نحوۀ کشتن وقت.

من در حال پذیرائی از گنجشکها.

تفاوت انگشتر ازدواج و انگشتر عقیق.
تنها تفاوت این دو انگشترْ نوعِ سنگیست که بر نقره یا طلا مینشانند. گرچه معمولاً انگشتر ازدواج با سنگِ عقیق تزئین نمیگرددْ اما هر دو انگشتر دارای یک اشتراکِ فلسفیاند. انگشتر ازدواج نشانۀ وابسته بودن دو شخص به یکدیگر است و انگشتر عقیق نشانۀ وابسته بودن شخص به عهد عتیق یا همان عهد بوقِ خودمانیست.
*
چون کسی برای درک کردنش پیدا نمی‎شودْ آنقدر غم خورده و آه کشیده که رنگش زرد گشته و رو به موت است.
دیوانه نمیداند نفعش در این است که به جای خوردن غم باید غذای خوب بخورد تا اگر کسی برای درک کردنش پیدا گشتْ لااقل بجای احساس دردْ کمی احساس سیری کند، تا به این وسیله هم خدا را خوش آید و هم خالقِ خدا را.
حتماً بعضیها در دل خود خواهند گفت که خدا خودش یک پا خالق است و من به جای کلمۀ خلق اشتباهی خالق تایپ کردهام.
البته همه آزادند هر طور مایلند فکر کنند. اما من فقط از این مردم یک سؤال فرعی و یک سؤال اصلی دارم. اول سؤال فرعی: آیا شماها اصلاً خدا را دیدهاید؟
لازم نیست برای پاسخ دادن به خودتان زحمت بدهید؛ حتماً خواهید گفت: "مگر کوری؟ خدا نادیدنیست."
بله، نکتۀ اساسی نیز همینجاست: "خدا نادیدنیست" و من هم صد در صد با این نظر همسخنام. و اما حالا سؤال اصلی را طرح میکنم و ساکت میمانم تا شماها به آن یک پاسخِ درخور بدهید: "آیا وقتی خدا میتواند نامرئی باشد، بنابراین خالق خدا قادر نیست خودش را غیب سازد؟"
**
به گفتههای پیام‌آورِ کیش‌اش مو به مو عمل میکرد و میپنداشت که پسرِ محبوب خدا گشته.
دیوانه نمیدانست که خیلِ عظیمی از بیماران روحیِ دارالمجانینهایِ جهان نیز چنین میپندارند.
***
در مطب دندانپزشک.
اولی: ای بابا، آن زمان هم مردم دارای دندانهای صحیح و سالمی نبودند. افراد مسن یا دارای یک دندان بودند یا دو دندان و آنهائی که سه یا چهار دندان داشتند احساس شاه بودن میکردند!
دومی از درِ طرفداری وارد میشود و برای جانبداری از گذشته میگوید: ای بابا، مگه ما آن زمان اصلاً چند دندانپزشک داشتیم که بتوانند به دندانهای تمام مردم برسند؟
سومی: ای بابا، آمدی جِرم دندان را پاک کنیْ زدی آن یک دندان باقیمانده را هم انداختی.
****
مردی در اثر مرور زمان پخته گشته بود، ایدهآلش که میدانست دیگر بیاهمیت گشته است از ترس میلرزید و برای اینکه سقوط نکند و ایده‌آل جدیدی جایش را نگیردْ دستهایش را محکم به مرد چسبانده بود. مرد اما از پخته شدن کاملاً داغ شده بود و دست ایدهآلش می‌سوخت.
*****
انسان مخلوق عجیبیست، گاهی از چیزهای ناشناخته در هراس است و گاهی خواهان وقوع آنهاست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر