نیکوکار.

میلیاردر آمریکائی چارلز ام. ای. چاوگْ در اولین روز سال نو 1918 در روزنامههای نیویورک اعلام میکند:
من تصمیم گرفتهام به یک پرولتاریایِ جوان که از ده سالِ گذشته در یک معدن ذغال‌سنگ مشغول کار استْ یک کمک هزینۀ تحصیلی برای سفر به دور دنیا بپردازم. این سفر با همراهی سکرتر من از نیویورک شروع میشود تا ژاپن، از مجمعالجزایر مالایی تا هندوستان، از طریق دریای سرخ به سمت اروپا، اقامت در ریورا، ایتالیا، فرانسه، آلمان، اسکاندیناوی و روسیه، سپس از شبهجزیره کریمه به آناتولی، از سمت مصر به قلب آفریقا و از آنجا تا کیپتاون. یک قسمت از سفر به استرالیا اختصاص داده شده است که اگر مسافر مایل باشد میتواند آن را بپذیرد. مدت سفر به دور دنیا سه سال در نظر گرفته شده است؛ برای آماده گشتن (فراگیری زبان و غیره.) یک سال اقامت در نیویورک ضروری است. معدنچیان با داشتن حداقل سی سال سن می‌توانند در این قرعهکشی شرکت کنند. شرایط متقاضی:
1ـ او باید از ده سال قبل معدنچی باشد.
2ـ او باید دارای هوش طبیعی، قدرت بینائی و طبعی سرزنده باشد.
3ـ او باید تعهد دهد که پس از پایان سفر برای مدت ده سال در معدن دوباره مشغول به کار شود.
تبعیض در انتخاب محال است. در موردِ انتخاب برندهْ شش مرد مستقل تصمیم میگیرند که نه از طرف منْ بلکه توسط محترمترین نویسندگان آمریکا انتخاب میشوند.
من برای هزینۀ این سفر 80000 پوند استرلینگ می‌پردازم. بنابراین این سفر میتواند با راحتی بزرگی انجام شود.
من می‌خواهم گیرندۀ کمک هزینۀ تحصیلی را ابتدا پس از پایان سفر بشناسم.
چارلز ام. ای. چاوگ.

همه چیز درست و بدون فساد انجام می‌گیرد. کمیسیون از 6000 شرکت کنندهْ 240 نفر را انتخاب میکند. سپس قرعهکشی واقعاً بیطرفانه انجام میشود. معدنچیِ سی و دو ساله‌ای به نام فرانسیس روث از نیواورلئان برندۀ این قرعه‌کشی میشود.
روث مرد مجردی بود که البته مانند مردی چهل ساله دیده میگشت، زیرا سیزده سال کار در یک معدن ذغالسنگ ردّی از خود برجای میگذارد. او صورت ریشدارِ جدی و لاغری داشت، چشمانش هنوز آتشین اما غمگین بودند و همچنین اندام بلند و باریکش کمی خمیده شده بود. او شعری را که در جوانی برای یک دختر جوان سروده بود همراه با تقاضانامه برای شرکت در این سفر فرستاده بود، البته برای زیبائی اشعار دورانِ مستی جوانیاش دیگر هیچ احساسی نداشت. او در واقع درخواست سفر به دور دنیا را جدی نگرفته و اصلاً انتظار نداشت که چنین سفری انجام گیرد. هنگامیکه صبح یک روز او را از معدن به دفتر شرکت میخوانند تا اعلام کنند که برندۀ سفر به دور دنیا شده است، در آن لحظه حتی خوشحال نبود، زیرا او در واقع کلمات را میشنیدْ اما هنوز اصلاً آنها را احساس نمی‌کرد.
کارمند میگوید: "شما حتی لبخند نمیزنید؟"
فرانسیس پاسخ میدهد: "آه چرا" و به خود زحمت میدهد خوشحال دیده شود.
حالا دوباره تمام شرایط قرارداد برای او خوانده میشود. او باید آن را امضاء میکرد.
کارمند میگوید: "فقط یک چیز از اهمیت برخوردار است، شما باید تعهد بدهید که پس از پایان سفر دوباره ده سال برای ما کار خواهید کرد!" آقای چارلز ام. ای. چاوگ نمیخواهد شما را از هستیتان برای همیشه جدا سازد، و به این دلیل میخواهد که به او ــ این احتمالاً ضروری نخواهد گشت ــ این حق را بدهید که شما را برای کارْ احتمالاً دوباره به معدن بفرستد. اما امکان چنین کاری خیلی دور است و هرگز اتفاق نمیافتد. در یک قرارداد اما باید آدم به همه چیز فکر کند!"
فرانسیس روث قرارداد را امضاء میکند.
او یک سال در نیویورک زندگی میکند، زبان فرانسوی، آلمانی و ایتالیائی میآموزد، لباس شیک پوشیدن، طرز غذای عالی خوردن، نوع رفتار با خانم‌ها و نواختن پیانو را به او آموزش می‌دهند. به تئاتر و اپرا می‌رود، ماهیگیری، قایقرانی و شنا کردن میآموزد. در تمام مدت این یک سال در یک خانۀ ویلائی در کنار ساحل ساکن بود، نقاش جوانی که او را همراهی میکردْ زیبائی دریا، شگفتی غروب خورشید و شکوه زیبائی زمستان را برایش توضیح میدهد. او اغلب با دختر عمۀ این نقاش بر روی دریا در یک قایق بادبانیِ کوچک به سر می‌برد و بنابراین صیقل نهائیْ یعنی مهربانیِ قلب را به دست می‌آورد.
فرانسیس روث در چهاردهم اکتبر سال 1920 سوار بزرگترین کشتی بخاری انگلیسی به نام ویکتوریا میشود، نقاش به عنوان سکرتر او را همراهی میکرد. در کشتی یک قاصد از طرف آقای چارلز ام. ای. چاوگ انتظار مسافر را میکشید و به او یک دسته چک میدهدْ که او ــ بجز کمک هزینۀ تحصیلی ــ باید آن را در شهرهای بزرگ جهان از توکیو تا آمستردام استفاده میکرد. برای هر شهر 1000 پوند اعطا شده بود، اما دوباره با این شرط که در هر شهر این هزار پوند باید خرج می‌گشت!
توصیف اینکه فرانسیس روث چطور از این سه سال لذت برد ممکن نمی‌باشد. سرزمین شگفتانگیز ژاپن، شکوه و جلالِ جنگلهای هندوستان، ظرافت ریورا، سعادت دیدارخورشید و ستارهها در سفرهای دریائی، دوستیاش با نقاش، نامههای اولیۀ مشتاقانۀ دختر عمه، خوشگذرانی در پاریس، زیبائی چشمانداز شمال، یک شب در کویر در زیر آسمان زرد، سپس سفر با راه‌آهن سراسری سیبری از میان مکان‌های ساکت و متروک، ناگهان در مسکو، در برابر شکوه کاخ کرملین، یک ماه تابستانی در منطقه ساحلی لیدو در ونیز، دراز کشیدن در ساحل زیر خورشید و در کنار زیباترین زنان اروپا؛ زانو زدن در رُم در برابر میکلآنژ، او در نیسْ زیباترین کارناوال جهان را تجربه میکند، سپس ناگهان در آناتولی بود، در کنار مکانهای خشکِ مرده‌ای که برای بسیاری مقدس‌اند. او روز به روز جوانتر میگشت. دوستش نقاشْ با مهربانترین انسان‌های روی زمین از طریق نامه در ارتباط بود. او با بزرگترین شاعران اروپا آشنا میشود، حتی بیشتر: با عالیترین شخصیتها و با اغواکنندهترین زنان، اما او هشیار باقی میماند، و همچنین مکانهای فقر، بی نوری، بی‎لباسی و کثافت را میبیند و سریع می‌گریزد. او مبارکترین روز را در جزیره جاوه تجربه میکند.
هنگامیکه او در چهاردهم اکتبر سال 1923 به نیویورک بازمیگردد، در آن هنگام فکر میکرد که تمام اینها را در یک شب خواب دیده است.
او میخواست برای سپاسگزاری به دیدار آقای چارلز ام. ای. چاوگ برود، اما دوستش، نقاش، میگوید: "صبر کنْ او برایت یک دعوتنامه خواهد فرستاد."
روث هجدهم ماه اکتبر دوباره در نیواورلئان بود. او به آپارتمان قدیمیاش میرود و از تنگی، بی‌نوری و فقیرانه بودن آن می‌ترسد. اما چمدانش را ساکت خالی میکند و آپارتمان را با چیزهائی که در سفر خریده بود میآراید: با فرش ایرانی، پارچههای گلدوزی شدۀ مجاری، چوبهای منبتکاری شده ژاپنی، ظروف چینی، ابریشم فرانسوی، دستگاهِ درست کردن چایِ انگلیسی، سیگارهای ترکی و با صدها گنجینۀ درخشان دیگر.
او در بیستم اکتبر این دستور را دریافت میکند که کارش را در بیست و دوم اکتبرْ در طبقۀ سوم چاهِ شمارۀ هفت آغاز کند. او ناگهان تعهد خود را به یاد میآورد و میرود.
او در بیست و دوم اکتبر دوباره در عمق چاه نشسته بود، نیمه لخت، با قفسۀ سینۀ پر از دود که بر رویش قطرات عرق رو به پائین روان بودند، کاملاً تنها، فقط چراغ کوچکش را در کنار خود داشت و ــ اینجا باید او یازده ساعت میماند! او صدای تیک تاک را در سنگ سیاه مرطوب میشنید، او از دور صدای ضربههای چکش رفقایش را میشنید، او نانش را با دست سیاه شدهاش میخورد. در میان تنهائی تاریکِ چاهْ ناگهان اقیانوس را در نور صبح میبیند، مناظر پوشیده از برفِ نروژ و کارناوال نیس را و ناگهان صدای تمام ارکسترهای پاریس را میشنود.
فرانسیس روٍث بعد از کار هم کاملاً تنها بود. او هیچ تمایلی برای صحبت کردن نداشت، و او را به این خاطر به داشتن غرور متهم میساختند.
او با هیچکس صحبت نمیکرد.
در روز سوم ناگهان از چاه به بالا خوانده میشود. آقای  چارلز ام. ای. چاوگ در اتاق مدیریت انتظار او را میکشید. آیا او نمیخواهد لباسش را تعویض کند؟ ــ نه. ــ اینطور خیلی بهتر است! آقای چارلز ام. ای. چاوگ میخواهد او را در لباس معدنچیان ببیند. فرانسیس روث فقط میخواست هدیۀ کوچک برای فرد نیکوکارش را از آپارتمان بیاورد. این کار در یک دقیقه انجام میشود.
فرانسیس روث در اتاق مدیریتِ معدن برای اولین بار مرد نیکوکارْ آقای چارلز ام. ای. چاوگ را میبیند. او یک مرد کُند، رنگپریده و چاق بود که در یک صندلی راحتیِ نرمْ بجای نشستنْ رسماً دراز کشیده بود. چهرۀ اسفنجیِ او خواب‌آلود به نظر میرسید. او با دست سلام ضعیفی میدهد و می‌گوید:
"مستر روث، بنشینید، و برایم تعریف کنید که چه احساسی دارید!"
"متشکرم، من ترجیح میدهم بایستم. آیا مایلید یک شرح دقیق بشنوید یا شرحی سریع؟ آیا باید از سوار شدن به کشتی شروع کنم؟"
چهرۀ اسفنجی به کُندی لبخند میزند: "اما نه، نه، نه! شما باید به من بگوئید که حالا خود را چطور احساس میکنید."
فرانسیس روث در مسیر رفتن به خانه حدس زده بود که مردِ میلیاردر از تجربیات سفرِ به دور دنیا نخواهد پرسید! و به این خاطرْ یادگاریِ کوچک این سفر را در جیبش گذاشته بود. اما برای احتیاط او یکبار دیگر میپرسد: "آیا باید برایتان از هندوستان تعریف کنم ... از شبهای شمالی ... از شکار ببر در بنگال؟"
چهرۀ رنگپریدۀ چاقْ کُندتر لبخند میزند، و دست گوشتالود با انگشتِ چاق رو به زمین اشاره میکند: "فقط این، آقای محترم، فقط این ... آنچه را که شما حالا ــ بعد از سفر ــ احساس میکنید ــ اینجا در این پائین، در چاه، جائیکه شما ده سال آینده را باید زندگی کنید."
در اتاق مدیریت ساکت بود.
فرانسیس روث دستش را در جیبی که یادگاری در آن قرار داشت میکند، مانند برق یک رولور خارج میسازد و مرد نیکوکارشْ آقای  چارلز ام. ای. چاوگ را با شلیک سه گلولۀ درخشان میکُشد. یکی از گلولهها به وسط پیشانی شلیک میشود و دو گلوله به شکمش اصابت میکنند.
هنگامیکه او به هیئت منصفه از نیواورلئانْ از سفر کردنش به دور دنیا و از گفتگو با مرد نیکوکار شرح می‌دهد، دراین وقت هیئت منصفه به اتفاق آرا او را بیگناه اعلام میکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر