پارلمان حیوانات.

یک روز راسو می‌گوید: "تو خرگوش، قایم‌موشک بازی کنیم؟" خرگوش پاسخ میدهد: "قبول. من با کمال میل قایمموشک بازی میکنم." راسو میگوید: "اما برنده کسی است که خودش را بهتر پنهان کرده باشد." خرگوش میگوید: "خیلی بهتر شد! وقتی من خودم را پنهان کنم همه را شکست میدهم." راسو میگوید: "اینطور فکر میکنی؟" خرگوش میگوید: "تو آن را خواهی دید، تو در قایمموشک بازی از من شکست خواهی خورد." راسو پاسخ میدهد: "بسیار خوب، راه بیفت! ما خود را پنهان میکنیم."
خرگوش میپرسد: "خب چه کسی شروع می‌کند؟" راسو میگوید: "ما هر دو همزمان شروع خواهیم کرد. تو از این طرف میروی و من از آن طرف؛ اما تو نباید سرت را برگردانی." خرگوش میگوید: "چرا؟" راسو پاسخ می‎دهد: "چون با این کار میتونی ببینی که من خودم را کجا پنهان میکنم." خرگوش میگوید: "قبول. من سرم را برنمیگردانم."
خرگوش برای پنهان کردن خود به راه میافتد، راسو هم به راه میافتد؛ اما سرش را برمیگرداند و می‌گوید: "آیا خودت را پنهان کردی؟" خرگوش پاسخ میدهد: "آره" اما در این لحظه او هم سرش را برمیگرداند و هر دو فریاد میکشند: "تو سرت را برگرداندی. نه، تو سرت را برگرداندی." عاقبت توافق میکنند که راسو اول خود را پنهان سازد و خرگوش او را پیدا کند، و بعد باید خرگوش خود را پنهان سازد و راسو او را پیدا کند: و برای اینکه خرگوش نبیند راسو به کجا خواهد دوید باید رویش را به سمت دیگر می‎چرخاند. راسو میپرسد: "موافقی؟" خرگوش میگوید: "موافقم."
سپس راسو میدود و میدود و به یک محل که گودالی در آنجا قرار داشت میرسد؛ و قصد داشت یک ــ دو ــ سه بگوید، اما در این هنگام چیزی به ذهنش میرسد، خود را به درون گودال پرتاب می‌کند، سپس در حالیکه خود را خوب با خاک می‌پوشاند و فقط دندانهایش دیده میگشتند فریاد میزند یک ــ دو ــ سه. حالا وقتی خرگوش میآید و به این طرف و آن طرف میدود و چشمش به دندانها میافتدْ وحشت میکند، به عقب میجهد، و پس از به اطراف نگاه کردنْ دوباره چشمش به دندانها میافتد و با وحشت میگوید: "اینجا از زمین دندان جوانه میزند!" و از آنجا میگریزد.
او در راه به یک فیل برخورد میکند. فیل از او میپرسد: "خرگوش، چرا از نفس افتادی؟" خرگوش با احترام سلام میدهد و میگوید: "عالیجناب، چون من همین حالا زمینی دیدم که از آن دندان جوانه زده است." فیل میگوید: "من حالا هشتاد سال دارم، اما هنوز زمینی را که از آن دندان جوانه زده باشد ندیدهام."
فیل با خرطومش هنگام صحبت کردن طوری بلند ترومپت زده بود که بوفالو آن را از راه دور میشنود. او به آن سمت میدود و با احترام به فیل میگوید: "عالیجناب چرا به این بلندی ترومپت را به صدا آوردی؟" فیل پاسخ میدهد: "چون من شگفتزدهام؛ اینجا زمینی وجود دارد که از آن دندانهای دراز جوانه میزند."
خرگوش میگوید: "دندانها دراز نیستند."
فیل میگوید: "قبول، اما دندانْ دندان است و من هنوز ندیدهام که از زمین دندان جوانه بزند."
بوفالو میگوید: "من هم ندیدهام" و از شگفتی چنان میغرد که گراز در جنگل آن را میشنود. بنابراین او هم در حال خرخر کردن به آنجا میآید و با تعظیم در برابر بوفالو میگوید: "عالیجناب چرا اینطور فریاد کشیدید؟" بوفالو ماجرا را برای او تعریف میکند، سپس گراز چنان خرخر میکند که بُز کوهی به آنجا میآید و میپرسد: "پادشاهِ من، چیزی برایت اتفاق افتاده؟" گراز پاسخ میدهد: "برای من چیزی اتفاق نیفتاده، فقط به این خاطر خرخر میکنمْ چون اینجا زمینی است که از آن دندان جوانه میزند." بُز کوهی فکر میکند و میگوید: "پدر و مادر من هم هرگز از یک چنین زمینی تعریف نکردهاند." و چون بقیه حیوانات میآمدند و همان چیزها را میگفتندْ بنابراین خرگوش خود را از وحشت کوچک میسازد و میگوید: "این نشانۀ خوبی نیست که من اولین کسی هستم که این زمین را دیده است."
عاقبت بُز کوهی میپرسد: "چه باید کرد؟ کاش میشد فقط آن زمین را دید!"
بقیه میگویند: "این درست است، پس اول تو به آنجا برو."
بُز کوهی میگوید: "من؟ من ضعیفترین هستم. شماها اول بروید، شماها قویترید."
سپس آنها میگویند پلنگ باید برود؛ اما او پاهایش درد میکرد، و بنابراین فیل و بوفالو، گراز، بُز کوهی، پلنگ و کرگدن و همچنین بقیه حیوانات برای مشورت کردن در چمن مینشینند؛ و در حالیکه آنها صحبت میکردندْ خرگوش از وحشت حالش چنان بد میشود که به بوتۀ کناری میرود.
همانطور که او آنجا نشسته بودْ لاکپشت میآید و میگوید: "خرگوش، چه شده؟ تو رنگپریده دیده میشوی."
خرگوش میگوید: "من زمینی دیدم که از آن دندان جوانه میزند، به این خاطر رنگم پریده است، و آقایان در حال مشورت کردن هستند که برای دیدن زمین چه کسی اول برود."
لاکپشت میگوید: "مشورت میکنند؟ من به آنجا میروم!" و او میرود، و خرگوش هم برای نشان دادن محل به همراهش میرود، فقط کُندتر. وقتی آنها به محل میرسند، لاکپشت بدون آنکه خرگوش ببیندْ راسو را برمیدارد و در کیسه میکند و فریاد میزند: "خرگوش، پس دندانها کجا هستند؟ من آنها را نمیبینم!" و خرگوش جستجو میکند و ناامیدانه میگوید: "پس دندانها کجا رفتهاند؟" لاکپشت پاسخ میدهد: "آه، تو حتماً خواب دیدی. برگردیم. فکر میکنی که من وقتم را دزدیدهام؟" و به این ترتیب پیش بقیه حیوانات برمیگردند.
وقتی به آنجا میرسندْ آنها هنوز هم با هم مشورت میکردند، و در این وقت لاکپشت میگوید: "آقایان، آیا میخواهید با من بیایید؟ من میخواهم از موزها آبجو تهیه کنم، و در آنجا به شماها بد نخواهد گذشت." آنها میروند، و وقتی او آبجو را در مقابل آنها قرار میدهدْ راسو از کیسه بیرون میخیزد و میگوید: "خرگوش بازی را باخت، چون من در قایم‌موشک او را شکست دادم، و او همچنین یک دروغگو است، چون این حقیقت ندارد که از زمین دندان جوانه میزند." اما حیوانات فریاد میکشند: "چی می‌گی، این نباید حقیقت داشته باشد؟ ... راسو بی‌تقوا است! ... او را بگیرید! ... او را بزنید!" و همگی از جا میجهند. و فیل با خرطومش ترومپت میزند، بوفالو میغرد، گراز خرخر میکند، پلنگ پایش دیگر درد نمیکرد و راسو فرار میکند و میگرید. لاکپشت اما به فرزندش میگوید: "حالا میبینی که حق با آقای خرگوش است و دندان‌ها از زمین جوانه میزنند."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر