دختر مهربان. (5)


.VI
یک خاطرۀ وحشتناک
حالا این خاطرۀ وحشتناک ...
بین ساعت هفت و هشت صبح، هنگامی که اتاق از نور خورشید روشن شده بود از خواب بیدار گشتم. با سرعت و کاملاً هوشیار از خواب بیدار گشتم و فوری چشم‌هایم را گشودم. او در کنار میز ایستاده بود و هفت‌تیر را در دست داشت. او متوجه نمی‌شود که من بیدارم و او را زیر نظر دارم. ناگهان می‌بینم که او با هفت‌تیر در دست به سمت من می‌آید. من خیلی سریع چشم‌هایم را می‌بندم و وانمود می‌کنم که خوابم.
او به کنار تختخوابم می‌آید و خود را بر روی من خم می‌سازد. من هر حرکت او را می‌شنیدم؛ یک سکوت مرگبار حاکم بود، و من این سکوت را می‌شنیدم. چیزی بدنم را می‌لرزاند و من ناگهان کاملاً بر خلاف میل چشم‌ها را می‌گشایم. او مستقیم به چشم‌هایم نگاه می‌کرد و هفت‌تیر کاملاً چسبیده به شقیقه‌ام قرار داشت. نگاهمان با هم برخورد می‌کنند. ما فقط برای کسری از یک ثانیه همدیگر را نگاه کردیم. من تمام نیروی روحم را جمع کردم و خودم را مجبور ساختم چشم‌ها را ببندم و آنها را دیگر باز نکنم و خودم را اصلاً حرکت ندهم، هر اتفاقی که می‌خواست بیفتد می‌توانست بیفتد.
واقعاً این اتفاق هم می‌تواند بیفتد که یک انسانِ محکم به خواب رفته ناگهان چشم‌ها را می‌گشاید، حتی سرش را برای لحظه‌ای بالا می‌برد و به اطراف اتاق نگاه می‌کند، سپس اما سرش را دوباره روی بالش قرار می‌دهد و به خواب می‌رود، بدون آنکه بعداً این موضوع را به یاد آورد. وقتی من، بعد از آنکه نگاهمان با هم برخورد کرد و من هفت‌تیر را در کنار شقیقه‌ام احساس کردم و چشم‌هایم را ناگهان دوباره بستم و بی‌حرکت مانند یک انسانِ خوابیده آنجا دراز کشیده بودم، او می‌توانست واقعاً تصور کند که من خوابیده‌ام و هیچ چیز را ندیده‌ام، حتی بیشتر از این، او نمی‌توانست تصور کند فردی چنین ماجرائی را ببیند و بتواند در لحظه‌ای که مرگ تهدیدش می‌کند چشم‌هایش را دوباره ببندد.
بله، این کاملاً باورنکردنی بود. اما همسرم می‌توانست همچنین حقیقت را حدس بزند؛ این فکر در همان لحظه از ذهنم گذشت. چه طوفانی از افکار و احساسات در آن لحظۀ کوتاه در روحم برپا بود! زنده باد الکتریسیتۀ افکار بشری! در این صورت (من به خودم گفتم) اگر او حقیقت را حدس زده باشد و بداند که من نخوابیده‌ام، بنابراین من باید با آمادگی‌ام برای پذیرش مرگ او را خلع‌سلاح کرده باشم و انگشت او قادر به چکاندن ماشه نخواهد بود. بله تصمیم قطعیِ قبلی او می‌توانست در اثر این برداشتِ غیرمنتظره خُرد گردد. به عقیدۀ من کسی که بر لبه یک پرتگاه ایستاده است احساس می‌کند که این پرتگاه او را به خود جذب می‌کند. من اطمینان دارم بسیاری از خودکشی‌ها و قتل‌ها فقط به این خاطر رخ داده‌اند، زیرا که مجرم قبلاً هفت‌تیر را در دست داشته است. بله این هم نوع دیگری از یک چنین پرتگاهیست، یک پرتگاه با شیبی 45 درجه‌ای که باید آدم به پائین آن سُر بخورد، و چیزی آدم را مجبور می‌سازد که ماشه را بچکاند. فقط این آگاهی که من همه چیز را دیده، همه چیز را می‌دانم و در سکوت انتظار مرگ با دستان او را می‌کشمْ می‌توانست هنوز او را در این شیب تند متوقف سازد.
سکوت ادامه پیدا میکند، و ناگهان در کنار شقیقه و کنار موهایم سردیِ لمس آهن را احساس می‌کنم. من می‌خواهم به شما، مانند در مقابل خدا، اعتراف کنم: من اصلاً امیدی نداشتم، و شانس زنده ماندم یک به صد بود. چرا من مرگ را چنان آرام پذیرفتم؟ در اینجا من از شما می‌پرسم: وقتی می‌بینم فردی را که می‌پرستم هفت‌تیر را بر علیه من بلند کردهْ دیگر زندگی چه ارزشی می‌توانست هنوز برایم داشته باشد. بعلاوه من با تمام نیروی روحم احساس می‌کردم که در این لحظه میان من و او یک جنگ درگرفته بود، یک دوئل وحشتناک بر سر مرگ و زندگی، در میان او و بزدلِ دیروزی‌ای که رفقایش او را به این خاطر از هنگ اخراج کرده بودند. من این را می‌دانستم، و او هم اگر فقط حدس می‌زد که من خواب نبودم باید این را می‌دانست.
شاید من در آن لحظات این افکار را اصلا نداشتم، شاید الان فقط اینطور به نظرم می‌رسد، اما باید به ناچار اینطور رخ داده باشد.
شما دوباره از من سؤال خواهید کرد: چرا سعی نکردم او را از این جنایت بازدارم؟ بله، من دیرتر وقتی هربار با یک لرزش سرد در پشتم به این لحظه فکر می‌کردم این را هزار بار از خودم پرسیدم. اما در آن زمان روحم خود را در تاریک‌ترین ناامیدی می‌یافت: من هلاک می‌گشتم، من خودم هلاک می‌گشتم، بنابراین چطور می‌توانستم هنوز یک روح دیگر را نجات دهم؟ و چرا شما فکر می‌کنید که من بخواهم در آن زمان اصلاً یک نفر را نجات دهم؟ چه کسی می‌تواند بداند که من در آن لحظات چه احساسی داشتم؟
هوشیاری من اما بیدار بود، این هوشیاری به معنای واقعی در من می‌جوشید، ثانیه‌ها می‌گذشتند و سکوت مرگبار ادامه داشت؛ او هنوز در کنارم ایستاده و روی من خم شده بود ــ و ناگهان پرتوی از امید در من نفوذ می‌کند! من سریع چشم‌هایم را می‌گشایم. او دیگر در اتاق نبود. من بلند می‌شوم؛ من پیروز شده بودم، و همسرم برای همیشه شکست خورده بود!
من به اتاق دیگر به سمت میز چای می‌روم. سماور همیشه در پیش ما در اولین اتاق قرار داشت، همسرم عادت داشت خودش چای را در استکان بریزد. من بی‌صدا پشت میز صبحانه می‌نشینم و او استکان چای را به دستم می‌دهد. من تقریباً بعد از پنج دقیقه به همسرم نگاه می‌کنم. او به‌ طرز وحشتناکی رنگ‌پریده بود، حتی رنگ‌پریده‌تر از دیروز، و مستقیم به من نگاه می‌کرد. و ناگهان، ناگهان، وقتی متوجه می‌شود که من به او نگاه می‌کنمْ بر روی لب‌های رنگ‌پریده‌اش لبخند ضعیفی جست و خیز می‌کند و در چشم‌هایش یک پرسش نگران‌کننده به حرکت می‌افتد. بنابراین او هنوز مشکوک بود و از خود می‌پرسید: "آیا او آن را می‌داند یا آن را نمی‌داند؟ آیا او آن را دیده یا آن را ندیده است؟" من بیتفاوت به کناری نگاه می‌کردم.
بعد از صبحانه صندوق پول را قفل می‌کنم، به بازار می‌روم و یک تختخواب آهنی و یک پردینۀ اسپانیائی می‌خرم. بعد از بازگشت به خانه می‌گذارم تختخواب و پردینه را در اتاق قرار دهند.
تختخواب آهنی برای همسرم در نظر گرفته شده بود، اما من کلمه‌ای از آن به او نگفتم؛ او اما بدون کلام و توسط این تختخواب فهمید که من همه چیز را دیده و همه چیز را می‌دانم و دیگر در این مورد اجازه تردید ندارد. شب هفت‌تیر را طبق معمول روی میز قرار می‌دهم. او بی‌صدا بر روی تختخواب جدیدش دراز می‌کشد: رابطۀ زناشوئی ما از هم جدا شده بود. ــ همسرم شکست خورده اما هنوز تبرئه نشده بود. او در خواب شروع به هذیان‌گویی می‌کند، و در صبح دچار بیماری حصبه می‌گردد و بستری گشتنش شش هفته طول می‌کشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر