یک جنایت.

فصل اول
و در یک روز خوب زیبا، هنگام نهار، مادر به وانیوشکا کوشین Wanjuschka Kusin میگوید:
"وانیا، بهتره که تو به شهر بری."
وانیوشکا هیچ چیز نمیگفت، او یک سیبزمینی داغ را پوست میکند، به لبهایش شکل قیف میداد، با سر و صدای زیاد به انگشتانش فوت میکرد و ابروانش را با عصبانیت بالا و پائین میبرد.
مادر به صورت گرد و جوانانه او نگاه میکند، آه میکشد و یک بار دیگر با صدای خفهتر و محتاطانهتری میگوید:
"برات بهتره که بری، واقعاً ..."
وانیوشکا میپرسد "و بعد؟" و سیبزمینی را از یک دست به دست دیگر میدهد.
"آره، همین حالا تَبرتو بردار و برو ..."
"اونجا آدمهائی مثل من با تَبر به اندازه کافی هستن ..."
"خب، پس تو بیل ببر ... آره، حالا یخ به انبارها برده میشه ... اینجا میتونی چوب خرد کنی، اونجا چیز دیگهای برای خرد کردن پیدا میکنی ... میدونی، و اینطوری میتونی شکمتو سیر کنی. آره فقط برو، وانیا ..."
وانیوشکا برای رفتن به شهر تمایل زیادی داشت، اما او یک کلمه هم به پیرزن جواب نمیدهد. وانیوشکا در این دو هفتهای که از مرگ پدرش میگذشت آموخته بود که خود را کاملاً مانند مردی مستقل حس کند. در مراسم خاکسپاری پدر برای اولین بار مشروب مینوشد، بدون آنکه کسی او ا از این کار منع کند. و از آن زمان او در روستا میرفت، سینهاش را جلو میداد، ابروانش را با حالتی مهم و پر از نگرانی بالا میبرد و با مادرش به سبک کوتاه و بریدهای که از پدرش میشناخت صحبت میکرد ...
مادر بعد از نهار مشغول وصله کردن پالتوی خود میشود، و وانیوشکا بر روی اجاق میخزد، نیم ساعتی بدنش را کش و قوس میدهد و عاقبت از مادرش میپرسد:
"چقدر پول داری؟"
"یک روبل و شصت کوپک ..."
"شصتا رو بده به من ..."
"پولو برای چی لازم داری؟"
"برای سفر."
"تو میری؟"
"من باید برم ..."
"بسار خوب ... برو، وانیوشکا ... و کی میخوای بری؟"
"فردا."
با شروع سپیده دم مادر برایش توسط تصویر مقدس مرد خدا نیکولای Nikolai در قاب مسی دعای خیر میکند.
وانیوشکا تنبلانه تعظیم میکند، تبرش را در کمربند قرار میدهد، کلاهش را تا گوشها پائین میکشد، دستهایش را که در دستکش بزرگی قرار داده بود به رانهایش میکوبد و میگوید:
"خب من میرم! خدانگهدار ..."
"وانیا، خدا حفظت کنه! فقط از خودت در برابر مردم شهر مراقبت کن ... مواظب باش ــ اونا باهوشند. و ودکا ننوش ... مراقب خودت باش!"
وانیا میگوید: "باشه" و کلاهش را سریع روی یک گوشش پائین میکشد و پا به خیابان میگذارد.
هوا هنوز تاریک بود. او هنوز ده قدم هم از کلبه دور نشده بود، اما وقتی خود را به سمت صدای مادرش که کنار درب ایستاده بود میچرخاند دیگر نمیتوانست او را در تاریکی ببیند و فقط کلمات مادرش را که در سکوت شب بطور عجیبی بلند به گوش میرسیدند میشنید.
"وانیا، ودکا میتونه آدمو از بین ببره ... و از خودت در برابر زنها در شهر مراقبت کن ... آدم میتونه خیلی آسون به بیماری بدی مبتلا بشه ..."
وانیوشکا با صدای بلند میگوید: "خدانگهدار!"
و در این وقت ناگهان قلبش به درد میآید، زیرا او باید از مادر دور میگشت، از دهکدهاش، از کلبه مخروبهاش. او متوقف میشود و گوش میسپارد ... اما همه چیز دوباره ساکت بود، ــ مادر به داخل کلبه رفته بود. او آهی میکشد، سپس در امتداد تاریکی بیحرکت و بیصدائی که هنوز خبری از گرگ و میش هوا در آن نبود گام برمیدارد ...
هنگامیکه او از مزارع میگذشت به این میاندیشید که شاید در شهر مؤفق شود و بتواند مبلغ زیبائی پول کسب کند، سپس در فصل بهار به خانه بازگردد و با واسیلیسا شاموف Wassilissa Schamoff ازدواج کند. و او واسیلیسا را در برابر خود میدید، گرد، قوی، پاکیزه ... اما شاید بتواند همچنین کاری به عنوان خدمتکار خانه یک تاجر ثروتمند پیدا کند و بعد البته با واسیلیسا ازدواج نخواهد کرد، بلکه با یکی از این دخترهای شهری. به این نحو به سمت شهر میرفت و در پشت سر او آسمان مشتعل بود، سایههای متراکم اطراف به تدریج ناپدید میگشتند و بر روی برف پرتوهای زرد کمرنگ آفتاب زمستانی قرار داشتند. برف در زیر پاهایش با صدای بلندتر و خندهدارتری خرد میگشت، وانیوشکا مشغول خواندن ترانهای میگردد. سه سکه بیستتائی در جیبش طین میانداختند و توسط صدای آهنگشان افکار و رویای آینده به آرامی در سرش شنا میکردند.
راه رفتن بر روی برف خوب پیش میرفت، برف در جاده لغزان بود و در زیر پا گلوله نمیگشت، هوای سرد یخبندان در عمق سینه جاری میگشت و آن را از احساس نشاط پر میساخت، و فاصله دور آبی رنگ خوب و دوستانه دراز کشیده بود و اغوا و اشاره میکرد. چند نفری که اینجا و آنجا با او برخورد میکردند ایوان را خوب و دوستانه نگاه میکردند. یخ از سبیل هنوز به زحمت قابل رویت وانیوشکا آویزان بود، و پسر جوان لب بالائیاش را جلو داده بود و با خوشی با چشمانی چپ شده به آن نگاه میکرد ــ سبیل به نظرش بلند و زیبا میآمد ... یک کلاغ بزرگ و مانند ذغال سیاه با وقار از پهلو در میان برف قدم میزد. وایوشکا سوت میزند. اما پرنده سیاه فقط با یک چشم به سمت او چشمک می‏زند و حتی اُردکوار خود را به جاده نزدیکتر میسازد. در این وقت ایوان دستکشهایش را به هم میکوبد، طوریکه صدائی مانند شلیک گلوله بلند میشود، اما این هم هیچ ترسی در پرنده ایجاد نمیکند ...
کوشین آهسته و نامفهوم میگوید: "شیطان!" و گامهایش را سریعتر برمیدارد.
حدود ظهر، وقتی او نیمی از مسیر را پشت سر گذارده بود توفانی از برف در مزارع درمیگیرد. ابرهای سبک و شفاف گاهی اینجا و گاهی آنجا از توده برف جدا می‌گشتند، به پرواز میآمدند و پس از برخورد با یکدیگر بصورت غبار سفید سردی میباریدند. گاهی درست در برابر پاهای ایوان دانههای برف به هوا بلند میگشتند، طوریکه انگار بخواهند مانع از پیشروی پسر جوان گردند؛ و بعد باد به پشت او میکوبید، طوریکه انگار میخواست او را به پیشروی وادارد. دوردست در ابرهای تاریک ناپدید میگردد، باد زوزه میکشید و بر بالای زمین میراند و رد پاها را پراکنده میساخت، و در مسیر جاده در پرواز بود و صدای زوزه گسترده و غمگینش شنیده میگشت. انسانها و اسبهائی که از روبروی باد میآمدند، ظاهر میگشتند و مانند سنگی در آب ناپدید میگشتند. وانیوشکا چشمهایش را میبندد و در تاریکی از میان سر و صدا و آهنگ غمگین طوفان برف به رفتن ادامه میدهد، تخت کفشش سنگین شده بود ... تلو تلو خوران برفها را با پاهایش گلوله میساخت و با عصبانیت به مادرش میاندیشید:
"او در جای گرم نشسته ... و من، من میتونم ..."
اما بعد او چنان خسته گشت که دیگر به هیچ چیز نمیاندیشید و فقط آرزو داشت که در اسرع وقت به شهر برسد، در یک اتاق گرم استراحت کند و یک استکان چای گرم بنوشد. او مانند یک گاو نر با پشتی خمیده و سری آویزان میرفت و متوجه هیچ چیز در اطراف خود نمیگشت، تا اینکه عاقبت از میان غرش طوفان برف زوزه محزون آژیر یک کارخاه را میشنود. در این هنگام او متوقف میشود، خود را راست میسازد و نفس عمیقی میکشد. و بعد پولش را از جیب خارج میسازد و آنها را برای اینکه سر و صدایشان مردم شهری را به وسوسه نیندازد در دهان میان گونه و دندانها قرار میدهد ...
شهر از میان حجاب خاکستری برف مانند ابر سنگینی که خود را بر روی زمین نشانده باشد به نظر میآمد. ناقوس برای عبادت شامگاهی به صدا میآید. باد آهنگ پر سر و صدای ناقوس را حمل میکرد و ترانه مسین را میگستراند، وانیوشکا کلاهش را از سر برمیدارد، بر سینهاش صلیبی میکشد و زمزمه کنان میگوید:
"پس ما در اینجا سعادتمند خواهیم گشت ..."

فصل دوم
هنگامیکه وانیوشکا وارد میخانه میگردد، هوای مرطوب ضخیمی به صورتش ضربه میزند و مانند حوله مرطوب و گرمی احساس سوزش سرما را از گونههایش پاک میکند. در زیر سقف کوتاه گنبدی شکل دود آبی سوزانی میرقصید و چشم را دندان میزد؛ بوی ودکا، تنباکو  و چربی سوخته بینی را میسوزاند؛ سر و صدا و رفت و آمد در میخانه چیزی تیره و کسلکننده داشت و سر وانیوشکا از همه این چیزها به دوران مطبوعی میافتد. او آهسته از میان میزها عبور میکرد و محل کوچکی میجست، اما میزی نمییافت. همه جا درشکهچیها با چهرههای سرخ نشسته بودند، پیشهوران مست و نیمه لخت؛ اقسام ارازل با لباسهای ژنده و با چشمان عبوس و کنجکاو دزدانه به ایوان نگاه میکردند. یکی، جوانی لاغر و بلند قد با سبیلی شبیه به سبیل  روباه به او چشمکی میزند، دستش را به سمت او دراز میکند و میگوید:
"سلام، بی دست و پا! رد شو ..."
وانیوشکا روی از او برمیگرداند و شانهاش یک زن کوچک تقریباً فربه و جوان را لمس میکند. زن چهرهای سرخ شعلهور و ابروهای سیاه به بزرگی یک سبیل داشت.
زن با صدای گرفتهای فریاد میزند: "مواظب باش، احمق!"
در گوشهای از میخانه که نزدیک درب ورودی قرار داشت، در زیر لامپ کنار تصویر مقدس و در کنار میزی فقط یک نفر نشسته بود. وانیوشکا به سمت او میرود.
"صندلی خالیه؟"
"دائماً!"
کوشین خود را بر روی یکی از صندلیها مینشاند، یقه شنلش را باز میکند و میگوید:
"آره، اینجا خیلی پُره!"
"اینجا هیچوقت خالی نیست ..."
"تو از روستائی؟"
"آره ..."
"کار میکنی؟"
"فکر کنم ..."
"نمیشه اینجا خوب پول بدست آورد ..."
"اوه؟ هیچ چیز. من حالا سه هفته میشه که اینجا هستم ..."
"هیچ کاری وجود نداره؟"
"هیچ چیز. آدم میتونه سقط بشه!"
گارسون مانند یک مارمولک به سرعت از کنار میز میگذرد.
وانیوشکا پشت سر او بلند داد میزند: "من یه چائی میل دارم" و شروع به تفتیش فرد مقابلش میکند. او جوانی بیست و پنج ساله بود، با جلیقه چرب و ژنده با آستر پنبهای که زمانی به یک زن تعلق داشت. او انسانی بلند قد و لاغر بود و پشت میز طوری خمیده نشسته بود که انگار میخواهد چهره عمیقاً آبلهگونش را که نه دارای سبیل بود و نه ابرو از مردم پنهان سازد. گاهی سر با تیغ تراشیدهاش را با یک حرکت سریع و خشن گردن به بالا میآورد و کوشین را با چشمان بزرگ خاکستری بیقرار تفتیش میکرد، طوریکه انگار میخواهد چیزی را تحقیق کند. و وقتی متوجه میشود که فرد مقابلش هم گهگاهی او را با دقت نگاه میکند با لبان نازکش لبخند میزند و نیمه بلند میگوید:
"من یک پالتو و کلاه داشتم اما فروختمشون. اما چکمهها هنوز باقی موندن ..."
او یک پای دراز پوشیده شده با چکمه چرمی محکمی را از زیر میز بیرون میکشد و ادامه میدهد:
"اینا هم بزودی به فروش میرسن ... من اونا رو با پول خرد عوض میکنم ..."
وانیوشکا دلش برای غریبه میسوزد، و او نگران به این میاندیشد که ممکن است وضع خود او هم چنین شود.
او میگوید: "اما شاید، یک طوری ..."
"آدم چکار میتونه بکنه! اینجا افرادی مثل ما عین برگ زرد تو پائیز وجود دارن ... فقط آدما رو نگاه کن! و هر نفر میخواد چیزی برای خوردن داشته باشه ..."
وانیوشکا پیشنهاد میکند: "با هم یه چائی بنوشیم؟"
"ممنون! خیلی ممنون ... من به اندازه کافی چائی نوشیدم ... اما در پایان شاید یه ودکا ..."
و او آه سنگینی میکشد.
وانیوشکا با زبان پولها را در دهانش لمس میکند، لحظهای میاندیشد و سپس به گارسون اشاره میکند و با چهره مهمی میگوید:
"یک نیمبطری بیار ... دو تا گیلاس ..."
جوان آبلهرو با خوشحالی لبخند میزند، اما حرفی نمیزند.
وانیوشکا میپرسد: "شبا کجا میخوابی؟"
"اینجا، همین نزدیکی ... برای سه کوپک ... و تو؟"
"من تازه رسیدم ..."
"آره! خب! هر دو به اونجا میریم."
"باشه!"
"خب، این هم از جای خواب! اسمت چیه؟"
"ایوان کوشین ..."
"و من یرمه سالاکین Jeremé Salakin ..."
آنها در سکوت و با لبخند به یکدیگر نگاه میکنند. و هنگامیکه گارسون ودکا را میآورد و وانیوشکا گیلاس سالاکین را پر میسازد، سالاکین از جا برمیخیزد، گیلاسش را بلند میکند، به سمت کوشین نگاه میدارد و میگوید:
"به دوستی خوبی که از امروز شروع میشه مینوشیم!"
وانیوشکا از چنین سخنرانی فوقالعاده خوشش میآید. او ودکایش را به سرعت مینوشد، آروغی میزند و با خوشحالی میگوید:
"دو نفری کار آسونتر پیش میره!"
"البته!"
وانیوشکا میگوید: "من اصلاً برای اولین بار برای کار کردن به شهر اومدم ... البته به مغازهها اومده بودم! اما بخاطر زندگی در اینجا برای اولین بار" و گیلاسها را دوباره پر میسازد.
"منم همینطور ... من همیشه روی زمین مزارع کار میکردم. اما اونجا با مدیر دعوام شد، و منو بیرون کرد ... سگ، روباه قرمز!"
"و پدر من تازگی فوت کرد. حالا من خودم بالغم ..."
در کنار آنها در کنار یک میز دو درشکهچی نشسته بودند که از سر تا پایشان چیز سفید رنگی پاشیده شده بود. آنها با سر و صدا با هم مشاجره میکردند، و یکی از آن دو ــ یک مرد غولآسا و مسن ــ حالا با مشت بر روی میز میکوبد و فریاد میزند:
"آره، هرچی سرش اومد کاملاً حقش بود!"
مرد دیگر، یک مرد ریش سیاه با زخمی بر پیشانی میپرسد: "چرا؟"
"چرا؟ ... حالا میبینه! چه کارگری بود؟ کارگری درست ــ البته ــ اونها آردن، خمیرن، نون خدا! اما کسائیکه که نمیتونن کارشونو انجام بدن، اونا مثل علف هرزه هستن ... باید قطع بشن! ... خوراک دام هستن ... بدرد چیز دیگهای نمیخورن ..."
مرد ریش سیاه میگوید: "همه یکسان سزاوار همدردین."
سالاکین به آنچه آن دو رد و بدل میکردند گوش میداد، و حالا میگوید:
"این حقیقت نداره..."
"چی حقیقت نداره؟"
"جریان همدردی. فقط منو در نظر بگیر ... مدیر ماتوه ایوانتچ Matwé Iwanytsch ــ اون دشمن منه ... به چه خاطر فقط به من گیر داده بود؟ من دو سال کار کردم ... هر چیزی که به کار مربوط میشد انجام دادم ... ناگهان با من بد میشه، من باید آشپز ماریا Marja رو ... و چنین چیزائی! و بعد ــ اخراج ... همیشه من ... اخراج ــ ماریا رفته بود! برو پیداش کن! و ناگهان: اسباباتو جمع کن! من به تو نیاز ندارم! ... این یعنی چی؟ او به من نیاز نداره ... اما من  به خودم خیلی نیاز دارم، اما خیلی ... من باید زندگی کنم! میبینی ــ آیا میتونم با اون همدردی کنم، با مدیر؟"
سالاکین مدتی سکوت میکند و سپس با اعتقاد عمیقی میگوید:
"من فقط میتونم با خودم همدردی کنم و نه با هیچکس دیگه!"
وانیوشکا میگوید: "الـبـته!"
آن دو پس از نوشیدن سومین گیلاس آرنجهایشان را روی میز تکیه میدهند، سر کنار سر، تحریک گشته توسط ودکا و هیاهو. و سالاکین شروع میکند برای وانیوشکا طولانی، بی ربط و آتشین از زندگیش تعریف کردن.
او میگوید: "من یک بچه سر راهیم! من باید زندگیمو بعنوان مجازات بخاطر گناه مادرم بگذرونم ..."
وانیوشکا به صورت آبلهگون و هیجانزده دوستش نگاه میکند و سرش را برای او با تأکید تکان میدهد و از این کار جهان در سرش به شدت به چرخش میافتد.
سالاکین با یک حرکت مأیوسانه و بیاعتنا دست میگوید: "وانیا! یک نیمبطری دیگه سفارش بده!"
وانیوشکا جواب پاسخ میدهد:
"ماـنعـی نداـرـه! ..."

فصل سوم
وقتی وانیوشکا از خوب بیدار میشود خود را بر روی یک تختخواب سفری در یک زیرزمین تاریک که طاق گنبدیاش مانند صورت سالاکین دارای فرورفتگیهای فراوانی بود دراز کشیده مییابد. او با زبان در دهانش به جستجو میپردازد ــ در آنجا بجز بزاق تلخ و تند هیچ پولی نبود. وانیوشکا آه عمیقی میکشد و به اطراف نگاه میکند.
تمام زیرزمین با تختخوابهای کم ارتفاع سفری پر شده بود، و بر روی آنها انواع هیبتهای ژنده و تاریک انسان مانند انبوه کثافت قرار داشتند. بعضیها بیدار بودند و با حرکات کُند از روی تختخواب سفری بر روی کف خاکی پائین میآمدند، دیگران هنوز در خواب بودند. صدای نه چندان بلند یک گفتگوی چند نفره خود را با خر و پف افراد در خواب مخلوط میساخت؛ از یکجائی صدای شر شر آب میآمد. هیبتهای ژنده انسانی در سپیده دم خاکستری صبح به ابرهای باریک در آسمان پائیزی شباهت داشتند.
"بیداری؟"     
سالاکین در کنار وانیوشکا ایستاده بود. صورتش قرمز بود، او باید صورتش را همین حالا با آب سرد شسته باشد. او یک نوع قوطی مسی حاوی تعداد زیادی چرخهای کوچک ساعت در دست داشت و به نظر میرسید که با یک چشم چرخها را زیر نظر دارد و با چشم دیگر با لبخند به وانیوشکا نگاه میکند. 
کوشین میگوید: "ما دیروز ماهرانه ..." و به صورت دوستش سرزنشگرانه نگاه میکرد.
سالاکین با لحن بسیار خرسندی میگوید: "کار درستی بود، روده رو کمی سیراب کردیم ..."
"تمام پولم را حیف و میل کردم ..."
"مهم نیست! ما مؤفق میشیم ..."
"آره، تو وضعت خوبه ..."
"نگران نباش ... من هفده کوپک دارم، و بعد چکمههامو میفروشم ... ما مؤفق میشیم!"
وانیوشکا با نگاهی مشکوک به صورت دوستش میگوید: "آره، اما چطور؟ ..." و وقتی سالاکین سکوت میکند ادامه میدهد:
"تو باید حالا ... تو باید به من کمک کنی ... من پولمو با تو خرج ودکا کردم، بنابراین تو باید ..."
"درست میگی! آدم چی میتونه بگه ...؟ درد مشترک، شادی مشترک ... ما آدمای ثروتمندی نیستیم، ما در تقسیم کردن با هم دعوا نمیکنیم ... مبلغ کمی برای تقسیم کردن داریم!"
نگاه و لحن صدای او وانیوشکا را آرام میسازد و حالا از سالاکین سؤال میکند:
"چی تو دستت نگه داشتی؟"
"حدس بزن!"
کوشین به اطراف نگاه میکند و نیمه بلند میپرسد:
"این برای درست کردن پول تقلبیه، درسته؟"
سالاکین خندهکنان میگوید: "پسر دیوونه! تو هم چه ایدههائی داری! و جریان پول تقلبی رو از کجا میشناسی؟"
"من اینو میدونم! یک کشاورز هفت کارخونه کشتیسازی روستای ما رو اداره میکرد، اون هم چنین کاری میکرد."
"خب؟ و؟"
"هیچ چی. اونو به سیبیری فرستادن."
سالاکین به فکر فرو میرود، برای لحظهای سکوت میکند، قوطی مسی را میان انگشتانش میچرخاند و با کشیدن آهی میگوید:
"آره، آدم برای چنین چیزی به تبعید فرستاده میشه ..."
وانیوشکا آهسته میپرسد: "پس قوطی چنین چیزیه؟" و با سر به سمت قوطی اشاره میکند.
ـه! این قسمت داخلی یه ساعته ... بلند شو، بریم چائی بنوشیم!" ...
وانیوشکا از تختخواب سفریش به پائین میخزد، با دستها مویش را صاف میکند و میگوید:
"خب بریم!"
اما قوطی مسی حس کنجکاویش را تحریک و در درونش چیزی مانند وحشت از آن ایجاد کرده بود. و وقتی میبیند که چگونه سالاکین آن را در جیبش قرار میدهد از او میپرسد:
"از کجا آوردیش؟"
"در بازار دستفروشها خریدم، وقتیکه پالتومو معامله میکردم، هفتاد کوپک براش پرداختم ..."
وانیوشکا در ادامه میپرسد: "اما میخوای باهاش چکار کنی؟"
سالاکین خم گشته تا کنار گوش او مرموزانه شروع به گفتن میکند: "ببین، مدتها بود که میخواستم بفهمم چنین ساعتی از کجا وقت رو میدونه که ظهرها فوری دوازده ضربه میزنه؟ ... این چطور ممکنه؟ این فقط یک مس سادهست، اما اینطور ساخته شده که میدونه ساعت چند میتونه باشه ... یک انسان میتونه اینو توسط خورشید ببینه، گاو عزیز، خب، اون که اصلاً هیچ چیز نمیفهمه ... و فقط همینطور برای خودش زندگی میکنه! اما اینجا ــ این چرخهای کوچیک ... مس ..."
سر وانیوشکا به درد آمده بود. او در کنار دوستش میرفت، به صحبتهای مبهم او گوش میکرد و افکار سنگینی در ذهنش میرقصیدند. سالاکین پس از فروش کفشهایش چه خواهد کرد؟ ... آیا او حداقل نیمی از پول ودکا را به او پس خواهد داد یا نه؟ و با نگاهی خیره به چشمهای سالاکین میپرسد:
"کی میری چکمههاتو بفروشی؟"
"خب، اول چائی بنوشیم، بعد میریم ... آهان، من در باره ساعتها خیلی فکر کردم. من از آدمای زیادی سؤال کردم ... از آدمای باهوش ... یکی اینطور میگفت، دیگری اونطور ... آدم نمیتونه اینو درک کنه!"
وانیوشکا کنجکاوانه میپرسد: "آره، اما برای چی میخوای اینو بدونی؟"
"این خیلی جالبه! که چطور کار میکنه؟ آدم زندهست و راه میره ... این کار برای آدم خیلی آسونه ..."
سالاکین آنقدر زیاد و گرم از راز و رمز ساعت صحبت میکرد که وانیوشکا از شور و شوق دوستش بی‌ارده تحت تأثیر قرار میگیرد و حتی خودش شروع به خلق فرضیاتی که ساعتها از کجا زمان را میدانند میکند. و در حالیکه آن دو دوست چایشان را مینوشیدند با سرسختی و متعصبانه در باره ساعت مشاجره میکردند.
سپس آنها برای فروختن چکمه میروند و آن را به دو روبل و چهل کوپک میفروشند. سالاکین بخاطر تعیین قیمت پائین برای چکمهها بسیار غمگین بود. و بلافاصله همانجا در بازار دستفروشها وانیوشکا را به سالن غذاخوری مستمندان دعوت میکند و از اندوه فراوان یک روبل کامل را سریع خرج میکند. و وقتی آنها هر دو در اواخر شب تلو تلو خوران و در حال گفتگو با صدای بلند به سمت محل خوابشان میرفتند، در جیبهای سالاکین فقط چهار عدد سکه پنج کوپکی سر و صدا میکردند. وانیوشکا زیر بازوی او را میگیرد، با شانه به او فشار میآورد و با خوشی میگوید: 
"برادر عزیزم! من دوستت دارم ... مثل یک برادر تنی! به خدا قسم! تو روح یکی از ... آه چی میگم ... منو با پوست و مو قبول کن! آره، واقعاً! به خدا قسم! اگه مایلی سوار کوهانم شو ... من حملت میکنم! ..."
ساکالین نامفهوم میگوید: "پسر دیـوونه! مهم نیست! ما مؤفق میشیم! ما فردا میریم ... ما وسائل داخل ساعتو معامله میکنیم ... به جهنم! دیگه چی؟"
وانیوشکا با یک حرکت بیاعتناء دست فریاد میکشد: "هیچ چی!" و شروع میکند با صدای نازکی به آواز خواندن:
"من زشت و کاملاً فقیر."
سالاکین توقف میکند و همآواز میشود:
"جاـمهام بد است."
و خود را محکم در آغوش میگیرند و با صدای وحشی شروع به خواندن میکنند:
"و کسی مایل نیست منو به زنی بگیره، ــ
از من خواستگاری کنید!"
سالاکین کاملاً غافلگیرانه آواز خواندنش را قطع میکند و میگوید: "و ماتوه، این لاشخور مو قرمز ... اون منو خواهد شناخت!" و بازوانش را بلند میکند و با مشت در هوای خالی تهدید میکند.

فصل چهارم
دو هفته میگذرد.
یک شب دو دوست گرسنه و عصبانی کنار هم بر روی تختخوابهای سفریشان در محل خواب دراز کشیده بودند، و وانیوشکا آهسته سالاکین را اتهام باران میکرد:
"فقط تو مقصری! ــ اگه تو نبودی من تا حالا جائی کاری داشتم! ..."
سالاکین کوتاه و خلاصه به دوستش پیشنهاد میدهد: "برو به جهنم! ... "
"خفه شو! من حقیقتو میگم ... حالا باید چکار کنم؟ باید از گرسنگی بمیرم؟"
"برو با یه زن آرامی Aramäerin ازدواج کن ... بعد میتونی به اندازه کافی غذا بخوری ... بزدل! ..."
"تو برگ درخت خور، تو پوزه معیوب ..."
این برای اولین بار نبود که آنها اینطور با هم حرف میزدند.
آنها در روز فقط با لباس اندکی و آبی گشته از سرما در خیابانها ول میگشتد، اما به ندرت درآمدی کسب میکردند. آنها هیزم خرد میکردند یا در حیاط خانهها یخهای کثیف را میشکستند، و وقتی برای این کارها یک بیست کوپکی بدست میآوردند پول فوری به میخانه برده میگشت. گاهی زنی در بازار اجازه میداد که وانیوشکا سبد خریدش را که پر از گوشت و سبزی بود یک ساعت تمام پشت سر او حمل کند و برای این کار به او یک پنج کوپکی میداد. و وانیوشکا که از گرسنگی شکم درد داشت همیشه احساس میکرد که از این زن متنفر است، اما او برای آشکار ساختن این احساس بزرگترین ترس را داشت، و با کمال احترام در برابرش رفتار میکرد و همه چیزهائی که در سبدش قرار داشتند و احساس گرسنگی او را تحریک میکردند برایش کاملاً بیتفاوت بودند.
گاهی هم وانیوشکا با احتیاط، طوریکه پلیس متوجه نشود صدقه درخواست میکرد، و سالاکین گهگاهی مؤفق میگشت یک قطعه گوشت، یک تکه کره با یک کلم بدزدد. وانیوشکا همیشه از ترس میلرزید و به رفیقش میگفت:
"بالاخره تو منو به تباهی میکشی! ما بالاخره به زندون میافتیم ..."
و سالاکین خیلی آرام پاسخ میداد: "ما تو زندون لباس و غذا بدست میاریم، آیا مگه تقصیر منه که دزدی راحتتر از کار پیدا کردنه؟"
آنها امروز با زحمت شش کوپک برای محل خواب گدائی کردند، و سالاکین از جائی یک قطعه شیرینی و یک دسته هویج دزدید، آنها بجز این در تمام روز چیز دیگری برای خوردن نداشتند. گرسنگی رودهشان را به آتش کشیده بود و اجازه خوابیدن به آنها نمیداد و خشمگینشان میساخت.
سالاکین با عصبانیت میپرسد: "و چقدر برای تو پول دور ریختم؟ تو چیزی بیشتر از یه شنل و یه تبر نداشتی ..."
"و شصت کوپک؟ تو اینو کاملاً فراموش کردی؟"
آنها مانند دو سگ شرور دندان قروچه میکردند، و وانیوشکا ظاهراً به اشتباه با آرنج دو ضربه به دنده سالاکین میزند. اما کاملاً آشکار بود که نمیخواهد با او ستیزه کند، او در این مدت به سالاکین عادت کرده بود و به خوبی میدانست که بدون او وضعش بدتر خواهد گشت.
کاملاً تنها در شهر وحشتناک است! و چنین ژنده و نیمه لخت به روستا بازگشتن ــ او از مادرش و بیش از هر چیز از دختر خجالت میکشید ــ. آری، و همچنین سالاکین هر وقت وانیوشکا از بازگشت به خانه میگفت او را مسخره میکرد.
او خشمگین میگفت: "برو فقط، خب برو! مادرت خیلی خوشحال میشه ... چقدر پسانداز کردی ــ عالی! لباسها مثل لباسهای یه آقا ...!"
و از این گذشته یک امید نامشخص مؤفق گشتن وانیوشکا را از بازگشت به خانه بازمیداشت. گاهی تصور میکرد مرد ثرتمندی با او همدردی و او را بعنوان کارگر استخدام خواهد کرد، گاهی فکر میکرد سالاکین میتواند عاقبت راهی برای خروج از این وضعیت دشوار و گرسنگی پیدا کند. و این امید به مهارت رفیقش را خود سالاکین آبیاری میکرد که اغلب میگفت:
"هیچ مهم نیست! وضع بهتر میشه، فقط صبر کن ... ما مؤفق میشیم! ..."
و او این را با محکمترین ایمان میگفت و در این حال با نگاه تیزی به وانیوشکا بطور کاملاً مخصوصی نگاه میکرد. و سپس به نظر وانیوشکا چنین میرسید که انگار باید رفیقش یک راه برای بیرون آمدن از این وضع بشناسد.
و با این وجود در این شب همانطور که در کنار هم قرار داشتند فکر میکرد:
اگه یه آجر از سقف بالای سرمون جدا میشد و روی جمجمه سالاکین سقوط میکرد خیلی خوب میشد. و او به این فکر میکرد که چطور به تازگی، در نیمه شب، یک فریاد وحشی همه آنها را از ترس بیدار ساخته بود، و او به صورت پوشیده شده از خون تاریکی که توسط سقوط آجر از سقف محل خواب خرد شده بود فکر میکرد.
سالاکین غرو لند کنان میگوید: "یک تپه پول، شصت کوپک تو ... آه اگه فقط تو ..."
"اگه من چی ...؟"
"اگه تو کمی بیشتر جسارت داشتی ...!"
"به چه خاطر؟"
"آه، هیچی ..."
وانیوشکا لحظهای فکر میکند و سپس میگوید:
"تو کاری بلد نیستی ... یه پوزه بزرگ داری و دیگه هیچی ..."
"کی؟ من؟"
"آره تو!"
"خب! اگه من به تو میگفتم ..."
"خب، چی؟ تصور کن منم جسارت داشتم ... خب، بعد چی میشد؟"
"بعد ...؟"
"خب؟"
"من بهت میگم!"
"خب بگو!"
"من بهت میگم، اما ..."
وانیوشکا با اعتقاد راسخ میغرد: "تو هیچی نمیدونی!"
سالاکین خود را بر روی تختخواب سفریش ناآرام میجنباند، و وانیوشکا پشتش را به او میکند و مأیوسانه، غمگین و با آه بلندی زمزمه میکند:
"آه خدای مهربون ...  کاش یک تکه نان خشک داشتم ..." و چند دقیقهای ساکت دراز کشیده باقی میماند. سپس سالاکین مینشیند، سرش را روی او خم میکند، لبهایش را تقریباً کنار گوش او قرار میدهد و با صدای به سختی قابل شنیدن میگوید:
"ایوان! گوش کن ... با من بیا!"
وانیوشکا هم با صدای به سختی قابل شنیدن میپرسد: "کجا؟"
"به بوریسووو Borissowo ..."
"به کجا؟"
"من تو راه بهت میگم."
"همین حالا بگو."
"با من بیا! من به تو میگم ... ما میریم و ... به ماتوه ایوانتچ دستبرد میزنیم. ــ به خدا قسم!"
وانیوشکا ترسان و عصبانی میگوید: "برو گمشو!"
اما سالاکین خود را سنگین روی او قرار میدهد و در گوشش زمزمه میکند:
"گوش کن ... کار خیلی راحتیه. ما به اونجا میریم، کاری رو که باید بکنیم انجام میدیم، و ــ دوباره به اینجا برمیگردیم! چه کسی متوجه غیبت ما میشه؟ من اونجا همه چیز رو میشناسم، همه راهای فرار رو. ــ همینطور میدونم که پولش کجاست ... و وسائل نقره داره ... قاشق، پیاله، خیلی زیاد، تو کمد شیشهای."
نفسهای داغ سالاکین گونههای وانیوشکا را میسوزاند و وحشت در قلبش را ذوب میکند. اما او دوباره برای چندمین بار آهسته میگوید:
"خودتو از روی من بلند کن، شیطان!"
"آه بیا، بعد تو میبینی ... و ما بعد چه زندگیای میکنیم ... فکرشو بکن! یه عمل سریع ــ و ما سیر هستیم، لباس و کفش داریم ..."
وانیوشکا سکوت کرده بود، اما سالاکین یک کلمه داغ و متقاعد کننده بعد از کلمه دیگر در گوش و مغزش میدمید.
و عاقبت وانیوشکا میپرسد:
"و اون پول زیادی اونجا داره؟"

فصل پنجم
آنها صبح زود سه روز پس از این گفتگو، شانه به شانه در امتداد جاده میرفتند، و سالاکین سرزنده در حالیکه به چشمان رفیقش نگاه میکرد میگوید:
"میفهمی ــ قبل از هرچیز انبار غله رو آتش میزنیم ... و وقتی انبار میسوزه، ــ بعد همه به طرف آتش میدون، و اون هم همینطور ــ ماتوه ... اون به اونجا میدوه، و ما ــ به خونهش! و خیلی راحت خونه رو تخلیه میکنیم ..."
و وانیوشکا متفکرانه میپرسد: "و اگه اونا از ما سؤال بکنن؟"
سالاکین میگوید: "چنین چیزی وجود نداره! کی باید از ما سؤال کنه؟"
و با لحنی جدی قاطعانه اضافه میکند:
"اونا باید آتشو خاموش کنن، نه اینکه دزدا رو دستگیر کنن! فهمیدی؟"
وانیوشکا به نشانه توافق سرش را تکان میدهد.
اوایل ماه مارس بود. برف کرکی نرمی در قطرات سنگین از آسمان غیر قابل دید رو به پائین در نوسان بود و به سرعت رد پاهای مردمی را که در امتداد جاده از میان دو ردیف درخت غوش با شاخههای شکسته میرفتند پر میساخت.
وانیوشکا با کشیدن آهی سنگین میگوید: "آه، اگه فقط مؤفق بشیم!"
سالاکین با اعتماد به نفس به او اطمینان میدهد: "تو میبینی که چطور مؤفق میشیم."
"خدا برسونه! یعنی، اگه این کار با مؤفقیت انجام بشه ... بخدا قسم! هرگز دوباره دست به چنین کاری نمیزنم! ..."
آن دو سریع میرفتند، زیرا که لباسهای اندکی بر تن داشتند ــ سالاکین در پیراهن زنانهاش که سوراخهای زیادی داشت و از میانشان پنبه کثیف به بیرون زده بود، پاهایش درون کفش بزرگ نمدی صدا میداد و بر روی سرش یک کلاه قدیمی خاکستری کشیده بود. وانیوشکا بجای شنلش یک ژاکت پارچهای خاکستری پوشیده بود، اما آستین دست راست ژاکت خدا میداند که چرا سیاه بود. وانیوشکا با کفش حصیریاش، با کلاه لبه پارهاش و با طنابی که بعنوان کمربند به دور کمر بسته بود بیشتر شبیه به کارگر ضایعی دیده میگشت و نه یک کشاورز.
سالاکین یک روز قبل مؤفق شده بود در جائی یک قابلمه مسی و یک اتو بدزدد که بعد آنها را هشتاد کوپک در یک مغازه آهنپاره فروشی معامله کرد. و حالا یک نیم روبلی در جیب داشت.
سالاکین میگوید: "اگه در بین راه به کسی با یه سورتمه برخورد کنیم میتونه ما رو با خودش ببره ... ــ وگرنه تا امشب هم شاید به اونجا نرسیم ... تا اونجا چهل کیلومتر فاصلهست! میتونیم حتی اگه ما رو با خودش ببره برای هر کدوممون پنج کوپک بهش بدیم ..."
برف سرهایشان را میپوشاند، از گونههایشان به پائین سر میخورد، چشمهایشان را بهم میچسباند، سردوشی‌های سفید بر شانههایشان مینشاند و خود را در برابر پاهایشان گلوله میساخت. در پیرامون و بر بالای سرشان نوعی حریره به رنگ سفید میجوشید، و آنها نمیتوانستند اصلاً مقابلشان را ببینند. وانیوشکا ساکت میرفت، سر به پائین، مانند یک مادیان پیر بیمار که پیش قصاب برده میشود، اما سالاکین سرزنده و پر حرف به اطراف نگاه و بدون آنکه خسته شود وراجی میکرد.
"چه اندازه رفتیم و چه اندازه هنوز باید بریم ــ آدم اصلاً هیچ نمیدونه! برف لعنتی ... اما شاید برف از قضا برامون سر موقع اومده باشه ــ آدم رد پا رو نمیبینه ... کاش به باریدن ادامه بده. اما آتش روشن کردن در برف کار خیلی سادهای نیست ... میبینی، هیچ چیز در جهان وجود نداره که از همه طرف خوب باشه ..."
دانههای برف شروع میکنند به کوچکتر و خشکتر گشتن و دیگر مستقیم و آهسته به زمین سقوط نمیکردند، بلکه شروع میکنند نارام در هوا به چرخیدن و در این حال متراکمتر میگشتند. ناگهان در برابر دو راهپیما از کنار جاده خانهای مانند یک توده سنگین سیاه ظاهر میگردد که انگار توسط برفِ نشسته بر بامش به معنای واقعی کلمه به داخل زمین فشرده میگشت.
سالاکین میگوید: "اونجا املاک فوکینه Fokin، گوش کن، ما به میخاه میریم و یک گیلاس مینوشیم ..."
وانیوشکا که تمام بدنش میلرزید میگوید: "باید این کار رو بکنیم."
در مقابل مهمانخانه دو اسب جلوی سورتمه باربری بسته شده و بی حرکت ایستاده بودند. آنها کوچک بودند و پشمالو و با چشمانی ملایم و غمگین به روبرویشان نگاه میکردند، گاهی چشمک میزدند تا برف را از مژههایشان بتکانند. چوبهای کج رنگ نخورده سورتمه با یک لایه سیاه از گرد و خاک پوشیده شده بود.
سالاکین میگوید: "آها، یک ذغالساز! خب، اگه همون مسیر رو داشته باشه ..."
و صحیح، در میخانه، در پشت میز کنار پنجره یک مرد جوان نشسته بود و آبجو مینوشید. وانیوشکا یک بینی دراز و عجیب و غریب در یک صورت نحیف و سیاه میبیند. ذغالساز با قیافهای پر اهمیت، تکیه داده به صندلی و با پاهای از هم گشوده کنار میز نشسته بود و با جرعههای کوچک از گیلاسش مینوشید، اما وقتی نوشیدنش به پایان میرسد به سرفه میافتد و از بالا تا پائینش آبجو میپاشد و در یک چشم بر هم زدن تمام ابهتش را از دست میدهد.
وانیوشکا به بوفه نزدیک میشود، یک گیلاس براندی تلخ و خوشبو را سر میکشد و با چشمکی به سالاکین ذغالساز را نشان میدهد.
سالاکین میپرسد: "همسایه، به شهر میرونی؟" و خود را به ذغالساز نزدیک میسازد.
او به سالاکین نگاه میکند و با صدای خفهای پاسخ میدهد:
"ما با سورتمه خالی به شهر نمیریم ..."
"پس از شهر میآئی؟"
"این به تو چه ربطی داره؟"
"آخه من و دوستم میخوایم به بوریسووو بریم ... ما اونجا به کار ارزون مشغولیم ... ما رو کمی با خودت میبری، اگه که راهمون تو مسیرت قرار داره؟"
مرد جوان سالاکین را برانداز میکند، سپس وانیوشکا را، بعد گیلاسش را پر میسازد و در حالیکه با انگشتان یک قطعه چوبپنبه را از داخل گیلاسش صید میکرد کوتاه جواب میدهد:
"نه، دوست ندارم ببرمتون ..."
"ما رو با خودت ببر، دوستم باش! ما هر کدوم پنج کوپک بهت میدیم ..."
مرد جوان بدون آنکه به سالاکین نگاه کند میگوید: "ما اصلاً احتیاج نداریم."
وانیوشکا آهسته و با وحشت تمام میگوید: "بخاطر مسیح، ما رو با خودت ببر!"
مرد جوان به او نگاهی میاندازد، اخم میکند و سرش را تکان میدهد.
سالاکین می‌گوید: "پس یک چنین مردی هستی! احتمالاً برای تو همه چیز بیاهمیته؟ ما راه درازی در پیش داریم، ما خستهایم ــ و لباسای ما ــ فقط ببین لباسامون چطور دیده میشن ..."
ذغالساز با خندهای تمسخرآمیز میگوید: "باید لباس گرمتری میپوشیدید."
وانیوشکا مصرانه میگوید: "اما وقتی ما چیزی نداریم! میبینی، ما آدمای فقیری هستیم ..."
ذغالساز بیتفاوت میپرسد: "چرا فقیرید؟" و دوباره یک جرعه آبجو مینوشد.
وانیوشکا نگاهی با رفقیقش رد و بدل میکند، هر دو ساکت بودند و با سری لخت در برابر ذغالساز ایستاده بودند.
در این وقت زن پیر میخانهچی شروع میکند:
"نیکولای Nikolai، داستان رو بزرگ نساز، البته که میتونی اینا رو با خودت ببری. چی بدست میاری اگه اسبها کاملاً بیهوده برن؟ ... و اینا، اینا به تو هرکدوم پنج کوپک میدن. بذار اول پولتو بدن، و بذار به نام خدا سوار شن."
ذغالساز دوباره به آن دو رفیق نگاه میکند، یکی را پس از دیگری. سپس آهی میکشد و میگوید:
"هر یک ده ..."
سالاکین میگوید: "خب، قبول!" و با دست حرکت بیاعتنائی میکند: "بفرما ... نوش جونت!"   
میخانهچی توصیه میکند : "پولا رو فقط خوب نگاه کن."
ذغالساز بیست کوپک پول سالاکین را روی میز پرتاب میکند و به صدای آنها گوش میکند، سپس آنها را با دندان امتحان میکند، به سمت میز میخانهچی میرود، پول را آنجا دوباره پرتاب میکند و به میخانهچی میگوید:
"پول آبجومو بردار."
سالاکین به وانبوشکا زمزمه میکند: "چه سگی!"
ذغالساز پس از بیرون آمدن از میخانه به وانیوشکا میگوید: "تو در سورتمه خالی بشین، و تو، تو پیش من بشین ..."
سالاکین جواب میدهد: "خوب! نمیتونیم ما با هم ...؟"
ذغالساز مشکوکانه میپرسد: "چرا شماها میخواین با هم ...؟"
"میتونستیم گرمتر بشیم ..."
ذغالساز تمسخرکنان میخندد: "که اینطور، که اینطور! نه، فقط کاری را که میگم انجام بده. میدونی، و اگه دوستت بخواد امتحان کنه با اسب من فرار کنه، من با گرزم یه ضربه به فرق سرت میزنم ... و میبندمت ... و ..."
او بدون آنکه حرفش را به پایان برساند میخندد و بعد شروع میکند به سرفه کردن و مدتی طولانی سخت سرفه میکند ...

فصل ششم
آنها پنج کیلومتر رانده بودند که ذغالساز عاقبت با همسایهاش یک گفتگو آغاز میکند:
"تو ــ تو کی هستی؟"
سالاکین از میان دندانهایش میگوید: "یه انسان!"
هوا هنگام راندن سخت سرد بود، سالاکین طوری سردش بود که لرزشی بیوقفه از پشتش به پائین میدوید. بارش برف تقریباً بطور کامل قطع شده بود اما باد تیزی میوزید. سالاکین دو بار از سورتمه بیرون پریده و فاصله کوتاهی را در کنار سورتمه دویده بود، به این امید که با این کار گرم شود. اما دویدن در برف عمیق و شُل برایش سخت میشد، زود خسته میگشت و داخل سورتمه میرفت تا فقط حالا بیشتر از قبل یخ بزند. و هر بار، وقتی او از سورتمه به پائین میپرید، ذغالساز که در پالتوی ضخیمی پیچیده شده بود از آستینش یک چوب کوتاه بیرون میکشید که در انتهایش یک زنجیر آویزان و در انتهای زنجیر یک وزنه نیم کیلوئی وصل بود. سالاکین میدانست که چنین وسیلهای قاتل نامیده میشود و احساس کرد که خشم شدیدی قلبش را منقبض میسازد.
ذغالساز میگوید: "یک انسان ــ همه انسانن! من از تو میپرسم که چه هستی؟"
سالاکین پاسخ میدهد: "من ــ هیچ چیز! یه بی وطن، من ..." و سپس به سمت سورتمه جلوئی داد می‏زند:
"وانیا! ــ هنوز زندهای؟"
وانیوشکا آهسته پاسخ میدهد: "هنوز زندهام."
"همه جات خوب یخ زده؟"
"آره ..."
ذغال‏ساز غرولند کنان با صدای بمی می‏گوید: "من فقط لازمه که به شماها نگاه کنم. شماها شیطانای فقیری هستید. هر دو ژنده‏پوش ... شماها چه کارهاید ...؟ تنبل، این کاملاً معلومه ..."
سالاکین مچاله نشسته بود و دندانهایش را محکم به هم میفشرد.
او به عقب نگاه میکند و از میان دانههای برفی که هنوز تک و توک میباریدند منطقه مایل به آبی خرابهای را میبیند که سرما و غم بر چهرهاش میدماند و در آن هیچ چیز نبود که با نگاه به آن بتوان به خود کمک کرد ...
"میبینی، ما سیهماکینها Sjemakin، ما سه برادریم. ما ذغال میسازیم، تو باید بدونی، و اونا رو به شهر میبریم، به کارخونه الکل ... آره. ما در صلح و کار مشترک زندگی میکنیم. ما غذا داریم، لباس و کفش ... همه چیز، خدا رو شکر همانطور که باید باشه! کسی که کار کردن بلد باشه و تنبلی نکنه و ول نگرده همیشه یه زندگی خوب داره ... برادرای بزرگترم ازدواج کردن ... و منم بعد از تعطیلات ازدواج میکنم ... اینطوریه! کسی که بتونه کار کنه یه زندگی راحت داره ..."
اسب با آن یوغ سنگینی که بر گردن داشت به سختی میتوانست راه برود. سورتمه لیز میخورد و سالاکین مانند گردوئی که آدم بر کف دست به رقص میآورد تاب میخورد.
کلمات خسته کننده، خفه و سنگین ذغالساز مانند آجرهای سردی بر سینهاش نشسته بودند، آنها به او فشار میآوردند و از صدای خفه این انسان حالت تهوع به او دست میداد.
او فریاد میکشد: "وانیوشکا!"
"چیه؟"
"تو باید کمی بدوئی ..."
کوشین با صدای ضعیفی میپرسد: "چرا؟"
"یخ نزنی ..."
"نه ..."
ذغالساز آه میکشد، سپس میخندد، بینیاش را با آستین پاک و دوباره شروع میکند:
"این مردم، این مردم! و شماها چه زندگیای دارین؟ سرما، گرسنگی ... آیا این یه زندگی برای یه انسانه؟ آدم باید وضعش خوب باشه ..."
سالاکین خشمگین میگوید: "پولتو با من تقسیم کن، بعد منم خوب زندگی میکنم!"
"چی؟"
"میگم، با من تقسیم کن ..."
"من چیزی رو با تو تقسیم میکنم! آیا اینو میشناسی؟"
در مقابل چشمان سالاکین وزنه آویزان به زنجیر تاب میخورد. او در دندانهای برهنه صورت ذغالساز که مانند دندانهای شیطان سیاه بودند استهزاء میبیند. و ناگهان طوری بود که انگار یک آتش سالاکین را در بر گرفته باشد، طوری بود که انگار قلبش در قفسه سینه جر میخورد و شعله آتشی از آن بیرون میآید، تا سرش بالا میرود و همه چیز را در برابر چشمانش با یک رنگ قرمز خونین رنگآمیزی میکند. او با چرخاندن خود به عقب با تمام نیرو با آرنج دست راستش به صورت ذغالساز میکوید، طوریکه او از پشت میافتد. در همان لحظه وزنه میان استخوان کتف سالاکین فرود میآید، یک درد شدید بدنش را میجود و نفسش را میبرد.
ذغالساز فریاد تیزی میکشد: "کمک! ... قاتل! ..."
اما سالاکین خود را با تمام وزن روی او میاندازد، گلوی ذغالساز را در پنجه میگیرد و محکم میفشرد، با زانو به شکمش میکوبد و از ته گلو میغرد:
"خب! حالا چیزی بگو! فریاد بزن! چیزی بگو! ..."
ذغالساز دندان قروچه میکرد، از روی لباس شانه سالاکین را گاز میگرفت، در زیر او خود را مانند یک ماهی در زیر آب میپیچاند و همچنین تلاش میکرد دستهایش را به گردن سالاکین برساند. گرز از انگشتانش سر خورده بود اما هنوز توسط بند چرمی به مچ دستش آویزان بود. و به این ترتیب او بدن سالاکین را لمس میکرد، و هر تماسی اگر هم هیچ دردی ایجاد نمیکرد باعث رشد وحشتش میگشت.
سالاکین با صدای وحشیانهای فریاد میزند: "وانیوشکا! کمک!"
وانیوشکا از سرما کاملاً مچاله شده خود را در زیر گونیهای خالی ذغال دفن کرده بود و وقتی فریاد ذغالساز را میشنود وحشت بر او مستولی میگردد. ناگهان بطور غریزی حدس میزند آنجا چه رخ داده است و سر خود را عمیقتر در زیر گونیها مخفی میسازد ... او سریع تعمق میکند، من خواهم گفت ــ من خوابیده بودم ... من هیچ چیز نشنیدم. اما هنگامیکه فریاد کمک خواستن رفیقش را میشنود تمام اندامش به لرزش میافتد و مانند یک گلوله برف که از سم اسبی به بالا پرتاب میشود از سورتمه به پائین میجهد. این فکر مانند جرقهای از ذهنش گذشته بود که اگر ذغالساز سالاکین را شکست دهد او را هم خواهد کشت. و وقتی وانیوشکا به کنار این دو نفر که خود را میغلطاندند میرسد و صورت خونآلود و سیاه ذغالساز و گرز آویزان به مچ دست راستش را میبیند، ــ در این وقت این دست را میگیرد و شروع میکند آن را بشکند، آن را خم کند، آن را از مفصل بچرخاند ...
اسب کوچک پشمالو با چشمان غمگین با تکان دادن سر در مسیر خود آرام به سمت مقصدی در دوردست سرد و مرده میرفت و سه انسانی را که دندان قروچه میکردند و مانند ابلههان در سورتمه در هم میپیچیدند به دنبال خود میکشید. و اسب دیگر، انگار وحشت داشته باشد که مشتها و لگدهای این انسانها میتوانند بزودی به جان او هم بیفتند، آهسته شروع میکند سریعتر به یورتمه رفتن و فاصله او و رفیق آغلش مرتب بزرگتر میگشت.

فصل هفتم
وقتی وانیوشکا بعد از جنگ خسته و عرق کرده دوباره به خودش میآید با چشمانی وحشتزده به سالاکین میگوید:
"ببین ... اون یکی اسب کجاست؟ رفته!"
سالاکین با صدای بمی میگوید: "اینو به هیچکس تعریف نکن." و خون را از صورت کتک خوردهاش پاک میکند.
صدای آرام رفیقش وحشت وانیوشکا را کاهش میدهد.
او میگوید: "خب، اینجا ما کار قشنگی کردیم!" و از کنار چشم نگاه بزدلانهای به ذغالساز میاندازد.
سالاکین هم با آرامش میگوید: "بهتر اینه که ما اونو، تا اون ما رو ..." و فوری کاسبکارانه اضافه میکند:
"خب، لختش کنیم ... تو پالتو رو برمیداری، من کت رو ... اما عجله کن ... وگرنه کسی با ما مواجه میشه ..."
وانیوشکا برای درآوردن لباسها در سکوت شروع به جلو و عقب چرخاندن ذغالساز مرده میکند و در این حال پیوسته به رفیقش نگاه میکرد. او میاندیشید: آیا یرمه واقعاً نمیترسد؟
رفتار آرام و کاسبکارانه رفیقش با مقتول در او شگفتی و احترام زنده میسازد. و بیشتر از آن بخاطر صورت آبلهرو چنگ انداخته شده سالاکین تعجب میکرد ــ همه چیز در او میلرزید، خود را خم میساخت، در واقع از یک خنده خاموش، و چشمهایش انگار که تشنگیاش را سیراب ساخته باشد یا بخاطر چیزی احساس شادی کند عجیب میدرخشیدند. وانیوشکا در حال جنگ کلاهش را گم کرده بود، سالاکین کلاه ذغالساز را برمیدارد، آن را به دست وانیوشکا میدهد و میگوید:
"بذار سرت ... بدون کلاه سرما میخوری ... و خوبم نیست ... اگه یه آدم ناگهان بدون کلاه ... همه تعجب میکنن ..."
او شروع میکند به خالی کردن جیبهای شلوار مقتول و این کار را چنان سریع انجام میدهد که انگار در تمام عمر کار دیگری بجز به قتل رساندن مردم و غارتشان انجام نداده است.
او میگوید: "آدم باید به همه چیز فکر کنه" و کیسه توتون ذغالساز را باز میکند "هیچ آدمی بدون کلاه جائی نمیره ... پول رو نگاه کن، پنج روبل ... نه، حتی هفت و نیم روبل ..."
وانیوشکا مشوش میگوید: "ببین ..." و پول را با چشمان درخشان نگاه میکند.
سالاکین با نگاه سریعی به او میپرسد: "چیه؟ میخوای برش داری؟ ــ بفرما!"
او پول را به وانیوشکا میدهد و با لحن تحقیرآمیزی میگوید:
"حالا پول به اندازه کافی بدست میاریم! ــ خب، به پیش، بز پیر! حرکت کن!"
و سالاکین با کف دست ضربهای به کفل اسب میزند.
وانیوشکا میگوید: "نه بخاطر پول ... من میخواستم فقط بپرسم ..."
"چی؟"
وانیوشکا با چشم به جسد برهنه ذغالساز اشاره میکند: "آیا ... این کار رو برای اولین بار میکنی؟"
سالاکین میخندد و میگوید: "الاغ! آیا مگه من یک دزدم؟ چی؟"
"منظورم این بود که، چون ــ تو اونو خیلی سریع لخت کردی ..."
"آره اگه یک نفر زنده باشه ... لخت کردن یک مرده که هنر بزرگی نیست ..."
و ناگهان سالاکین که روی زانو نشسته بود شروع میکند به تلو تلو خوردن و به سختی بر روی پاهای وانیوشکا میافتد. وانیوشکا طوریکه انگار با تمام اندام ناگهان در آب سردی فرو رفته باشد میلرزید، او با صدای بلند فریاد میکشید و شروع به دور ساختن رفیقش از خود میکند. اسب با شنیدن صدای فریاد او چهارنعل میتازد.
سالاکین زمزمه میکند: "هیچ مهم نیست ... هیچ" و خود را به وانیوشکا تکیه میدهد "او به وسط استخون کتفم ضربه زد ... دردش تا قلب میره ... اما نگران نباش فوری خوب میشم."
وانیوشکا با صدای لرزانی شروع میکند: "یرمه، برگردیم ... بخاطر مسیح!"
"به کجا؟"
"به شهر! من میترسم ..."
"به شهر ــ ممکن نیست! نه ... ما به رفتن ادامه میدیم و اسب رو میفروشیم ... و بعد به بوریستووو میریم ... پیش ماتوه ..."
وانیوشکا غمگین میگوید: "من میترسم!"
"از چی؟"
"گردنمون هزینهش میشه! حالا چی میشه؟ آیا من بخاطر این کار همرات اومدم؟"
سالاکین میغرد: "برو به جهنم!" و چشمانش از غضب جرقه میزدند "گردنمون! یعنی چی گردنمون هزینهش میشه؟ آیا مگه ما تنها آدم جهانیم که مردم رو میکشن؟ یا این کار برای اولین بار روی زمین اتفاق افتاده؟"
وانیوشکا با لحنی گریان خواهش میکند: "فقط عصبانی نشو". زیرا او میدید که چهره رفیقش دوباره آن حالت عجیب ناامیدی و مستی را به خود گرفته است.
سالاکین رنجیده میگوید: "آدم نباید عصبانی بشه! تو چه فکرائی میکنی!"
وانیوشکا مصرانه شروع میکند: "ببین، گوش کن، ما داریم چکار میکنیم!" در این حال او تمام بدنش میلرزید و با وحشت به اطراف نگاه میکرد. ــ "ما به کجا میرونیم؟ ما باید همین حالا دیگه به ویشنکی Wischenki برسیم ... و ما در سورتمه چی داریم؟"
سالاکین رو به اسب فریاد میکشد: "پرررر، شیطان لعنتی!" و سریع و سبک مانند یک توپ پلاستیکی از سورتمه به جاده میپرد.
او زمزمه میکند: "درسته!" و یک بازوی ذغالساز را میگیرد. "بگیرش، میندازیمش بیرون! پاهاشو بگیر، سریع! حرکت!"
وانیوشکا از نگاه کردن به صورت جسد اجتناب میکرد، اما وقتی پاهای او را میگیرد چیزی آبی، گرد و وحشتناک بر روی صورت ذغالساز میبیند.
سالاکین فرمان میدهد: "یک چاله بکن!" و در برف شُل به اطراف میجهید. وانیوشکا که گذاشته بود جسد ذغالساز در برف فرو برود به رفیقش که حالا سریع و با حرارت برف بر روی سر و سینه مقتول میانباشت نگاه میکرد.
آنها دو قدم دورتر از سورتمه کار میکردند و اسب با گردن خم کرده بدون آنکه تکان بخورد مانند یخزدهها از گوشه یک چشم به آنها نگاه میکرد.
سالاکین میگوید: "تموم، ما به رفتن ادامه میدیم!"
وانیوشکا جواب میدهد: "اما هنوز کافی نیست ..."
"چی کافی نیست؟"
"آدم میتونه ببینه ... مثل یه تپه شده ..."
"مهم نیست! نمیخواد صاف کنی ..."
آنها سوار سورتمه میشوند و محکم به همدیگر چسبیده به راندن ادامه میدهند. وانیوشکا به پشت سر به جاده نگاه میکند و چنین به نظرش میرسد که انگار آنها بطور وحشتناکی آهسته میرانند. زیرا تپه برفی بر روی جسد مقتول از برابر چشمانش ناپدید نمیگشت.
او از سالاکین آهسته خواهش میکند: "به اسب ضربه بزن." و چشمانش را محکم میبندد و آن را مدتی بسته نگاه میدارد. اما وقتی آنها را باز میکند باز هنوز در فاصله دور، در سمت چپ جاده یک بلندی کوچک بر روی زمین پوشیده از برف میدید.
وانیوشکا تقریباً زمزمه کنان میگوید: "آه خدای من، یرمه، سرمون میره بالای دار ..."
سالاکین با صدای خفهای میگوید: "ما اسب رو میفروشیم ... و بعد ــ وقتی ما دوباره در شهریم ... اونا باید فقط ما رو جستجو کنن و به دنبالمون باشن! و رسیدیم به ویشنکی ..."
جاده از سراشیبی به یک دره مسطح و پوشیده از برف رسیده بود. درختهای سیاه و لخت از هر دو سمت جاده از کنار آنها میگذشتند ... یک زاغچه فریاد میکشید ... هر دو رفیق میلرزیدند و در سکوت به چشمان همدیگر نگاه میکردند ...
وانیوشکا به سالاکین زمزمه میکند: "هی ... اما مراقب باش ...!"

فصل هشتم
آنها سرحال و با خنده و سر و صدا داخل میخانه میشوند.
سالاکین به میخانهچی میگوید: "خب، مرد عزیز، به هر کدوممون یه گیلاس ودکا بده!"
کشاورز بلند قامت، مو سیاه و  چشم درشت طاسی که در پشت پیشخوان ایستاده بود میگوید: "باشه!" و وانیوشکا را چنان دوستانه و بی ریا نگاه میکند که کوشین در وسط میخانه متوقف میگردد و گناهکارانه لبخند میزند.
میخانهچی در حال قرار دادن گیلاس در برابر سالاکین میگوید: "اینجا پیش ما رسمه که وقتی مردم جائی داخل میشن سلام میدن یا روز به خیر میگن. شماها احتمالاً از اهالی این منطقه نیستید؟"
سالاکین توضیح میدهد: "ما؟ نه، ما ... یعنی، ما از راه دوری هم نمیآئیم ... سی کیلومتر..."
"از چه سمتی؟"
سالاکین به درب میخانه اشاره میکند و میگوید: "از اونجا!"
میخانهچی میپرسد: "پس نه چندان دور از شهر؟"
"آره ... بیا وانیا، بنوش ..."
"وانیا برادرته؟"
وانیوشکا سریع جواب میدهد: "نه! ما برادر نیستیم؟!"
در یک گوشه میخانه، کنار درب یک کشاورز کوچک اندام با بینیای تیز شبیه به بینی پرنده و چشمانی خاکستری رنگ نشسته بود. او از جایش بلند میشود، به آرامی به سمت پیشخوان میآید و آنها را نگاه میکند.
میخانهچی میپرسد: "چیزی میخوای؟"
کشاورز با صدای جغجه مانندی میگوید: "فقط همینطوری ...من فقط فکر کردم اینا میتونن آشنا باشن ..."
سالاکین میگوید: "یه کم بشینیم و خودمونو گرم کنیم." و خود را از پیشخوان دور میسازد و با گرفتن آستین وانیوشکا او را به دنبال خود میکشد. آنها به کناری میروند و پشت یک میز مینشینند. کشاورز بینی پرندهای در کنار پیشخوان باقی میماند و آهسته به میخانهچی چیزی میگوید.
وانیوشکا به سالاکین زمزمهکنان میگوید: "راه بیفت بریم!"
سالاکین بلند جواب میدهد: "صبر کن هنوز!"
وانیوشکا به رفیقش ملامتبار نگاه میکند و سرش را تکان میدهد. او فکر میکرد که حالا بلند صحبت کردن در برابر دیگران باید خطرناک باشد، کاری بد و اشتباه.
سالاکین سفارش میدهد: "یه گیلاس دیگه برامون بیار!"
درب میخانه به جیغ میافتد و دو دهقان داخل میشوند: یکی از آنها پیرمردی با ریش خاکستری بلند و مرد دیگر چارشانه، با سری بزرگ و پالتو خز کوتاهی که تا سر زانو میرسید.
پیرمرد میگوید: "سلام!"  
میخانهچی پاسخ میدهد "سلام!" و به سالاکین نگاه میکند.
مرد چهارشانه میپرسد: "اسب مال کیه؟" و با سر به سمت درب اشاره میکند.
کشاورز آرام میگوید: "مال آن دو نفر" و با انگشت به سالاکین اشاره میکند.
سالاکین حرف او را تائید میکند: "آره، مال ماست!"
و وانیوشکا صداها را میشنید و قلبش از ترس بیحرکت میماند. به نظرش میرسید که انگار اینجا همه مردم بسیار عجیب و بی سر و صدا صحبت میکنند، طوریکه انگار همه چیز را میدانند و در باره هیچ چیز تعجب نمیکنند و انتظار چیزی را میکشند.
او به رفیقش زمزمه میکند: "راه بیفت بریم."
مرد چارشانه از سالاکین میپرسد: "شماها کی هستید؟"
سالاکین پاسخ میدهد: "ما؟ قصاب ... ما معامله گوشت میکنیم."
وانیوشکا هیجانزده اما آهسته میگوید: "اما ... چی داری میگی؟"
اما هر چهار دهقان حرف او را شنیدند و همگی سرهایشان را آرام به سمت او چرخاندند و چشمان کنجکاوشان را به او دوختند. سالاکین آرام به آنها نگاه میکرد، فقط لبهای محکم به هم فشردهاش میلرزیدند، وانیوشکا اما سرش را بر روی میز خم کرد و منتظر ماند، او احساس میکرد نمیتواند نفس بکشد. سکوت که مانند ابری سنگین بود مدتی ادامه داشت ...
کشاورز چارشانه شروع میکند: "آره، آره، من اونو میبینم، قسمت جلوی سورتمهتون کاملاً خونیه ..."
سالاکین با پرروئی میگوید: "که اینطور؟"
پیرمرد میگوید: "من هیچ خونی ندیدم ... آیا این خونه؟ ــ من به سورتمه نگاه کردم ... سورتمه سیاهه ... بنابراین من فکر کردم، یک ذغالساز ... ایوان پتروویچ  Iwan Petrowitschیک گیلاس به من بده ..."
میخانهچی یک گیلاس را از ودکا پر میکند و مانند گربه کاملاً سیر غذا خوردهای آهسته به سمت درب میرود. کشاورز بینی پرندهای انتظار میکشید،  میخانهچی به سمتش میرود و با او از درب میخانه خارج میگردد.
سالاکین میگوید: "خب" و از جا برمیخیزد "خب وانیا ... ما باید بریم! میخونهچی کجا رفته؟ من میخوام پول ودکاها رو حساب کنم ..."
کشاورز چارشانه میگوید: "فوری میاد" و روی از سالاکین برمیگرداند و شروع به پیچیدن یک سیگار میکند. وانیوشکا هم از جا برمیخیزد، اما بلافاصله دوباره خود را روی صندلی مینشاند، پاهایش کاملاً پوسیده و نرم به نظرش میآمد و نمیخواستند او را حمل کنند. او با نگاه کُندی به صورت رفیقش نگاه میکند و وقتی متوجه میشود که لبهای سالاکین میلرزند شروع میکند از درد و وحشت آهسته به ناله کردن.
میخانهچی تنها بازمیگردد و همانطور آهسته و آرام که خارج شده بود دوباره به پشت پیشخوان میرود، دستش را به پپیشخوان تکیه میدهد و به کشاورز پیر میگوید:
"هوا دوباره گرمتر شده ..."
"آره، حالا دیگه وقتشه که هوا گرم بشه ..."
سالاکین بلند میگوید: "خب، حالا اما ما میریم!" و به سمت پیشخوان میرود "صورتحساب!"
میخانهچی میگوید: "صبر کن!" و خونسرد شُل میخندد.
سالاکین آهسته پاسخ میدهد: "ما وقت نداریم ..." و چشمهایش را به پائین میاندازد.
میخانهچی تکرار میکند: "فقط کمی صبر کنین!"
"برای چی؟"
"خب ... من کسی رو برای آوردن بخشدار فرستادم ..."
سالاکین با بالا انداختن شانه توضیح میدهد: "من چیزی از بخشدار نمیخوام" و کلاهش را بدون آنکه بداند چرا بر سر میگذارد.
میخانهچی آهسته و آرام میگوید: "اما او از تو چیزی میخواد" و خود را از سالاکین دور میسازد. کشاورز پیر و کشاورز چارشانه توجهشان به این گفتگوی غیر قابل درک جلب میشود و خود را به پیشخوان نزدیک میسازند.
"او میخواد از تو بپرسه که جریان چیه ــ تو معامله گوشت میکنی، اما کیسههای خالی ذغال در سورتمه داری ..."
پیرمرد میگوید: "که اینطور!" و به سرعت از کنار سالاکین خود را عقب میکشد.
کشاورز چارشانه بلند میگوید: "پس داستان اینه! شماها اسب رو دزدیدید!"
وانیوشکا با صدای نازکی میگوید: "نه!"
سالاکین با دست دفاعانه اشاره میکند و با یک لبخند کج میگوید:
"جریان همونطوره که هست ... تموم ..."
حالا پنج کشاورز دیگر هم با عجله و سر و صدا وارد میخانه میشوند. یکی از آنها، یک انسان بلند قد مو قرمز با یک چوب دراز در دست. وانیوشکا با چشمان گشاد گشته به آنها نگاه میکند، به نظرش میرسید که همه آنها مانند مستها بر روی پاهایشان تلو تلو میخورند و تمام میخانه شروع به لرزیدن کرده است.
کشاورز چوب به دست میگوید: "سلام، شما جوانکها! حالا به ما بگید ... شماها کی هستید؟ و اهل کجائید؟ من، برای مثال، من بخشدار هستم ... و شماها"
سالاکین به بخشدار نگاه میکند و خندهای سر میدهد که شباهت به پارس سگ داشت. اما رنگ چهرهاش پریده بود ...
یکی از دهقانان غیر دوستانه میگوید: "میخندی؟" و شروع به بالا زدن آستینهایش میکند.
بخشدار او را نگه میدارد: "کمی صبر کن کورنه Korné ... یک کار پس از کار دیگه. شما جوانکها ... فقط صاف و مستقیم بگید اسب رو از کجا آوردین؟"
وانیوشکا آهسته و سنگین، مانند برف در هوای ملایم از صندلیاش به روی زمین لیز میخورد و زانو زده و در حال رسم صلیب بر سینه با صدای متزلزل و خفه شروع به اعتراف میکند:
"مسیحیان واقعی ... من نه! اون ... ما اسب رو ندزدیدیم ... ما ــ ذغالساز رو ما کشتیم ... یک انسان زنده رو با ضرب و شتم کشتیم! او اونجاست ... نه چندان دور ... تو برف چالش کردیم ... ما اسب رو نروندیم ... اون خودش فرار کرد ... و ما فقط با اسب دیگه روندیم ... به خدا قسم! و تمام این کارها رو من نکردم! اون خودش فرار کرد ... اسب ... دوباره برمیگرده. ما نمیخواستیم اونو ... بکشیم، اون خودش شروع کرد ... با گرز ... ما میخواستیم به بوریسووو بریم ... ما میخواستیم به مدیر دستبرد بزنیم ... اول آتشسوزی راه بندازیم، بعد ... دستبرد بزنیم ... اما اسب رو ما ندزدیدیم ... همه اینها را اون به من گفت."
سالاکین بلند فریاد میزند: "بس کن!" او کلاهش را از سر برمیدارد و به سمت پای دهقانانی که روبرویش مانند دیواری متراکم، ساکت  و تیره ایستاده بودند پرت میکند.
وانیوشکا ساکت میشود و سرش را بر سینه خم میسازد، بازوانش شُل به بدنش آویزان بودند، و تمام وجودش نرم میگشت، طوریکه انگار شروع به ذوب شدن گذارده باشد.
کشاورزان با ترشروئی و در سکوت به آنها نگاه میکردند ... عاقبت یکی از آنها آه میکشد ــ او همان دهقان بینی پرندهای بود ــ و بلند و خشمگین میگوید:
"چه ... الاغهائی!"
**
*
البته آنها به دادگاه برده میشوند و محکوم میگردند: وانیوشکا به شش سال زندان و سالاکین به هشت سال.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر