کالسکۀ سلطنتی و پنجره.

پادشاه اتریش هر روز از قصر قدیمی به سمت قصر کوچک زیبایِ <شونبرون> میرانَد. اسبهای اصیلِ کالسکۀ روبازِ سلطنتی دقیقاً ساعت پنج بعد از ظهر از خیابان بورگرینگ به راه می‌افتند و از مسیر خیابان <ماریاهیلفر> می‌گذرند. پادشاه این کار را دوست دارد و او در این مدت دوازده یا پانزده دقیقه‌ای که برای رسیدن به قصر <شونبرون> ضروریست در میان مردمش است. او در این هنگام هیچ کاری ندارد بجز آنکه در کالسکه بنشیند و رعایایش را که مؤدبانه یا صمیمانه به او سلام میدهند تماشا کند. در این هنگام او خود را سپاسگزارانه به سمت راست متمایل میسازد و سپاسگزارانه انگشتانش را بر لبۀ کلاه نظامیاش قرار میدهد، سپس به سمت چپ متمایل میشود، بعد دوباره به سمت راست و سپس دوباه به سمت چپ. آه، در چنین پانزده دقیقه‌ایْ از طرف هر رهگذر مورد احترام قرار گرفتن آدم را سرحال میآورد! ... و چه مهربانانه مردم سالخوردۀ اتریش می‌توانند سلام دهند! آنها کلاه از سر برمیدارند و آن را پنج یا ده ثانیه با احترام کامل در دستان سالخوردۀ خود نگاه میدارند، و حتی پس از آنکه اسبهای چالاکِ کالسکهْ مسافت متنهابهی را پشت سر می‌گذارندْ سالخوردگان اتریشی هنوز هم کلاه در دست با چشمان بزرگ آنجا ایستادهاند. کودکانْ دستان کوچکِ نرم‎شان را برای پادشاهِ هفتاد و پنج ساله تکان می‌دهند و دختران جوانْ کاملاً برخلاف آداب محترمانهْ چترهای آفتابی رنگینشان را برایش تکان می‎دهندْ و درست به این خاطر صمیمانه و مطبوع‌اند. تا حال چنین بود تا اینکه ........
بله، فکرش را بکنید، پادشاه اتریش در نوامبر 1905 ناگهان از رفتن با کالسکۀ سلطنتی به قصر <شونبرون> صرفنظر میکند. من نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود. شاید زندگیِ خشن دقیقاً ساعت پنج بعد از ظهرْ مردی را به خیابان <ماریاهیلفر> پرتاب کرده بود که کلاهِ خود را متمردانه از سر برنمی‌داشت، با وجود آنکه نگهبانان از راه دور با دستهای گشوده اشاره میکردند و میگفتند: "راه را باز کنید! راه را باز کنید! کالسکۀ سلطنتی!" شاید حتی عدهای از چنین افرادِ گستاخی خود را بی سر و صدا در صفوف اولِ استقبال‌کنندگان جا داده بودند. خدای من، پادشاه سالخورده مدت چهل یا پنجاه سال همیشه از میان مردمش میراند، آماده برای تشکر کردن از سمت راست و از سمت چپ، اما ... آنجا ناگهان تعدادی آدم گستاخ ایستاده بودند که مستقیم به چشمانش نگاه میکردند اما یک انگشت هم حرکت نمیدادند، دستها را بالا نمیبردند و حتی کلاه بر سر هم تعظیم نمیکردند!! این پانزده دقیقه منبعی بود که درونِ پادشاهِ سالخورده را شاد می‌ساخت! وقتی آقایان سالخوردهْ کلاه از سر طاسشان برمیداشتند، وقتی کودکانْ دستهای کوچک نرمشان و دختران جوانْ چترهای آفتابی رنگارنگشان را با شادی برایش تکان میدادندْ او کمی از احساس ابرهاردْ دوک از ورتمبرگ را درک می‌کردْ که میتوانست سرش را بر روی زانوی هر رعیتی قرار دهد و استراحت کند. و حالا افراد گستاخْ این پانزده دقیقه بودن در میان مردمش را از او میدزدیدند.
مورخ باید در اینجا اضافه کند که در بیست و هشتم نوامبر سال 1905 یک قانون جدیدِ انتخاباتی با حقوق مساوی برای تمام شهروندانِ امپراتوری اعلام میگردد.
در سیام ماه نوامبر دوباره کالسکۀ روباز سلطنتی از میان خیابان <ماریاهیلفر> میراند، حتی با سرعت کم و کودکان دستهای نرمشان و دختران چترهایشان را دوباه برایش تکان میدادند و مردان سالخورده کلاهشان را پنج دقیقه تمام کاملاً محترمانه تا زمین نگاه میداشتند. اعلیحضرت میتوانست دوباره به سمت راست و به سمت چپ دست تکان دهد و تشکر کند، و افراد گستاخی که بدون سلام دادن به او خیره نگاه میکردند ناگهان از صفوف اولیه ناپدید شده بودند ....
به این ترتیب از 28 نوامبر سال 1905 همه چیز دوباره خوب است.
هر آقای عالیمقامی میخواهد در روز یک ربع از وقتش را در میان مردمش بگذراند! ما اتریشیها کالسکۀ روباز سلطنتی را داریم و شما پروسها، شماها چه دارید؟ خوب فکر کنید، شماها هم باید چنین چیزی داشته باشید!
"بله، ما ... هوم ... هوم ... ویلهلم اول یک پنجره در قصرش در خیابانِ مشجر <اونتر دن لیندن> داشت، او با کمال میل آنجا میایستاد و به مردمش با تکان دادن دست سلام میداد."         
یک پنجره در قصر ... هوم، هوم ... یک کالسکۀ روباز سلطنتی در واقع برای شهروندانِ همسایهْ نزدیکتر از یک چنین پنجرۀ دور و بستهای قرار دارد! ... خب، اما من با این وجود میخواستم یک بار پنجرهای را که از آنجا ویلهم سالخورده زمانی برای مردمش دست تکان میدادْ تماشا کنم. از آنجا که من در برلین بودمْ بنابراین در روز یکشنبه 21 ژانویه 1906 برای دیدن این پنجره به راه میافتم.
اما وقتی عاقبت از راه دور قصر را میبینمْ متوجه میشوم که دورادور قصر بجز یونیفرمها، و درخشندگی کلاهخودها، سردوشی افسران و سرنیزههاْ هیچ شهروندی دیده نمیگردد. و مسیرها به معنای واقعی کلمه خالی از انسان و توسطِ زنجیرۀ نگهبانان مسدود شده بودند!
هنگامیکه میخواستم به رفتن ادامه دهمْ ناگهان یک نگهبان فریاد میزند: "جلوتر نروید! مسدود است! از میان این مسیر هیچکس اجازه عبور ندارد!"
من میگویم: "آقا، من میخواهم پنجرۀ قصر را ببینم که از میان آن پادشاه به مردمش دست تکان میدهد یا میداد یا از میانش حداقل روزی ..."
نگهبان فریاد میزند: "مسدود است!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر