کلید آسمان.


<کلید آسمان> از مانفرد کیبر را در مهر ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

قارچ سمی
باران باریده و سپس قطع شده بود؛ و بعد آنجا بر روی خزههای سبز جنگل چیز کوچک و چاق و نامطبوعی نشسته بود و آن یک قارچ سمی بود. قارچهای سمی همیشه ناگهانی ظاهر میگردند؛ آنها به سادگی آنجا هستند، و وقتی آنها آنجا هستند دیگر نمیروند، قطعاً نمیروند. آنها بر روی خزه مینشینند و کاملاً عصبانی و سمی به چشم میآیند.
قارچِ سمی هم به این صورت آنجا نشسته و عصبانی بود و یک کلاه قرمز داشت که خالهای سفیدی بر آن نشسته بودند و حاشیهاش به شکل وحشتناکی پهن بود. آنچه که در زیر لبه کلاه قرار داشت در واقع هیچ‌چیز نبود، و قارچ آن را اجاره میداد.
اول یک خانواده موش در زیر قارچ نقل مکان میکنند: یک مادرِ خاکستری رنگ و تعداد زیادی بچهموشهای کوچک لغزنده. قارچ سمی از تعداد بچهموشها اطلاع نداشت. آنها همواره سرزنده و پُر تحرک بودند، طوریکه او همیشه یک موش را بجای دو موش میشمرد و یا دو موش را بجای یک موش. اما تعداد آنها بسیار زیاد بود. و وقتی مادر موشها مانند اغلب اوقات برای یافتن غذا در خانه نبود سپس بچهها گرگم به هوا بازی میکردند و بر روی پنجههای نرمشان مانند دیوانهها به سرعت به دور قارچ میدویدند، و این واقعاً خندهدار دیده میشد. اما قارچ سمی از این کارشان خیلی عصبانی بود، او آنجا ایستاده بود و تمام روز و حتی شبها هم وقتی خانواده موش به خواب میرفتند عصبانی بود. او مرتب سمیتر میگشت و عاقبت هنگامیکه او کاملاً سمیِ سمی میگردد و در لحظهایکه از حد گذشتنِ سم را دیگر نمیتوانست تحمل کند به مادر موشها میگوید: "من شما را از اینجا اخراج میکنم! شما دارای بچه هستید! این نفرت‌انگیز است! شما باید اینجا را ترک کنید!"
مادر موشها گریه و التماس میکند و بچهها می‌نالند و پنجههایشان را به هم میمالانند، اما قارچ سمی تسلیم ناشدنی بود. بنابراین خانواده موش برای یافتن خانه جدیدی غمگین از آنجا میروند، قارچ سمی اما در کمال عصبانیت تصمیم میگیرد که دیگر آنجا را هرگز به یک خانواده اجاره ندهد، بلکه فقط به یک مردِ مجرد.
طولی نمیکشد که یک مرد جوان، یک قورباغۀ مجردْ مستأجر قارچ سمی میگردد. او در ابتدا بسیار مطبوع و ساکت بود و در واقع تا شب میخوابید. اما وقتی ماه میتابید از خواب برمیخاست و در نزدیکی برکه به انجمن آوازخوانی میرفت. نمیشد گفت که این کار بدیست، اما زمان میگذشت و میگذشت و قورباغه به خانه بازنمیگشت و عاقبت نزدیک صبح با چشمان زشتِ بزرگی ظاهر میگشت و خیلی بلند آواز میخواند و در آن حال دهانش را به اندازهای زیاد باز میکرد که میشد یک مخروط کاج را راحت در آن انداخت. او ترانۀ محبوب انجمنش را میخواند:
 
همیشه مرطوب و همیشه سبز
از جنس بچهقورباغه،
از میان زندگی میجهیم ــ
پاها مانند قابدستمال!
 
بعد قارچ سمی با اوقات تلخی میگفت: "اینطور فریاد نکشید! این باعث مزاحمت میشود، و در حقیقت مزاحمتِ شبانه. آیا مگر اصلاً دارای اخلاق نیستید؟" اما قورباغه یک بار دیگر میخواند: "پاها مانند قابدستمال!" و سپس بسیار با نشاط و بدون خجالت در زیر قارچ سمی دراز میکشید، پاهای مرطوبش را روی هم میانداخت و به خواب میرفت.
قارچ سمی بطرز وحشتناکی عصبانی بود، او تمام شب و تمام روز را عصبانی بود، و حالا هنگامیکه شب میشود و قورباغه از خواب برمیخیزد تا به انجمن آواز برود، در این وقت قارچ سمی به او میگوید: "شما اخراجید! شما به انجمن آواز میروید! این نفرت‌انگیز است، شما باید از اینجا بروید!"
قورباغه اعتراض میکند و میگوید که انجمن آواز کاملاً بی‌نقص است و از تعداد زیادی قورباغۀ مرطوب و ظریف تشکیل شده است. اما این هیچ کمکی نمیکند و قارچ سمی بر سر حرفش میماند. در این وقت قورباغه با عصبانیت میگوید: "شما مرد نفرت انگیزی هستید! شاید فکر میکنید که کلاه مضحکتان با آن خالهای سفید تنها خانه است و دیگر خانهای وجود ندارد؟ شما موجود احمق، من یک درختچۀ برگ بو را که شخصاً میشناسم اجاره میکنم!" و با این حرف پشتش را به قارچ میکند و با دستهای به پشت قرار داده به انجمن آواز میرود. حالا او شبها در زیر درختچۀ برگ بو که شخصاً میشناخت میخوابید. قارچ سمی اما تصمیم میگیرد که دیگر آنجا را به کسی اجاره ندهد.
برای مدتی زمان بی‌سر و صدا میگذرد، قارچ به یکباره اما احساس می‌کند که چیزی در زیرش نشسته است و آن اشعه کوچکی از خورشید بود. یک اشعه کوچک اشعهای سرگردان است که در حقیقت جایش در آسمان اما بر روی زمین باقی مانده ــ و آنجا او به دخترِ کوچکی با مو و چشمهای طلائی که مانند اشعه خورشید میدرخشیدند تبدیل شده بود. وقتی قارچ سمی اشعه کوچک خورشید را میبیند بسیار ناراضی میگردد و خشمگین میگوید: "من دیگر اجاره نمیدهم!" اما اشعه خورشید میخندید. قارچ سمی یک بار دیگر فریاد میکشد: "هرچه زودتر از آن زیر بیائید بیرون!"
اشعه کوچک آفتاب دوباره میخندد و با خیالی کاملاً راحت خود را در زیر قارچ سمی میگستراند، طوریکه مویش در هزاران رشته بر روی خزه تاریک میلغزد. قارچ سمی برای مدتی لال میشود، سپس اما بر خود مسلط میگردد و تمام سمش را تجهیز میکند و با عصبانیت تمام میگوید: "من شما را اخراج میکنم! این نفرت‌انگیز است. شما باید از اینجا بروید!" اشعه کوچکِ خورشید اما آنجا باقی‌میماند و چنان روشن و شاد میخندد که قارچ سمی بدرستی به خشم میآید و میلرزد. اما نمیشد کاری کرد و این بازی ادامه داشت: قارچ سمی میگفت شما اخراجید و ناسزا میگفت و اشعه کوچک خورشید نمیرفت و میخندید.
عاقبت یک شب قارچ سمی چنان خشمگین میگردد که خودش هم از این همه خشم به وحشت میافتد و در این لحظه با یک تکانِ سریع خود را بر روی پاهای کوچکش قرار میدهد و مراقب و هراسان تلو تلو خوران به حرکت میافتد. اشعه کوچک خورشید اما در پشت سر او میخندد و آسوده خاطر به اندام ظریفش کش و قوسی میدهد و مویش در هزار رشته طلائی بر روی خزه تاریک میلغزد. قارچ سمی تلو تلوخوران و نیمه‌مُرده از خشم به رفتن ادامه میدهد و هنگامیکه در گوشهای میپیچد خانواده موش را در خانه جدیدشان میبیند که باز هم به تعداد بچهها افزوده شده بود! و تمام آنها پشت سرش بدخواهانه فریاد میکشند.
و وقتی در گوشه دیگری میپیچد قورباغه مجرد را میبیند که بر روی چمن مشغول قدم زدن بود؛ او از انجمن آواز میآمد و به سمت درختچۀ برگ بوئی که شخصاً میشناخت میرفت. در این حال کاملاً بلند و با شادی فراوان آواز میخواند:
 
همیشه مرطوب و همیشه سبز
از جنس بچهقورباغه،
از میان زندگی میجهیم ــ
پاها مانند قابدستمال!
 
در این هنگام قارچ سمی خشمگین از آنجا به محل کاملاً دوری میرود و دیگر هرگز بازنمیگردد. و اگر میبیند که امروز هم هنوز در جنگلها قارچهای سمی ایستادهاند دلیلش آن است که در جهان قارچهای سمی زیادی وجود دارندْ اما اشعههای کوچکِ خورشید خیلی کم هستند.
 
کلید آسمان
روزگاری پادشاه بزرگ و قدرتمندی وجود داشت که بر بسیاری از سرزمینها حکومت میکرد. تمام گنجهای جهان به او تعلق داشتند و وسائل بازی روزانهاش جواهرات سرزمین اوفیِر (منظور سرزمین افسانهای طلائی شاه سلیمان است) و گلهای رز از دمشق بودند. اما او با تمام ثروتش یک چیز کم داشت: کلیدِ دروازه آسمان.
او به هزار فرستادۀ خود مأموریت پیدا کردنِ کلیدِ آسمان را داده بود، اما هیچکدام نتوانستند آن را برایش بیاورند. از بسیاری از مردانِ دانشمندی که به قصرش میآمدند میپرسید که کجا میتوان احتمالاً کلیدِ آسمان را پیدا کرد، اما آنها جوابی برای سؤال او نمیدانستند. فقط یک نفر، یک مرد از هند که چشمان عجیبی داشت جواهرات سرزمین اوفیر و گلهای رز از دمشق را که پادشاه با آنها بازی میکرد با لبخند به کناری میگذارد و به او میگوید: تمام گنجهای جهان را میتوان به کسی هدیه داد، اما کلید آسمان را باید هرکس خودش جستجو و آن را پیدا کند.
بنابراین پادشاه تصمیم میگیرد کلید آسمان را پیدا کند، مهم نبود هزینه‏اش چه میشود. حالا این در زمانی بود که انسانها هنوز میدیدند آسمان کجا تا روی زمین میرسد و همه هنوز کوهِ مرتفعی که بر قلهاش دروازه آسمان بنا گشته است را میشناختند. پادشاه بدون خدمه از کوهی شیبدار بالا میرود تا اینکه به دروازۀ آسمان میرسد. در برابر دروازه که دورادورش را نور خورشید پوشانده بود جبرئیلْ نگهبانِ باغ جاودانه خدا ایستاده بود.
پادشاه میگوید: "عالیجناب، من تمام گنجهای جهان را دارم، بسیاری از سرزمینها تحت حاکمیت من هستند و من با جواهرات سرزمین اوفیر و گلهای رز از دمشق بازی میکنم. اما تا زمانیکه کلید آسمان را بدست نیاورم آسایش نخواهم یافت. وگرنه آسمان چطور میتواند دروازۀ طلائیش را بدون کلید به رویم باز کند؟" جبرئیل میگوید: "این صحیح است. و تو بدون کلید آسمان نمیتوانی دروازۀ آسمان را بگشائیْ حتی اگر که تمام هنرها و گنجهای جهان را هم دارا باشی. اما پیدا کردن کلیدهای آسمان خیلی آسان است. آنها در بهار بر روی زمین و در روح تمام موجودات به شکل گلهای کوچکی میشکفند."
پادشاه شگفتزده میپرسد: "چگونه؟ آیا من بجز چیدن گلهای کوچک مجبور به انجام کار دیگری نیستم؟ چمنزارها و جنگلها پُر از این گلها هستند و در تمام مسیرها لگدمال میشوند". جبرئیل میگوید: "آری این حقیقت دارد که انسانها بسیاری از کلیدهای آسمان را لگدمال میکنند، اما آنطور ساده هم که تو فکر میکنی نیست. باید سه کلید باشند که دروازههای آسمان را برایت بگشایند. و تنها آن سه کلیدی صحیح هستند که برای تو و پاهایت میشکفند. هزاران کلیدِ دیگری که بر روی زمین قرار دارند باید فقط به یادِ انسانها بیندازند که کلید صحیح را به شکفتن مایل سازند ... و اینها گلهائیاند که همۀ انسانها لگدماشان میکنند."
در این لحظه کودکی به کنار دروازه آسمان میآید، او سه کلیدِ کوچک آسمان در دست داشت که میشکفتند و در در دستهایش میدرخشیدند. حالا در لحظهای که کودک دروازۀ آسمان را با سه کلیدِ آسمانی لمس میکندْ ناگهان دروازه کاملاً گشوده میگردد و جبرئیل دست کودک را میگیرد و او را با خود به داخل میبرد. دروازه اما دوباره بسته میشود و پادشاه در کنارِ دروازۀ بسته تنها باقی‌میماند. در این وقت او متفکر از کوه به سمت زمین پائین میرود و سراسر علفزار و جنگلها پُر از کلیدهای زیبای آسمان بودند. پادشاه مراقب بود که پای بر آنها نگذارد، اما هیچکدام از آنها در جلوی پایش نشکفتند.
پادشاه از خود میپرسد: "آیا وقتی یک کودک کلیدهای بهشت را پیدا میکند آیا نباید من هم بتوانم آنها را پیدا کنم؟" اما سالهای زیادی گذشتند و او آنها را پیدا نکرد.
یک روز پادشاه با خادمینش به اسبسواری میرود و هنگامیکه او با ملازمین درخشانش به یک دخترِ کثیفِ ژندهپوش که نه پدر داشت و نه مادر میرسدْ دختر از او گدائی میکند. درباریان میگویند "میتونی به گدائی کردنت ادامه بدی!" و دختر را به کناری هُل میدهند.
پادشاه اما در تمام این سالها، از زمانیکه از کوه شیبدار پائین آمد در باره کلید آسمان بسیار فکر کرده بود و دیگر آنها را لگدمال نمیکرد. او کودکِ کثیف گدا را بلند میکند و پیش خود روی اسب مینشاند و با خود به قصر میبرد. آنجا میگذارد که به او غذا بدهند و لباس بر تنش کنند، او خودش دختر را تمیز میکند و پس از آراستن یک تاج بر سرش میگذارد.
در این وقت در برابر پای پادشاه یک کلید طلائی آسمان میشکفد و پادشاه دستور میدهد که فقرا و کودکان امپراتوریش را بعنوان برادرِ او اعلام کنند.
باز هم سالها میگذرند و پادشاه روزی با خدمههایش در جنگل به اسبسواری میرود. آنجا چشمش به گرگِ بیماری میافتد که رنج میبرد و قادر نبود تکان بخورد و به خودش کمک کند. درباریان میگویند: "بگذار بمیرد!" و خود را بین پادشاه و حیوانِ بیچاره قرار میدهند.
پادشاه اما گرگِ بیمار را برمیدارد، او را در بغل میگیرد و با خود به قصرش میبرد. او خودش از گرگ پرستاری میکند و گرگ پس از بازیافتن سلامتی خود دیگر از کنار پادشاه تکان نمیخورد. در این وقت دومین کلید طلائی آسمان در برابر پاهای پادشاه شکوفا میگردد و پادشاه دستور میدهد که از این به بعد تمام حیوانات امپراتوریش را بعنوان برادر او اعلام کنند.
دوباره سالها میگذرند ــ اما این بار نه به اندازه سالهائی که بخاطر کلیدهای قبلی گذشته بود ــ پادشاه در باغ خود که یکی از باشکوهترین باغهای تمام امپراتوریها بود قدم میزد و بخاطر آن همه گلهای کمیابی که هنرمندانه از آنها مراقبت و نگهداری میگشت خوشحال بود.
در این هنگام نگاه پادشاه به یک گیاه کمی نازیبا در کنار جاده میافتد که از تشنگی در حال مرگ بود و برگهای خاک گرفتهاش در گرمای سوزانِ خورشید خم گشته بودند. پادشاه میگوید: "من میخواهم برایش آب بیاورم". اما باغبان مانع او از این کار میگردد و میگوید: "این علف هرزه است و من میخواهم آن را بسوزانم. این گیاه اصلاً مناسب باغ سلطنتی و این گلهای باشکوه نیست."
پادشاه اما کلاهخود طلائیش را برمیدارد، آن را با آب پُر ساخته و برای گیاه میآورد ــ گیاه آب را مینوشد و دوباره شروع به نفس کشیدن میکند. در این وقت سومین کلیدِ آسمان در برابر پاهای پادشاه در حالیکه دختر گدا با تاجش و گرگ در کنارش بودند شکوفا میگردد. پادشاه اما در کوه شیبدار میبیند که دروازۀ آسمان کاملاً باز است و در نور خورشیدی که دورادورش را پوشانده جبرئیل و کودکی که آن زمان کلیدها را یافته بود ایستادهاند.
آن سه کلیدِ آسمان امروز هم شکوفا میگردند و آنها امروز روشنتر و زیباتر از تمام جواهراتِ سرزمین اوفیر و تمام گلهای رز سمرقند میدرخشند.
 
مرگ و دختر کوچک
زمانی دختر کوچکی وجود داشت که همیشه تنها بود. بزرگترها میگفتند که او کودک عجیبیست و کوچکترها میگفتند که او نمیتواند هیچ سر و صدائی را تحمل کند و به این خاطر کسی با او بازی نمیکرد. شما حالا حتماً فکر خواهید کرد که این برای دختر کوچک بسیار کسل‌کننده و بسیار غم‌انگیز بوده است. بله این گاهی کمی غم‌انگیز بود اما ابداً کسل کننده نبود، زیرا دختر کوچک هرگز کسل نمیگشت. همیشه افکار زیادی به مهمانی پیشش میآمدند و او تمام آنها را طوریکه انگار بطور مادی در برابرش ایستادهاند میدید و با تک تکشان صحبت میکرد. زبانِ صحبتشان بدون کلام بود و این زبان را همۀ کسانیکه افکار به مهمانی پیششان آمده باشد میشناسند.
افکاری که به دیدار دختر کوچک میآمدند بسیار متفاوت بودند و لباسهای کاملاً مختلفی هم بر تن داشتند. افکار غم‌انگیز لباس خاکستری رنگ بر تن داشتند، افکار شاد لباسی به رنگ گل رزِ سرخ پوشیده بودند و ستارههای طلائیِ نقش‌بسته بر آنها شکلک درمیآوردند، و لباس آبیها از سرزمینِ قصهها تعریف میکردند و چشمهایشان همیشه بجائی دور خیره بود.
وقتی این همه افکار پیش کسی به مهمانی میآیند باید اطراف آدم بسیار ساکت باشد. از این رو دختر کوچک ترجیح میداد که کاملاً تنها به گورستانِ روستا برود و در میان گورهای زیر درختانِ بلند بنشیند. دختر کوچک نام تمام گورها را میشناخت و دیدن اینکه کدام افکار در کنار گورهای مختلف به دیدارش میآمدند و در کنار بعضی از گورها انگار که از بودن در گورستان زیاد خوششان نمیآید غایب میماندندْ واقعاً عجیب بود.
آنچه که افکار در کنار این و یا آن گور میگفتند آموزنده و همچنین سرگرم‌کننده بود. ولی برای مُردههای داخل گورها همیشه چاپلوسانه نبود. اما دختر کوچک میدانست که برای گفتگو با افکارش در کنار کدام گور باید بنشیند.
حالا هنگامیکه دختر کوچک دوباره در گورستان نشسته و به افکار رنگارنگش اجازه دیدار از خود را داده بودْ یک اندام با لباسی بلند و سیاه از میان گورها میگذرد و مستقیم به سمت دختر کوچک میرود. دختر کوچک از او میپرسد: "آیا تو هم یک فکری؟ اما تو خیلی بزرگتر از افکاری هستی که به مهمانی پیش من میآیند، و تو خیلی قشنگی، هیچکدام از افکارم هرگز به زیبائی تو نبودهاند." اندام زیبا با لباس بلند در کنار دختر مینشیند.
"تو یکدفعه کمی زیاد میپرسی. من احتمالاً یک فکرم ... و در عین حال کمی بیشتر از آن. توضیح دادن این موضوع برایم ابداً آسان نیست وگرنه با کمال میل این کار را میکردم." دختر کوچک میگوید: "بخاطر من به خودت زحمت نده. من نیازی به فهمیدن تو ندارم. فقط دیدنت هم خیلی زیباست. اما من خیلی مایلم بدانم که اسمت چیست. افکارم همیشه نام خود را به من میگویند و این خیلی بامزه است."
اندام زیبا میگوید: "من مرگم" و به دختر کوچک با مهربانی نگاه میکند. وقتی آدم نگاهش به چشمان مرگ میافتد باید هم به او اعتماد کند، زیرا که مرگ چشمهای زیبا و خوبی داشت. دختر کوچک تا حال چنین چشمهائی ندیده بود. دختر کوچک حتی یکه هم نخورد. او فقط بسیار شگفتزده بود و از اینکه میتواند چنین آرام در کنار مرگ بنشیند تقریباً خوشحال بود.
دختر میگوید: "میدانی، همۀ انسانها وقتی از تو صحبت میکنند میترسند و این خیلی خندهدار است، در حالیکه تو این همه مهربانی. من دلم میخواهد با تو بازی کنم. آخه هیچکس با من بازی نمیکند." در این وقت مرگ با دختر کوچک همانطور که دو کودک با هم بازی میکنند در وسط گورهای گورستان مشغول بازی میشود. دختر کوچک میگوید: "حالا ما میخواهیم آسمان و زمین بسازیم، امیدوارم که تو هم این بازی را بلد باشی. ما آسمان را از سنگریزههای روشن و زمین را از سنگریزههای تیره میسازیم. تو باید اما در جستجو کردن سنگها کوشا باشی."
مرگ سنگهای کوچک را جمع میکند و به خودش زحمت زیادی میدهد تا دختر کوچک را خرسند سازد. دختر کوچک میگوید: "حالا به اندازه کافی سنگ داریم. به نظر من تو خیلی خوب میتونی بازی کنی. آیا حالا میخواهی آسمان را تو بسازی و زمین را من یا برعکس؟ برای من بیتفاوت است. هر کدام که بیشتر به تو لذت میبخشد را میتونی انتخاب کنی. من این اجازه را به تو میدهم." مرگ میگوید: "من از تو خیلی متشکرم. اما همونطور که میبینی من دیگه بچه نیستم و دیگه نمیتونم مثل بچهها چیزی بسازم. تو اما هنوز یک کودکی و فکر کنم بهتر باشد که تو آسمان و زمینت را تنها بسازی. اما من میخواهم به تو در ساختن کمک کنم."
دختر کوچک میگوید: "این از مهربانی توست" و آسمان و زمینش را توسط سنگریزههای رنگی میسازد. مرگ تماشا میکرد و به دختر کوچک در ساختن یاری میرساند. دختر کوچک میگوید: "حالا دقت کن، اینجا آسمان است و در آن خدای مهربان زندگی میکند و اینجا زمین است و من در آن زندگی میکنم. حالا تو هم باید یک خانه داشته باشی. اما من اصلاً نمیدانم که تو کجا زندگی میکنی؟"
مرگ میگوید: "من در بین زمین و آسمان زندگی میکنم. زیرا که من باید روح انسانها را از زمین به آسمان ببرم." دختر میگوید: "درسته. پس برای تو یک خانه از سنگهای روشن و تیره میسازم. باید یک خانه خیلی عالیای بشود، تو خواهی دید." مرگ خوشحال میشود و خانه‌سازیِ دختر کوچک را تماشا میکند. دختر کوچک میگوید: "گوش کن، تو همین حالا گفتی که روح انسانها را از زمین به آسمان میبری. یک کم از آن صحبت کن، برایم بگو که چطور این کار را میکنی و چرا باید اصلاً ما بمیریم؟ آیا آدم نمیتواند ساده به آسمان برود؟" هنگامیکه دختر کوچک این را میپرسد ناقوسها وقتِ پایانِ کار را به صدا میآورند.
مرگ میپرسد: "آیا صدای ناقوسها را میشنوی؟ ببین، روح انسانها هم کاملاً شبیه به ناقوسهاست. روح هر انسانی یک ناقوس است و تو اگر خوب دقت کنی میتونی در شادی و در ساعات غمانگیز آنها را بشنوی. اما در نزد بعضی از مردم این ناقوس کاملاً ضعیف به صدا میآید و این واقعاً خیلی بد است. وقتی من پیش انسانی میروم سپس ناقوسِ روحش ساعتِ پایان کار را به صدا میآورد و من این ناقوس را در آسمان آویزان میکنم. بعد در آنجا ناقوس به نواختن ادامه میدهد."
دختر کوچک میپرسد: "آیا ناقوسها در آنجا درهم‌برهم مینوازند؟ حتماً نباید صدای خوشنوازی به گوش برساند، زیرا هر ناقوسی صدای کاملاً متفاوتی دارد. قطعاً شنیدن مدام این صدا نباید برای خدای مهربان خوشایند باشد." مرگ میگوید: "این حقیقت دارد. اما ببین، ناقوسهای روح مکرراً به زمین بازمیگردند و آنقدر از نو طراحی میشوند تا اینکه همۀ آنها نوای صحیحشان را بدست آورند و همه با هم همنوا گردند. من اما تا آن زمان باید انسانها را از زمین به آسمان حمل کنم."
دختر کوچک میگوید: "من برای تو خیلی متأسفم. حتماً کار بسیار خسته کنندهایست. اما فقط صبر کن، کارها یک روز بهتر میشود و بعد تو دیگر اصلاً کاری برای انجام دادن نخواهی داشت و ما هر دو مانند امروز خیلی خوب با هم بازی میکنیم." مرگ سرش را تکان میدهد و چشمانش به نقطه بسیار بسیار دوری نگاه میکنند.
دختر کوچک میگوید: "حالا ساختن خانه تو هم تمام شد. آیا خانهات خیلی قشنگ نشده است؟"
مرگ میگوید: "خیلی قشنگ شده است. من از تو تشکر میکنم. اما حالا دیر شده و تو باید به خانه بروی. بازی کردن با تو خیلی قشنگ بود." و مرگ دستش را برای دست دادن با دختر کوچک دراز میکند. دختر کوچک میگوید: "شب بخیر" و تعظیم میکند و میپرسد: "آیا باز هم به دیدارم میآئی؟ من خیلی تنها هستم." مرگ دوستانه میگوید: "آره، چون تو خیلی تنهائی زود به دیدنت میآیم."
دختر کوچک به زودی پس از این دیدار سخت بیمار می‏گردد و همۀ مردم میگفتند که احتمالاً او خواهد مُرد. مردم غمگین بودند، زیرا مُردن هرکس همیشه به نظرشان غمانگیز میآمد ... و بخصوص وقتی کودکی میمرد میگفتند که او هنوز تمام زندگی را در برابرش داشت. اما او دختر عجیبی بود که بزرگسالان درکش نمیکردند و کودکان مایل با بازی کردن با او نبودند. در نهایت اینطور هم بهتر بود.
مرگ در لحظهای که ناقوسها وقتِ پایانِ کار را مینواختند به اتاق دختر کوچک داخل میشود. دختر کوچک میگوید: "خیلی لطف کردی که به دیدنم آمدی." مرگ میگوید: "وقت پایان کار است." و روی تخت کنار دختر کوچک مینشیند. دختر کوچک میگوید: "آها، زمانیکه من و تو با هم آسمان و زمین را میساختیم تو از این موضوع خیلی قشنگ برایم تعریف کردی. پس حتماً آمدی تا ناقوس روحم را ببری. امیدوارم که ناقوسم طوری خوش صدا باشد که باعث آزار خدای مهربان نشود."
مرگ می‏گوید: "همه در آسمان مشتاقِ ناقوسی ناب هستند و به این خاطر هم از من خواهش کردند پیش تو بیایم." دختر کوچک میپرسد: "آیا باید بمیرم؟" مرگ میگوید: "تو اصلاً لازم نیست که آن را اینطور بنامی. ببین، این خیلی ساده است: در کنار درِ اتاقت دو فرشته ایستادهاند و تو را به آسمان پیش خدای مهربان میبرند." دختر کوچک میگوید: "اما من فرشتهها را نمیتونم ببینم." مرگ میگوید: "من تو را روی دستهایم بلند میکنم و بعد فوری فرشتهها را خواهی دید."
سپس مرگ دختر کوچک را روی دستهایش بلند میکند ... و در این وقت دختر دو فرشتۀ درخشنده را در لباس سفید با بالهائی که نورِ خفیفی میدادند می‏بیند و فرشتهها او را به آسمان پیش خدای مهربان میبرند. ناقوسِ روحِ دخترِ کوچک اما به صدا میآید و مدتها میگذشت که چنین ناقوس نابی وقتِ پایان کار را در آسمان ننواخته بود.
در آسمان خیلی خوب بود و دختر کوچک در آنجا دیگر کودک عجیبی نبود، زیرا فرشتههای بزرگسال او را میفهمیدند و فرشتههای خردسال با او بازی میکردند. همچنین خدای مهربان از اینکه ناقوسی ناب بدست آورده راضی و خوشحال بود. دختر کوچک اما در زمین باقی‌ماندن مرگ را غم‌انگیز مییافت و وقتی یک بار به پائین نگاه کرد و مرگ را دید که در گورستان ایستاده است برایش سر تکان داد.
دختر کوچک میپرسد: "آیا میتونی صدامو از این بالا بشنوی؟" مرگ میگوید: آره، تو مجبور نیستی خیلی بلند صحبت کنی، زیرا برای من آسمان و زمین خیلی به هم نزدیکند، همانقدر نزدیک که ما با هم آنها را از سنگریزهها ساختیم." دختر کوچک میگوید: "خیلی خبر خوشحال کنندهایست. فقط خیلی حیف که من دیگه نمیتونم با تو بازی کنم. حالا دیگه کسی با تو بازی نمیکنه. اما به این خاطر اصلاً غمگین نباش. میشنوی؟"
مرگ میگوید: "خیلی قشنگ بود وقتی تو با من بازی کردی. و وقتی من غمگین میشم بعد از آن بالا میشنوم که ناقوسِ روحت مینوازد و به این خاطر که یک بار کودکی با من بازی کرده است خوشحال میشم." دختر کوچک میگوید: "آره، این کار را بکن. و من میخواهم چیزی بسیار زیبائی را که فرشتههای بزرگسال برایم تعریف کردهاند به تو بگم. فرشتههای بزرگسال میگویند زمانی فرا خواهد رسید که تمام ناقوسهای ارواح با هم به صدا میآیند و همۀ انسانها مانند کودکان با مرگ بازی خواهند کرد."
 
شیطان کوچک و دستپوشی که بچهدار شد
من میخواهم یک شب از زندگی یک شاعر را برایتان تعریف کنم. زندگی یک شاعر متفاوت از زندگی انسانهای دیگر است. روزها و شبهایش طورِ دیگرند و اغلب غمانگیز. روزها و شبهای زیبائی هم در میانشان هستند، روزهائی پُر از خورشید و شبهائی پُر از گلهای سرخ. اما من نمیخواهم امروز از آنها تعریف کنم. زیرا آنها داستانهای مناسب بچهها نیستند. و امروز همۀ شما که این کتاب را میخوانید کودکان این داستانید.
من امروز میخواهم برایتان از یک شبی تعریف کنم که شاعران میتوانند آن را اغلب تجربه کنند. این شبها نه زیبایند و نه غمانگیزیِ ویژهای دارند، این شبها فقط بسیار جذاب و بسیار بسیار متفاوتتر از آنند که بقیه انسانها فکر میکنند.
اما شما باید تمام آنچه را که من برایتان تعریف میکنم باور کنید، زیرا آنچه من تعریف میکنم داستان مهمیست و تمام داستانها حقیقت دارند. فقط کتریِ چای در اتاقم فکر میکند که هیچ داستانی وجود ندارد و من تمام اینها را از خودم ساختهام، و انسانهای زیادی مانند کتریِ چایِ من فکر میکنند. بنابراین حداقل شما امروز مانند کتریِ چای نباشید. حالا برای اینکه بدانید چگونه میشود مانند کتریِ چای نگشت میخواهم به شما بگویم که کتریِ چایِ من چه شکلیست. کتریام چاق و بزرگ است و از مسِ براقی ساخته شده است. او دارای یک پوزه بزرگ است و چون مدتهاست که از آن استفاده نمیشود بنابراین هیچ چیز درونش نیست و بر بدن مسیاش لایه خاکِ رسِ خوب سبز رنگی نشسته است که دانشمندان آن را زنگار مینامند و بسیار اصیل است، اما او دیگر در خود آتش ندارد. آیا فکر نمیکنید که بسیاری از انسانها مانند کتریِ من میباشند؟
جریان از این قرار بود که من بر روی تخت دراز کشیده بودم و به هیچ‌چیز فکر نمیکردم. من دلم میخواست بخوابم اما ماه از پنجره به داخل تابید، در آینهام به خود نگاهی انداخت و مدعی گشت که من حالا حق خوابیدن ندارم و باید ترجیحاً مواظب باشم. من هم این کار را کردم و اولین چیزی که دیدم یک شیطانِ کوچک بود که بر لبه تختم نشسته و ژیمناستیک میکرد. او شیطان بسیار ظریف و کوچکی بود، در واقع یک شیطان کوچک در بهترین سالهای عمر خود و به بزرگی یک انگشت اشاره و دُمی بسیار دراز داشت ــ البته یک دُم کاملاً سیاه. فقط یکی از گوشهایش قرمز بود ــ او در حقیقت فقط یک گوش داشت و به این خاطر هم قرمز رنگ بود. حق هم با او بود! چرا باید آدم دو گوش داشته باشد؟ این کاملاً غیر ضروریست، و از این گذشته این بستگی به سلیقه هم دارد.
شیطان کوچک میگوید: "من همین حالا از جهنم میآیم" و به ژیمناستیک کردن ادامه میدهد. من میگویم: "این برایم بیتفاوت است، من ساحرینِ زیبایِ بسیاری میشناسم و به این جهت یک شیطان کوچک نمیتواند ابداً برایم مزاحمت ایجاد کند، حتی اگر هم که همین حالا از جهنم آمده و مشغول ژیمناستیک کردن باشد." شیطان کوچک شیرجهای میزند و دُمش را ملیحانه به دور پاهایش میپیچد و میگوید: "من هم یک خاله دارم که میتونه جادو کنه. خاله من برای این کار چیزی نمیگیره، او فقط بخاطر عشقِ وافرش این کار را میکنه." من میگویم: "ساحرینی که من میشناسم خالههایم نیستند اما این بی‌اهمیت است."
شیطان در حال گفتگو خود را گرم میساخت، البته اگر بشود اصلاً گفت کسی که از جهنم بسیار گرم میآید خود را گرم میسازد. شیطان کوچک با حرارت میگوید: "عموی من ارواح گناهکار را با آتش سرخ میکند. او آنقدر آنها را سرخ میکند تا اینکه کاملاً تُرد میشوند." من میگویم: "اف. شما اما خویشاوندان نفرتانگیزی دارید. بعلاوه من میخواهم چیزی به شما بگویم: دُمتان را وقتی ژیمناستیک میکنید آرامتر نگه دارید وگرنه دُمتان به پاهایتان گیر خواهد کرد. همانطور که میبینید با آنکه عمویتان مردم را آنقدر سرخ میکند تا که تُرد شوند اما من به شما مشاورههای خوب میدهم."
شیطان کوچک با شرمندگی دُمش را جمع می‌کند و میگوید: "من هم خویشاوندان خیلی مهربانی دارم. خواهری دارم که به زیر زوجهای عاشق میخزد و فکر کارهای ابلهانه به سرشان میاندازد. سپس آنها به جهنم میروند." شیطان کوچک از خوشحالی دستهایش را به هم میمالد. من میگویم: "آنقدر ابله نباشید. وقتی دو نفر به هم عشق بورزند که به جهنم نمیروند بلکه به آسمان پرواز میکنند. و عشاق بدونِ خواهرِ شما هم افکار ابلهانه در سر دارند ... و دیگر هیچ شیطان کوچکی لازم نیست که آن را در سرشان بنشاند. من این را بهتر از شما میدانم."
وقتی آدم شروع به صحبت از عشق میکند چیزی غیرعادی شروع میشود: مانند آن است که عشق نیمه‌شب پنهانی در تمام روحها منعکس میگردد. چیزها دیگر هیچ‌چیز نیستند، همه‌چیز شروع به زندگی میکند و مانند یک گریه و جشنی درونی از میان هرچیزی که وجود دارد میگذرد. ... فقط از میان کتری چای نمیتواند رد شود.
اما بقیه اشیاء کاملاً زنده گشتند. البته میمون و کولومبینه کوچک (شکل ماسک زنانه تئاترهای بداهه‌گوئی ایتالیا، همتای نوعی هارلکین) که بر روی میزم قرار داشتند و جنس هر دو چینی بود زودتر از بقیه زنده گشتند. زیرا که این دو از مدتها پیش همدیگر را دوست داشتند و جای تعجب نبود که آنها به محض شروع صحبت من و شیطان در بارۀ عشق فوری زنده شوند. چرا میمون کوچک و کولومبینه بر روی میزم قرار داشتند، من آن را به شما نخواهم گفت، زیرا که این از اسرار من است و به کسی مربوط نمیشود.
کولومبینه میگوید: "میمون کوچک من" و لبهای میمون را میبوسد. این کار بسیار تکان دهنده بود. بودای جدیِ ساخته شده از برنز لبخندی میزند. لبخندش یک درک و بخشش بود. او به اندام باریک دختر قهوهای رنگ در هند و به گلهای فرورفته در مویش میاندیشید. او همچنین به یک دختر دیگر که به کسانیکه دوست میداشت <میمون کوچک من> میگفت فکر میکرد، گرچه آن نفر میمون واقعی نبود. اما بودای برنزی تمام اینها را خیلی خوب میفهمید. فقط کتریِ چای این را نمیفهمید، زیرا که او آتشی در خود نداشت، بلکه فقط دارای یک پوزه و زنگار اصیل بود.
اما هنوز چیزهای بیشتری رُخ میدهند، چیزهائی که کتریِ چای نمیفهمید، زیرا وقتی آدم از عشق صحبت میکند سپس چیزهای عجیبی رخ میدهند. ارواح کوچک کریستالی فراوانی از داخل یک ظرفِ کریستالی بزرگ که در پشت بودا قرار داشت به جلو میآیند. آنها ارواح کوچکِ کریستالیای بودند که همیشه وقتی صحبتِ عشق به میان میآید از خواب بیدار میگردند. ارواح کوچک شروع به رقصیدن میکنند و مدام به تعدادشان افزوده میگشت. آنها مرتب از داخل ظرفِ گودِ کریستالی بیرون میآمدند و تمام اتاق را پُر میساختند.
وقتی ارواحِ کریستالیِ کوچک با هم برخورد میکردند مانند ناقوسهایِ ظریفِ شیشهای صدای آهستۀ آهنگ از آنها برمیخاست. بودای برنزی لبخند میزد، کولومبینه کوچک میگفت "میمون کوچک من" و گلهای داخل گلدان کاسبرگشان را در نور ماه خم میساختند. کمد دهانِ کشوئیش را از تعجب کاملاً باز میکند و شیطان کوچک برای بهتر دیدن بر روی دهان کمد میشیند. این اما جالبتر از عمو در جهنم بود که ارواح گناهکار را تا حد تُرد گشتن سرخ میکرد، یا از خالهای که میتوانست جادو کند.
صدای آهنگِ برخوردِ ارواح با هم خیلی زیبا بود، بقدری زیبا که دستپوشِ یک دختربچه که در اتاق من جاگذاشته شده بود تا آخرین موهایش متأثر گشت. من هم نمیدانم چرا دختربچه دستپوشش را پیش من جاگذاشت. یک دستپوش وسیلهای بسیار سودمند و متنوعیست، من و دختربچه اغلب این را تجربه کردیم. دستپوش با چه خشنودیای دستهایمان را گرم میساخت و در واقع هر دو دستهایمان را با هم. اما ما احتمالاً حرفهای خیلی مهمی برای گفتن به هم داشتیم و آدم هنگام مذاکراتِ مهمِ شفاهی میتواند چنان عمیق شود که حتی یک دستپوش را فراموش کند.
در این لحظه وقتی دستپوش ارواح کریستالی را میبیند و تا آخرین مو متأثر میگردد به تختخوابِ من میلغزد، آه عمیقی میکشد و فرزندانی بدنیا میآورد. تعداد زیادی بچهدستپوشهایِ کوچک و بامزه و نرم. و همۀ شما کتریِ چای هستید اگر این را باور نکنید.
کتریِ چای هم اما این را باور نکرد و آن را ندید، زیرا او پوزۀ بزرگش را باز و شروع به صحبت کرده بود، از زنگارِ اصیل و بدنِ مسیاش که دیگر در آن هیچ آتشی نبود حرفهای کسل‌کننده می‏زد. این بسیار قابل تأسف بود. زیرا وقتی یک کتریِ چای با پوزۀ بزرگش شروع به صحبت میکند سپس تمام ارواحِ کریستالیِ عشق و تمام داستانها برای خوابیدن میروند. ارواح کوچک کریستالی به درون ظرفِ کریستالی که از آن خارج شده بودند بازمیگردند، بودا جدی و عبوس دیده میگشت و فقط کولومبینه یک بار دیگر با کشیدن آهی "میمون کوچک من" میگوید، سپس سفت و بی‌حرکت میایستد و دیگر هیچکس نمیدید که در واقع چه زیاد عشق و زندگی در اندامش دارد. کمد دهانِ کشوئیش را چنان سریع و عصبانی میبندد که کمی از دُم شیطانِ کوچک در آن گیر میکند. دستپوش با نگرانی و دقت تمام بچهدستپوشهایِ نرم و کوچک و بامزه را دوباره داخل خود میکند. زیرا او بچههایش را برای یک کتریِ چای بدنیا نیاورده بود!
من اما به خواب رفتم، زیرا از روی تجریه میدانم که چه زیاد کسل‌کننده است وقتی یک کتریِ چای با پوزۀ بزرگش شروع به صحبت کند.
صبح روز بعد همه‌چیز مانند همیشه عادی بود. فقط شیطان کوچک بر لبه لیوان شیشهای من نشسته بود و دُم صدمه دیدهاش را خنک میساخت. در این وقت من او را برداشتم و کاملاً داخل آب لیوان کردم. شاید اگر آدم همه شیطانهای کوچک را داخل آب سرد میکرد و آنها را خنک میساخت بهتر بود. سپس جهان در پایان یک کم بهتر میگشت. ما اما ترجیح میدهیم که این کار را نکنیم. زیرا شیطانهای بزرگ به این وسیله از میان نخواهند رفت و بدون شیطانهای کوچک جهان میتواند مقدار بسیار اندکی بهتر شود، اما بدون آنها جهان همچنین خیلی خیلی زیاد کسل‌کنندهتر خواهد گشت و عاقبت مردم همه کتریِ چای میگردند.
نه، من میخواهم شیطان کوچک را دوباره از آب بیرون آورم و او را برای دختربچه در دستپوش بنشانم. البته شیطان کوچک به دختربچه خواهد گفت که اگر مرا دوست بدارد به جهنم خواهد رفت. اما این اصلاً مهم نیست. دختربچه بهتر میداند و این را میداند که آدم بخاطر دوست داشتن نه به جهنم بلکه به آسمان میرود. و دستپوش این را حتماً تأیید خواهد کرد، زیرا که دستپوش اغلب همراه ما بود و برای دختربچه تعریف خواهد کرد که بچهدار شده است، دارای بچهدستپوشهای فراوانِ کوچکِ بامزه و نرم. و وقتی او این را برای دختربچه تعریف کند اصلاً خسارتی به بار نمیآید.
 
یک داستان دُمدار
من هرگز از سرم بیرون نمیرود که دیگر دارای دُم نیستم، همانگونه که همه ما در گذشته زمانیکه هنوز بر روی درختها زندگی میکردیم آن را داشتیم و بر سر تمام کسانیکه عبور میکردند یا میجهیدند و میگذشتندْ پوست موز پرتاب میکردیم. زندگی بر روی درختها چه زیبا بود ــ هنوز امروز هم وقتی من تنۀ بلند درختی را میبینم شوقی ناگهانی بر من چیره میگردد تا مانند زمانهای زیباترِ گذشتهْ دُمدار و با چنگال از آن بالا روم. و بعد خواب زمستانی ــ چه تصاویر باشکوهی از گذشتهای گمشده و سعادتمند برای آدم شعبده بازی میکند. امروزه آدم با شروع پائیز با غم و اندوه تختخواب فنریاش را میبیند و خوب میداند که نمیتواند به هیچوجه تمام وقت تا شروع بهار بر روی آن بخوابد، بلکه مجبور است هر روز صبح با ناراحتیِ کاملِ یک فردِ متمدنِ بی‌دُم و بی‌چنگال از آن خارج گردد. پوست زمستانیای که میشد در اولین روزهای سرد به هنگام نزدیک شدن زمستان با خیال راحت بر بدن احساس کرد چه نرم و گرم بود، چه رنگهای طناز و حلقههای شادی پوست تابستانی نشان میداد، وقتی در بهار بیدار میگشتی و خواب را با چنگالت از چشمها میمالیدی، با چنگالهائی که در زمانِ نیمه‌آگاهِ شیرین در خواب لیسیده بودی! و خوابِ پس از نهارِ بعد از ظهر در غاری از خزه پُر گشته چه زیبا بود. وای به حال کسی که مزاحم میگشت ... غران از میان دیوار خزهای بیرون میآمدی و با نشان دادن دندان از هرگونه دخالتی ممانعت میکردی. امروزه نمیتوان با خزه جائی را پوشاند، حتی در کنار درِ خانهها زنگ وجود دارد و وقتی با به صدا آوردن زنگ میتوانند آدم را از خانه بیرون بکشندْ بنابراین تمام غرشها و دندان نشان دادنها دیگر بیفایده شدهاند. بدتر از همه اما فقدان یک دُم است. نه تنها به دلایل زیبائی‌شناختی، گرچه وقتی آدم وقت قدم زدن با افتخار و اتکاء به نفس گرد و خاک را با دُمش به هوا بلند کند و اجازه دهد دُم با حلقههای ظریفش به این سمت و آن سمت بجنبد باشکوه دیده میشود، و نه فقط به این دلیل ... خیر، ابزار عملی آن فراوان است و به زحمت یک ساعت در روز میگذرد که من مشتاقانه و دردمند کمبود دُم را احساس نکنم. اغلب مایلم با دُمم نیمکت باغ را قبل از نشستن پاک کنم، هرچند وقت یکبار با چرخاندن آرام دُم ریتم در افکار جاری سازم، خیلی بد است وقتی آدم در حال راه رفتن بخواهد روزنامه بخواند و در این حال چیزی هم باید حمل کند، و حالا آدم نمیداند چتر را باید کجا بگذارد، چتری که دُم همیشه با کمال میل حاضر به حمل کردن آن است. چه خوشایند است نگاه داشتن دُمِ یک آشنا وقتی با عجله از جلوی تو رد میشود و به تو توجهی نمیکند، چه قشنگ است قرار دادن دُم به دور گردن وقتی هوا سرد است، یا چه شیک دیده میگردد وقتی دُم را بی‌دقت روی بازو قرار دهی و داخل یک سالن شوی و آهسته و به زحمت قابل رویت فقط سرِ روشنِ رنگ شدهاش را تکان دهی!
یک شب با چنین نگاهِ مشتاقانهای به خاطرات در مهمانخانه نشسته بودم و به دستمال کاغذیهای کوچک و رومیزیهائی که در وقت اضطرار میشد با آنها یک نوع اردوگاهِ زمستانی در گوشهای خلوت ساخت نگاه میکردم. سپس چشمم به لوستر افتاد که زنجیرهای وسوسه کنندهای داشت و در زیر یک سقف شیشهایِ نقاشی شده که میشد آن را باز و بسته کرد آویزان بود؛ ناگهان میلی مقاومت‌ناپذیر بر من مستولی میگردد، میلی که هنگام دیدنِ تنۀ بلندِ درخت همیشه در من ایجاد میگردد ... من با یک جست بر روی میز میپرم، از آنجا بر روی لوستر، و با تمام استعدادهای به چُرت رفتهْ شبیه به نیاکانم با سرعت از زنجیرها تا سقفِ شیشهای بالا میروم، آن را باز میکنم و با غرغره کردن اصوات به نشانۀ لذت بردن به بیرون میخزم.
من هنوز کاملاً خارج نشده بودم که احساس کردم مرا گرفته و با شدت به پائین میکشند. من فکر کردم که حالا مشتریان مهمانخانه مرا محکم گرفتهاند و حتماً فکر میکنند دیوانه شدهام و میخواهند مرا حبس کنند. اما کجای مرا گرفته بودند؟ من دستهایم را بر روی سقف شیشهای نگاه داشته بودم و پاهایم را که بدون مانع رو به پائین تکان میخوردند آزاد احساس میکردم. و با این حال مردم مرا به پائین میکشیدند، بیشتر نرم تا بیتابانه. مردم واقعاً دُمم را میکشیدند ... بنابراین من یک دُم داشتم و دوباره آنچه زمانی بودم گشته بودم، یک کشفِ باشکوه و غیرقابل توصیف! من به دستها و سینهام نگاه میکنم: آنها پوشیده از پشم بودند، سیاه با نقطه و خطوط روشن زیبا. در این بین مردم مرا به پائین کشیدند و با تعجب به دورم حلقه زدند. اما من حبس نگشتم، برعکس، همه مرا میستودند و من میدیدم که چگونه تمام مشتریان مهمانخانه مانند زمانهای گذشته دارای پشم و دُم هستند ... یک تکامل به سمتِ عقبِ عمومی رخ داده بود، انگار که طبیعت بر روی حقوق باستانیاش نور افشانده باشد. اما آنها مرا به این خاطر که در بین تمام حاضرین زیباترین دُم را داشتم میستودند. دُم من دُم یک نیمه‌میمون بود، بسیار دراز و با رأسی کلفتر که مانند قلم‌مو به تدریج نازک میگشت، با نقشی که چیزی فریبنده در خود داشت و با نوکِ سفیدِ لطیفی که عصبی و بسیار ظریف در ارتعاش بود. یک دختر جوان که بُرِش لباس سفیدشْ پوستِ پشمالو قهوهای رنگش را نمایان میساختْ تقریباً دُم کوتاهی شبیه به دُم یک گربۀ چاق خانگی داشت. وقتی او دُم خود را در زیر لباس با ظرافت به اینسو و آنسو حرکت میداد خیلی دوستداشتنی به چشم میآمد. فکر میکنم که من هم بخاطر پوست و دُمم با آن خالهای رنگین و زیبایش تأثیر قویای بر او گذاشته بودم.
من با هیجان میگویم: "ما میخواهیم بازگشتِ فرهنگِ درختنشینی با دُم را جشن بگیریم" و با پاهای بسیار کوتاه‌گشته و  دستهای بسیار دراز بر روی میز میپرم، دندانهایم را نشان میدهم و یک گیلاس آبجو را با یک جرعه مینوشم. همه با شادی به سلامتی من مینوشند.
یکی از دوستانم که دُم دراز و باریک میمون را داشت بلند میگوید: "تو احیاگرِ فرهنگِ درختنشینی هستی، پیامبرِ دمُداران. تو همیشه دارای چیزی شبیه به نیاکانمان در خود داشتی، تو میتوانستی گوشهایت را تکان دهی و ناخن انگشتانت بیشتر شبیه چنگال بودند تا ناخن. حالا دوباره همه‌چیز به نفع بشریتِ درختنشین آغاز گشته است."
من دُم خود را روی بازویم قرار میدهم و مجلس شادی عمومی را ترک میکنم و با عجله به خیابان میروم تا ببینم که آیا معجزۀ دوباره دُمدار شدن، شکوه و شادیِ دوباره پنجهدار و پشمدار گشتن آیا به آنجا هم کشیده و عمومی گشته است. دختر دُم گربه‌ای به دنبالم میآید. من دست پنجهایم را به دورش میاندازم و به همراه هم درون یک تراموا میپریم. مسافرها همه دارای پوستِ پشمالود و دُم بودند، البته با اختلاف فراوان. دُمهای زیبا مانند دُم ما نادر بود و به دُمهای ما حسادت میکردند. تمام صندلیهایِ تراموا دارای سوراخ بودند و میشد دُمها را از داخلشان به پائین آویزان کرد و تکان خوردنِ دُمها در تمام رنگها و فُرمها منظرهای دوستداشتنی به نمایش میگذاشت. راننده میخواست برخلاف فرهنگِ درختنشینی از ما پول دریافت کند. من مخالف بودم، چه پولی. من بر روی سقف تراموا میپرم، از یک میله تلگراف که در آن نزدیکی بود بالا رفته و شروع به پرتاب کاغذهای مچاله شدهای که در جیب داشتم میکنم. دختر از درختی بالا رفته بود و حالا نشسته بر روی شاخهای آهسته خرخر و میومیو میکرد. در تراموا شدیداً واغ‌واغ میکردند، زیرا تعداد زیادی از آدمها به یاد سگها افتاده بودند. مردم به طرفداری و مخالفت با من شروع به اعتراض کردند. سگها تحمل شنیدن میومیو کردن دختر جوان را نداشتند و فحش میدادند. اما افرادی که بیشتر شبیه به میمون و گربه بودند به طرفداری از ما برخاستند، به راننده میغرند، از تراموا پیاده میشوند و تراموا بدون آنها و با سگهای از نوع اِشناوتسِر به رفتن ادامه میدهد. فقط آنهائی که شبیه گوسفند بودند اصلاً چیزی نگفتند. آنها فقط کمی ناآرام بعبع میکردند.
ما در کنار تئاتر توقف کرده بودیم که من به دختر جوان پیشنهاد کردم نگاهی به داخل تئاتر بیندازیم.
من در کنار باجهْ بلیط ورودی نخریدم بلکه دندانهایم را نشان دادم. به همین ترتیب هم با دختر جوان به داخل سالن نمایش داخل میشوم. سالن کاملاً از تماچیان پُر بود و همه در حال نشان دادن دندان، خرخر و بعبع کردن و دُم جنباندن <رمئو و ژولیت> تماشا میکردند.
عده زیادی از تماشاچیان چهار دست و پا نشسته بودند، عدهای هم از میلههای لژ آویزان شده یا با دُمشان به پشت صندلیها لنگر انداخته بودند.
ژولیت در حالیکه چیزی در پوستِ پشمالود رمئو میجست میگوید: "بلبل است و نه چکاوک."
رمئو میگوید: "چکاوک است و نه بلبل" و خود را میخاراند.
حالا از پشت صحنه صدای پارس کردن به گوش میرسد و ژولیت میخواهد با عجله آنجا را ترک کند. او به رومئو یک نردبان طنابی نمیدهد، نه، رومئو دیگر به آن نیاز نداشت ... فقط یک بند نازک لازم داشت تا با آن خودش را از پنجره به بیرون تاب دهد. یک بار دیگر هنگام آخرین بوسه همدیگر را بغل میکنند، ژولیت هنوز میخواهد دُم رومئو را نگاه داردْ اما غر و لند بانو کپیولت از پشت صحنه آن دو عاشق و معشوق را از هم جدا میسازد و رومئو با صداهائی شبیه به یک گربۀ نر در تاریکی شب ناپدید میگردد.
متأسفانه نمایش نتوانست تا آخر اجرا گردد. در هنگام مشاجره بین خانواده مانتاگیو و کپیولت که بسیار شبیه به سگهای از نوع اِشناوتسِر بودندْ پس از یک غر و لندِ طولانی چنان دندان گرفتنی شروع میشود که باعث به هیجان آمدن تماشاچیان و به دو گروه تقسیم شدنشان میگردد و واغ‌واغ و بعبع‌کنان و غران به جان هم می‌افتند.
من دختر جوان را به یک پارک در آن نزدیکی میبرم، جائیکه همه بر روی درختها نشسته بودند و خود و دُمهایشان را در نور شبانه تاب میدادند.
عاقبت درخت خلوتی پیدا میکنم و با دختر جوان از آن بالا می‌رویم. دختر در بالای درخت با پنجه‌های فریبنده‌اش پوست پشمالو خود را شانه می‌زند و با صدای گربه مانندش از زندگی خود تعریف میکند و میگوید که با اولین نگاه عاشقم شده است. من هم همان حرف را به او میزنم، زیرا من در چنین مواقعی همیشه این را میگویم، بعد از او میپرسم که آیا ترجیح میدهد کودکان سپتامبری یا کودکان ماه می داشته باشد.
دختر میگوید: "کودکان ماه می اغلب قویترند. مامان حداقل در سی زایمان کودکان ماه می را همیشه تا حد زیادی ترجیح داده است."
دو عاشق در پائین درخت با دُمهای در هم گره کرده در گذر بودند.
من با حسادت میگویم: "این دو نفر دارای کودکان سپتامبری خواهند شد. اما حق با مادر توست. ما تا بهار صبر خواهیم کرد و دارای کودکان ماه می خواهیم گشت. دارد کم کم خیلی سردم میشود و خوابم میآید. فکر میکنم زمستان نزدیک شده باشد."
من چهار دست و پا داخل سوراخ ساقهای میشوم و آن را با خزه میپوشانم و سپس به خواب میروم.
پس از بیدار گشتن در مهمانخانه نشسته بودم و احساس خمیدگی میکردم. دست را به سمت دُمم میبرم ــ دم دیگر آنجا نبود. من به دستهایم نگاه میکنم ــ گرچه آنها چیزهای زیادی از نیاکانم داشتند اما لخت و بی‌پشم بودند. فقط گوشهایم را میتوانستم هنوز تکان دهم، اما این مرا راضی نمیساخت. یک خانم جوان روبروی میزم به این کار من میخندد. این خانم شباهتهائی با دختر جوانی داشت که خرخر و میومیو میکرد و با من بر روی درخت نشسته بود و در تئاتر نمایش رومئو و ژولیت را تماشا کرده بود. من اما جرأت نمیکنم او  را مخاطب قرار دهم ... من دیگر به تمام ماجرا کاملاً مطمئن نبودم. من از پنجره به بیرون نگاه میکنم و آنجا هم فقط آدمهائی به چشم میآمدند که فرهنگِ درختنشینی را هنوز هم میشد در آنها دید، فرهنگی را که بدون برندۀ چیزی گشتن پشت سر گذارده بودند. دیگر پوستِ پشمالود نداشتند، بدون پنجه و بی‌دُم بودند ... یک روز کسل‌کنندۀ تمدنِ بدون خوابِ زمستانی و غار.
من در حال تکان دادن گوشهایم صورتحساب را میپردازم و افسرده به خانه میروم.
من هرگز از سرم بیرون نمیرود که دیگر دارای دُم نیستم. اما اینکه روزگاری آن را داشتم زیباست، و آن هم چه دُم زیبائی ــ کاملاً دراز و با انتهائی مانند قلم‌مو کلفت و نوکی روشن با راه راه و نقطه ــ یک دُم که حتی در یاد هم هنوز یک داستان دُمدار است و داستانِ دُمداری هم خواهد ماند.
 
اسکلت
حدود نیمه شب بود که به درِ اتاقِ کارم ضربهای زده شد. ضربه استخوانی بود، بنابراین نمیتوانست خدمتکارم باشد، زیرا او تقریباً صد و پنجاه کیلو وزن دارد و انگشتان چاقش مانند لاستیکهای یک خودرو حالت فنری دارند. دوباره درِ اتاق به صدا میآید، پُر انرژیتر و استخوانیتر. در باز میشود و یک اسکلتِ کامل با ساعت شنی و داس داخل میگردد. اسکلت پوزخند دائمیش را نشان میدهد و بدون آنکه به من به نحوی سلام بدهد میگوید: "تو باید بروی، ساعتت به پایان رسیده است."
من میگویم: "این بی‌استعدادی شما را نشان میدهد که در مقابل یک منتقدِ تئاتر از شیلر نقل‌قول میکنید. یا اینکه می‌خواهید قریحه خود را برای هنرِ سخنرانی از طرف من چک کنید؟ بنابراین من باید از همان ابتدا بگویم که شما نمیتوانید بر روی صحنه بروید. ممکن است بدن شما هنوز زیبا باشد و شما در بین تمام دندههایتان استعداد داشته باشیدْ اما ظاهرتان دیگر برای تئاتر کاملاً مناسب نیست. شما باید خودتان اعتراف کنید که در جوانی رنج بردهاید."
اسکلت میگوید: "تو باید بمیری." و داسش را میچرخاند.
من میگویم: "لطفاً داس را در گوشهای بگذارید، وارد شدن به یک اتاقِ کار با ابزار کشاورزیِ به این بزرگی شایسته نیست."
اسکلت با تعجب کاسه چشمهایش را گشاد میسازد، اما سمبول کشاورزیش را کنارِ دیوار قرار میدهد.
من دوستانه میگویم: "حالا بفرمائید بشینید. چه چیزی باعث بازدیدتان از من شده است؟"
اسکلت با سر و صدا بر روی یک صندلی مینشیند.
او میگوید: "وقتت به سر رسیده است." و عصبانی نگاهم میکند.
من میگویم: "شما روشی تقریباً کلیشهای برای گفتگو دارید. اما ساعتِ من نخوابیده است، من همین حالا آن را کوک کردم."
اسکلت ساعت شنیاش را روی میز میگذارد و با یک انگشتِ نه چندان تمیزِ استخوانیِ خود به آن اشاره میکند.
من میگویم: "من خودم را توسط ساعت خودم تنظیم میکنم و نه ساعت شما. در ضمن این یک ساعت پخت تخم‌مرغ است و در حقیقت از فروشگاه <اغلب و بیهوده>. یک طراحی ظاهراً خوب. چند دقیقه برای پختِ یک تخم‌مرغ آبپزِ شُل لازم است؟"
اسکلت میگوید: "تو باید بمیری!"
من میپرسم: "و برای نوع سفتش؟"
اسکلت حرکتهای تهدیدآمیزی انجام میدهد، جمجمهاش را تکان میدهد، دندههایش را به سر و صدا میاندازد و با دستهایش پارو میزند.
من میگویم: "اینطور با استخوانهایتان عشوهگری نکنید. وقتی شما اینطور طنازید پس لااقل از استخوانهایتان مراقبت کنید، آنها را یک بار به درستی با خمیر دندان تمیز کنید و بعد با پارچه نرمِ چرمی برق بیندارید. یا اینکه سردتان است؟ پس خواهش میکنم نزدیکتر به اجاق بشینید. این سر و صدای اندام شما مزاحم صحبتمان میشود. من به اندازه کافی کار برای عادت کردن به پوزخند زدن دائمیتان دارم."
اسکلت می‌گوید: "من مرگ هستم." اما به ایجاد سر و صدا خاتمه میدهد و نزدیکتر به اجاق مینشیند. جای تعجب نبود، زیرا استخوان‌ها به شدت خیس شده بودند و فقط نگاه کردن به آن میتوانست به آدم احساس رماتیسم دست دهد.
من میگویم: "من مایلم از شما خواهش کنم که شوخی نکنید. شما چیزی بیشتر از یک اسکلت نیستید، یک استخوان متحرک پُر سر و صدا که با ساعت شنی و ابزار کشاورزی شبها به قدم زدن میپردازد تا نشان دهید که زحمت میکشید. من این کار شما را بی‌ظرافت مییابم. ببینید، من قصد داشتم حالا برای خواب به تختخواب بروم و شما میآئید و با گفتن اینکه ساعتی را که من همین حالا کوک کردهام خوابیده استْ مزاحم خلق و خویم میشوید. این کار قشنگی نیست."
اسکلت تا اندازهای خجالتزده و ساکت با ایما و اشاره ساعت شنی روی میز را به من نشان میدهد.
"حالا بس کنید با این ساعت شنیتان. البته که زمان هم برای تخم‌مرغِ شُل پخته شده و هم برای تخم‌مرغِ سفت پخته شده به سر رسیده است. من خودم هم این را میبینم. من حالا این ساعت شنی را اگر به این وسیله به شما کمکی میشود با کمال میل میخرم. زیرا من از اینکه شما چنین پریشان دیده میشوید متأسفم."
اسکلت میگوید: "من در واقع حالم خوب نیست."
"این کار درستیست که حالا میخواهید سر عقل بیائید. من خیلی مایلم به شما یک سیگار تعارف کنم، اما انگار که بیفایده است، زیرا که دود دوباره فوری از چشمانتان بیرون میآید و فکر نکنم لذت چندانی داشته باشد، چون شما رو به پائین از یک نفوذ پذیری هوا برخوردارید و دود را نمیتوانید اصلاً به پائین فرو برید. وگرنه یک چنین بدن مشبکی مزایای بزرگی دارد، آدم همیشه میتواند چک کند و ببیند که آیا همه چیز روبراه است یا نه."
اسکلت میگوید: "من فکر میکنم که کشیدن یک سیگار حالم را خوب کند. بعلاوه استخوانهایم را محکم میسازد."
اسکلت شروع به کشیدن سیگار میکند و دود را از حدقه چشمهایش به بیرون میدهد.
من می‌گویم: "سیگار کشیدن هیچ کمکی به شما نخواهد کرد اگر شما درست و حسابی از استخوانهایتان مراقبت نکنید. بعلاوه وقتی شما دود را از حدقه چشمهایتان به بیرون میدهید خیلی شیک دیده میشود."
اسکلت میگوید: "استخوانهایم محکمیِ خود را خیلی از دست دادهاند. در آخرین بازدیدم بعنوان مرگ، وقتی من هنوز موفقیتهای بزرگی داشتم و اثرات شگفتانگیزی بدست آوردم متوجه گشتم که استخوانهایم صدای آرامتری میدهند."
"من به شما گفتم، ترساندن مردمیکه هنوز اسکلت خود را درونشان حمل میکنند با ساعت شنی و ابزار چمنزنیتان مناسب و معقول نیست. احساس پاک همدردی این مردم در برابر اسکلت در دیگرانی که مانند شما زندگی وابسطهای میگذرانند باید مانع این کار شما شود. بعلاوه من خمیردندان توصیه کردم و میخواهم با کمال میل یک جعبه از آن را به شما بدهم."
اسکلت میگوید: "من رطوبت زیادی در خودم حس میکنم و قطعاً دیگر تحمل خیس شدن ندارم. به همین دلیل هم در جستجوی شغل دیگری هستم که خشکی بیشتری تضمین کند."
من میگویم: "من خیلی میترسم که ظاهرتان آنجا هم سدی برایتان بوجود آورد. نظر شما در باره مومیائی شدن چیست؟ این تقریباً تنها گزینه مناسب برای اسکلتیست که برای تعویض شغلش غفلت ورزیده است."
اسکلت میگوید: "اگر قرار باشد که مدام در اطراف بایستم به استخوانهایم فشار خواهد آمد."
من میگویم: "عزیز من، هر کاری به استخوانهایتان فشار خواهد آورد. وضعیت فعلی ظاهرتان باعث این امر است. بجای دیگری بجز استخوانهایتان هم نمیشود فشار بیاید."
اسکلت میگوید: "من تا اندازهای به امکان تأثیر گذاردن شخص خودم عادت کردهام." و استخوانهایش را با رضایت تکان میدهد. "همانطور که اشاره کردم من در نقش مرگ، مخصوصاً با ارائه ساعت شنیام اغلب تأثیر شگفتانگیزی برجا گذاشتهام. گرچه نمیتوانم در دراز مدت این کار شبانه را تحمل کنم اما مایلم یک چنین شغلی بدست آورم."
من یاری‌دهنده میگویم: "من میخواهم چیزی به شما بگویم. حالا که شما میتوانید با ساعت شنیتان چنین استادانه عمل کنید ... چطور است من به شما فروشگاه <اغلب و بیهوده> را توصیه کنم؟ شما میتوانید آنجا در قسمت وسائل آشپزخانه در کنار میزِ ساعتِ تخم‌مرغ‌پَزی چهره درخشانی از خود نشان دهید. آنجا برای شما جای خشک و مطبوعیست و قطعاً از طرف همه تحسین خواهید شد."
اسکلت از جا میجهد و با انگشتان استخوانیش هر دو دستم را میفشرد، من هم متقابلاً و قلبانه انگشتان او را میفشرم و بعداً دستم را با دقت ضد عفونی میکنم. صبح اسکلت را با خمیر دندان تمیز کردم، کت و شلواری زیبا و کفش ورنی به او پوشاندم و او را با یک توصیهنامه به فروشگاه <اغلب و بیهوده> فرستادم.
<اغلب و بیهوده> با فروش ساعتهای تخم‌مرغ‌پَزی سود فراوانی بردند. همه میخواستند اتوماتیکِ جدید را ببیند که با کت و شلوار شیک و با یک جمجمه و ساعت تخم‌مرغ‌پَزیِ شنیای در دست هر از گاهی میگوید: پس از سه دقیقه "وقتت به سر رسیده است ... تخم‌مرغ شُل آبپز" و بعد از ده دقیقه "وقتت به سر رسیده است ... تخم‌مرغ آبپزِ سفت."
وقتی من بعد از چند هفته برای قدم زدن به خیابان رفتم یک ماشین مجلل از کنارم گذشت. درون ماشین اسکلت در لباس راه راهِ تنیس نشسته بود، یک کلاه حصیری بر روی جمجمه داشت و سیگاربرگ کلفتی میکشید که دودش از حدقه چشمهایش بیرون میزد. او اصلاً به من نگاه نکرد. بشریت تا مغز استخوان ناسپاس است.
 
فرد فیزیکی
هاینریش هیلفلوز دستیار آرایشگر سه ساعت در بیرون اداره گذرنامه و نیم ساعت هم داخل آن انتظار کشید. چشمهایش کودنانه شده بودند، بازوی چپش به خواب رفته و بازوی راستش کاملاً بی‌حس شده بود، پای چپش هم به خواب رفته و پای راستش بطرز مشخصی کوتاهتر به نظر میآمد. سرش شبیه به سطل آشغال پُر و معدهاش مانند یک سطل آشغال خالی شده بود. در غیر این صورت اما عاقبت وقتی کارمند نگاهش را به او انداخت هنوز حالش خوب بود.
کارمند میپرسد: "چه میخواهید؟"
"من مدارک هویتم را گم کردهام و مایلم مدارک جدیدی بدست آورم."
"نام شما چیست؟"
" هاینریش هیلفلوز."
"آدم که چنین نامی ندارد."
"من نگفتم که آدم چنین نامی دارد، بلکه گفتم که من چنین نامیده میشوم."
"شما چکاره هستید؟"
"در وحلۀ اول انسان و در وحلۀ دوم هنرمند مو."
"در کجا بدنیا آمدهاید؟"
"در نویتومیشل"
"در کدام بخش؟"
"در هیچ بخشی، در یک تختخواب."
"آیا شما ابلهید؟"
"خیر، من هنرمند مو هستم."
"آیا شاهدی برای این تولد دارید؟"
"من فکر میکنم که مادرم باید آنجا بوده باشد و من با کمال میل او را بعنوان شاهد توصیه میکنم."
"مادرتان کجا زندگی میکند؟ آیا دارای اوراق هویت است؟"
"همین حالا میخواستم از آن صحبت کنم. من دقیقاً نمیدانم که مادرم در حال حاضر کجاست. البته او یک گواهی فوت داشت، یعنی من آن را داشتم، اما من دیگر این گواهی را ندارم، زیرا که من مدارک هویتم را گم کردهام و حالا مایلم مدارک جدیدی داشته باشم."
"پس مادرتان فوت کرده است؟"
"من نمیدانم که آیا او مُرده است. هیچکس این را نمیداند. اما او درگذشته است."
"مادر شما چه کاره بود؟"
"مادر من یک زن بود."
"منظورم این نیست. منظورم این است که شغلش چه بود."
"همه کاره."
"پدرتان چه کسی بود؟"
"گمان کنم که پدرم یک مرد بود."
"مگر شما کودنید؟"
"خیر، من هنرمند مو هستم."
"من میخواهم بدانم که پدر شما چه نامیده میگشت؟"
"من هم اغلب میخواستم این را بدانم."
"بنابراین شما اصلاً چیزی از او نمیدانید؟"
"خیر، نمیدانم. مادرم بسیار با وجدان بود و فقط در بارۀ چیزهائی حرف میزد که از دانستن آنها اطمینان کامل داشت."
"پدر و مادربزرگتان چه میکردند؟"
"پدر و مادربزرگم پدر و مادرِ مادرم بودند."
"من میخواهم بدانم که شغل آنها چه بوده است."
"پدربزرگم یک مرد بود و مادربزرگم یک زن. تقریباً شبیه چنین چیزی هم باید پدر و مادربزرگِ پدریم بوده باشند."
"آیا شما اغلب اینطور گیجید؟"
"خیر، من هنرمند مو هستم."
"مادرتان کی فوت کرده است؟"
"من این را نمیدانم. در هر صورت اما پس از بدنیا آوردنم."
"من هم چنین تصور میکنم."
"پس چرا از من چیزهائی میپرسید که خودتان هم جوابش را میدانید؟"
"من دستور میدهم شما را بیرون بیندازند. احتمالاً شما نمیدانید که کجا هستید؟"
"من بجز دستها و پاهایم که به خواب رفتهاند و بجز از آنهائی که نمیدانم کجا هستندْ خوب میدانم که در یک اداره هستم. من هنرمند مو هستم و مدارک هویتم را گم کرده‏ام و مایلم که مدارک جدیدی داشته باشم."
"آیا مدرکی که معرف شما باشد دارید؟"
"من یک قبض پرداخت نشده لباسشوئی دارم."
"این بعنوان مدرک قابل قبول نیست."
"اگر شما پرداخت پول قبض را تقبل میکردید بعد متوجه میگشتید که این قبض لباسشوئی واقعیست."
"یک قبض لباسشوئی اما انسان نیست، شما باید به من ثابت کنید که شما یک انسانید."
"این کار در یک اداره بسیار مشکل است."
"شما کند ذهنید؟"
"خیر، من یک هنرمند مو هستم."
"فعلاً اینکه شما هنرمند مو هستید بی‌اهمیت است. اول باید وجود فیزیکی خود را ثابت کنید."
"من فکر میکردم که یک هنرمند مو یک شخص فیزیکیست."
"من هم این را رد نمیکنم. اما اول باید یک شخص وجود فیزیکی داشته باشد تا بعد بتواند یک هنرمند مو شود."
"من که گفتم، من در وحله اول یک انسانم و در وحله بعد یک هنرمند مو."
"تا وقتی که شما یک مدرک کاغذی نداشته باشید هیچ چیز نیستید، نه یک انسان، نه یک هنرمند مو. بروید پیش یک پزشک و بگذارید گواهی دهد که شما یک فرد فیزیکی هستید. بعد خواهم دید که چکار میشود برایتان انجام داد."
هاینریش هیلفلوز پاهای به خواب رفتهاش را بیدار میسازد و به نزد یک پزشک میرود.
پزشک میپرسد: "چه کسالتی دارید؟"
هاینریش هیلفلوز میگوید: "یک کاغذ لازم دارم."
پزشک میگوید: "کاغذ را در خرازی میشود بدست آورد و نه پیش من."
هاینریش هیلفلوز میگوید: "کاغذی که در خرازی بدست میآورم ثابت نمیکند که من یک انسانم. من به کاغذی احتیاج دارم که ثابت کند من یک انسانم، یک فرد فیزیکی."
پزشک میگوید: "شما به آدرس اشتباهی مراجعه کردهاید، من میخواهم برایتان آدرس جدیدی بنویسم."
پزشک برای او آدرس جدیدی مینویسد و هاینریش هیلفلوز با تشکر از او خداحافظی میکند.
در خیابان نگاهی به کاغذ و آدرس میاندازد. بر روی کاغذ آدرس یک تیمارستان نوشته شده بود.
هاینریش هیلفلوز تصمیم میگیرد به آنجا نرود. او کاغذ آدرس را داخل جیب خود میکند و دوباره به سمت اداره گذرنامه به راه میافتد. او دوباره سه ساعت در مقابل اداره گذرنامه و نیم ساعت داخل اداره گذرنامه انتظار میکشد. این بار دست و پای راستش به خواب رفتند، دست چپش به کلی بی‌حس گشت و پای چپش بطور واضح کوتاه. سرش دیگر شبیه به یک سطل آشغالِ پُر نبود بلکه شبیه یک ماشین تصادف کرده شده بود و معدهاش شبیه به یک واگن خالیِ حمل و نقلِ اداره راهآهن دولتی. بجز اینها اما هنوز حالش تا وقتی که کارمند او را مورد خطاب قرار میدهد خوب بود.
کارمند میپرسد: "چه میخواهید؟"
"من یک گواهینامه از پزشک برای اثبات فیزیکی بودن شخص خودم آوردهام؟"
کارمند کاغذ را نگاه میکند.
"این آدرس تیمارستان است."
"این را میدانم. پزشک آن را برایم نوشت."
"پس چرا به آنجا نرفتید؟"
"به نظرم رسید که اگر خودتان به آنجا بروید بهتر باشد."
"منظورتان چیست؟"
"منظورم این است که در تیمارستان زودتر موفق خواهند شد شما را متقاعد سازند که من یک فرد فیزیکی هستم."
کارمند میگوید: "مطلب به متقاعد ساختن من مربوط نمیگردد. من ابداً مخالفتی با اینکه شما یک فرد فیزیکی هستید ندارم. اما من باید در پرونده مدرکی دال بر این موضوع داشته باشم. انسان شدنِ یک فرد فیزیکی باید در پرونده ثبت گردد، و موضوع اعتماد نیست. در فهمیدن اینطور ضعیف نباشید."
"خیر، من یک هنرمند مو هستم."
"این برای من مهم نیست. بروید و برای اثباتِ فیزیکی بودنتان مدرک بیاورید."
هاینریش هیلفلوز پاهای به خواب رفتهاش را بیدار میسازد و میرود. اما او به تیمارستان که فکر میکرد در آنجا کمکِ کمی به او خواهند کرد نمیرود، بلکه به یک نجاری میرود. او در آنجا یک تخته محکم به ضخامت سه اینچ تهیه میکند، زیرا که باید وجود فیزیکی خود را ثابت میکرد.
مسلح به این تخته دوباره به سمت اداره گذرنامه به راه میافتد، او این بار احتیاجی به انتظار کشیدن نداشت. زیرا که او تخته را بر روی سرش حمل میکرد و به این نحو علناً تصویری رسمی از یک کارمند اداری بر جای میگذاشت و به این دلیل بیدرنگ پذیرفته گشت، در حالیکه افراد دیگر بدون تخته بر روی سر پاهای خود را تا درجه شگفانگیزی در شکم فرو کرده بودند.
هاینریش هیلفلوز بدون آنکه کلمهای بگوید به پیش کارمندی میرود که از او مدرک اثبات فیزیکی بودنش را درخواست کرده بود و با تخته بر سر او میکوبد.
الوار خُرد میگردد.
کارمند سرش را بالا میآورد و این احساس مبهم را داشت که انگار کسی یا یک چیزی خود را بیش از حد به او نزدیک ساخته است.
او بخاطر اهانت به کارمند شکایت میکند و هاینریش هیلفلوز به زندان میافتد. هنگام آزاد گشتن یک گواهینامه رسمی بخاطر مدت زندانی بودنش به او میدهند که در آن چنین نوشته شده بود: هاینریش هیلفلوز، هنرمند مو، با سابقه کیفری.
پس از آن او بیدرنگ مدرک هویت تازهای بدست میآورد. و در آن تأیید شده بود که او نه تنها انسان و هنرمند مو میباشدْ بلکه یک فرد فیزیکیست و انسان گشتنش پرونده خود را طی کرده است.
 
جن
آشپزم وقتی صبحانه را آورد گفت: "تو آشپزخونه جن وجود داره، من پیش کارفرمای اولیم برمی‌گردم." و رنگ چهرهاش مخلوطی از آهک و پنیر شده بود.
من آرام و  مسلط میگویم: "این حرف چرندیست." اما عرق سردی از پشتم به پائین میلغزید، زیرا هیچکس نمیتواند مانند آشپزم چنین خاگینهای بپزد، و چشمانداز زندگی کردن بدون خاگینههای او برایم وحشتناک بود.
زنِ شکنجه‌دیده میگوید: "این حرف چرندی نیست. من تمام شب را نخوابیدم. جن زوزه و آههای بلند میکشید و با یک پارچۀ کفنی که روی خود انداخته بود شُل و بیحال راه میرفت."
"چه وقت بود؟"
"در نیمه شب."
من مشغول فکر کردن میشوم.
عاقبت میگویم: "چند شب به من فرصت بدید، من کاری میکنم که دوباره این کار تکرار نشود."
وضع مشخص بود. من باید میان جن و خاگینه یکی را انتخاب میکردم. من پشت میزتحریر نشستم و این نامه را نوشتم.
جناب آقای جن محترم!
آشپز من شکایت میکند که شما در آشپزخانه در رفت و آمدید. در آنجا زوزه و آههای بلند میکشید و با یک پارچۀ کفنی شُل و بیحال راه میروید. من از شما درخواست میکنم از این کار خودداری کنید وگرنه آشپزم استعفا خواهد داد، و او تنها کسی در شهر است که میتواند خاگینههای خوب بپزد. اگر میخواهید در آشپزخانه آمد و شد کنید بنابراین این کار را به اتاق کار من محدود سازید یا ساعاتی را انتخاب کنید که آشپز من از خانه بیرون رفته باشد. من به خودم این اجازه را میدهم این را اضافه کنم که اگر شما از نظم و مقرراتِ خانگیِ من سرپیچی کنید خود را در معرض بسیار نامطلوب جنگیری قرار خواهید داد.
با احترامات فائقه
(محل امضاء)
صبح روز بعد دوباره نامه را بدست گرفتم. بر روی آن یک جمجمه با تعدادی استخوان که مانند ماهی کولی روی هم قرار داشتند نقاشی شده و در زیر آن نوشته شده بود:
من مرد نیستم بلکه یک زنم. من هرجا که دلم بخواهد رفت و آمد میکنم. زمان آمدنم به آشپزخانه را نمیتوانم تغییر بدهم. من اصولاً این کار را نمیکنم.
با احترام
لئونورِ زانفتلِبن، جن.
زن دربان خانه که شب برای آرام ساختن آشپز پیشش بیدار مانده بود برایم توضیح داد که او هم صدای زوزه و آههای بلند و راه رفتن جن را شنیده است، و دیگر اینکه چیزی در آشپزخانه مانند کرم شبتاب میدرخشیده و با چشمان خودش دیده یک نفر که سرش را زیر بغل گرفته بود از کنارش گذشته و در این حال نفسِ سردِ گور مانندی او را لمس کرده است. آشپز استعفا میدهد.
بخاطر خاگینه مثل یخ سردم شده بود. خانم لئونور زانفتلبن باید میرفت. من حالا تا اندازهای میدانستم سر و کارم با چه کسیست. او یک جن زن بود و به همین دلیل هم به آمد و شد در آشپزخانه تمایل داشت. یک خانم با اصول، اما مگر همه خانمها دارای اصول نیستند؟ و نهایتاً اصولها به این خاطر وجود دارند تا فتح گردند، بخصوص آن اصولهائی که توسط خانمها فتح میگردند. خانم لئونورِ زانفتلِبن نباید زیبا بوده باشد وگرنه سرش را زیر بازویش حمل نمیکرد. خب، حالا خواهیم دید، من پشت میز تحریر میشینم و نامه زیر را مینویسم:
خانم لئونورِ زانفتلِبن، جن این خانه.
خانم بسیار محترم!
من با تشکر دریافت خطوط ارزشمند شب گذشتهتان را تأیید و از شما مؤدبانه خواهش میکنم که لطفاً در نیمه‌شبِ امروز برای یک گفتگو با نشستن بر روی مبل خود را بصورت انسان به من نشان دهید.
با ارادتِ جن‌نانه و با احترام فراوان
(محل امضاء)
من در نیمه‌شب پشت میز تحریرم نشسته بودم و انتظار میکشیدم. مبل در کنار پنجره قرار داشت و نور ماه آن را کاملاً روشن ساخته بود، طوریکه خانم زانفتلِبن میتوانست راحتتر تغییر ماهیت دهد. من تصمیم گرفته بودم وضعیت را کاملاً مستقیم و مؤدبانه مورد بحث قرار دهم و گفتنیهای ضروری را یادداشت کردم: زوزه و آههای بلند کشیدن، بیحال راه رفتن، پارچۀ کفنی، نور شبیه به کرم شبتاب، بوی گور مانند، سر در زیر بغل.
ساعت دوازده ضربه میزند. اتاق تاریک میشود و از گوشهای که مبل قرار داشت در فواصلی آسم مانند صدای نالههای بلند خارج میگردند: هوــهوــهو.
من میپرسم: " خانم عزیز، آیا شما هستید؟"
"هوــهو!"
"خانم مهربان؛ آیا زیر مبلید؟"
"هوــهو!"
من به خاگینه میاندیشیدم و محکم میگویم: "خانم مهربان، من فرش نیستم. من نمیتونم پیش شما زیر مبل بخزم. من از شما خواهش کردم که خود را بر روی مبلم به انسان مبدل کنید. خواهش میکنم، بفرمائید بشینید.
چادرِ لرزانِ بی‌شکل و غیرجذابی بر روی مبل ظاهر میگردد.
"خانم مهربان، حالا خواهش میکنم خود را به انسان تغییر بدید. من نمیتونم با یک چادر، با یک شیء لباس بر تن صحبت کنم. من از خانم زانفتلِبن برای آمدن به اینجا خواهش کردهام و نه از یک قاب‌دستمال."
حالا حجاب رشد میکند و به شکل هولناکی بزرگ میشود. اگر قرار بود که آن چادر تبدیل به خانم زانفتلِبن بشود بنابراین فضای زیادی برای وجود جن‌نانهاش احتیاج میداشت. عاقبت او در برابرم میشیند: در پارچهای آهاردار و ضخیم، یک خانم مسن، شفاف و چاق و چله. پستانهایش موج میزدند و او مانند فسفر شدیداً میدرخشید.
من میگویم: "لطفاً آنقدر نامطبوع نور ندهید. من از شما خواهش کردم به اینجا بیائید تا در ارتباط با جن بودنتان با من صحبت کنید نه اینکه من از خصوصیات شفافتان تعریف کنم یا توانائی نور دادنتان را اندازه بگیرم."
خانم زانفتلِبن میگوید: "آقای عزیز!" و در سرش دو چشم طوری میگداختند که گداختن ذغال در برابرش یک شوخی ابلهانه بود.
من میگویم: " مبلم را نسوزانید. و حالا من میخواهم به موضوع اصلی صحبتمان برگردم، و چند سؤال از شما دارم. چرا خانم عزیز شما در این خانه آمد و شد میکنید؟"
خانم زانفتلِبن میگوید: "من در این خانه فوت کردهام." و آه بلندی میکشد.
من میگویم: "همدردی صمیمانه من را بپذیرید، اما از لباس شما میشود قضاوت کرد که تقریباً مدت زیادی از مرگ شما میگذرد و شما نباید به این خاطر دیگر عصبانی باشید. بعلاوه ... اگر من فوت کنم بنابراین آن را به معنی درخواست ترک کردن خانه تفسیر خواهم کرد."
خانم زانفتلِبن میگوید: "نه، اصولاً آدم در همان خانه‌ای که میمیرد رفت و آمد میکند." و چند استخوان مرده را در دستهایش به صدا میاندازد.
"یعنی چه؟ این کار دیگر منسوخ شده است ... من فکر میکردم که شما مستقلتر از این باشید."
خانم زانفتلِبن میگوید: "من اینجا میمانم."
من صبوریم را از دست نمیدهم و میگویم: "قبول، خانم گرامی. اینجا بمانید و در آشپزخانه رفت و آمد داشته باشید. اما ملاحظه آشپز و خاگینه من را بکنید و ساعت دیگری برای این کار در نظر بگیرید."
"معمولاً ساعت دوازده ساعت مناسبیست. این سنت جنهاست. همچنین در این ساعت مهمان هم پیش شما نمیآید."
من میگویم: "من چندان اطمینانی ندارم، اما اگر در این ساعت مهمان پیشم بیاید بنابراین خانمهائی کم سن هستند و نه خانمی صد ساله و شفاف که از خود نور پخش میکند. بعلاوه موضوع بیشتر مربوط به آشپزم میشود تا خودِ من، و آشپز من از شما میترسد، زیرا شما زوزه و آههای بلند میکشید و به خود اجازه شوخیهای عجیب و غریب با سرتان میدهید." ــ من به یادداشتم نگاهی میکنم ــ "و نفستان بوی سرد گور میدهد و با یک پارچِۀ کفنی در آشپزخانه نوسان میدهید."
خانم زانفتلِبن ادامه میدهد:
"آقای عزیز، این پارچۀ کفنی نیست بلکه یک پارچۀ گردگیریست. من گرد و خاک پاک میکنم. من تمام عمرم گرد و خاک پاک کردم. همه چیز گرد و خاک میشود. شما هم به گرد و خاک تبدیل خواهید شد."
"این را میدانم. اما میخواهم تا زمانیکه هنوز گرد و خاک نشدهام خاگینه بخورم، و اگر شما آشپزم را با آههای بلند و درخشیدن بترسانید و برمانید من دیگر خاگینه بدست نخواهم آورد. خانم لئونورِ زانفتلِبن گفتگوی ما به پایان رسید. من از شما میپرسم که آیا میخواهید از اینجا بروید یا نه؟ من به شما پنج دقیقه وقت برای فکر کردن میدهم."
خانم زانفتلِبن به طرز زشتی از خود نور پخش میکند. سپس سرش را از روی شانهاش برمیدارد و روی زانویش میگذارد. او حالا صبرم را به پایان میرساند.
من فریاد میکشم: "خانم زانفتلِبن، هنرنمائی نکنید، اینجا سالن نمایش نیست!"
سر بر روی زانویش با لکنت میگوید: "گرد و غبار ــ گرد و غبار ــ گرد و غبار"
گرد و غبار ــ گرد و غبار ــ با این کلمه یک ایده فوقالعاده به ذهنم میرسد.
زن گرد و غبار بود، گرد و غبار میخواست و گرد و غبار هم باید بدست میآورد! من جارو برقی را برمیدارم، آن را روشن میکنم و لوله شلنگ آن را بر روی پستانهای نور دهنده خانم زانفتلِبن فشار میدهم. شلنگ میمکید و میمکید و خانم زانفتلِبن همراه با سر بر روی زانویش ناپدید میگردد، گداختگی، آههای بلند و تمام شفافیت و درخشانی درون شلنگ جارو برقی ناپدید میگردند.
دیگر جنی در کار نبود، و من خاگینه میخورم.
جارو برقی اما حالا طوری کار میکند که هرگز نکرده بود. خانم زانفتلِبن شغلش را در آن یافته است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر