قالب کفش‌هایم کجا هستند؟


<قالب کفشهایم کجا هستند؟> از کورت توخولسکی را در بهمن سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

کجا هستند ... هر بار وقتی آدم شبها در هتل لباس خود را درمی‌آورد این چنین است ... قالب کفشهایم کجایند! احتمالاً دزدیده شدهاند. لعنت، این وسائل کجا هستند! آنجا ... نه. آنجا ...؟ آنجا هم نیستند. پس این دخترانِ خدمتکار آنها را کجا گذاشتهاند! باید یک توطئه بینالمللی در کار باشد: زنها قبل از خدمتکار شدن باید سوگند یاد کنند که قالب کفش مهمان‌ها را همیشه مخفی سازند! و آنها آنجا هم نیستند! آیا این باور کردنیست؟ مارک تواین یک بار در این باره داستانی نوشته و شرح داده است که چگونه دخترانِ خدمتکار همیشه نامههای مهم را دور میاندازند اما برعکس یک تکه کاغذ قدیمیِ بی‌ارزش را با پافشاریِ تمام چهارده روز روی میز کوچکِ کنار تخت قرار میدهند ... پس این وسائلم کجا هستند؟ زیر تخت ... حالا باید منِ پیرمردِ بیچاره خودم را با این شکمِ چاق خم هم بکنم، چنین چیزی در گهواره هم برایم خوانده نشد، بعلاوه ماما اصلاً نمیتوانست آواز بخواند و به این خاطر باید گرامافون را روشن میکرد. زیر تخت هم نیستند. آیا مگر این دخترها خودشان قالب کفش ندارند! اینکه چیز باارزشی نیست ... من زنگ خواهم زد. نه، من زنگ نخواهم زد. ما میخواهیم ببینیم که آیا هوشِ مردانه قادر است روش مخفیِ زیرکیِ زنانه را کشف کند. احتمالاً آنها را در ظرف لگنِ ادرار قرار داده است. اینجا هم نیست. درون میز تحریر؟ باعث تعجبم نخواهد گشت اگر آنجا باشند. زن‌ها قادر به هرکاری هستند. یک بار در هتل گرمزمویلِن قالبهای کفشم در وان قرار داشتند. بعداً دختر خدمتکار گفت: "من فکر کردم ..." وقی آنها شروع به فکر کردن میکنند ... زن‌ها یک اختراعِ سرحالند ... در این شکی نیست که آدم باید دختر خدمتکار داشته باشد. اگر ثروتمند بودم ... آنها آنجا هم نیستند ... اگر ثروتمند بودم: فقط یک خدمتکارِ مرد. یک خدمتکارِ مردِ چین و چروک‌دار و صورت اصلاح کرده، کسی که هرگز حرف نمیزند و مانند پرندۀ شکاریِ پیری دیده میشود. نه، خدمتکارِ جوانتر را ترجیح می‌دهم ... یک جوانِ چابک، جوانی ماهر ... حالا کسی به من بگوید که این دختر قالبهای کفشم را کجا گذاشته است! زن‌ها ... حالا اینکه اصلاً چیزی نیست. آن‌ها نمیتوانند آشپزی کنند. خوب، آیا مگر میتوانند آشپزی کنند؟ کاملاً بی‌خبرند، بی‌خبر. تمام رستورانهای بزرگ فرانسوی یک رئیسِ آشپزخانه دارند ... مردها میتوانند آشپزی کنند، اما زن‌ها نمیتوانند. آنها حتی نمیتوانند قالبهای کفش را هم در جای مناسبی قرار دهند. آنها واقعاً قادر به چکاری میباشند؟ خب بگذریم ... اما من حالا قالبهای کفشم را میخواهم، و آنها آنجا نیستند. از این رو، اگر من صدراعظم بودم یک قانون وضع می‌کردم و فقط به مردها، به موجوداتی که قادر به فکر کردن هستند اجازۀ مرتب کردن اتاق هتلها را میدادم. بله. زن‌ها قادر به این کار نیستند. نه. قالبهای کفش از حقوقِ اولیۀ قانون اساسیاند. زیرا اگر کفشها یک شبِ تمام بدون قالب بمانند سرما میخورند. خب ... آیا این دلیلی برای ... من زنگ خواهم زد. کسی که عقل در سر ندارد باید آن را در پا داشته باشد. زن‌ها .... تازه اینکه چیزی نیست.
بله ...؟ بله، من زنگ زدم. دوشیزه، پس این قالبهای کفشم را کجا گذاشتهاید؟ چی؟ چطور؟ خب، همان وسیلهای که داخل کفش قرار میدهند. چی؟ شما آنها را ندیدهاید؟ این اصلاً امکان ندارد ... من خودم آن را امروز صبح اینجا ... لطفاً پیدایش کنید ...! نه، من آنجا را نگاه کردم؛ آنجا را هم؛ بله. پس حالا باید چکار کرد؟ ببینید ... شما آنجا نیستید! خب، پس شما آنها را کجا قرار دادید؟ شما همیشه قالبهای کفش را کجا میگذارید؟ چی؟ درون میز کوچک کنار تخت؟ اما آنها آنجا نیستند. آه، خدای من. ممنونم. بله. نه. بله، فردا بگردید و آنها را پیدا کنید.
اگر حالا من قالبهای کفش را در دست داشتم آنها را بطرفش پرتاب میکردم! بنابراین سازش با زن‌ها مقدور نیست. آدم حسابی، ازدواج کن، این یک سازش نیست ... تو از خنده روده‌بُر میشوی. اما اصلاً همۀ این مشکلات بخاطر رفتن من از خانه است؛ آدم باید فقط در خانه به سفر برود. لعنت، و البته دختر خدمتکار باید آنها را جائی قرار داده باشد، اما فراموش کرده کجا، مگر در سرِ چنین زن‌هائی بجز چند فیلم و چند نامِ معروف چیزی دیگر فرومیرود! بله، اگر من مدیر این هتل میشدم خانم‌ها دیگر مجالِ خندیدن نداشتند. بنابراین امشب باید کفشها بدون قالب بمانند.
پیژامه. پیژامهام کجاست؟ آن در چمدان است. خوب حالا ما میخواهیم ...
هوم. قالبهای کفش که روی لباسها قرا دارند.
جایشان باید هم آنجا باشد. البته که جای قالبهای کفش در چمدان است. و به این جهت هم من امروز صبح آنها را در چمدان قرار دادم. مردها ... مردها همیشه نظم را رعایت میکنند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر