هنر به خواب رفتن.


<هنر به خواب رفتن> از موریتس گوتلیب زافیِر را در شهریور  سال ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

یک هنر بزرگ وجود دارد: خوابِ کافی کردن؛ اما هنر بزرگتر و سختتری هم وجود دارد: هنر به خواب رفتن.
این هنریست که فقط در خواب میتوان آن را آموخت و هنگامیکه آدم بخاطر آموختنش تمام شب را بیدار بماند آن را اصلاً نمیآموزد! هنر خوابیدن چیزی نیست بجز هنرِ خود را خسته ساختن! بزرگترین نشانه خودپسندی انسان گفتنِ "نمیتوانم در شب بخوابم!" استْ و این چیزی نیست جز اثبات این موضوع که چه خوب انسانها میتوانند با خودشان همصحبت شوند، که چه بامزه و پُرمعنی افکارشان را مییابند. وقتی آدم در جمع بزرگی حضور دارد اغلب این خطر او را تهدید می‌کند که فوری به خواب رود، اما وقتی در تختخواب تنهاستْ چیزی نمی‌شنود بجز آنچه را که او در افکارش یا در گفتگو با خویش به خود می‌گوید، در این لحظه آدم آنجا بطرز وحشتناکی بیدار و سرحال است! آه خودپسندی و از خود راضی بودنِ غیرقابل فهم!
قلب و ریه در خواب به کارِ خود ادامه میدهند؛ ممکن است که قلب در طول روز خوب یا بد فعالیت کرده باشدْ اما این در خوابیدن تغییری ایجاد نمی‌کند و با این حال یک قلبِ ناآرام به سختی می‌تواند اجاره خوابیدن به آدم بدهد! فقط یک قلبِ سالم ابداً نمی‌خوابد ... یک قلب سالم فقط گاهی اوقات خرناسه می‌کشد!
بنابراین هنرِ به خواب رفتن ایجاب میکند که اولاً آدم دارای قلب نباشد: قلبْ بی‌قراری در انسان است و با قلبی ناآرام نمی‌توان به خواب رفت. دوماً اینکه آدم اصلاً فکر نکند: زیرا فکر کردن هجوم تأثیرات ویران‌سازِ اعضای بدن و زندگانی بسوی سر است و برای آسان و سبک به خواب رفتن داشتن سری آرام و سازگار و خالی از افکارِ زمینی و آسمانی ضروریست. سوماً اینکه آدم نباید مالکِ چیزی باشد، نه در قلب، نه در سر و نه حتی در چمدان. آدم اصلاً نباید در تمام جهان دارای چیزی باشد؛ مالکیت، هر نوع مالکیتی، خواه یک دوکات باشد یا یک خانه، یک قلب یا همچنین فقط یک استعداد ــ این اسلحۀ قتال ــ تأثیر آزادِ روح به سمت درون را خنثی و آن را به جهانِ خارج متوجه میکند و هرچه خواب است ویران می‌سازد.
شرطِ قادر به آرام و سبک خوابیدن در هرلحظهْ قبل از هرچیز مالکِ پول و زمین و همچنین بورس‌باز نبودن است؛ و دیگر اینکه آدم نباید هیچ‌چیز و هیچکس را در سراسر جهان دوست داشته باشد و برایشان نگرانی به خرج دهد و درد و خوشیِ هیچ بشری برایش مهم جلوه دهد؛ باید بی‌خبر از هر استعدادی بود و این اطمینان کامل را داشت: "فردا صبح زود وقتی از خواب برخیزم چنان جوانِ ابله و موجود بی‌استعدای خواهم بود که نظیرش در زیر خورشیدِ مهربان هرگز دیده نگشته است." اگر آدم علاوه بر تمام اینها هیچ‌چیز نخورده و فقط یک لیوان آبِ شیرین نوشیده باشد، خود را با لحافِ سبکی پوشانده و یک تشکِ نرم داشته باشد و قادر به خواندن نباشد، بعد آدم میتواند خود را بدست امید بسپارد و آسان به خواب رود.
روشهای گوناگونی برای سریع به خواب رفتن وجود دارند و ژان پُل آنها را میشمرد: شمردن شیشه پنجرهها؛ آموختن جدول ضرب؛ شمردن نقطههای روی کاغذدیواری، زمزمه کردنِ مرتبِ یک ملودیِ خاص و واداشتن انگشتان دست به راه رفتن بر روی صورت و غیره.
اما این روشها مانند داروی خانگیاند: تمام آنها خوبند، اما هیچکدامشان فایدهای نمیرسانند!
این فاجعه بزرگیست که انسان میتواند با خودش خیلی خوب گپ بزند! آدم وقتی همصحبتی بجز بالش نداشته باشد روحش شاد است! بالش در برابر چهرهات خمیازه نمیکشد، بالش با صبوری به ما گوش میسپارد و بهترین همراهْ کسیست که بهتر از همه توانا به گوش دادن است!
انسان با بالش در مورد چه چیزی صحبت میکند؟ از خودش! از خودش! از خودش! آیا آدم میتواند در هنگام چنین گفتگویِ جالبی به خواب رود؟ این یک بی‌احترامی به خود میباشد و هیچ انسانی خود را چنین زود بی‌حرمت نمیسازد!
من نویسندگانی را میشناسم که با خواندن آثارشان تمام حاضرین را به خواب بردهاند؛ اما آنها همه شب همان نوشته را برای خود میخوانند و هیچ چرتی به چشمانشان راه نمییابد! من کسانی را میشناسم که معتادِ تعریف کردنِ لطیفهاند: وقتی آنها لطیفههایشان را تعریف میکنندْ خدمتکاران در حین به اینسو و آنسو رفتن ناگهان چرت میزنند، حتی طبیعت شروع به خمیازه کشیدن میکند و خوابِ مرگ در اطراف حاکم میگردد؛ و آنها تمام شب این لطیفهها را برای خود در تختخواب تعریف میکنند و چنان از آن لذت میبرند که دیگر قادر به خوابیدن نمیگردند!
حالا من میتوانم ادعا کنم که خودپسندیِ ناپسند دشمنِ خواب انسان است.
من انسانهائی را میشناسم که وقتی در خیابان با آنها مواجه میشوم چنان تأثیر بیهوش کنندهای می‎گذارند که باید به دیوارِ اولین خانه تکیه دهم و تا عبور کردنشان چرت بزنم، و این انسانها هم شکایت میکنند که نمیتوانند بخوابند! آنها باید شبها الزاماً کاملاً از خود خارج شوند و خود را بعنوان موجودِ دیگری بحساب آورند.
میگویند که باید برای زود به خواب رفتن چراغ را خاموش کرد؛ حرف پوچیست! در محلهائی هم که چراغی وجود ندارد میتوان این شکایتِ "من اصلاً نمیتوانم بخوابم" را شنید. نور مانعی برای به خواب رفتن به حساب نمیآید، زیرا که اولین انسان بلافاصله پس از خلق نورِ بزرگ و نورِ کوچک به خواب رفت: اینکه اما اولین انسان چنین سریع و آسان به خواب رفت دلیلیست بر درستی ادعای من: آدم نباید ابداً مالک چیزی باشد، نباید هیچکس را دوست داشته باشد و نباید هیچ‌چیز بداند، نباید قادر به خواندن باشد و ... باید مجرد باشد تا سریع و زود به خواب رود.
سد نبودن نور در برابر خواب اثبات این واقعیت است که برخی از مردم به احتمال زیاد فقط با بودن نورهای قوی میتوانند راحتتر به خواب روند! آری، از اثبات مساعد بودن مطلقِ نور برای به خواب رفتن میتوان این نتیجه را گرفت که هرچه نور نافذتر باشد انسان هم میتواند خیلی زودتر به هزاران هزار چیز اجازه به خواب رفتن بدهد!
من فکر میکنم اتفاقاً آدم در تاریکی اصلاً نتواند بخواب رود، زیرا خوابیدنْ متوقف و قطع ساختنِ احساس معنا میدهد و احساسات از قضا در تاریکی بیشتر از هر لحظه بیدار نگاه داشته میشوند.
من به سهم خود دیگر بجز به هنگام چراغانی و آتشبازی هرگز میل به خوابیدن پیدا نخواهم کرد، و کوههای مرتفعِ بعضی از مناطقْ بجز در هنگام آتشسوزیِ روشنیْ هرگز مبتلا به خواب عمیقتری نگشته‎‎اند.
یک فرد مست بلافاصله به خواب میرود، و او هنوز هم روشنِ روشن است.
هرچه قدرت تخیلِ انسان سبکتر باشد به همان نسبت زودتر هم به خواب میرود؛ هرچه قدرت تخیل بی‌رنگتر باشد به همان نسبت هم خواب کمتر است؛ به این دلیل جوانها زیاد میخوابند اما سالمندان کمتر! من میدانم که این یک کاربرد واقعیست، ولی حالا فقط من تلاش میکنم در خواب حرف بزنم ــ زیرا این مقاله را در رختخواب مینویسم. ــ من فکر میکنم میشود راحت پی به این موضوع برد که قادر به خواب رفتن نیستم!
من هیچ چیز ندارم، نه دوکات دارم، نه عشق، دارای استعداد هم نیستم، من مجردم، خلاصه مالکِ تمام الزاماتِ مورد نیازِ به خواب رفتنم و با این حال نمیتوانم بخوابم!!
بله؟ آیا باید من هم از همصحبتی با خود لذت ببرم؟ این ناممکن است! من کمی از نوشتهام را برای خود خواندم اما با این حال به خواب نرفتم! در این وقت فکر کردم که اینها چیزهائی قدیمیاند و تأثیر چندانی نمیکنند، روشهای تازه مؤثرترند، و من این افیون تازه را برای خودم مینویسم. همه خوانندگانِ اطرافم به خواب رفتهاند و فقط من هنوز بیدارم، کاملاً بیدار! این وحشتناک است! تا حال سه بار نوشته خود را مرور کردهام و هیچ خوابی به چشمانم راه نیافته است! من در موقعیتی نیستم که خودم را خسته سازم. من باید امشب تا صبح بیدار بمانم، اما خواننده گرامی، تو به خواب رفتهای، یک دل سیر بخواب!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر