در پختگی انسان جوانتر می شود.(33)


آرام در میان باغ قدم می‌زدم، به شاخه و برگِ رزهای جگری رنگِ جوان و به ساقه خالی از برگِ کوکب‌ها که تازه شکفته بودند و خورشید صبحگاهی بر آنها می‌تابید نگاه می‌کردم، در میان آنها ساقه‌های فربه زنبق‌های تُرک با نیروی زندگی شگرفی سعی به بالا کشیدن خود داشتند. از پائین، صدای آبپاشِ مردِ باوفای تاکستان لورنسو را می‌شنوم و تصمیم می‌گیرم در باره سیاست‌های مختلف مربوط به باغ با او مشورت کنم. مسلح به تعدادی وسیلۀ کار آهسته از تراسی به تراس دیگر پائین می‌روم، از دیدار خوشه‌های سُنبل در میان چمن‌ها که من سال‌ها پیش صدها پیاز از آن را در سرازیری تپه کاشتم خوشحال بودم و پیش خود فکر می‌کردم کدام یک از باغچه‌ها امسال برای گلِ آهاری مناسب می‌باشد، با خوشحالی به شکوفه‌های گلِ شب بوی زرد و با ناراحتی به نقص‌ها و شکننده بودن ردیف‌های بالایِ حصار نگهداری توده کودِ گیاهی که از شاخه‌های به هم بافته‌گشته ساخته شده بود و بالاترین سطح آن از ریزش شکوفه‌های گل کاملیا کاملاً سرخ و زیبا شده بود نگاه می‌کردم. من کاملاً به قسمت هموار زمین تا باغچه سبزیجات پائین می‌روم، به لورنسو سلام می‌دهم و موضوع گفتگوی از پیش طراحی شده را با پرسیدن از حال او و زنش و با تبادل نظر در باره هوا به میان می‌کشم. عالیه، اینطور که معلومه مقداری باران خواهد آمد، این عقیده من بود. لورنسو که تقریباً همسن من استْ تکیه به بیل خود می‌دهد، نگاه کوتاه و کجی به ابرهای در حالِ حرکت می‌اندازد و سرِ خاکستریش را تکان می‌دهد. امروز باران نخواهد بارید. هرگز نمی‌توان مطمئن بود، اتفاق‌های غیرمنتظره هم رخ می‌دهند، اگرچه ...، و دوباره حیله‌گرانه چپکی به آسمان می‌نگرد، سرش را این بار با انرژیِ بیشتری تکان می‌دهد و برای خاتمه دادن به بحث باران می‌گوید: "نه، آقا."
ــ ناتمام ــ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر