.X
فقط پنج دقیقه تأخیر
یا شاید هم نه؟ آیا این را امکانپذیر میدانید؟ آیا میتوانید بگوئید که این
میتواند ممکن باشد؟ چرا این زن مرد؟
آه حرفم را باور کنید، من این را کاملاً میفهمم؛ اما این پرسش هنوز باقیست
که چرا همسرم فوت کرد. او از عشق من وحشت داشت و بطور جدی از خود میپرسید: آیا باید
آن را قبول کنم یا نباید قبول کنم؟ همسرم این پرسش را نتوانست تحمل کند و مرگ را ترجیح
داد. بله، من میدانم، من این را میدانم، دیگر لازم ندارم فکر خود را درگیر آن کنم:
او به من بیش از حد قول داده بود، و این فکر که نتواند به قولش عمل کند او را به وحشت انداخت ــ
این کاملاً واضح است. در اینجا برخی انگیزههای کاملاً وحشتناک وجود دارند.
اما این پرسش ــ بخاطر چه او مرده است؟ ــ هنوز باز است. این پرسش در مغزم میکوبد
و چکش میزند. من واقعاً میتوانستم او را کاملاً راحت بگذارم، اگر همسرم واقعاً میخواست
که او را راحت بگذارم. اما او خودش هم به آن اعتقاد نداشت، جریان این بود! نه، نه،
من دروغ میگویم، اصلاً به این دلیل نبود. خیلی ساده، چون او باید با من صادق میبود؛
اگر میخواست من را دوست داشته باشدْ بنابراین باید من را با تمام قلب و وجودش دوست میداشت و نه آنطور که میتوانست یک تاجر را دوست داشته باشد. اما او بیش از حد
پاک و عفیف بود که من را آنطوری دوست داشته باشد که برای یک تاجر میتوانست کفایت کند،
بنابراین او نمیخواست من را فریب دهد، نمیخواست بجای
عشقِ کاملش فقط نیمی یا یک چهارم از آن را به من بدهد. افرادی مانند او بیش از حد صادقاند،
جریان این است! من میخواستم به او روزی یک دیدگاهِ گسترده و فراگیر تعلیم دهم، آیا
هنوز آن را به یاد دارید؟ یک فکر عجیب ...
یک چیز را مایلم بدانم: که آیا او برایم احترام قائل بود؟ من نمیدانم که آیا
او برایم احترام قائل بود یا نه؟ من فکر نمیکنم که برایم احترام قائل بوده باشد. این
اما عجیب است: در طول تمام زمستان یک بار هم به ذهنم خطور نکرد که او تحقیرم میکند!
من حتی برعکسِ آن را قبول داشتم و تا آن لحظه که او من را با حیرتِ شدیدی نگاه کردْ هنوز هم قبول داشتم. بله، با یک حیرتِ شدید. آن موقع فهمیدم که او من را حقیر میشمرد. من آن
را یک بار برای همیشه و برای تمام ابدیت درک کردم! آه، کاش مرا تحقیر میکرد، او میتوانست
حتی تمام عمر تحقیرم کند، به شرطی که فقط زنده میماند، او باید زندگی میکرد! او همین صبح زود در این اطراف قدم میزد و هنوز صحبت میکرد. من اصلاً نمیتوانم
درک کنم که او چطور توانست خود را از پنجره به بیرون پرتاب کند! چطور میتوانستم پنج
دقیقه قبل از آن انتظار این کار را داشته باشم؟ من لوکرژا را صدا میزنم. حالا به هیچ
قیمتی نمیگذارم لوکرژا از اینجا برود، به هیچ قیمتی!
کاش میتوانستیم ما هنوز همدیگر را درک کنیم. ما در زمستان نسبت به همدیگر بسیار
غریبه شده بودیم، آیا نمیتوانستیم دوباره به همدیگر عادت کنیم؟ چرا نمیتوانستیم
یک زندگیِ مشترکِ جدید داشته باشیم؟ بله من سخاوتمندم، و همسرم هم سخاوتمند بود ــ و نقطه تماس میتوانست اینجا باشد! هنوز فقط چند کلمۀ دیگر، هنوز چند روز دیگر ــ حداکثر
دو روز ــ و او میتوانست همه چیز را درک کند.
بیشتر از هرچیز این فکر من را افسرده میسازد که این فقط یک تصادف، یک تصادف
معمولی، وحشیانه و کور بود! این واقعاً آزاردهنده است! فقط پنج دقیقه، من فقط پنج دقیقه
دیر آمدم! اگر فقط پنج دقیقه زودتر برمیگشتمْ بنابراین آن لحظه مانند یک ابر میگذشت و او آن را دیگر به خاطر نمیآورد. و بالاخره میبایست زمانی همهچیز را درک کند. و
حالا ــ این اتاق خالی، و من دوباره تنها هستم. آونگ ساعت تاب میخورد و تیک تاک میکند،
هیچچیز آونگ را لمس نمیکند، هیچچیز آونگ را متأسف نمیکند. من کاملاً تنها هستم،
هیچکس را ندارم ــ این بدبختی من است!
من در اتاق مدام در حال قدم زدنم. من میدانم، من میدانم، شما اصلاً لازم نیست
آن را به من بگوئید: این به نظر شما احتمالاً مسخره میآید که من تصادف را مقصر میدانم،
که من از پنج دقیقه شکایت دارم؟ اما این خیلی واضح است! شما فقط فکرش را بکنید: همسرم
حتی چند خط از خودش باقینگذاشت، یک یادداشت با چند کلمۀ کوتاه؛ همانطور که همه کسانیکه خودکشی میکنند از خود باقیمیگذارند: "هیچکس در مرگ
من مقصر نیست".
آیا اصلاً به آن فکر نکرد که ممکن است برای لوکرژا مشکل ایجاد شود، او با
همسرم تنها بود، بنابراین میتوانست گفته شود که او همسرم را از پنجره به بیرون هل داده است! و این امکان وجود داشت که واقعاً او را به اداره پلیس ببرند، اگر تصادفاً چهار شاهد از پنجرههای
ساختمانِ کناری و از حیاط نمیدیدند که چگونه همسرم با تصویر مقدس در دست بر روی لبه
پنجره ایستاده و خود را به پائین پرتاب کرده بود. این فقط یک تصادف است که مردم این
صحنه را دیدند. نه، این فقط یک لحظه بود، لحظهای که او به خود پاسخگو نبود ... یک
فکر خارقالعادۀ ناگهانی! مگر چه اشکالی دارد که او در مقابل تصویر مقدس دعا کرده است؟
این بدان معنا نیست که او با تصمیمِ به خودکشی دعا کرده بود. کل تمام آن لحظه شاید
فقط ده دقیقه طول کشیده باشد؛ وقتی او کنار دیوار ایستاده و سرش را به دستهایش تکیه
داده بود و لبخند میزد ــ در این لحظه شاید تصمیم خود را گرفته باشد. این فکر ناگهان
در مغزش جرقه زد، سرش گیج رفت و او نتوانست مقاومت کند.
این یک سوءتفاهم آشکار بود ــ شما میتوانید آنچه را که میخواهید بگوئید. با
من میشد هنوز زندگی کرد. و شاید هم از کمخونی بود؟ شاید علت صرفاً کمخونی او بود
که انرژی زندگیاش را خسته ساخته بود؟ او در زمستان خسته شده بود، ماجرا این بود
...
من خیلی دیر آمدم!!!
چقدر او در تابوت لاغر است، چقدر بینی کوچکش نوک تیز است! مژهها مانند تیرهای
کوچک قرار دارند. چقدر عجیب سقوط کرده است ــ هیچ جای بدنش کبود نشده و هیچ عضوی نشکسته
است! فقط این یک "مشت خون". یعنی تقریباً یک قاشقدِسِرخوریِ پُر. یک لرزش
درونی. الان یک فکر عجیب به ذهنم خطور کرد: آیا امکان دفن نکردنش وجود دارد؟ زیرا
اگر او را با خود ببرند، بنابراین ... آه نه، این تقریباً ناممکن است که او را ببرند!
و اما خیلی خوب میدانم که باید او را ببرند ــ من اصلاً دیوانه نیستم، من خیالبافی
نمیکنم، برعکس: ذهن من هرگز مانند حالا چنین روشن و بیدار نبوده است. اما حالا حالم
چطور است: من دوباره در خانه تنها هستم، در هر دو اتاقم، دوباره کاملاً تنها با اشیاء
به گرو گذاشته شده. من خیالبافی میکنم، بله این هذیان است! من او را تا حد مرگ آزار
دادم، جریان این است!
حالا قوانینِ شما برای من چه اعتباری دارند؟ من چه احتیاجی به آداب و رسوم شما،
زندگی شما، دولت و دین شما دارم؟ فقط قاضیِ شما باید من را قضاوت کند، فقط من را مقابلِ دادگاهِ خود ببرید، به دادگاهِ عمومیِ خود ــ من اما همیشه خواهم گفت که هیچچیز را تأیید
نمیکنم. قاضی به من دستور خواهد داد: "ساکت شوید، افسر!" من با صدای بلند
به او پاسخ خواهم داد: "تو اصلاً این قدرت را نداری که من از تو اطاعت کنم! چرا
یک قانونِ کورِ طبیعت چیزی را شکست که برایم باارزشترین بود؟ حالا قوانین شما به چه
درد من میخورد؟ من اجتماع شما را ترک میکنم!" آه، برای من همهچیز بیاهمیت
است!
او کور است، او کور است و مُرده و نمیتواند هیچچیز بشنود! تو اصلاً نمیدانی
من با چه بهشتی تو را احاطه کرده بودم. بهشت در روح من بود، من آن را در اطراف تو کاشته
بودم! بسیار خوب، تو من را دوست نداشتی ــ این هنوز هیچ مهم نبود. همهچیز میتوانست
آنطور که تو میخواستی باقیبماند: من تو را راحت میگذاشتم. کاش با من مانند یک دوست
رفتار میکردی، کاش همهچیز را به من میگفتی ــ سپس میتوانستیم هر دو خوشحال باشیم،
بخندیم و با خوشحالی به چشمهای همدیگر نگاه کنیم. و به این ترتیب زندگی ما ادامه میافت.
و اگر عاشقِ شخص دیگری میشدی ــ این هم مورد قبولم واقع میگشت. تو میتوانستی با او
بروی و بخندی، و من از سمت دیگر خیابان میرفتم و شماها را با چشمهایم همراهی میکردم
... آه، همهچیز میتوانست مورد قبولم باشد، همهچیز، اگر او فقط یک بار دیگر چشمهایش
را میگشود! برای یک لحظه، فقط برای یک لحظه! اگر او دوباره مانند قبل به من نگاه
میکرد، مانند زمانیکه در برابرم ایستاده بود و قسم خورد که برایم همسری وفادار خواهد بود!
سپس میتوانستم همهچیز را فقط با یک نگاه به او بگویم!
ای طبیعت! ای قوانین کور! انسانها بر روی زمین تنها هستند ــ فاجعه این است!
مسافرِ قهرمان در آهنگ قدیمی روسی میپرسید. "آیا آنجا در میدان هنوز یک روح زنده
وجود دارد؟" همچنین من، فردی که قهرمان نیست، به دوردست فریاد میزنم، اما کسی
به من پاسخ نمیدهد. گفته میشود که خورشید به جهان جان میبخشد. اما فقط به خورشید
وقتی در حال طلوع کردن است نگاه کنید: آیا او یک جسد نیست؟ همهچیز مرده است. همهجا
مردهها افتادهاند. انسانها تنها هستند و در اطرافشان سکوت است ــ این زمین است!
"انسانها، همدیگر را دوست بدارید!" ــ چه کسی این را گفته است؟ این پیشنهاد
کیست؟ آونگ بدون احساس و چندشآور تاب میخورد و تیک تاک میکند. ساعت دو بامداد. کفشهای
کوچک جلوی تختش قرار دارند و انتظار او را میکشند ...نه، کاملاً جدی، وقتی فردا او
را ببرند، بعد من باید شروع به چکاری کنم؟
ــ پایان ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر