اعدام اتفاقی آقا رضا.

من یک دوندهام.
من به دنبال همه چیز و همه کس میدوم.
برای خریدن نان میدوم،
برای سوار شدن در اتوبوس و تراموا میدوم،
برای به آخر خط رسیدن میدوم،
حتی برای رفتن به سر کار هم میدوم.
من میدوم و از سایهام پیشی میگیرم
و وقتی خسته از دویدن به سر کار میرسم
سایهام در حال نفس نفس زدن پیروزیم را به من تبریک میگوید.

در حال نشستن در کنار میز خیاطی به همکارانم سلام میدهم. به سایهام برای رفع خستگی صندلی تعارف میکنم، اما او تعارفم را رد میکند، روی میز مینشیند و مشغول نفس تازه کردن میشود.
سایه‏ام را به حال خود رها میسازم و در حال گوش کردن موسیقی با هدفون به این میاندیشیدم که چرا من همیشه در حال دویدنم؛ اما در این وقت بر سطح میز در نزدیکی خود سایه دستی را در حال تکان خوردن میبینم.
به سایهام نگاه میکنم، دستهایش بی حرکت بودند، سرم را کمی بالاتر میبرم، دستهای آفا رضا را میبینم که به سمت من نگاه داشته بود و با تکان دادن انگشتانش قصد داشت مرا متوجه خود سازد.
هدفون را از گوش سمت چپ خارج میکنم، در حال بلند شدن سایهام را میبینم که سرش را با تعجب تکان میداد و من به کنار آقا رضا که در سمت دیگر میز نشسته است میروم و با خم کردن سرم به سمت دهانش منتظر میمانم. اما چون چیزی نمیشنوم سرم را به طرف او میچرخانم و او را هم مانند خود در حال انتظار میبینم. بنابراین از او میپرسم: چیزی میخواستی؟ و او کمی شگفتزده میگوید: "پرسیدم گروه خلافت اسلامی را میشناسی، داعش رو؟" و بلافاصله اضافه میکند: "سُنی هستی؟" و چون پاسخم فقط نگاه خاموش و متعجبم بود ادامه میدهد: "شیعه؟" من میخواستم بگویم "نه آنم و نه این" که مهلت به من نمیدهد و میگوید: "اسم رهبرشون .... (یک اسم دراز عربی نام میبرد).
در این هنگام موسیقی به نقطهای رسیده بود که من با کمال میل با شنیدنش مرتب خاطره زنده میساختم، حالا اما مردد بودم، نمیدانستم باید سعی کنم متوجه منظور آقا رضا شوم یا خود را از طریق گوش راست فقط متمرکز موسیقی سازم.
در این لحظه آقا رضا سرش را به سمت گوش چپم نزدیک میکند و میگوید: "این آقا یهودیه! براش ریش گذاشتن، عبا تنش انداختن و فرستادنش که سر ببُره و دختر بچهها و زنها را به ازدواج ساعتی خود در بیاره تا به جهان بگن بفرمائید این هم از اسلام!"
من تصمیم خود را در این بین میگیرم و گوش راستم را هم از شنیدن موسیقی محروم میسازم و با دقت به آقا رضا نگاه میکنم.
آقا رضا سی و پنج سال است که در آلمان زندگی میکند، ــ تمام اطلاعات من در باره آقا رضا شنیدههای اتفاقی من است  ــ زبان آلمانی را بد صحبت نمیکند، از آن دسته افرادیست که فکر میکنند غرب و کشورهای سرمایهداری حق او را خوردهاند! و هر اتفاقی در سرزمینش (یکی از کشورهای عربی در همسایگی اسرائیل) رخ داده و میدهد و خواهد داد را این کشورها به سرشان آورده و میآورند و خواهند آورد!
من هدفون سمت راستی را داخل گوشم میگذارم و میگویم: "آقا رضا با بال خیال پرواز کردن عادت و حق بشر است، و امکان دارد نظریهات با حقیقت یکی باشد، اما تا آنجائیکه من شنیده و خواندهام مسلمانها همیشه حتی وقتی این پایمال کنندگان حقوق بشر اصلاً وجود نداشتند هم به دلایل مختلف با هم میجنگیدند و دست به قتل و غارت همدیگر میزدند! مگه نه؟"
هنوز <ل> <لامِ> <لا>یِ آقا رضا از دهانش خارج نشده بود که من گوش چپ را هم هدفونی کردم و آهسته به جای اولم برگشتم و به جای دوختن شلوار به قصه کوتاهی که سایهام در این بین بافته بود گوش سپردم.

سایهام خسته از دویدن، انگار که هر آن آسمان پر از ابر خواهد شد و او مجبور به ناپدید شدن خواهد گشت قصه کوتاهش را خیلی سریع برایم تعریف کرد:

"آقا رضا را در قرن اول! (متأسفانه متوجه نشدم که منظور سایهام قرن اول هجری شمسی بود یا قمری) به جرم شرابخواری گرفته بودند! آنقدر زده بودندش که بیچاره چند بار هرچه خورده بود را بالا آورد!
پس از پایان مرحله کتک بازجوئی شروع میگردد:
پلیس اسلامی (کوتاه قد و چهار شانه): در غزه آدم میکشن و این نسناس زهرماری کوفت میکنه!
پلیس اسلامی (کوتاه قد و لاغر): کی میدونه، شاید هم با این کار موافقه!
پلیس اسلامی (کوتاه قد و چهار شانه): شاید هم ته دلش قند خرد میکنن!
آقا رضا (مست و متعجب): من نه میدونم غزه کجاست و نه میدونم قضیه از چه قراره! و من از کشته شدن هیچ آدمی هم خوشحال نمیشم، من اصلاً با جنگ موافق نیستم تا چه برسه به کشته شدن یک نفر!
پلیس اسلامی (کوتاه قد و چهار شانه): به به! آقا با جنگ هم مخالفه! یعنی مردم غزه بمیرن و از خودشون دفاع نکنن! آخه به این هم میگن آدم؟!
پلیس اسلامی (کوتاه قد و لاغر): اِ اِ اِ ... میگه حتی نمیدونه غزه کجاست، بچههای ما از راه کوه و بیابون میرن اونجا و تا دو سه بار شهید نشن بر نمیگردن خونههاشون، بعد این آقا نمیدونه غزه کجاست!! یعنی اینکه مردنِ مردم غزه براش اصلاً مهم نیست!
آقا رضا (مست و کمی عصبانی!): من تا حالا با این سن و سالم پامو از دهمون بیرون نذاشتم، من از کجا باید بدونم غزه کجاست؟ و چرا باید از مردن مردمش خوشحال بشم!؟
پلیس اسلامی (کوتاه قد و لاغر): زر زیادی میزنه ... از حرفهاش معلومه که جاسوسه و برای رد گم کردن خودشو زده به مستی!!
در این لحظه دستهای مرد لخت که دستهایشان با طناب بسته شده بود برای گردن زده شدن در حال دو از کنار درب اتاق بازجوئی میگذرند و صدای خشنی آنها را به سریعتر دویدن تهدید میکرد.
پلیس اسلامی (کوتاه قد و چهار شانه): اینو از اتاق بنداز بیرون، داره کم کم حوصلهمو سر میبره!
پلیس اسلامی کوتاه قد و لاغر با زدن سیلی و پس گردنی آقا رضا را تا درب اتاق مشایعت و با یک تیپا او را به داخل صف مردانی که در حال دویدن بودند هدایت میکند".

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر