کاسبی کاسبی‌ست.


<کاسبی کاسبیست>، <رفیق مو بلند> و <در کنار پل> از هاینریش تئودور بُل را در خرداد سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

رفیق مو بلند
این عجیب بود: درست پنج دقیقه قبل از شروعِ یورش پلیس یک احساسِ ناامنی به من دست میدهد ... با وحشت به اطرافم نگاه میکنم، بعد آهسته از کنارِ رودِ راین به سمت ایستگاه راهآهن به راه میافتم، و ابداً شگفتزده نشدم وقتی ماشینهای سریع و پلیسهای کلاه قرمز به سر را دیدم که به سرعت نزدیک شدند و خانههای محله را محاصره و مسدود کردند و به تحقیق پرداختند. این کار فوقالعاده سریع انجام گشت. من خارج از دایرۀ محاصره ایستاده بودم و با آرامش یک سیگار روشن میکنم. همهچیز کاملاً بی‌سر و صدا اجرا میگشت. سیگارهای زیادی روی زمین پرتاب میشوند. حیف ... و بیاختیار تخمین میزنم که حالا چه مقدار پولِ نقد میتواند بر روی زمین ریخته شده باشد. کامیون از کسانیکه پلیسها گرفته بودند سریع پُر میشود. فرانس هم آنجا در میانشان بود ... او از راهِ دور برایم اشارۀ ناامیدانهای میکند، که باید چنین معنی میداد: سرنوشت. یکی از پلیسها صورتش را به سمت من میچرخاند. در این لحظه من از آنجا دور میگردم. اما آهسته، خیلی آهسته. خدای من، شاید باید آنها من را هم با خود میبردند! من دیگر تمایلی به رفتن به اتاقم نداشتم، بنابراین دوباره آرام به سمت ایستگاهِ راهآهن به راه میافتم. با ضربۀ چوبدستیام یک سنگِ کوچک را از سر راه دور میکنم. خورشید به گرمی میدرخشید و از سمتِ رودِ راین بادِ لطیف و خنکی میوزید.
در سالنِ انتظار دویست سیگار را تحویلِ فریتسِ گارسون میدهم و پول را داخل جیبِ عقبِ شلوارم میکنم. حالا دیگر جنسی نداشتم و فقط یک بسته برای خودم باقی مانده بود.
بعد در میان ازدحام عاقبت محلی پیدا میکنم و سوپِ گوشت و مقداری نان سفارش میدهم. و دوباره فریتس را میبینم که از راه دور دست تکان می‌‌دهد، اما من حوصلۀ بلند شدن نداشتم. در این وقت او با عجله به طرف من میآید. پشت سر او ماوزباخِ کوچک را میبینم؛ به نظر میآمد که هر دو تا اندازهای هیجانزدهاند. فریتس غرغرکنان می‌گوید "پسر، تو هم خیالت خیلی راحته" و با تکان دادن سر به کناری میرود و برای ماوزباخِ کوچک جا باز میکند. او کاملاً از نفس افتاده بود. "تو"، به لکنت میافتد، "تو ... باید بزنی به چاک ... پلیسها اتاق تو رو گشتن و کوکائینها رو پیدا کردن ... پسر!" او به سختی میتوانست آب دهانش را قورت بدهد. من برای آرام کردن به شانهاش میکوبم، بیست مارک به او می‌دهم و میگویم: "مهم نیست" و او آهسته میرود. در این وقت چیزی به یادم میافتد و او را صدا می‌زنم: "گوش کن هاینی، اگه بتونی کتاب‌ها و پالتوئی که در اتاقم هستند جای مطمئنی بگذاری ... من چهارده روزِ دیگه دوباره سر میزنم، باشه؟ ... بقیۀ چیزهای منو میتونی برای خودت برداری." او سرش را تکان میدهد. من این را میدانستم که میتوانم به او اطمینان داشته باشم.
حیف ... دوباره فکر میکنم ... هجده هزار مارک به فنا رفت ... هیچ کجا، هیچ کجا آدم امنیت نداشت ... وقتی دوباره به آرامی نشستم و بیتفاوت دستم را به سمتِ جیبِ خود بردم چند نگاه کنجکاو به من انداخته میشود. بعد وزوزِ جمعیتِ اطرافم در هم قاطی میگردد و من میدانستم که هیچ کجا نمیتوانم مانند اینجا و در میان ازدحامِ جمعیتِ چرخانِ سالنِ انتظار چنین عالی با افکارم تنها باشم.
ناگهان احساس کردم که چشمانم تقریباً بدون دیدنِ چیزی بطور خودکار میچرخند و در نقطهای ثابت میمانند. طوریکه انگار آنها بر خلاف میلم آنجا طلسم شدهاند. مرتباً در محدودهای که چشمم میچرخید محلی بود که نگاهم توقف میکرد و بعد سریع میلغزید. انگار از خوابِ عمیقی بیدار شده باشم به آن سمت خوب نگاه میکنم. دو میز دورتر از من دخترِ جوانی در پالتوئی با رنگ روشن و با کلاهِ قهوهایِ مایل به زردی که بر روی موهای سیاهش قرار داشت نشسته بود و روزنامه میخواند. من فقط میتوانستم هیکلِ کمی درهم فرو رفته و قوز کرده، یک قطعۀ خیلی کوچک از بینی و دستانِ باریک و کاملاً آرامش را ببینم. پاهایش را هم میدیدم، زیبا، باریک و ... بله، پاهائی تمیز. نمیدانم چه مدت خیره به او نگاه میکردم، گاهی هنگام ورق زدنِ روزنامه خیلی زودگذر بُرشِ باریکی از چهرهاش را میدیدم. ناگهان او سرش را بالا میگیرد و برای یک لحظه مرا با چشمانِ بزرگ و خاکستری، جدی و بیتفاوتش خوب تماشا میکند، بعد به خواندن ادامه میدهد.
این نگاهِ کوتاه به دلم مینشیند.
صبورانه اما با تپشِ قلب نگاهم را به او میدوزم، تا اینکه عاقبت خواندن روزنامه را به پایان میرساند، خود را به روی میز تکیه میدهد و با ژستی مرددانه و  عجیب از لیوانِ آبجویش جرعهای مینوشد.
حالا میتوانستم چهرۀ کاملش را ببینم. او رنگپریده بود، کاملاً رنگپریده، یک دهانِ باریک و کوچک و یک بینیِ راست و ظریف داشت ... اما چشمها، این چشمانِ جدی و بزرگِ خاکستری! موهای سیاه، بلند و فرفریاش مانند پردهای از ماتم روی شانهاش آویزان بود.
من نمیدانم چه مدت به او خیره شده بودم، آیا بیست دقیقه بود، یک ساعت یا بیشتر. در حالی که نگاه غمگینش مرتب ناآرامتر، مرتب کوتاهتر از صورتم می‌گذشت، اما خشمی که در این مواقع در چشمانِ دخترانِ جوان دیده میشود در چهرۀ او دیده نمیشد. در عوض ناآرامی دیده میشد ... و ترس.
آه، من اصلاً نمیخواستم او را ناآرام و وحشتزده سازم، اما نمی‌توانستم به او نگاه نکنم.
عاقبت دختر با عجله از جا برمیخیزد، کیسۀ خریدِ کهنهای را به شانه آویزان و سریع سالنِ انتظار را ترک میکند. من به دنبالش میروم. او بدون آنکه سرش را به طرفی بچرخاند از پلهها بالا میرود و به سمتِ محلِ ورودِ مسافرین به سکوی قطار براه میافتد. من او را در حالِ خرید بلیط برای گذشتن از نردۀ حائل به سکوی قطار محکم نگاه داشتم، محکم در مسیر نگاهم. او فاصلۀ بیشتری از من جلو افتاده بود. من باید چوبدستیام را زیر بغل میگرفتم و سعی میکردم کمی بدوم. نزدیک بود در تونلِ تاریکی که به سمتِ سکویِ قطار بالا میرفت او را گم کنم. من او را روی سکوی قطار و تکیه داده به دیوارِ ویرانی از اتاقِ انتظار پیدا میکنم. او به ریلِ قطار خیره شده بود. حتی سرش را هم برنگرداند.
از سمت رودِ راین باد سردی در سراسرِ تالار میپیچد. شب فرا میرسد. عده زیادی با بستهها و کولهپشتیها، جعبهها و چمدانها و با چهرههای عجول روی سکوی قطار ایستاده بودند. آنها سرهایشان را با وحشت در جهتی که باد می‌آمد نگاه داشته و می‌لرزیدند. نیمدایرۀ بزرگ آبی‌ـتیره و آرامِ آسمان که از میان شبکههای آهنیِ تالار دیده میگشت مشغول خمیازه کشیدن بود.
آرام به بالا و پائین میلنگیدم، گاهی با نگاهی خود را از حضورِ دختر مطمئن میساختم. اما او فقط و فقط همانطور تکیه داده به دیوارِ خرابه آنجا ایستاده بود و به گودالِ سیاهی که ریلهای براق در آن پیش میرفتند خیره شده بود.
عاقبت قطار آهسته وارد تالار میشود. درست در لحظهای که من به لوکوموتیو نگاه میکردم دختر به داخل قطار که هنوز در حرکت بود میپرد و در واگنی ناپدید میگردد. من او را برای چند دقیقه در گرههای تشکیل شده از فشارِ مردم در جلوی واگن‌ها گم میکنم. اما بزودی کلاهِ زرد رنگش را در آخرین واگن میبینم. من سوار میشوم و درست روبروی او مینشینم، چنان نزدیک که تقریباً چانههایمان با هم در تماس بودند. وقتی او کاملاً جدی و آرام و فقط با ابروی کمی درهم کشیده به من نگاه میکند، در این وقت از چشمهای بزرگِ خاکستریاش میخوانم: او میدانست که من تمامِ مدت پشت سر او بودهام. مکرراً نگاهِ درماندهام در حالی که قطار در غروبِ شب می‌راند به چهرهاش آویزان میگشت. من هیچ کلمهای از دهان خارج نساختم. مزارع ناپدید و دهکدهها کم کم توسط شب پوشانده میگشتند. یخ زده بودم. شب را کجا باید میخوابیدم، من فکر کردم ...، کجا میتوانستم دوباره کمی استراحت کنم. آه، کاش میتوانستم صورتم را در این موها پنهان سازم. فقط همین، و هیچ چیز دیگر ... من یک سیگار روشن میکنم. در این وقت او نگاهِ زودگذر اما عجیب و بیداری به پاکتِ سیگار میاندازد. من پاکتِ سیگار را روبرویش میگیرم و با صدای گرفتهای میگویم: "بفرمائید"، و به نظرم میرسید که قلبم میخواهد از گلویم به بیرون بجهد. او نیم ثانیه تردید میکند، و من با وجود تاریکی میبینم که کمی صورتش سرخ شده است. سپس یک سیگار برمیدارد. او پک‌های عمیق و حریصانهای میزد.
"شما خیلی سخاوتمندید"، صدایش تیره و خجول بود. بعد وقتی صدای بازرس قطار از واگن کناری قابل شنیدن گشت، ما هر دو مانند دستوری از قبل صادر شده خودمان را عقب کشیدیم و به خواب زدیم. من از میان پلکهایم میدیدم که دختر لبخند میزد. من بازرس را که با چراغ‌قوۀ خود به بلیطها نور میداد تماشا میکردم. بعد نور وسط صورت من میافتد. من از لرزش نور احساس میکردم که بازرس مردد است. بعد نور روی دختر میافتد. آه، چه رنگ پریدهای داشت و سطح سفیدِ پیشانیاش چه غمگین بود.
یک زنِ چاق که کنار من نشسته بود آستین بازرس قطار را میکشد و چیزی در گوشش زمزمه میکند. و من توانستم اینها را بشنوم: "سیگار آمریکائی ... بدون بلیط میرانند ..." در این وقت بازرس با عصبانیت به پهلویم میزند. در واگن سکوت کاملی برقرار بود، وقتی من از دختر آهسته پرسیدم که مقصدش کجاست. او محلی را نام میبرد. من دو بلیط تا آن ایستگاه میخرم و جریمه را هم میپردازم. سکوتِ مردم بعد از رفتن بازرسِ قطار یخ‌زده و تحقیرآمیز بود. صدای دختر وقتی پرسید "مگه مقصد شما هم آنجاست؟" بطور عجیبی گرم اما طعنهآمیز بود.
"اوه، من میتونم خیلی راحت به آن سمت برانم. من آنجا چند دوست دارم. من خانه دائمی ندارم ..."
او فقط میگوید: "که اینطور" ... بعد به صندلیاش تکیه میدهد، و من در تاریکیِ عمیق، فقط وقتی که در بیرون چراغی برقآسا میگذشت چهرهاش را گاهی میدیدم.
هنگامیکه ما از قطار پیاده شدیم هوا کاملاً تاریک شده بود. تاریک و گرم. و وقتی ما از ایستگاهِ راهآهن خارج شدیم شهرِ کوچک محکم به خواب رفته بود. خانههای کوچک در زیر درختانِ مهربانْ آرام و امن نفس میکشیدند. من با صدای گرفته میگویم: "من شما را همراهی میکنم. هوا بطور وحشتناکی تاریک است ..."
سپس ناگهان او میایستد. ما زیر یک لامپ ایستاده بودیم. او مرا ثابت نگاه میکند و با دهانی بسته میگوید: "اگر فقط میدانستم کجا؟" چهره‌اش مانند پارچهای که توسط باد نوازش میگردد آهسته در حرکت بود. نه، ما همدیگر را نبوسیدیم ... ما آهسته از شهر خارج شدیم و عاقبت بر روی دستهای علوفۀ خشک دراز کشیدیم. آه، من در این شهرِ ساکت که مانند تمام شهرها برایم غریب بود دوستی نداشتم. با سرد شدن هوا در نزدیک سحر، من خودم را کاملاً نزدیک او کشیدم، و او یک قسمت از پالتوی نازکش را روی من کشید. به این ترتیب ما خود را توسطِ نفس و خونمان گرم ساختیم.
از آن زمان ما با هم هستیم ــ تا این زمان.

کاسبی کاسبیست
فروشندۀ قاچاقچیِ من حالا درستکار شده است؛ مدت‌ها میگذشت که او را ندیده بودم، چندین ماه میشد، و حالا من او را در یک محلۀ کاملاً متفاوتی کشف میکنم، در تقاطعِ یک خیابانِ پُر رفت و آمد. او آنجا یک کلبۀ چوبی دارد که خیلی زیبا با رنگِ بادوامی سفید شده است؛ یک سقفِ باشکوه، محکم، کاملاً تازه و از جنسِ مس او را از سرما و باران محافظت میکند، و او سیگار و آبنبات‌چوبی میفروشد، کاملاً قانونی. من در ابتدا خوشحال شدم؛ خوب آدم وقتی میبیند که کسی دوباره نظمِ زندگی را یافته است خوشحال میشود. زیرا آن زمان، وقتی من او را شناختم وضعش خوب نبود، و ما غمگین بودیم. ما کلاهِ سربازیِ قدیمی خود را هنوز بر سر میگذاشتیم، و وقتی من پولی در بساط داشتم پیش او میرفتم، و ما گاهی در بارۀ گرسنگی و جنگ با هم صحبت میکردیم؛ و گاهی هم وقتی من پول نداشتم یک سیگار به من میبخشید؛ من هم یک بار برایش کوپنِ نان آوردم، زیرا در آن زمان برای یک نانوا کار میکردم.
حالا به نظر میآمد که وضعش خوب است. او شگفتانگیز دیده میگشت. گونههایش آن محکمی‌ای را به خود گرفته بودند که فقط با مصرفِ منظمِ چربی ممکن میگردد، چهرهاش اعتماد به نفس داشت، و من مشاهده میکنم که او یک دخترِ کوچکِ و کثیف را چون پنج فنیگ پول برای یک آبنبات‌چوبی کم داشت با دشنامهای خشن از خود راند. و در این حال مرتب زبانش را به دندانهایش میمالید، طوری که انگار ساعتها احتیاج دارد تا باقیماندۀ گوشت را از لای دندانهایش بیرون بکشد.
او زیاد کار میکرد؛ از او سیگارهای زیادی خریداری میشد، همینطور آبنبات‌چوبی.
شاید باید این کار را نمیکردم ــ من پیش او میروم، او را "اِرنست" خطاب میکنم و قصد داشتم با او صحبت کنم. در آن زمان ما همه همدیگر را تو خطاب میکردیم، و قاچاقچیها هم به همدیگر تو میگفتند.
او بسیار شگفتزده شده بود، مرا با تعجب نگاه کرد و گفت: "چه گفتید؟" من متوجه شدم که او مرا شناخته استْ اما میل ندارد شناخته شود.
من سکوت میکنم. من وانمود میکنم که هرگز به او اِرنست نگفتهام، و چون در آن لحظه مقداری پول داشتم چند سیگار میخرم و میروم. من مدت دیگری او را تماشا میکنم؛ قطارِ من هنوز نیامده بود و من اصلاً میل نداشتم به خانه بروم. کسانی به خانهام می‌آیند که پول میخواهند؛ صاحبخانه برای کرایه و مردی که برای برق پول وصول میکند. بعلاوه من اجازه ندارم در خانه سیگار بکشم؛ صاحبخانه‌ام بوی همه چیز را میفهمد، بعد خیلی عصبانی میشود، و باید بشنوم که من پول برای تنباکو خریدن دارم اما برای کرایه خانه ندارم. زیرا گناه است که مردمِ فقیر سیگار بکشند یا مشروب الکلی بنوشند. من میدانم که این گناه است، به این خاطر پنهانی آن را انجام میدهم، من در بیرون سیگار میکشم و فقط گاهی وقتی که خوابم نمیبرد و همه چیز ساکت است، و وقتی بدانم که تا صبح بوی سیگار دیگر به مشام نمیرسد، بعد در خانه هم میکشم.
نکتۀ وحشتناک این است که من دارایِ شغلی نیستم. آدم باید حالا حتماً یک شغل داشته باشد. آنها این را میگویند. در آن زمان همه میگفتند شغل ضروری نیست، ما فقط به سربازها احتیاج داشتیم. حالا میگویند آدم باید یک شغل داشته باشد. کاملاً ناگهانی. آنها میگویند کسی که دارای شغلی نباشد آدمِ تنبلیست. اما این درست نیست. من تنبل نیستم، اما مایل نیستم کارهائی را که از من درخواست میکنند انجام دهم. پاکسازیِ آوارها و حملِ سنگ و از این قبیل کارها. من بعد از دو ساعت کار خیسِ عرق میشوم، جلویِ چشمانم سیاهی میرود، و وقتی پیش پزشکها میروم آنها میگویند هیچ چیزیم نیست. شاید که از اعصاب باشد. اما من فکر میکنم گناه است اگر که مردمِ فقیر دارای عصب باشند. فقیر بودن و عصب داشتن، من فکر کنم این بیش از حدِ تحملِ مردمِ فقیر باشد. طبیعیست که اعصابِ من نابود شدهاند؛ من مدت طولانیای سرباز بودم. فکر کنم نُه سال. شاید هم طولانیتر، دقیقاً نمیدانم. آن زمان دوست داشتم دارای شغلی بودم، من میلِ زیادی داشتم بازرگان شوم. اما آن زمان، حالا چرا باید در مورد آن صحبت کنم؛ حالا دیگر حتی مایل نیستم بازرگان هم بشوم. ترجیح میدهم روی تخت دراز بکشم و رویا ببینم. بعد پیش خود حساب میکنم که آنها چند صدهزار روزهای کاری را صرفِ ساختنِ یک پُل و یا یک خانۀ بزرگ میکنند، و من به این فکر میکنم که آنها میتوانند فقط در یک دقیقه خانه و پُل را ویران سازند. بنابراین برای چه باید کار کرد؟ من فکر میکنم کار کردن بیمعناست. من معتقدم این همان چیزیست که دیوانه‌ام میسازد، وقتی باید سنگها را حمل کنم یا آوارها را پاک سازم تا دوباره یک کافه ساخته شود. من همین حالا گفتم شاید از  اعصاب باشد، اما من فکر کنم بخاطر بی‌معنا بودنِ این کار است.
در واقع برایم بیاهمیت است که آنها چه فکر میکنند. اما همیشه بی‌پول بودن وحشتناک است. آدم باید پول داشته باشد. از پول نمیشود صرفنظر کرد. آنجا یک کنتور است، و آدم یک لامپ دارد، البته آدم گاهی به نور احتیاج دارد، چراغ را روشن میکند، و پول از آن بالا از لامپ بیرون میریزد. حتی اگر آدم به نور محتاج نباشد باید باز هم بخاطر کرایۀ کنتور پول بپردازد. در حقیقت: کرایه. آدم باید ظاهراً یک اتاق داشته باشد. من اول در یک زیرزمین زندگی میکردم، جای بدی نبود، من یک اجاق داشتم و برای روشن کردنِ آن زغال میدزدیم؛ اما از این موضوع باخبر شدند، آنها از طرف روزنامه آمدند، از من عکس گرفتند، یک مقاله نوشتند با یک عکس: فلاکتِ یک سربازِ بازگشته از اسارت به وطن. من میبایست از آنجا اسبابکشی کنم و بروم. مردی از ادارۀ مسکن گفت که این یک مسئلۀ حیثیتیست و من باید یک اتاق بگیرم. البته من هم گاهی اوقات پول کاسبی میکنم. این مشخص است. من برای دیگران خرید میروم، قالب زغال را برایشان حمل میکنم و آنها را منظم کنار هم در گوشهای از زیرزمین میچینم. من قالب زغالها را خیلی عالی کنار هم می‌چینم، پول زیادی هم درخواست نمیکنم. البته پولِ زیادی کاسبی نمیکنم، هرگز کفایتِ کرایه خانه را نمیکند، گاهی میشود با آن پولِ برق را داد، گاهی چند سیگار و نان خرید ...
هنگامیکه من در آن کنار ایستاده بودم به همۀ این چیزها فکر میکردم.
فروشندۀ قاچاقچیِ من که حالا درستکار شده است مرا گاهی با شک و تردید نگاه می‌کرد. این خوک مرا به خوبی میشناسد، طبیعیست وقتی کسی را دو سال ببینی و تقریباً هر روز با او صحبت کنی او را بجا می‌آوری. شاید فکر میکند میخواهم چیزی از او بدزدم. من آنقدر هم احمق نیستم که آنجا دزدی کنم، جائیکه مردم در هم میلولند و جائیکه تراموا هر دقیقه از آنجا میگذرد، جائیکه حتی یک پلیس هم در گوشهاش ایستاده است. من از محلهای دیگری دزدی میکنم: البته من گاهی زغال و از این قبیل چیزها میدزدم. و همینطور چوب. اخیراً حتی یک نان از نانوائی دزدیدم.
این کار فوقالعاده سریع و ساده انجام گرفت. من خیلی ساده نان را برداشتم و بیرون رفتم، من آرام میرفتم، و وقتی به اولین پیچ رسیدم تازه شروع به دویدن کردم. آدم حالا دیگر اعصاب ندارد.
من از یک چنین محلی دزدی نمیکنم، گرچه گاهی این کار آسان است، اما من اعصابِ این کار را ندارم. ترامواهای زیادی میآیند، همینطور تراموایِ من، و من دقیقاً دیدم که وقتی تراموایِ من رسید چطور اِرنست از گوشۀ چشم مرا میپائید. این خوک حتی هنوز میداند که من دقیقاً با کدام تراموا میروم!
اما من تهسیگارم را دور انداخته و دومین سیگار را روشن میکنم و همانجا میمانم. حالا کارم بجائی رسیده که سیگارِ نیمه‌کشیده را دور میاندازم. اما کسی خودش را نزدیک میکند و سیگار را از روی زمین برمیدارد. آدم باید به همقطارانش هم فکر کند. هنوز افرادی وجود دارند که تهسیگار از زمین جمع میکنند. این افراد همیشه یکسان نیستند. من در دورانِ اسارتْ سرهنگ‌ها را میدیدم که تهسیگار از زمین جمع میکردند، این یکی اما سرهنگ نبود. من او را زیر نظر داشتم. او سیستم خود را داشت، او هم مانند عنکبوتی که در شبکۀ خود چمباته میزند بر روی تودۀ خاک و زباله در جائی ستادِ اصلیاش را داشت، و وقتی یک تراموا میرسید و یا حرکت میکرد، او از ستادش خارج میگشت و کاملاً آرام به سمت ایستگاه میآمد و در آن اطراف تهسیگارها را جمع میکرد. دلم میخواست پیش او میرفتم و با او صحبت میکردم، احساس میکردم که به او تعلق دارم: اما میدانم که این کار بی‌معنی است؛ این دسته از مردم حرف نمیزنند.
من نمیدانم چه بر من میگذشت، اما در آن روز میل نداشتم به خانه بروم. واژۀ خوبی است: خانه. حالا همه چیز برایم بیتفاوت بود، یک تراموایِ دیگر هم حرکت میکند و من میمانم و یک سیگارِ دیگر روشن میکنم. من نمیدانم کمبودِ افرادی مانندِ من چیست. شاید روزی یک پروفسور این را کشف کند و در روزنامه بنویسد، آنها برای همه‌چیز یک توضیح دارند. من فقط آرزو میکردم کاش برای دزدی اعصابی مانند زمانِ جنگ میداشتم. آن زمان دزدی خیلی صاف و سریع انجام میگشت. آن زمان، در جنگ، همیشه وقتی چیزی برای دزدی وجود داشت باید به دزدی میرفتیم؛ آنجا گفته میشد: او این کار را میکند، و ما برای دزدی می‌رفتیم. بقیه فقط در خوردنِ غذا و در نوشیدنِ عرق شریک میشدند، اما آنها به دزدی نمیرفتند. اعصابشان مانند جلیقههایشان بیعیب و نقص بود.
و هنگامیکه به وطن بازگشتیم، آنها از جنگ طوری کنار کشیدند که انگار از تراموائی که نزدیکِ خانهشان آهستهتر میراند پیاده میشوند، آنها بیرون جهیدند بدون آنکه پولِ بلیط را بپردازند. آنها پیچِ کوچکی زدند، داخلِ خانه شدند، و چه دیدند: کُمدچه هنوز سالم آنجا قرار داشت، فقط کمی گرد و خاک در کتابخانه بود، زن سیب‌زمینی در انبار داشت و همینطور مربا؛ آدم زن را همانطور که معمول است کمی در آغوش میگیرد، و روزِ بعد برای پرسیدن اینکه آیا محلِ کارش هنوز خالی است میرود: محلِ کار هنوز خالی بود. همه چیز بینقص بود، بیمۀ بیماری همچنان ادامه داشت، آدم از نازیست بودنِ خود کمی میکاهد ــ همانطور که آدم به سلمانی میرود تا ریشِ مزاحمش را اصلاح کند ــ، آدم از مدالها تعریف میکند، از جراحات، از عملیاتِ قهرمانانه و در نهایت متوجه میگردد که او پسرِ باشکوهی بوده: و در نهایت آدم چیزی بجز وظیفه انجام نداده است. حتی دوباره بلیطِ هفتگی برای تراموا وجود داشت، بهترین نشانه که واقعاً همه‌چیز روبراه بود.
ما اما در این بین با تراموا به رفتن ادامه دادیم و منتظر ماندیم ببینیم که آیا در سرِ راهِ ما ایستگاهِ آشنائی میآید که ارزش ریسک کردن و پیاده شدن در آن برایمان باشد: این ایستگاه هرگز نیامد. عدهای هنوز با تراموا مقداری راندند، اما آنها هم در جائی از آن به بیرون پریدند و در هر حال اینطور نشان دادند که انگار به مقصد رسیدهاند.
ما اما همچنان میراندیم، قیمتِ بلیط بطور خودکار بالا رفت، و ما باید برای چمدانِ بزرگ و سنگین هم میپرداختیم: برای تودۀ سُربیِ پوچی که ما به همراه خود میکشیدیم؛ و تعداد زیادی بازرس آمدند که به آنها با شانه بالا انداختن جیبهای خالیِ خود را نشان دادیم. قطار با سرعت حرکت میکرد و آنها نمی‌توانستند ما را به بیرون پرت کنند ــ "و ما انسان هستیم" ــ، اما اسامی ما یادداشت میگشت، به کرات اسامی ما یادداشت گشت، قطار همچنان با سرعت میراند، کسانیکه زرنگ بودند به سرعت بیرون میپریدند، ما مرتب کمتر میشدیم، و خیلی کمتر شجاعت و میلِ به بیرون پریدن داشتیم. ما در خفا اراده کرده بودیم چمدان را در قطار جابگذاریم، آن را برای حراجیِ اموالِ پیداه شده به محض رسیدن به ایستگاهِ آخر در قطار بگذاریم، اما ایستگاهِ آخر نمیآمد، قیمتِ بلیط مرتب گرانتر می‌شد، سرعت قطار مرتب تندتر، بازرسها مرتب مشکوکتر، ما قبیلۀ بسیار مشکوکی هستیم.
سومین تهسیگار را دور میاندازم و آهسته به سمت ایستگاه می‌روم؛ من حالا میخواستم به خانه برانم. سرم گیج میرفت: من حالا میدانم که آدم نباید در حال گرسنگی این همه سیگار بکشد. من دیگر به آنجائی که فروشندۀ سابقِ قاچاقچی‌ام که حالا دارای کسب و کارِ مشروع است نگاه نمیکنم؛ قطعاً حق ندارم عصبانی باشم؛ او موفق شده بود، او با اطمینان و در لحظۀ مناسب از قطار به بیرون پریده بود، اما من نمیدانم موفقیت چه ربطی به این دارد که آدم با بچههائی که پنج فنیگ برای خریدِ یک آبنبات‌چوبی کم دارند داد و فریاد کند. شاید در تجارتِ قانونی این کار معمول باشد: من نمیدانم.
همقطارم کمی قبل از آمدنِ تراموایِ من در کمالِ آرامی به کنار ایستگاه میآید و از کنارِ پاهای مردمی که در انتظارِ قطارند تهسیگارها را جمع میکند. مردم این کار را با میل نگاه نمیکردند، من میدانم. برایشان خیلی بهتر بود که چنین چیزی وجود نمیداشت، اما چنین چیزی وجود دارد ...
ابتدا بعد از سوار شدن، یک بارِ دیگر اِرنست را تماشا کردم، اما او سرش را بطرف دیگر برگرداند و بلند فریاد کشید: شکلات، آبنبات، سیگار، جنس‌های آزاد! من نمیدانم چه خبر است، اما باید بگویم که او در گذشته بهتر مورد علاقهام بود، زمانی که او لازم نداشت کسی را بخاطر پنج فنیگ از خود براند؛ اما حالا او یک کسب و کار درست و مناسب دارد، و کاسبی کاسبیست.

در کنار پل
آنها پاهایم را تعمیر کردند و به من کاری دادند که می‌توانستم در حالتِ نشسته انجامش دهم: من مردمی را که از روی پُلِ تازه ساخته شده میگذرند میشمرم. به اثبات رساندنِ شایستگی‌شان با ارقام باعث لذت بردن آنها میگردد، آنها از این چند رقمِ بی‌معنی و پوچ مست میگردند، و در تمام طول روز دهانِ خاموشِ من مانند یک ساعتْ شماره به شماره اضافه میکند، تا بتوانم شب با هدیه کردنِ یک رقم آنها را شاد سازم. چهرههایشان میدرخشد وقتی آنها را از نتیجۀ شیفتِ کاریام آگاه میسازم، هرچه رقم بالاتر باشد آنها هم بیشتر میدرخشند، و آنها بی‌دلیل خود را با رضایت بر روی تختخواب قرار نمیدهند، زیرا هر روزه هزاران نفر از روی پُلِ تازۀ آنها عبور می‌کنند ...
اما آمار آنها درست نیست. خیلی متأسفم از اینکه باید این را بگویم، اما آمار صحیح نیست. من فردِ غیرقابل اعتمادیام، هرچند قادرم تأثیری نجیبانه بر دیگران بگذارم.
اختلاس در ارقام گاهی مرا مخفیانه خوشحال میسازد، و بعد وقتی برایشان احساسِ تأسف میکنم دوباره چند رقم به آنها میبخشم. شادیِ آنها در دست من است. هنگامیکه عصبانیام، وقتی دیگر سیگار برای کشیدن ندارمْ حدِ متوسطِ ارقام را ثبت میکنم، گاهی پائینتر از حدِ متوسط، و وقتی قلبم میزند، وقتیکه خوشحالمْ اجازه می‌دهم تا سخاوتم خود را در عددی پنج رقمی جاری سازد. آنها خیلی خوشنودند! آنها نتیجۀ شمارش را رسماً از دستم میقاپند، و چشمهایشان میدرخشد، و آنها روی شانههایم مینوازند. آنها کاملاً بیخبرند! و بعد شروع میکنند به ضرب کردن، به بخش کردن، به محاسبه کردنِ درصد، و چه میدانم چه کارهای دیگر. آنها محاسبه میکنند که چه تعداد امروز در هر دقیقه از روی پُل عبور کردهاند و در ده سال بعد چه تعدادی از روی پُل خواهند گذشت. آنها عاشقِ فعلِ آیندۀ دور می‌باشند، آیندۀ دور تخصص آنهاست و با این حال من خیلی متأسفم از اینکه آمارشان اشتباه است ...
وقتی محبوبِ کوچکِ من روی پُل میآید ــ و او دوبار در روز میآید ــ، سپس قلبم خیلی ساده از کار میافتد. تیک تاکِ بیوقفۀ قلبم تا پیچیدنِ او در کوچه و ناپدید گشتنش قطع می‌گردد. و همۀ کسانیکه را که در این لحظه از روی پُل میگذرند بحساب نمیآورم. این دو دقیقه به من تعلق دارد، فقط به من، و من اجازه نمی‌دهم کسی آن را از من بگیرد. و همینطور وقتی شب‌ها او دوباره از بستنیفروشیاش بازمیگردد، وقتی او در آن سمتِ پیادهرو از مقابل دهانِ خاموشم که باید بشمرد میگذرد، بعد قلبم باز از کار میافتد، و من فقط وقتی دوباره به شمردن ادامه میدهم که او دیگر دیده نشود. و تمام کسانیکه این خوشبختی را دارند که در این لحظه از برابر دیدگانِ نابینایم رژه روند در ابدیتِ آمار ثبت نمیگردند: مردان و زنانِ سایهوار و موجودات بیاهمیتی که در آمارِ آیندۀ دور بحساب نخواهند آمد ...
مشخص است که من دختر را دوست دارم. اما او از آن بیخبر است، و من هیچ مایل نیستم که او از آن مطلع گردد. او نباید حس کند که چه فوقالعاده تمامِ محاسبات را به فنا میدهد، و او باید بیخبر و بیتقصیر با موهای قهوهای بلند و پاهای ظریفش به بستنیفروشی برود، و او باید خیلی انعام دریافت کند. من عاشق او هستم.
آنها اخیراً کارم را کنترل کردند. رفیقی که در آن سمت مینشیند و باید ماشینها را بشمارد به موقع به من هشدار داد، و من شدیداً مواظب بودم. من مانند دیوانهها میشمردم، یک کیلومترشمار هم نمیتوانست بهتر از من بشمرد. ارشدِ آمارگیرها خودش آن سمتِ پُل ایستاد و بعد نتیجِۀ یک ساعت آمارگیریِ خود را با نتیجۀ من مقایسه کرد. من فقط یک نفر کمتر از او داشتم. معشوقِ کوچک من از آنجا گذشته بود، و من هرگز در تمام عمرم اجازه نخواهم داد که این کودکِ زیبا را در آمارِ آیندۀ دور بنشانند، این معشوقۀ کوچک من نباید ضرب شود و بخش گردد و به درصدی از هیچ و پوچ تبدیل گردد. قلبم به خون نشست وقتی بدون آنکه قادر باشم رفتنش را ببینم باید آدمها را میشمردم، و از رفیقِ آن سمتِ پُل که باید ماشینها را بشمرد خیلی سپاسگزاری کردم. هستیام بدون او میتوانست بخطر بیفتد.
ارشدِ آمارگیرها روی شانهام نواخت و گفت که من خوب کار میکنم، قابل اعتماد و وفادارم. او گفت: "در یک ساعت یک نفر را کم شمردن زیاد مهم نیست. ما در هر صورت یک درصدِ معینی را برای استهلاک در نظر میگیریم. من درخواست خواهم کرد که شما را برای شمارشِ واگنِ اسبها در نظر بگیرند."
شمردنِ واگن اسبها البته که مشکلگشاست. واگن اسبها برای خود بهاریست سوایِ بهاران دیگر. عبورِ واگنِ اسبها از روی پُل در روز حداکثر به بیست و پنج عدد میرسید. و باید هر نیم‌ساعت به نیمساعت یک بار در ذهنم نمرۀ بعدی را میانداختم، و این یعنی یک بهار!
شمردنِ واگنِ اسبها فوقالعاده خواهد بود. واگنِ اسبها بین ساعت چهار و هشت اجازۀ عبور از پُل را ندارند، و من میتوانستم پیادهروی کنم و یا به بستنیفروشی بروم، میتوانستم دختر را مدت‌ها تماشا یا شاید او را اندکی تا خانه همراهی کنم، این معشوقِ کوچولویِ نشمردهام را ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر