به ما چیزی از آن تعریف نکردهاند."
"هاشِک عزیزم، هیچ‌چیز تعریف نکردهام. اما با این وجود یک همرزم قدیمی! بعضی از شبها هاشِک عزیز، در یک تخت میخوابیدیم، از یک بطری مینوشیدیم، آقایان، ما آخرین جرعه را با هم تقسیم میکردیم."
مردِ قوزدار میگوید: "و حالا، دو نفر از چنین مردانی. بجای اینکه هنوز از خدماتشان برای همگی ما استفاده کنند آنها را به خانه میفرستند، بله، آنها را حتی تحت نظر میگیرند!"
پدرم با زبانی سنگین میگوید: "بله، آقایان، مردان شایسته و آنها را زیر نظر میگیرند! مردان شایسته! جنگها، آقایان، مرگ را در برابر چشم دیده! از چنین آدمهائی دست نمیکشند! بنِدِک هنگام تعریف از بازجوئی بخاطر گم شدن پول چه گریهای میکرد. آقایان، سیصد گولدِن، و همه پرداخت گشت، اما آنها دست نمیکشند، میخواهند در قبر هم شمشیرش را بشکنند."
مردِ قوزدار میپرسد: "بازجوئی؟ از بنِدِک؟ جناب ژنرال، استدعا میکنم بگوئید که چه زمانی او از آن صحبت کرد؟"
"هشت روز پیش، آقایان! هشت روز پیش. من آنچه با گوشهایم میشنیدم باور نمیکردم! از جان یک مرد شایسته که عادت به بررسی صندوق پول نداشت و باید از بالا تا پائین سینهاش را از مدال پُر میساختند  چه میخواهید." پدرم از جا برمیخیزد و ادامه میدهد: "بله، باید از بالا تا پائین سینهاش را با مهمترین مدالها میپوشاندند، این سینه را!"
در این لحظه مردِ غریبه وارد میشود و مستقیم به سمت میزی میرود که هر شب کنار آن شامش را میخورد. پدر من اما خود را میچرخاند و به سمت او گام برمیدارد. پاهایش به سختی خود را از زمین بلند میکردند و او تلو تلو میخورد. با این وجود او خود را مستقیم نگاه داشته بود.
او فریاد کشید: "آره" و به مرد غریبه نگاه کرد: "چه میخواهید! آقای عزیز این سینه باید با مدال تزئین شده باشد، بله، سینه یک افسر قدیمی سالخورده، بله، حداقل ... سینه یک افسر لایق. چرا او را  تعقیب میکنید، آقا، چرا او را تعقیب میکنید! چند جنگ، قبل ازاینکه شما بدنیا آمده باشید ... بله، و شما، چرا او را دزدکی تعقیب میکنید؟ باور کنید که او بیگناه است و هیچ‌چیز نمیخواهد، هیچ‌چیز، فقط آسایش، آقا، آسایش. او را راحت بگذارید، راحت، من شما را قسم میدهم او را راحت بگذارید!"
پدرم کاملاً نزدیک میز مرد غریبه ایستاده بود. به نظر میرسید که صدایش از گریه در حال خفه شدن است.
"حداقل، یک افسر شایسته! ... شاهدان من؟ اینجا نشستهاند! آنها از من محافظت خواهند کرد. بیائید دوستان من، حالا وقتش فرا رسیده است، نزدیکتر بیائید، حالا از دوست خود محافظت کنید! زیرا که او دوست شماست و حداقل یک افسر شایسته، حداقل."
مرد غریبه با تعجب به پدرم که او را دیوانه میپنداشت نگاه میکند. از آنجائیکه پدرم خود را بیشتر به سمت او خم میکرد و متوقف نمیشد از جا بلند میشود، حتماً برای اینکه صحنه شرم‌آور را به پایان برساند، و از کنار میز من میگذرد و سریع به آشپزخانه میرود. پدرم که دستهایش را گشوده بود، انگار که میخواست مرد غریبه را در آغوش گیرد، بی‌حرکت باقی میماند و با ترس و تعجب به رفتن او مینگرد. برای یک لحظه دوباره لبخندی درمانده و بخشش‌طلبانه بر چهرهاش مینشیند، اما بعد بر روی صندلیای که مرد غریبه نشسته بود میافتد و هق هق میگرید.
حالا آرایشگر بلند میشود و به سمت پدرم میرود. ــ
من در این جا به توصیف ماجرای قتل و پیشامدهای بعد از آن میپردازم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، کمتر از چند ساعت. من دیگر نمیتوانم بجز آنچه حقیقتاً اتفاق افتاد را تعریف کنم. زیرا همه‌چیز خیلی سریع انجام شد. لذت، درد، هیجان، انزجار، آسایش و نفرت در این ساعت چنان در قلبم جابجا میگشتند که برایم ممکن نیست پیامدهایشان را کشف و قابل فهم سازم. به نظرم میرسد که در این زمانِ اندک تمام نیروهای خوب و بدِ زندگیام زنده بودهاند. و من امیدوارم کسی که از این یادداشتها مرا درک میکند بتواند همه چیز را، آنچه را که میگویم و آنچه را که برای خودم هم در هالهای از ابهام قرار دارند و نمیتوانم بگویم را تشخیص دهد، و بفهمد که چرا من میخواهم تلاش کنم آنچه رخ داده است را تا آنجائیکه ممکن است خونسردانه تعریف کنم.
چند روز از آنچه شرح آن در مهمانخانه رفت گذشته بود، من شب کرکره آرایشگاه را پائین کشیدم و آن را قفل کردم تا به خانه بروم. میلادا و آرایشگر چند ساعت پیش آرایشگاه را ترک کرده بودند.
آرایشگاه در بالاترین نقطه بازار قرار داشت. من آهسته از شیبِ میدان پائین میرفتم. این آخرین بار بود. چند ساعت پس از آن مرا دستگیر کردند.
هنگامیکه به نیمه راه رسیده بودم پدرم را دیدم که با عجله از میدان عبور میکرد. شکی نداشتم که او میخواهد به مهمانخانه برود. با این حال متوقف میشوم و رفتن او را نگاه میکنم. او حقیقتاً با گامهای تند به سمت مهمانخانه میرفت. در جلوی درِ مهمانخانه میایستد و به اطرافش نگاه میکند. به نظر میرسید که قبل از آنکه ناگهان تصمیم به داخل شدن بگیرد مردد بوده است.
من به رفتن ادامه داده بودم که وحشتزده ایستادم. ناگهان، شاید به این خاطر چون رفتار پدرم به نظرم عجیب آمده بود، فکری به ذهنم خطور کرد که فوراً خودش را در من محکم ساخت و مرا دیگر ترک نکرد. عاقبت فکر کردم که او اصلاً به مهمانخانه داخل نشده، بلکه به بالای مهمانخانه رفته است! من بلافاصله برگشتم و به سمت مهمانخانه که پدرم در آن ناپدید شده بود دویدم. من میخواستم از خوار شدن دوباره پدرم در برابر مرد غریبه جلوگیری کنم. نمیخواستم مرد غریبه که من در آن زمان احساس کاملاً مخلصانهای به او داشتم، بعد از آنکه او مرا بعنوان قاتل بی‌رحم گربهها شناخته بود، حالا پدرم را در عمیقترین مرحلۀ غرق گشتنش بشناسد. من نمیخواستم بخاطر پدرم دوباره در برابر مرد غریبه خجالتزده باشم.
حسم به من دروغ نگفته بود. به محض رسیدن به آنجا از بالای مهمانخانه صدای بلند پدرم را شنیدم. من از پلهها بالا دویدم و بدون در زدن داخل اتاق مردِ غریبه گشتم.
مردِ غریبه در لباس خانه و ظاهراً درمانده در برابر پدرم ایستاده بود. من فوری متوجه میشوم که پدرم مشروب نوشیده است. بعد چشمم به گربه کوچک میافتد که در گوشهای بازی میکرد، و من از دیدنش خوشحال میشوم. اما بعد بر روی یک صندلی چند قطعه لباس زنانه میبینم و متوجه میشوم که بر روی تخت کسی خود را مخفی ساخته است. من میدانستم که او چه کسیست.
مرد غریبه طوری با خوشحالی به من نگاه میکرد که انگار آمدهام تا به او کمک کنم. من نگاهش را بی‌جواب میگذارم. من میدانستم چه باعث وحشت او شده است: که ما بتوانیم زن را در روی تخت او کشف کنیم. در این لحظه من از او که حالا از پیش این زن بلند شده بود احساس تنفر میکنم.
همچنین به نظر میآمد که پدرم هم از آمدن من خوشحال شده است.
او در حال گریستن میگفت: "میبینید! پسرم، پسر بیچاره من! اگر شما با پدر همدردی نمیکنید، رعایت پسر بدبخت، فقیر و بیگناهش را بکنید!"
من به سمت پدرم میروم. با عصبانیت میگویم: "ساکت!"
مرد غریبه میپرسد: "اما شما چه میخواهید؟ شما از من چه میخواهید؟"
"هیچ‌چیز بجز همدردی، احسان! بس کنید، من شما را قسم میدهم! بله، من مقصرم! اما شما، شما جوانید ... شما این را نمیدانید! نمیخواهید قاضی باشید! در باره یک مردِ لایق، در جنگها امتحان پس داده ... به افسری که در جنگها امتحان پس داده اعتماد کنید! یک بدن سالخورده، یک فرزند بیچاره، آقا، رحم داشته باشید، به من قول بدهید ...!"
"اما آقای عزیز، به چه خاطر، من که چیزی برای عفو کردن ندارم ...!"
در این هنگام پدرم خود را روی پاهای مرد غریبه میاندازد، دستهایش را به سمت او بالا میبرد. مرد غریبه یک گام به عقب برمیدارد.
"ببخشید، به من رحم کنید، یک بدن سالخورده. آقا، به این کودک رحم کنید، آقا، به این کودک!"
او هق هق‌کنان خود را به سمت زانوی مرد غریبه میکشد و دستش را به سمت دست او دراز میکند. مرد غریبه اما آن را پس میزند. در این وقت پدرم خود را طوری خم میکند که انگار میخواهد کفش مرد غریبه را ببوسد.
من مرتعش بازوی پدرم را میگیرم و میگویم:
"بلند شوید و برویم!"
پدرم با خشم به من نگاه میکند و تلاش میورزد خود را از دستم رها سازد. من او را طوری که انگار میخواهم از خواب بیدارش سازم تکان میدهم.
من عصبانی بودم و خجالت میکشیدم: "پدر، بلند شوید!"
"نه، نه. اول مرا عفو کنید. من مقصرم، اما مرا عفو کنید! من تا بخشیده نشم از جا بلند نمیشوم. عفو ... موهای سفیدم ..."
دوباره پدرم هق هق کنان خود را به سمت پاهای مردِ غریبه که داخل دمپائی قرمز رنگی بود میکند.
من بالاتنه پدرم را به سمت بالا میکشم و به او نگاه میکنم. من اشگهای چشمش را که در ریش او روان بودند میدیدم.
من فریاد کشیدم: "بلند شوید برویم!" و چون او همچنان هق هق میگریست کشیدهای به صورتش زدم.
در این لحظه پدرم برمیخیزد. چهرهاش ناگهان جدی شده بود. او آستین کت مرا میگیرد و میگوید: "برویم!" و ما میرویم.
هنگامیکه ما از مهمانخانه خارج گشتیم، پدرم که هنوز آستین کت مرا نگاه داشته بود میایستد و میگوید: "تو پدرت را زدی. تو باید کشته شوی. بیا!"
ما از میدان به سمت خانه خودمان میرویم، و من ترسی نداشتم. من شکی نداشتم که پدرم حالا مرا خواهد کشت و با این حال ترسی نداشتم. درونم شاد بود. من فکر میکردم که حالا پدرم اسلحه قدیمی دوران خدمتش را که من اغلب آن را پاک میکردم از کمد خارج خواهد ساخت، آن را خشابگذاری کرده و به سمت من میگیرد. درونم شاد بود و من به فرماندهان رومیای که فرزندان خود را کشته بودند فکر میکردم.
هنگامیکه پدرم مرا بدنبال خود از پلههای تاریک به سمت آپارتمانم میکشید روحیهام تغییر میکند. من صداهائی میشنیدم، و من صدای میلادا و آرایشگر را شناختم. آنها در اتاق نشیمن ما نشسته بودند. بر روی میز بطریهای شراب و گیلاسها قرار داشتند. به نظر میآمد که میلادا مست باشد. احتمالاً پدرم قبل از رفتن نزدِ مرد غریبه با این دو در اینجا مشروب نوشیده بوده است.
پدرم بلافاصله پس از وارد شدن میگوید:
"او پدرش را کتک زده است. او باید کشته شود!"
مردِ قوزدار به سینهام میزند: "پدر را زدهای؟ تو! شنیدی، تو باید کشته شوی!"
اما من فکر نمیکنم که آرایشگر اجازه میداد که کار به اینجا بکشد.
میلادایِ مست خودش را به من میفشرد. من او را به عقب هُل دادم. میلادا حامله بود و این مرا از او منزجرتر میساخت.
پدرم اسلحهاش را از کمد خارج میسازد. دستهایش اما چنان میلرزیدند که نمیتوانست خشابگذاری کند. مردِ قوزدار خود را در گوشه اتاق به دیوار چسبانده بود. او از اسلحه میترسید. بنابراین خودم اسلحه را خشابگذاری کردم و آن را روی میز قرار دادم. حالا هاشِک دوباره از گوشه اتاق به جلو میآید.
او میگوید: "بنوشیم!"
پدرم مرا نشان میدهد: "و او؟"
"او باید کشته شود. اما اول ما مینوشیم!"
میلادا فریاد میزند: "او باید نگاه کند که ما چطور مینوشیم. ببندیمش به در! ببندیمش!"
او مرا به طرف درِ اتاق خواب هُل میدهد. مرد قوزدار طنابی پیدا میکند. طناب را به دور پاهایم محکم میبندند و آن را به دستگیره در گره میزنند. من ابتدا تلو تلو میخوردم و نمیتوانستم آنطور بایستم. اما بعد به آن عادت کردم، گرچه پاهایم به درد آمده بودند اما من خود را راست نگاه داشتم.
آنها فریاد میکشیدند و مینوشیدند. پدرم ساکت شده بود و شراب زیاد مینوشید. او بر روی کاناپه قدیمی نشسته بود، تا اینکه خم میگردد و روی کاناپه میافتد. میلادا مرتب به من فحش میداد. یک بار از جا برخاست و به صورتم تف کرد. وقتی میخواستم تف را پاک کنم یک گیلاس شراب را به طرفم پرتاب کرد که پیشانیم را زخمی و خونی ساخت. من صورتم را با دستهایم پوشاندم. در این وقت فریاد کشید که اجازه ندارم صورتم را با دست بپوشانم و تلاش کرد دستهایم را از صورتم دور سازد. در این حال شکم حاملهاش را به بدنم میمالید، که این کار مرا به وحشت انداخت. او مردِ قوزدار را صدا کرد تا به او کمک کند. در برابر مردِ قوزدار اصلاً استقامت نکردم. اما میلادا را از خودم دور میساختم.
دراین وقت او فریاد میکشد و به آرایشگر دستور میدهد که مرا نگهدارد و کت و پیراهنم را پاره میکند و شلوارم را پائین میکشد.
او فریاد میزند: "یک مرد. نگاه کنید، یک مرد واقعی!"
او میخندید.
"او به هیجان آمده! باید خنکش کنیم."
او بر روی آلت تناسلیام شراب میریخت و میخندید.
او مرتب شدیدتر میخندید، متشنجانه و ترسناک. مردِ قوزدار مرا ول میکند و من شلوارم را بالا میکشم.
میلادا اما شروع به چرخیدن و داد کشیدن میکند. بعد دامنش را جر میدهد و با یک فریاد بلند به زمین سقوط میکند.
این بخاطر درد زایمانی بود که به سراغش آمده بود.
مردِ قوزدار سریع طناب را از پاهایم باز میکند.
او میگوید: "مواظب باش! من میرم دکتر بیارم."
من اول نمیتوانستم راه بروم، بلکه به زمین افتادم. بعد بلند شدم. میلادا روی زمین افتاده بود و با پاهای باز شده به خود میپیچید. پیراهنش را بالا کشیده بود و لبه آن را میان دندانهایش گرفته بود، بدنش نمایان بود. من در میان پاهایش خون میدیدم. درد شدیدی داشت.
من اسلحه را از روی میز برمیدارم. نگاهم به پدرم میافتد.
پدرم با چشمانی بسته بر روی کاناپه سیاه رنگ افتاده و سرش از لبه کنار کاناپه به پائین آویزان شده بود. خط باریک سبز رنگی از تف و خلط از دهان نیمه بازش جاری بود. برای یک لحظۀ تمام طوری بودم که انگار باید فوری پدرم را بکشم. من با این کار فقط سه روز از عمر زنده ماندنش کم میکردم.
میلادا که صدای کوبیدن پاهایش به زمین را من میشنیدم فریادی کشید و بعد ساکت گشت. من به سمت او میروم.
در بین پاهایش تودهای خونین و کثیف دراستخری از خون و مایع بدبوئی قرار داشت. من بچه را نگاه میکنم. او ناله کاملاً ضعیفی میکرد که آدم به زحمت میتوانست آن را بشنود و مرا به یاد بچه گربه انداخت. من هنوز اسلحه را در دست داشتم.
من صدای قدمهائی را از پلکان میشنوم و فکر میکنم که مردِ قوزدار بازگشته است. در زده میشود. من جواب نمیدهم.
در این وقت در بازمیشود و مردِ غریبه داخل میگردد.
من ترسیدم و به او نگاه کردم. او کفش ورنی بر پا داشت، شلواری اطو کشیده شده، یک کت چسبان زمستانی پوشیده بود و یک کلاه نمدی سبز بر سر داشت. من آنجا در بین یک پدر مست و بیهوش و نوزادی که در میان پاهای باز مادری از هوش رفته در خون و کثافت افتاده و هنوز از او جدا نشده بود ایستاده بودم. بالاتنه من لخت و در اثر کتک خونین بود. مرد غریبه میتوانست سینه صاف و پشت خم گشتهام را ببیند. من به دمپائی قرمز خانگی او فکر میکردم. من اسلحه را بالا آوردم و شلیک کردم.
مرد غریبه بدون فریاد کشیدن میافتد. من از پنبهای که پدرم هر روز تکهای از آن را در گوش خود فرو میکرد برمیدارم، آن را در آب فرو میکنم و با مراقبت کودک میلادا را میشویم.
مردِ قوزدار و دکتر داخل میشوند و فوری مرد غریبه را میبینند.
دکتر میپرسد: "این کار چه کسیست؟"
مردِ قوزدار به من اشاره میکند و میخندد: "او."
"بروید پلیس را خبر کنید!"
"شما نمیترسید!"
آنها خود را بر روی میلادا خم میکنند.
دکتر میگوید: "باید او را روی تخت بگذاریم. من میروم لوازمم را بیاورم و پلیس را هم در جریان میگذارم." بعد نگاهش به پدرم میافتد. "این چه به سرش آمده؟"
آرایشگر میگوید: "تا خرخره مست است."
"بله و آنجا ... اسلحه؟"
"میتونید همینجا بگذارید. اتفاقی نخواهد افتاد. من اینجا میمونم."
هنگامیکه دکتر میرود، مردِ قوزدار اسکناسی از جیب خارج میسازد و میگوید: "فرار کن."
من اما فرار نکردم. من کنار پنجره نشستم و منتظر ماندم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر