مصاحبه‌کننده.


<مصاحبهکننده> از اُکتاو میِربو را در بهمن ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.
مصاحبهکننده بیست و پنج ساله، چهرهای تقریباً کمرنگ، سبیل بور، پالتوئی زیبا با گل میخک سفیدی در سوراخ دگمه. مخلوطی از آدمی شیکپوش و فروشنده یک فروشگاه.
مصاحبهشونده، مهمانخانهدار، چاق و کوتاه، چهل و پنج ساله.
 
مصاحبهکننده: ببخشید، آیا شما آقای شَپیزو هستید؟
مصاحبهشونده: بله آقا، من شَپیزو هستم.
مصاحبهکننده: خوبه ... (او را با نگاه بررسی دقیقی میکند) بله، بله ... این درست است! ... (یادداشت میکند)
مصاحبهشونده: افتخار صحبت با چه کسی را دارم ...
مصاحبهکننده: من اولین مصاحبهکننده در <صدای مردم> هستم.
مصاحبهشونده: اولین مص...، چی؟
مصاحبهکننده: مصاحبهکننده در <صدای مردم> ... <صدای مردم> را نمیشناسید؟ (شانه بالا میاندازد) ... ببخشید، اما من عجله دارم ... لطف کنید و به سؤالهائی پاسخ بدهید که من از شما میپرسم ... اما اول برایم یک آبجو بیاورید!
مصاحبهشونده (یک لیوان آبجو میآورد): بفرمائید ... این هم آبجو!
مصاحبهکننده (کنار میز مینشیند و دفتر یاداشت را در مقابلش قرار میدهد): آیا شما صاحب مهمانخانهاید؟
مصاحبهشونده (مهمانها و گارسونها را شاهد میگیرد): بله، البته!
مصاحبهکننده: یک کسب و کار مشمئزکننده این ... اما، این مربوط به شماست ... آیا شما و همسرتان در ناسازگاری زندگی میکنید؟
مصاحبهشونده (حیرتزده): با همسرم؟ ... من اصلاً ازدواج نکردهام.
مصاحبهکننده: که اینطور، که اینطور ... بنابراین، شما با معشوقۀ خود خوب جور نیستید؟
مصاحبهشونده: اما، من معشوقه هم ندارم.
مصاحبهکننده: بی‌همسر ... بی‌معشوق ... و شما میخواهید سر من کلاه بذارید، آقا؟ ... این را میدانم ... من همه چیز را میدانم! ... بیهوده است اگر بخواهید برای من نقش یک آدم زیرک را بازی کنید ... بسیار خوب، آیا به همسرتان خیانت میکنید؟ ... یا اینکه همسرتان خیانت میکند؟ ... (در حال خنده)  چه کسی اینجا خیانت میکند؟
مصاحبهشونده: اما، ببخشید ... من که گفتم ...
مصاحبهکننده: آها! شما میخواهید زیادی زیرکی به خرج دهید. شما در مطبوعات موفق به این کار نخواهید شد. من از شما میخواهم بیشتر از این با مطبوعات شوخی نکنید ... حضرت آقا، من مطبوعات هستم! مطبوعات قدرتِ اول جهان است ... مطبوعات متهم، قضاوت و محکوم میکند ... یک لیوان آبجوی دیگر!
مصاحبهشونده (یک لیوان آبجوی دیگر میآورد): بفرمائید، این هم آبجو!
مصاحبهکننده: آقا، روزنامه به تنهائی برای خود عدالت و وجدانِ جهان است. روزنامه همه‌چیز است! جواب بدهید. چرا با یک بطری نوشابه به سر همسرتان کوبیدید؟
مصاحبهشونده: اما خدای من، خدای من! من که به شما گفتم ...
مصاحبهکننده (بدون آنکه به اعتراضات شَپیزو گوش دهد): دلیل شما برای این عمل خام چه بود؟ ... آیا یک انتقام مبتذلانه بود؟ فوران خشمی بی فکرانه؟ آیا در برابر عملی از روی علاقۀ مفرط ایستادهایم یا بخاطر نیاکان‌گرائی؟ آیا شما قاتلین زیادی در خانواده خود دارید؟ چرا صحبت نمیکنید؟
مصاحبهشونده (در حالیکه هاج و واج سرش را میخاراند): اما، خدای من ... من که ...
مصاحبهکننده: ادامه بدهید ... آیا قصد ویژهای در انتخاب بطری نوشابه داشتید؟ ... چرا یک بطری نوشابه ... و چرا نه با یک بطری شراب؟ حالا، من به این خاطر تمام اینها را از شما میپرسم ــ به من خوب گوش کنید، شَپیزو ــ تا با استناد دقیق تمام جزئیات مربوط به جرم و جنایتتان و با تجزیه و تحلیل موشکافانه از لحظاتِ خاصِ خصوصی دلایل اصلی اجتماعی و زناشوئی را بیابم تا بتوانم بر اساس آن روانشناسی جرم و جنایتتان را بنا سازم.
مصاحبهشونده: اما، ای آسمان، خدای من ...
مصاحبهکننده: آیا شما تندخو هستید، آیا شما احساساتی هستید، آیا رو به تباهی و فساد گذاشتهاید، آیا مبتلا به اختلال اعصابید، آیا رو به زوال فرهنگی هستید؟ آیا از جراحی چیزی میفهمید؟
مصاحبهشونده (بیشتر و بیشتر وحشت کرده): اما، خدای من، من مهمانخانهدار هستم ... من ازدواج نکردهام ... و واقعاً نمیدانم که شما از من چه میخواهید!
مصاحبهکننده (جدی): بنابراین شما در انکار همه چیز پافشاری میکنید. شما میخواهید مطبوعات را به وضوح مسخره کنید! بسیار خوب! من به شما درس بهتری خواهم داد. (روزنامه کوچکی را از جیب پالتویش خارج میسازد) یک آبجو دیگه!
مصاحبهشونده (سومین لیوان آبجو را میآورد): بفرمائید، این هم آبجو.
مصاحبهکننده: اینجا را نگاه کنید ... من از این روزنامۀ کوچک میخوانم. (میخواند) "در نتیجه یک درگیری که دلیلش ناشناخته مانده است شخصی به نام شَپیزو، مهمانخانهدار در مونروژ ..."
مصاحبهشونده (سرزنده): اما، آقا، من در مونروژ نیستم، من در مونمار هستم!
مصاحبهکننده: آیا شما شَپیزو نامیده میشوید ... آری یا نه؟
مصاحبهشونده: بله.
مصاحبهکننده: آیا مهمانخانهدار هستید؟
مصاحبهشونده: بله.
مصاحبهکننده: بنابراین ... آیا مگر تفاوتی دارد که شما از مونروژ یا مونمار باشید؟ این کاملاً بی‌اهمیت است!
مصاحبهشونده: اما این من نیستم.
مصاحبهکننده: پس شما از پاسخ دادن به سؤالات من امتناع میکنید؟ بسیار خوب! ... ما خواهیم دید، مسخره کردن مطبوعات و آن هم مهمترین صدای مطبوعات چه نتیجهای برایتان به بار خواهد آورد. من شما را نابود خواهم کرد. من شما را بی‌حرمت میسازم. من خواهم گفت که شما با دخترتان که قاتل کودک است رابطه نامشروع دارید، که ... که ... که ...
مصاحبهشونده (تا حد مرگ ترسیده، دیگر نمیداند چه جوابی باید بدهد): اما، لعنت بر شیطان ... اما این خیلی عجیب است ... اگر من بگویم ....
مصاحبهکننده: همسرتان کجاست؟ آیا میتوانم با همسرتان صحبت کنم؟
مصاحبهشونده: اما، خواهش میکنم! ... با وجود آنکه من هنوز همسری ندارم ...
مصاحبهکننده: شما دارای همسر نیستید ... و با بطری نوشابه به سرش میکوبید؟ اگر حتماً مایل به انکار هستید لااقل سعی کنید منطقی باقی‌بمانید ...
مصاحبهشونده (مأیوس): لعنت بر شیطان!
مصاحبهکننده (آمرانه): بجنبید! همسرتان را برایم بیاورید ... من باید او را ببینم، من باید از او بپرسم ... من باید روانش را مطالعه کنم، من باید علت شباهت به نیاکان را در او بررسی کنم. همسرتان چه شکلیست؟ آیا اندام زیبائی دارد؟ چاق؟ آیا بلوند است؟ ... (سکوت) ... آیا دارای شور و هیجان مخفیست؟ آیا بدخوست؟ منحرف؟ چند بار سقط جنین کرده؟ ... مشخص است، شما نمیخواهید برای یافتن جواب سؤالاتم به من کمک کنید ... بسیار خوب! (چیزی در دفتر یاداشت مینویسد) یک سؤال دیگر! ... شما در باره ماجرای عشقی آمبِر چه فکر میکنید؟ عقیده شخصی شما در باره رشوه و فساد چیست؟ به نظرتان چه دلایلی باعث افزایش کاهش جمعیت در فرانسه شده است؟ در باره دولت و سوسیالیسم چه فکر میکنید؟ آیا شما با پیشنهاد پروفسور آلگلاو که دولت باید ادارۀ مهمانخانهها را خود به عهده گیرد موافقید؟ آیا شما مخالف کارتلهای صنعتی هستید؟ آیا شما انحصار دولتی را مضر میدانید؟ آیا شما با تازهترین روش ادبیات ما موافقید؟ ... بسیار خوب! شما تصمیم گرفتهاید که به هیچ سؤالی پاسخ ندهید. این یک چالش ولگارانه با مطبوعات است! آقا، من به شما اخطار میکنم، شما جریمه این کار را خواهید پرداخت،! ... (از جا برمیخیزد) یک آبجوی دیگر!
مصاحبهشونده: بفرمائید، این هم آبجو!
مصاحبهکننده (پس از نوشیدن آبجو): من حالا میروم ... من از همسایههایتان سؤال میکنم، و از همسایههایِ همسایههایتان! (تهدیدکنان) زیرا همانطور که شما میدانید همسایههایِ همسایههایِ ما همسایههای ما هستند! بدرود! (او به سمت در میرود)
مصاحبهشونده (او را صدا میزند): شما، آقا ... آقا!
مصاحبهکننده: برای حرف زدن خیلی دیر شده است! ... این به ضرر شما تمام شد ... باید وقتی من از شما میپرسیدم جواب میدادید ...
مصاحبهشونده: نه به این خاطر ... شما پول چهار لیوان آبجو را بدهکارید.
مصاحبهکننده (با وقار و شکوه): آقا، مطبوعات چیزی به کسی بدهکار نیست! (میرود!)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر