تقیه.

روزی خری به گورخری می‌گوید: ببین رفیق، اوضاع وخیم است! شماها باید در این منطقه تقیه کنید که راستگویانتان را به مسلخ بَرند.
گورخر نگران میپرسد: مثلاً چه باید بکنیم؟
خر به اطرافش نگاهی میاندازد و بعد آهسته میگوید: اگر از شماها پرسیدند گورخرید باید جواب دهید خیر! ما خر بدنیا آمدهایم و خیلی هم خریم!  و اگر خدا بخواهد خر هم از دنیا خواهیم رفت!
گورخر در حال اشاره کردن به خطوط سیاه پوستش با وحشت میپرسد: با این خطها چه باید کرد؟
خر لحظهای فکر میکند و میگوید: بگوئید برای عبور از منطقۀ گورخرها باید تقیه میکردید و چون رنگ به همراه نداشتید بنابراین این خطوط را اجباراً بر بدن خالکوبی کردید!
*
افلاطون معتقد است که ترجمه کردن میتواند انسان را صبور سازد، بر دقت مترجم بیفزاید، او را به فکر کردن وادارد و وی را از خودش دور و با نویسنده اندکی آشنا سازد.
*
اشتراکگذاری یادت نره! ... بابا تو دیگه کی هستی! ... گفتم بذار به اشتراک ... میشنوی چی میگم؟ ... اشششتتراک!
ــ نمیشنوه؟
ــ نه انگار نمیشنوه. مثل خنگ‌ها فقط به دوربین نگاه میکنه!
ای بابا، بجای تکون دادن انگشتاتْ بلندگوی لپتابتو باز کن ... اون پائین سمت راست ... روی عکس بلندگو کلیک کن، بعد میتونی صدامو بشنوی! ... تصویر بلندگو سمت راست. نه، مثل اینکه طرف خیلی خنگه!
ــ براش اس ام اس بفرست!
ــ چی بنویسم؟
ــ بنویس برادر دوقلوش خونهست؟
ــ دوقولو؟
ــ آره دوقولو!
آیا شما دوقولو هستید؟
بله ما دوقولو هستیم، ولی شما از کجا میدونید؟
ــ نوشت دوقلو هستند.
ــ خب معلومه، اینکه تعجب نداره! بنویس به برادرش بگه بیاد جلوی دوربین، این اون برادر کَرِ است.
*
آیا هنوز هم بعد از سی/چهل سال خدمت به مردم مایلید در برابر دوربین با حرارت فراوان حرف بزنید اما جرأت نمیکنید و میترسید به هنگام نطق ناگهان دندانهای مصنوعیتان از دهان به بیرون پرتاب شود؟ آیا در کامنتها برایتان نوشتهاند که هنگام حرف زدن دندانهای فک پائینتان شش و هشت میرقصند و مانند امواج دریا مدام بالا و پایین میروند؟
نگران نباشید، چسب <بمال و بگو>یِ ما دندانهای مصنوعی شما را چنان محکم به لثههایتان میچسباند که میتوانید حتی پر شورتر از آدولف سخنرانی کنید.
متخصصین ما مفتخرند این مژده را به شما بدهند که محصول جدید این شرکت امکان جویدن هر نوع غذا را برایتان به راحتی امکانپذیر میسازد. شما میتوانید با چسب <بمال و بجو>یِ ما بدون هیچ نگرانی حتی گوشت خام کرگدن را هم بجوید.
*
نگاه نکن که به نشانۀ متمدن بودن هر روز یک کراوات نو میبنده، توجه کن که آیا هنوز هم مانند دوران قبل از تاریخ چایش را هورت میکشد یا نه!
*
در اتاق انتظار روانپزشک
افسردۀ اول مانند پروفسورها اسامی قرصهائی را نام میبُرد که خواندنشان هم برایم خالی از اشکال نبود، از شربتهائی که آزمایش کرده بود طوری تعریف میکرد که انگار نوعی نوشابه را برای رفع تشنگی در ایام داغ تابستان تبلیغ میکند. با حرارت شرح میداد که مصرف کردن یک نوع از این قرصها ابتدا بعد از دو هفته تأثیر خود را آشکار میسازدْ و در روز پانزدهم ناگهان احساس میکنی که جهان آنطور هم که تا همین دیروز تصور میکردی خاکستری رنگ نیست و تو دیگر خود را مدام در حال سقوط در چاهی بی تَه نمییابی، بلکه هر دو پایت را محکم بر روی زمین احساس میکنی، بعد میتوانی شبها بدون دیدن کابوس خوب بخوابی، آرام آرام به درخشش خورشید دل ببندی، جیک جیک گنجشکها به تو لذت خواهند بخشید، داشتن اشتها برای صرف صبحانه و نهار و شام شگفتزدهات می‌سازد، و ...
افسردۀ دوم حرفش را قطع میکند و میگوید: فردِ افسرده باید قبل از هر چیز بیماری مازوخیسم و سادیسم را بشناسد، و بعد مانند بچۀ آدم بنشیند و از خود بپرسد که آیا دچار بیماری مازوخیسم است یا نه! اگر به این نتیجه برسد که: خیر، او اصلاً از این بیماری خوشش نمیآید چه برسد به اینکه بخواهد به آن مبتلا شودْ بنابراین وضع بیماریِ این فرد به نظر من از وخیم هم وخیمتر است.
به نظر من اگر فرد افسرده نداند که ریشه افسردگی در بیماری مازوخیسم نهفته است نه به درد جرز دیوار میخورد و نه تیمارستان!
فرد افسرده مدام در حال آزار رساندن به خود است! وقتی فرد افسرده در اتاق تاریک مینشیند و میداند که نور او را سرزنده میسازد، وقتی میداند که موسیقی شاد به او روحیه میبخشد و باز به گوش کردن موسیقیای ادامه میدهد که غم انسان را افزونتر میسازد و او را به گریستن وامیداردْ این بدان معناست که این فرد به خود آزار میرساند و مبتلا به بیماری مازوخیسم است! و او آنقدر به خود آزار میرساند تا روزی خسته میشود و به خود میگوید: حالا که نمیتوانم به خورشید لبخند بزنم، حالا که بجای لذت بردن از جیک جیک گنجشکها اعصابم خط خطی میشود، پس گور بابای دیگران، حالا که دیگران به من کمک نمیکنند پس سادیسم را عشق است! و شروع میکند به آزار دیگران. اول حیوانآزاری پیشه میکند، بعد به آزار مردم ضعیف روی میآورد و گاهی هم دست به قتل میزند. اما در نهایت وقتی کارش به زندان و تیمارسان میکشدْ تازه به خود میآید و میگوید: آخ آخ! دیدی دچار مازوخیسم بودم و خبر نداشتم!
*
تازه قصد داشتم از زندگی لذت ببرم که افتادم و مُردم.
*
به نظر من باید بجای آرزوی طول عمر کردن خواهان روح و جسم سالم بود، زیرا که مرگ زمان نمیشناسد، میآید، جان میستاند و همانطور که سرزده و سریع آمده سریع و بی‌صدا هم میرود.
خواهان سلامت جان بودن انسان را به زمان حال نزدیکتر میسازد و او را از نگرانی موجودِ در <اندیشه به آینده> دور میسازد، وی را با خویش خود همدمتر میگرداند، قدرتش دو برابر و زندگی در او شعلهور میگردد، و شادی با قدرت بیشتری غم را عاقل میسازد و به بشکن زدن و قر دادن میاندازد.
*
زنده به گور
بذر گلی در زیر خاک رشد کرده بود. دلش میخواست سر از خاک بیرون آورد و با چشمان خود خورشید را ببیند، با وزش باد برقصد و از نشستن شاپرکها بر گلبرگهایش لذت ببرد. اما متأسفانه خاک مانند سنگْ سخت بود و باغبان آب نداشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر