نامه‌های نیچه.


<نامه‌های نیچه> از فریدریش ویلهِلم نیچه را در آذر سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

1- به مادر و خواهر
فورتا، سپتامبر 1863.
عزیزانم!
چون امروز نتوانستم خودم پیش شما بیایمْ بنابراین چند خط نوشته از من منتظر رسیدن به دست شماست. گرچه خودم در حقیقت چیزی مشاهده نکردمْ اما با این حال فکر میکردم که در جریانِ هفته گذشته کمانی پُر از رنگینترین و لطیفترین تجربهها را کسب خواهم کرد؛ اما هفته سپری گشت و برایم فقط یک ورق کاغذ به ارمغان آورد، و من از آن مطلع گشتم که شما هنوز به من فکر میکنید و اینکه لباسهایم باید کثیف باشند، و این واقعاً بطور غریبی حقیقت دارد.
بنابراین امروز برای اینکه بدانید من هنوز زندهام چند سطر مینویسم. در اطرافم کتابها پَخشَند و تا شنبه آینده نمیتوانم به خارج گشتن از این سنگر حتی اندیشه کنم. با این حال شادم، گاهی هم بدخلقم، گاهی چیزهائی خوب و بامزه، گاهی هم چیزهای آزاردهنده تجربه میکنم، اما ساعت در جریان و مدام مشغول غرغر کردن است، بیتفاوت از اینکه یک مگس روی آن بنشیند و یا بلبلی او را با آواز همراهی کند.
البته بادِ بالغ گشتۀ پائیز بلبلان را رانده و مگسها در هوای سرد جملگی سرما خوردهاند. پائیز فصل محبوب من است، گرچه با او بیشتر توسط خاطره و اشعارم آشنائی دارم.
اما هوا مانند کریستال کاملاً روشن است، از زمین تا آسمان میشود همه‌چیز را شفاف دید، جهان انگار لخت در برابر چشمانت لَم داده.
اگر دقایقی اجازه فکر کردن بدست آورم ــ چیزی که طالبش هستم ــ، بعد در این وقت در پی واژههائی برای یک ملودی میگردم، ملودیای که من دارم، و بدنبال یک ملودی برای واژههائی میگردم که من دارم، و این هر دو، آنچه را که من دارم، با هم مناسب نیستند، گرچه هر دو از یک روحند. اما این بخت من است!
حالا چلچلهها دوباره پریده و به سمت جنوب بادبان کشیدهاند، و ما در پیشان باز آواز عاطفی میخوانیم و جامها را به نوسان میاندازیم، و بعضی از ما بخاطر احساساتی گشتن بینیاش را پاک میکند، زیرا که پیک جار میزند: تو سی ساله شدی!
امروزه این را مرحلهای از زندگی مینامند، و اکنون برخی از فارقالتحصیلانِ دبیرستانی زندگی را مانند کیکی میپندارد که یک قطعه کوچک و کمی سوختهاش را بلعیدهاند، و حالا خود را با انرژی و آمادگیِ مناسبْ آمادۀ محو کردن قطعه بزرگ و شیرینتر زندگی میبینند.
و عاقبت، فقط بازماندۀ فقیرانهای باقی‌میماند که تجربه زندگی مینامند و آدم خجالت میکشد آن را جلوی سگ پرتاب کند. شاید از حرمت. زیرا برای سگی به قیمت شکستن دندانهای زیادی تمام گشته است. ــ
تا اینجا حقایق و پیشگفتار کاملاً شاعرانه نامهام. حالا مطلب اصلی میآید، و آن شامل این واقعیت است که من اغلب به شماها فکر میکنم، دوم اینکه به دستمال سفید محتاجم، زیرا سرماخوردگی شدیدی در من شکوفا گشته، و سوماً مانند حاجت اضطراری بدن به نتهای زیر احتیاج دارم:
<صحنههای کودکی> از شومَن و <شبها> از اپرای فانتزیاش.
<ویشِگراد> از فولکمَن.
لیزبت، لطفاً هر دو را از دومریش تهیه کن و سه شنبه برایم بفرست. اینها را من برای دوشیزه آنا رتِل میخواهم. من به او قول دادهام. خواهش میکنم!
فریتس،
کسی که امیدوار است شماها را چهارشنبه در آلمریش ببیند؛ جشن فارقالتحصیل شدن دیپلمههاست. زندگی به کامتان!
 
2- به خواهر
بن، نوامبر 1864.
لیزبت عزیزم،
خیلی دلم میخواهد دلیل و بهانه نامهام در باره چیزهای جالب و باذوق باشد، چون عقیده دارم که یک نامه همیشه آنطور است که پذیرا میگردد، و شاید من در این رابطه مجاز بداشتن بهترین امیدها باشم.
این یک مقدمه ترومبونی بود. حالا شرح وضعیت میآید.
من اکنون در حال نوشتنم، صبح، درست زمانیکه برای تکذیبِ مستقیم تصور سردرد داشتنِ بعد از نوشیدن مشروبْ تختخواب را ترک کردهام. دیشب مجلس بزرگ عیش و نوش باشکوه و رودی از شراب و میوه برقرار بود؛ مهمانها از هایدلبرگ و گوتینگن دعوت‌گشته که تعدادی پرفسور از جمله شاراشمیت نیز در بین آنها بودند و سخنان خیلی خوبی ایراد کردند. دویسِن هم سخنرانی جالبی کرد. تلگرافهای بی‌نهایتی از سراسر جهان و انجمنهای دانشجویان از وین، کونیگزِبِرگ، برلین و غیره فرستاده شده بود. ما بیش از 40 نفر بودیم، میخانه بطرز مجللی تزئین شده بود. من آشنائی خیلی جالبی با دکتر دایتِرز که دوستدار شومَن افسانهایست به عمل آوردم؛ ما به همدیگر قول دیدار دادیم؛ حالا عاقبت من یک موسیقیشناس لایق را پیدا کردهام. مهمانیِ دنج دیروز باشکوه و روحپرور بود. میدانی، در چنین مجالس شبانه نوسانِ روح همگانیست، در چنین لحظهای زمانِ آسایش نوشیدن آبجو وجود ندارد. امروز ظهر رژه بزرگی از میان خیابانهای اصلی با لباسهای رژه صورت میگیرد. سپس با کشتی به سمت رولندسِک خواهیم راند، آنجا مهمانی بزرگی در هتل کروین بر قرار است، و آنچه بعد اتفاق میافتد را میتوانی در ذهن تصور کنی. ... از دو شب قبل جشن برپا شده است، ما تا دو صبح شراب نوشیدیم، دیروز ساعت 11 صبح برای صرف صبحانه همه جمع گشتیم، بعد در بازار به قدم زدن پرداختیم، نهار خوردیم و در نزد کلای همگی قهوه نوشیدیم. تو میبینی که کار و تلاش زیاد است ... و حق با من است، میتوانم با آگاهی بالائی بگویم: که من سردردِ بعد از خوردن شراب ندارم.
این از شرح وضعیت. حالا پُست ادبی میآید.
بسیاری از کتابهائی که توصیف کردهای برایم کاملاً ناشناخته نیستند، <معمای زندگی> را حتی یک بار خواندهام. من فکر میکردم تو باید از پرفسور جوانی که در پایان داخل میگردد بیشتر از خدمتکار اتاق خوشت آمده باشد. در خانه، <ماری و ماریا> و ؟<اوس و بِس> را بخوان تا شاید دیگر به من بعنوان مترجم محتاج نشوی، به نظرم چنین میآید که از کرسی خطابه فلسفی با نگاهی رو به پائین نوشته شده است. <رسیدن به پادشاهی از طریق صلیب> و <خدا ناجی من است> مانند روز و شب متضاد یکدیگرند و از طرف روزنامه کرویتس ستایش شدهاند. خواندن <طبیعتهای پیچیده> را هم هنوز به پایان نرساندهام. عجیب است که در این ترم اصلاً هیچ رمانی نخواندهام ...
دنباله نامه را امروز صبح مینویسم و تو از این طریق شرح کامل مجلس عیش و نوشمان را دریافت میکنی. ما آب و هوای زیبائی داشتیم، رژه زیبای سربازان سوارهنظام تحسین همه را برانگیخت، رود راین زیباترین رنگ آبی را دارا بود و ما به همراه خود شراب به کشتی بخاری بردیم. وقتی ما به رولندزک رسیدیم، برای استقبال از ما ترقه ترکاندند. ما بعد تا ساعت 6 غذا خوردیم، بسیار شاد بودیم و ترانههای پُر احساسی که خود سروده بودیم خواندیم. بیرون هوا تاریک شده و نور مهتاب بر روی رود راین افتاده بود و قله هفتکوه سربرآورده از میان مهِ آبی رنگ را روشن میساخت. من بعد از شام با گاسمَن نشستم، شاید جالبترین انسان از فرانکونیا و سردبیر روزنامهـآبجو و صاحب میخانه، با هم؛ ما شراب اصیل از راین نوشیدیم، در حالیکه دیگران شامپاین مینوشیدند. این منطقه واقعاً ارزش سه علامت تعجب داشتن را دارد، بخصوص جزیره جذاب نونِنوُرت که بر رویش پانسیون دخترانهای ساختهاند؛ از روی این جزیره صخره اژدها با آن شیب قوی اوج میگیرد. این منطقه عمیقترین اثر آسایش را برجا میگذارد.
سپس من با تعداد اندکی به بُن بازگشتیم، در حالیکه بقیه شب را آنجا ماندند و احتمالاً امروز صبح سری به هفتکوه خواهند زد.
من امروز صبح خیلی شاد و سر حال از خواب برخاستم، اول به تو فکر کردم و نامه را به پایان رساندم تا به موقع آن را دریافت کنی.
به این ترتیب تو تصویری از آخرین روزهایم داری، روزهای خیلی قشنگی که تو اجازه داری با تمام فانتزیات آن را تجسم کنی. البته من در انبوهِ این نوشته فقط بعضی از وقایع را با تو قسمت کردم و فرصت نداشتم که اظهار نظرهای ظریف و زیبا بکنم.
حالا به خوبی زندگی کنی و به خاله روزالی و همینطور به تمام کسانی که هنوز مرا بخاطر دارند سلام برسان. خداحافظ لیزبت عزیز.
فریتس تو.
 
3- به مادر و خواهر
بُن، دسامبر 1864.
مادر عزیزم و لیزبت.
تمنا دارم نخِ این پاکت کوچک را ابتدا در شب کریسمس باز کنید، تا به این وسیله یک شگفتی کوچک و شاید هم فقط مأیوس گشتن نصیبتان گردد. خواهشم این است: این هدیه را از من بپذیرید، من از بهترینهای استعداد خویش آن را به شما میدهم، اما این کافی نیست. شما زحمت و تلاشم را در آن خواهید شناخت؛ مدام در حین انجامش به شما میاندیشیدم و آرزو میکردم در این لحظه پیشتان میبودم تا شاید حضورم خوشحالتان میگرداند.
"و چنین افکارِ خوشایندی نیروی تازه میبخشند
حتی به کار؛ عاطلترین منم،
اگر آن را انجام دهم"
شکسپیر در نمایشنامه <طوفان> این را میگوید، و در نزد من هم چنین است؛ کار باطل و اشتغال فراوانِ مجال!
چه میتوانستم بجز چیزی از خودم به شما هدیه بدهم، چیزی که بتوانید در آن تصویرم را دوباره تماشا کنید. از این رو شبحی از ظاهر فعلی خود را نیز به آن چسباندم، تا شما هدیهام را با کمال میل در دست گیرید و شاید هم به تکرار.
شما حتماً متوجه شدهاید که من با خودپسندی خاصی از اثر کوچک خود حرف میزنم، و اگر مورد علاقه شما واقع نگردد بنابراین تیرم به هدف نخورده است. کاش فقط یک درخت کریسمس چراغانی شده میداشتید! زیرا محل نورانی درخت حتماً خیلی زیبا دیده میگردید. البته من در شب کریسمس با تمام روح به شما عزیزانم فکر خواهم کرد، و شما هم در هر حال به من میاندیشید. آپارتمانم در حقیقت نسبتاً راحت است و میخواهم آن شب را بسیار لذتبخش بگذرانم. ما هم در میخانه درخت کریسمسی روشن خواهیم کرد، ما هم به همدیگر هدایای کوچکی خواهیم داد. اما البته این تقلیدِ کدری از یک عادت خانگیست که در آن چیزی جایش خالیست: خانواده و  جمع بستگان.
شهر بُن از دانشجویان خالی گشته، زیرا هرآنچه دارای بال بوده البته پریده و رفته است. دیروز دویسِن با باری سنگین از کتب و یک ساکِ سفریِ کهنه به خانه بازگشت. ویلهلم و گوستاف هم باید به ناومبورگ آمده باشند. به آنها بگوئید که هنگام بازگشت از طریق بُن بیایند، اما لطفاً قبلاً تاریخ حرکت خود را به من خبر دهند. شما میتوانید از گوستاف خواهش کنید که یک بار نُتها را برایتان بنوازد، او این کار را با کمال میل انجام خواهد داد.
آیا هنوز به یاد دارید چه آسوده با هم کریسمس گذشته را در گورِنسِن گذراندیم! آیا آن زمان نگفتم که ما احتمالاً سال دیگر همراه هم نخواهیم بود؟ حالا چنین گردیده. در گورِنسِن همه‌چیز زیبا بود: خانه و دهکده در زیر بارش برف، کلیساهای شبانه، فراوانی ملودی در سرم، عمو اسکار، پوست مشک، عروسی و من در لباس خواب، سرما و بسیاری از چیزهای مضحک و جدی دیگر. تمام اینها با هم حال خوشی میبخشند. و من از درون نُتها، وقتی <شب سال نو> را مینوازم این حال را میشنوم.
و شما باید از اثر هنری فعلیام نیز حال و هوای این سه ماهه مرا را بشنوید. آنها بسیار متنوعند، و من خوشحالم از اینکه روحم هرچه بیشتر از گذشته نوسانِ آهنگدار و تغزلی پیدا کرده. بنابراین شما تصویرم را در حال آهنگ ساختن هم تجسم کنید، و من معتقدم به این دلیل بهتر گشته؛ زیرا که من در لحظههای ضبط چیزی فکر و احساس میکردم.     
حالا برای امروز به خوبی زندگی کنید، از جشن زیبا لذت ببرید، همیشه و مخصوصا در شب عید با کمال میل و زیاد به من فکر کنید! نامههای به همراه فرستاده شده را لطفاً منتقل کنید! به همه سلام میرسانم، همچنین به خانم بوش، به برسلاوز، به خانم لپسیوس معتمدِ محل، به خانواده پیندر و کروگ و خانم کشیش هارزایم، گرومَن و کارو!
خدانگهدار!
فریدریش ویلهلم نیچه شما.
 
4- به بارون فون گِرزدورف
بُن، 25 ماه می 1865.
دوست عزیز،
باید پیشاپیش اعتراف کنم که من با شوق خاصی منتظر اولین نامه تو از گوتینگن بودم؛ زیرا من بجز علاقه صمیمانه همچنین علاقه روانشناسانهای نیز به آن داشتم. امیدوارم که نامهات اثری را که اکنون اتحادیه دانشجوئی در روحت باقی‌گذارده منعکس گرداند، و من مطمئن بودم که تو در بارهشان آشکارا صحبت خواهی کرد.
این کار را تو انجام دادی، و من به این خاطر از صمیم قلب سپاسگزارت هستم. اگر تو حالا با برادران ارجمندت در ارتباط با اتحادیه دانشجوئی دارای یک نظری، بنابراین فقط میتوانم نیروی اخلاقیای را تحسین کنم که تو توسط آن برای آموختن شنا در جریان زندگیْ خود را حتی در آبی تقریباً گلآلود و کدر پرتاب میکنی و در آن به انجام تمرینهایت میپردازی. مرا بخاطر تصویر سازی خشن ببخش، اما فکر میکنم که تصویر دقیقی باشد.
با این حال هنوز چیز مهم دیگری به آن افزوده میگردد. کسی که بخواهد بعنوان دانشجوْ زمان خود و مردمش را بشناسد باید عضو اتحادیه <دانشجویان رنگی> گردد که علائق و جهتگیریهایشان اغلب نوع مردانِ نسل بعدی را تا حد امکان شفاف نمایش میدهد. وانگهی در باره تنظیم مجدد روابط دانشجوئی به اندازه کافی پرسشهائی شعلهورند تا نگذارند دانشجویان اوضاع را از طریق عقیده شخصیِ خویش بشناسند و قضاوت کنند.
البته ما باید مراقب باشیم که در این وضع بیش از حد تحت تأثیر واقع نگردیم. عادت دارای قدرت فوقالعادهایست. آدم وقتی خشم اخلاقی در مورد چیز بدی را از دست میدهد خیلی میبازد، چیزیکه در حلقههای ما روزانه رخ میدهد. برای مثال آنچه به نوشیدن الکل و مستی مربوط میگردد، اما همچنین در تحقیر و تمسخر دیگر انسانها و عقاید دیگر.
من با کمال میل به تو اعتراف میکنم که مرا هم تا حدودی به کسب تجربههای مشابهای مانند آنچه تو بدست آوردهای مجبور ساختند، طوریکه اغلب تأثیر مجالس شبانه در میخانه تا حد بالائی رنجم میداد، و من بزحمت میتوانستم تکتک افراد را بخاطر شرطبندی در آبجو خوردن تحمل کنم؛ همچنین اینکه با تکبری مفتضحانه انسانها و عقاید توده مردم را محکوم میسازند، چیزی که سبب خشمم میگشت. با این حال من با کمال میل این روابط را تحمل میکردم، چون من از آن زیاد میآموختم و زندگی معنوی در آن را هم باید معمولاً تأیید میکردم. البته یک ارتباط تنگاتنگ با یک یا دو دوست ضرورت دارد؛ و وقتی آدم این دوستان را داشته باشد، بنابراین میتواند بقیه را بعنوان نوعی چاشنی بردارد، یکی را بعنوان فلفل و نمک، دیگری را بعنوان شکر و بقیه را بعنوان هیچ.
باز هم اطمینان میدهم که همه آنچه تو در باره نبردها و ناآرامیهایت برایم نوشتهایْ فقط میتواند عشق و احترامم به تو را بالا ببرد.
افکار تو در باره شغلت را با لذت زیادی خواندم. به نظرم چنین رسید که انگار ما باید هنوز خود را یک گام به آن نزدیکتر سازیم. نظری در باره آموزش قضائی ندارم، اما من میدانم و فکر میکنم که تو برای تحصیل ادبیات و زبان آلمانی تمایل و توانائی داری، بله، و تو، آنچه از همه مهمتر است، همچنین اراده آن را خواهی داشت که بر کارهای مهم و نه همیشه بر کارهای جالب کیلوئی در این زمینه تسلط یابی. ما بطور کلی از آمادگی خوبی در این مورد در فورتا برخوردار گشتیم، ما یک نمونه عالی در کوبراشتاین داریم که پرفسور باهوشمان اشپرینگر او را عمدهترین مورخ ادبی زمان ما میداند. تو در لایپزیگ برای زبانشناسیِ تطبیقی کورتیوس را مهم خواهی یافت، سپس سارِکه را که چاپ نیبلونگهایش را میشناسم و مورد احترام من است، بعد مینکویتسِ خودپسند را، فلاتِه زیبائی‌شناس و روشِر اقتصاددان ملی را که تو البته از او خواهی شنید. بعد از آن تو به احتمال خیلی زیاد این اشخاص را آنجا خواهی یافت: ریتچلِ بزرگ ما را، همانطور که تو در روزنامهها خواهی خواند. از این جهت دانشکده فلسفه لایپزیگ از برجستهترین دانشکدهها در آلمان است. و حالا چیزی خوشایند میآید. به محض اینکه برایم نوشتی میخواهی به لایپزیگ بروی من هم همین تصمیم را گرفتم. به این ترتیب ما دوباره همدیگر را پیدا خواهیم کرد. بعد از گرفتن این تصمیم از کنارهگیری ریتچل هم آگاه گشتم و این مرا در تصمیمم راسختر ساخت. من میخواهم احتمالاً در لایپزیگ به دانشسرای زبانشناسی وارد شوم و باید به این خاطر سخت کار کنم. ما میتوانیم از موسیقی و تئاتر لذت فراوانی ببریم.
اینجا در بُن هنوز هم بزرگترین هیجان، بزرگترین بدخواهی بخاطر نزاع یان و ریتچل برقرار است. من به یان کاملاً حق میدهم. من خیلی متأسفم که او میشئلی را باید ترک کند. او بسیار دوستداشتنیست. کار در باره دانائه را مدتهاست که تحویل دادهام، و من عضو وابسطه سمینار شدهام. فکرش را بکن، سه تن از فویرتنریها حالا عضو رسمی شدهاند، در حالیکه فقط چهار محل خالی وجود داشت. هاوسهالتر، میشائل، اشتدهفلد. این یک پیروزی برای فورتایِ قدیمیست. همه فویرتنریهای محلی در جشن مدرسه به هیئت مدرسین تلگرافی فرستادند و پاسخ دوستانهای دریافت کردند. گِرفِه، بودناِستاین و لاوئر به فرانکونیا پیوستهاند، این را حتماً خواهی شنید.
در این ترم باید اول یک کار باستان‌شناسی برای سمینار و سپس برای شبِ علمی اتحادیه دانشجویان کار بزرگتری در باره شاعران سیاسی آلمان انجام دهم، که امیدوارم از این کار خیلی بیاموزم، اما همچنین باید بسیار مطالعه و ماده خام جمعآوری کنم. اما قبل از هر چیز باید برای یک کار بزرگتر زبان‌شناسی که هنوز سوژهاش برایم روشن نیست کار کنم، تا بتوانم با آن به سمینار لایپزیگ بیایم.
بعنوان کار جانبی مشغول مطالعه زندگی بتهوون اثر مارکس هستم. شاید دوباره بار دیگر آهنگسازی کنم، کاری که در این سال تا حال از آن با ترس اجتناب ورزیدهام. همچنین شعر هم دیگر سروده نمیشود. در عید گلریزان در شهر کُلن جشنواره موسیقی راین برپا است، خواهش میکنم از گوتینگن به آنجا بیا. برای نمایش عمدتاً اوراتوریوی «اسرائیل در مصر» از هِندل، موسیقی فاوست از شومَن، فصل‌های سال از هایدن و خیلی چیزهای دیگر اجرا میگردد. من یکی از مجریان هستم. بلافاصله بعد از آن نمایشگاه بینالمللی در کُلن شروع میشود. اطلاعات بیشتر را میتوانی در روزنامهها بخوانی.
در آخر خیلی خوشحالم که تو «طبیعتهای پیچیده» را خواندهای. جای تأسف است که اشپیلهاگن در رمان جدیدش <آنها از هوهِناشتاین> هیچ پیشرفتی نشان نمیدهد. یک نقاشی خشکزار حزبیست. در اینجا روش دشمنانه بر ضد اشرافیت در «طبیعتهای پیچیده» او به نفرت صریحی تبدیل شده است. ــ من بخاطر «قلم و جوهر» عصبانیم، بعد از چهار صفحه خواندن آرامش تماماً ترکم کرد؛ من فقط مقداری از حقایق را به خشکترین صورت گزارش میدهم. ــ
برخی از فصلهای «طبیعتهای پیچیده» را من تحسین کردم. آنها حقیقتاً نیرو و روح گوته مانندی دارند و فصلهای اولیه آن شاهکارند.
آیا تو هم عاقبت دنباله <از طریق شب به سمت نور> را خواندی؟ ضعیفترین بخش آن صحنه رمانتیک ورود مرد کولیست.
آیا <دستخط گمشده> اثر فرایتاگ را میشناسی؟
من امیدوارم با اشپیلهاگن در این تابستان آشنا شوم.
دوست عزیز، بخوبی زندگی کنی و لطفاً به من هم فکر کن. من از دیدارت خوشحال خواهم گشت. برایت شادی آرزو میکنم، و بیش از هرچیز یک انسان که بتوانی خود را به او نزدیکتر قرار دهی. مرا بخاطر دستخط غیرقابل تحملم ببخش، تو میدانی چه زیاد به این خاطر عصبانیم و چگونه افکارم به این خاطر قطع میشوند.
دوست وفادار تو ف. و. نیچه.
بُن، در روز عید گلریزان 1865.
 
5- به خواهر
بُن، 11 ژوئن 1865.
لیزبت عزیز،
پس از نامهای چنین ملیح، با اشعار دخترانه درهم بافته‌گشتهای که من بتازگی از تو دریافت کردم، بیعدالتی و ناسپاسی خواهد بود اگر آن را طولانیتر از این بی‌پاسخ بگذارم، بخصوص که من این بار ماده خام کافی در اختیار دارم و فقط با خوشی فراوان شادیهای گذشته را در روح «نشخوار» میکنم.
اما قبلاً باید به نکتهای از نامهات انگشت بگذارم که همچنین با رنگ آمیزیای روحانی و محبت قلبانه لاما گونهای نوشته شده است. لیزبت عزیز، نگران نباش. آنطور که تو مینویسی، وقتی اراده چنین خوب و مصمم است، بنابراین عموهای مهربان مشکل زیادی نخواهند داشت. آنچه به اصول تو مربوط می‌گردد، من هم تا حدی در این مورد که حقیقت همواره در سمت سنگینتر کفه است همعقیدهام. با این حال، درک اینکه 2×2 چهار نمیشود سخت است؛ اما آیا به این خاطر صحیحتر هم است؟
از طرف دیگر، پذیرش تمام چیزهائی که انسان در آنها پرورش یافته و به تدریج در عمق ریشه دواندهاند، چیزهائی که از سوی خویشاوندان و بسیاری انسانهای خوب بعنوان حقیقت محسوب میگردند، چیزهائی که واقعاً هم به مردم تسلی و ترفیع میبخشند واقعاً خیلی سخت است، آیا پذیرش یکسره تمام اینها از نبرد با اعتیادی که در آن عدم اطمینان در مستقل راه رفتن همراه با نوساناتِ مکررِ روح و حتی وجدان، اغلب تسلی‌ناپذیر، اما همیشه با هدف ابدی حقیقت، زیبائی، نیکی از جادههای جدید رفتن سختتر است؟
اعتقاد به خدا، جهان و صلح به این بستگی دارد که انسان بتواند خود را با آن سبکتر احساس کند. آیا مگر برای محقق حقیقی نتیجه تحقیقاتش چیز واقعاً بیتفاوتی نمیباشد؟ آیا ما در پژوهش خود در پی آسایش، صلح و خوشبختی هستیم؟ نه، فقط بدنبال حقیقتیم، و اگر هم آن بسیار وحشتناک و زشت باشد.
و آخرین سؤال: اگر ما از جوانی باور میکردیم که تمام سلامت روح از کس دیگری بجز مسیح است، مثلاً از محمد جاری میگردد، آیا این قطعی نیست که ما از برکت یکسانی برخوردار میگشتیم؟ بدیهیست که تنها ایمان برکت میدهد ... و نه عینیتی که در پشت ایمان ایستاده است. لیزبت عزیز، حالا من این را برای تو مینویسم تا از این طریق با عادیترین مدرک افراد مذهبی که تکیه بر تجربیات درونی خویش میکنند و از آن لغزش‌ناپذیریِ ایمان خویش را نتیجه میگیرند مقابله کنم. هر ایمان حقیقی همچنین لغزشناپذیر است و آن کاری را انجام میدهد که فرد مؤمن در آن به یافتنش امیدوار است؛ اما آن کوچکترین کمکی برای اثبات یک حقیقت عینی ارائه نمیدهد.
در اینجا حالا مسیر انسانها از هم جدا میگردد؛ اگر میخواهی برای آرامش روح و سعادت تلاش ورزی، بنابراین ایمان آور، اگر میخواهی مرید حقیقت باشی، بنابراین پژوهش کن.
در این میان نیمه نقطه نظرهای فراوانی وجود دارند. اما به هدف اصلی بستگی دارد.
مرا به خاطر این بحث خسته‌کننده و نه چندان اندیشمندانه ببخش. تمام این حرفها را بارها و همواره بهتر و زیباتر به تو خواهند گفت.
اما حالا میخواهم بر این پایه و اساس جدیْ ساختمانی شوختر بنا کنم. من میتوانم این بار برایت از روزهای بسیار زیبا تعریف کنم.
من روز جمعه دوم ژوئن بخاطر جشنواره موسیقی نیدرراین به شهر کُلن سفر کردم. در همان روز نمایشگاه بینالمللی افتتاح  گشت. در این روزها کُلن نمایشی از یک شهر جهانی را به نمایش گذاشت. زبانهای نامحدود ... و  جد و جهدی درهم ... تعداد بسیاری افراد جیب‌بر و دیگر کلاهبرداران ... تمام هتلها حتی دورترین اتاقهایشان نیز پُر شده بود ... شهر به طرز فریبندهای با پرچمها تزئین شده بود ... این نمودِ ظاهری بود. من بعنوان خواننده پاپیون ابریشمی سفیدـقرمز رنگی برای به سینه نشاندن دریافت و شروع به تمرین کردم. تو متأسفانه تالار گویرسنیش را نمیشناسی، من اما در تعطیلات اخیر توسط مقایسه با سالن بورس ناومبورگ یک تجسم افسانهای از آن در تو بیدار ساختم. گروه کُر ما شامل 182 سوپران، 154 آلتو، 113 تنور و 172 باس بود. بعلاوه ارکستر متشکل از 160 هنرمند بود که تقریباً 52 نفر از آنها ویولن، 20 نفر ویولا، 21 نفر ویولنسل و 14 نفر کنترباس مینواختند. از هفت نفر از بهترین خوانندههای زن و مرد استفاده شده بود. ارکستر را هیلِر رهبری میکرد. خانمهای زیبا و جوانی در میان تماشاچیان بودند. در سه کنسرت اصلی آنها همه با پاپیون سفید و آبی رنگ بر بازو و گلهای طبیعی یا بدلی در مو حضور داشتنتد. هر یک از خانمها دسته‌گلی زیبا در دست نگاه داشته بود. ما مردها همه فراک و جلیقه سفید بر تن داشتیم. در شبِ اول همه با هم تا پاسی از شب نشستیم، و من عاقبت نزد یک فرانکونیائی پیر بر روی صندلی تاشو خوابیدم و صبح مانند چاقوی جیبی در هم خمیده شده بودم. و از آن هنوز در رنجم، ضمناً از آخرین تعطیلات به بعد نیز متوجه رماتیسم شدیدی در دست چپم شدهام. شب گذشته دوباره در بُن خوابیدم. یکشنبه اولین کنسرت بزرگ شروع گشت. «اسرائیل در مصر» از هِندل. ما با شوق غیرقابل تقلیدی در 50 گراد میخواندیم. گویرسنیش برای هر سه روز بلیطهایش تماماً به فروش رفته بود. بلیط برای هر کنسرت 2 تا 3 تالر قیمت داشت. به قضاوت همه اجرا یک کار کامل بود. صحنههائی اجرا گشت که من هرگز فراموش نخواهم کرد. هنگامی که پادشاهِ تمام باسها یعنی اشتاگِمَن و یولیوس اشتوکهاوزن آواز قهرمانانه دو نفره معروف خود را میخواندند، طوفانی از تشویقی بیسابقه درگرفت، براووئی هشتباره، فریاد جیغ ترومپتها، فریادِ دوباره دوباره، تمام 300 خانم 300 دسته‌گل خود را به سمت خوانندهها پرتاب کردند، به واقع ابری از گل آنها را پوشانده بود. وقتی دو خواننده شروع به خواندن کردند این صحنه تکرار گردید.
در روز سوم عاقبت آخرین کنسرت با تعداد زیادی کارهای کوچکتر اجرا گشت. زیباترین لحظه آن اجرای سمفونی «باید بهار شود» از هیلِر بود: نوازندگان شوق بی‌سابقهای داشتند، زیرا ما همگی هیلِر را بسیار ستایش میکردیم؛ پس از پایان هر قطعه فریاد شادمانی و تشویق بلند میگشت و بعد از آخرین بخش نیز همان صحنههای تشویق تکرار شد، اما پر اوج‌تر. تخت پادشاهیِ هیلِر با حلقههای گل پوشیده گشت، یکی از هنرمندان تاج برگ بو را بر سر او نشاند، ارکستر به نواختن پرداخت و پیرمرد صورتش را با دست گرفت و گریست. کاری که خانمها را بینهایت منقلب ساخت.
همچنین میخواهم برایت از خانمی نام ببرم، خانم ساروَدی از پاریس، نوازنده پیانو. او را میتوانی چنین تجسم کنی: شخصی کوچک و هنوز جوان، یک آتش کامل، نازیبا، جالب، با موهای فرفری سیاه.
شب گذشته در اثر بی‌پولی دوباره در نزد فرانکوئی پیری گذراندم، و در واقع بر روی زمین. چیزی که خیلی زیبا نبود. صبح دوباره به سمت بُن بازگشتم.
رفتنم به لایپزیگ حتمیست. اختلاف یانـ‌ریتشل خشمگینانه ادامه دارد. هر دو حزب همدیگر را با انتشارات مرگبار تهدید میکنند. دویسن هم احتمالاً به لایپزیگ خواهد رفت.
ما فورتنرها از بُن در جشن مدرسه یک تلگراف برای هیئت مدرسین فرستادیم و جواب دوستانهای دریافت کردیم.
امروز یک تور سفری فورتنری به سمت کونیگزوینتر انجام میدهیم. ... کلاههای قرمز رنگ ما با نوار طلائی بسیار عالی دیده میشوند.
من دفعه بعد برای رودولفِ عزیز که برایم چنین نامه مهربانانهای فرستاده خواهم نوشت. به عموها و خالههای عزیز گرمترین سلامها را برسان.
بُن، یکشنبه بعد از عید گلریزان.
فریتس.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر