دفتر خاطرات یک پسربچه.

من و گوسالهُ کوچک.
من شرط میبندم که هیچکس بخاطر روزهای گرم روشنی که بلافاصله پس از عید پاک شروع شدهاندْ چنین خوشحال نگشته، آنطور که من، یعنی موتل و گوسالۀ کوچکِ همسایه که من او را <میش> مینامیدم خوشحال گشتیم.
ما پرتوهای خورشید اولین روز گرم پس از عید پاک را همزمان احساس میکردیم؛ ما با هم عطرِ اولین علفِ سبز بیرون آمده از زمینِ تازه آزاد گشته از برف را بو میکشیدیم. همچنین ما با هم از سوراخهای تنگ و تاریکمان بیرون آمده بودیم؛ من، از اتاق سرد مرطوبی که در آن همیشه بوی خمیرمایه، سرکه، دود، آبِ پس مانده و دارو میداد؛ و گوسالۀ کوچک، از یک بوی تعفن بدتری جان سالم به در برده بود، از یک اصطبل تاریکِ کثیفْ با دیوارهای کجِ کرمخورده‌ای که از میانشان در زمستان برف و در تابستان باران نفوذ میکرد.
ما پس از رسیدن به جهان آزادِ خدا شادیِ بزرگمان را ابراز میکنیم. من دستهایم را میگشایم، دهانم را باز میکنم و هوایِ تازۀ گرم را تنفس میکنم؛ به نظرم میرسید که انگار مرا چیزی به بالا میکشد، به سمت آسمان آبی رنگ، با ابرهای سفید و در حال حرکتْ و پرندگان کوچکی که ظاهر می‌شوند و دوباره ناپدید میگردند. از سینۀ سرشارم ناخودآگاه یک ترانه بیرون میجهد، یک ترانۀ بدون کلام، بدون نُت، بله، بدون ملودی؛ اما شادتر از آن آوازهائی طنین می‌انداخت که پدرم، حاذنِ کنیسه، جمعهها عادت به خواندن داشت.
<میش>، گوسالۀ کوچکِ همسایهْ شادیاش را به نوع دیگری ابراز میکرد. قبل از هر چیز پوزۀ سیاهِ مرطوبش را در پشتۀ زباله فرو میکرد، دو/سه بار پاهای کوچک جلوئی را به زمین میکشید و به آن خراش می‎انداخت، دُمش را به بالا بلند میکرد، با هر چهار پا به هوا میجهید و یک <معع>یِ خفه از گلو خارج میساخت. این صدا برایم چنان مفرح بود که سعی میکردم از او تقلید کنم. در این وقت گوساله به سمت من میآمد، مرا بو میکشید، گلویش را به جلو میآورد، مرا با چشمان گردِ هوشمندش نگاه و طوری <معع> <معع> میکرد که انگار از اینکه زبانش را تقلید میکنم خوشحال است. او شروع به جهیدن میکرد، من هم همینطور. او میرقصید، من هم میرقصیدم. من هر حرکت حیوان کوچک را، هر ژستش را، تکان سر و <معع> <معع> کردن او را تکرار میکردم ...
چه کسی میداند که این بازی چه مدت میتوانست ادامه یابدْ اگر چیزی از پشت ناگهان گردنم را نمیگرفت؛ ــ این مشتِ برادر بزرگترمْ الیا بود.
"تو باید نابود شوی! یک پسر هفت ساله باید با یک گوساله بازی کند! فوری به خانه میروی، رذلِ به درد نخور! صبر کن فقط، پدر به تو حالی خواهد کرد!"
*
حرف پوچ! پدر به من هیچ چیز حالی نخواهد کرد، برای من هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، چون پدر بیمار بود. او از زمان جشن <سوکا> دیگر در کنیسه پیشنمازی نمیکرد، او ساعتها سرفه میکند. یک دکترِ سیاه و چاق با سبیل سیاه و چشمان خندان پیش ما به خانه میآمد. یک مرد شوخ. او مرا مرد کوچک مینامید و بر روی شکمم میزد. او همیشه به مادر هشدار میداد که مرا با سیبزمینی تغذیه کند و توصیه میکرد به بیمار بجز سوپِ گوشت و شیر چیزی ندهد ... مادر با دقت گوش میکرد، اما وقتی او میرفتْ صورتش را با پیشبند پنهان میساخت و شانهها و پشتش به شدت تکان میخوردند. سپس چشمهایش را پاک میکرد، الیا را به سمتی میخواند، و آنها با هم زمزمه میکردند. من گفتگوی آنها را نمیفهمیدم، اما به نظرم میرسید که آنها بحث میکنند. مادر میخواست او را متقاعد سازد به جائی برود، اما او نمیخواست برود و میگفت:
"من ترجیح میدهم قبل از خواهش کردن از این افراد بمیریم!"
مادر به او پاسخ میداد: "زبانت را گاز بگیر، دیوانه! این حرفها چیست که تو میزنی!" بعد دندانهایش را به هم میفشرد و دستهایش را میجنباند، طوریکه انگار میخواهد او را تکه تکه کند؛ اما در لحظۀ بعد دوباره نرم میشد و میگفت:
"پس چکار باید بکنم پسر عزیز، من برای پدر متأسفم. آدم باید او را به نحوی نجات دهد."
الیا با نگاه کردن به کمد آینهدار میگفت: "ما باید چیزی را بفروشیم!"
مادر هم نگاهش را به کمد میانداخت، چشمهایش را پاک میکرد و میگفت:
"چه چیز را باید فروخت؟ روح خود را؟ دیگری چیزی برای فروختن وجود ندارد. شاید این کمد خالی را؟"
"چرا که نه؟"
مادر فریاد میزد: "حقه‌باز! تو به که رفته‌ای؟"
مادر دوباره خشمگین میگشت، گریه میکرد، فریاد میکشید، دوباره چشمهایش را پاک میکرد و دوباره خود را آرام میساخت. این هربار وقتی باید چیزی فروخته میشد تکرار میگشت. زیرا تمام وسائلی که زمانی در اتاق قرار داشتند بخاطر نجات پدر فروخته شده بودند. کتابها، شال نقرهدوزی شده، دو لیوانِ آب طلا داده شده، سه سینی و دو قاشق نقرهای، لباس ابریشمیِ مادر و تمام مبلمانی که قبلاً در اتاق قرار داشت.
کتابها را مایکلِ کتابفروش میخرید، یک یهودی با یک ریش کمْ که بیوقفه موی ریشش را میکَند.
الیا قبل از آنکه مایکل به ما افتخار بازدید دهدْ سه بار برای آوردنش پیش او رفته بود. مادر با اشارۀ انگشت او را متوجه میسازد که باید آهسته صحبت کند تا پدر نشنوَد. مایکل فوری میفهمد، سرش را به سمتِ قفسه بالا میگیرد، موی ریشش را میکَند و میگوید:
"خب، نشان دهید، چه دارید!"
مادر به من اشاره میکند که روی میز بروم و کتابها را یکی یکی پائین بدهم. من چنان عجله می‌کنم که سکندری میخورم و میافتم و ماهرانه پشتک میزنم. برادرم الیا برای اینکه بار دیگر پشتک نزنم چند ضربه به من می‌زند و سپس به تنهائی بر روی میز میرود و کتابها را پائین میآورد. مایکل با یک دست کتابها را ورق میزد و با دست دیگر موی ریشش را میکَند و در این حال نظراتش را بیان میکرد: او از هر کتاب ایراد میگرفت: اولی جلد بدی داشت، دومی را موش جویده بود، سومی را بید خورده بود، چهارمی اصلاً به درد نمیخورد. بعد از آنکه او تمام کتابها و جلد کتابها را نگاه میکندْ میگوید:
"اگر شما نسخۀ کامل از <میشنا> میداشتید آن را مطمئناً میخریدم!"
مادر رنگش میپرد، اما برادر الیا با چهرۀ سرخ گشته به کتابفروش فریاد میکشد:
"چرا اول نگفتید که شما فقط <میشنا> میخرید؟ چرا تمام مدت ما را دست انداختید و ما را به سرگیجه واداشتید؟"
مادر میگوید: "ساکت!"
از اتاق کناری یک صدای گرفته شنیده میشود: "آنجا چه کسی است؟"
مادر پاسخ میدهد: "هیچکس!" بعد برادر را پیش پدر میفرستد و شروع میکند با مایکل به چانه زدن. مطمئناً کتابها را به قیمت ارزانی به او فروخت. وقتی برادر الیا دوباره به اتاق بازمیگردد و میپرسد: "چقدر؟" مادر پاسخ میدهد: "به تو ربطی ندارد." مایکل اما کتابها را با عجله جمع می‌کند ــ آنها تقریباً کتابهای دعا بودند ــ، آنها را در کیسهاش میریزد و با عجله میرود.
*
مضحکترین اتفاق هنگام فروش کمد میافتد. ذهنم نمیخواست بپذیرد که کمد میتواند دور شود. من همیشه فکر میکردم که کمد در کنار دیوار اتاقْ از داخل زمین رشد کرده است. وانگهی مادر دیگر نمیتوانست نان، شیرینی شبات، بشقابها، قاشق و چنگالهایِ قلعی (دو قاشق و چنگال نقرهای ما فروخته شده بودند) را جائی قرار دهد و درب آن را قفل کند. هنگامیکه ناچمنِ نجّار آمد و کمد ما را با وجب بزرگِ دست کثیفش اندازهگیری کردْ من از خودم پرسیدم <مادر کجا باید در عید پاک نان فطیر را نگهدارد؟>. نجّار ادعا میکرد که کمد از میانِ در بیرون نمیرود و برای اثبات آنْ پهنای کمد و پهنای در را نشان میدهد.
الیا میپرسد: "پس کمد چطور داخل اتاق شده است؟"
ناچمن با عصبانیت پاسخ میدهد: "از کمد بپرس! من از کجا باید بدانم؟ آدم آن زمان آن را به داخل حمل کرده و کمد داخل شده، آدم باهوش."
یک کلمه باعث گفتن کلمۀ دیگر میگشت، آنها شروع به جر و بحث میکنند و چیزی نمانده بود که به هم کشیده بزنند. وقتی برادرم الیا عصبابی میگشت آدم میتوانست به وحشت بیفتد. او حریفش را همیشه با کشیده تهدید میکرد، اما عاقبت جر و بحث با کشیده خوردن برادرم به پایان میرسد. گرچه او نسبت به سنش یک انسان بالغ و سبیلش هم سبز شده بودْ اما اندامی باریک و کوچک داشت. مردم او را <کوچولو> مینامیدند. <شاهنه پچه> عادت داشت در باره برادرم بگوید که او فقط به اندازۀ چند سر از یک سگ بزرگتر است. اما صبر کنید! شما هنوز  شاهنه پچه و همچنین شوهرش را نمیشناسید. شوهرْ صحاف است، چشم چپش چپ است، موجچه نامیده میشود و بطور وحشتناکی بدجنس است. وقتی او مشغول کارش است اجازه نمیدهد کسی داخل شود. اما خوشبختانه او همیشه کار برای انجام دادن ندارد. او حتی اغلب بیکار پرسه میزند. او با ما مشترکاً در خانه زندگی میکند. نیمی از خانه به او تعلق دارد و نیمی به ما. من نمیدانم این تقسیمبندی به چه نحو انجام شده است، اما من میدانم که ما نیمی از خانه را به قیمت سی و سه روبل فروختهایم و با این پول یک گاو برای پدر خریدهایم. این را دکترِ سیاه به ما توصیه کرده بود ... این گاوْ مادر گوسالهای است که من از او برایتان تعریف میکنم. بنابراین من گوساله را مدیون دکتر هستمْ اما خودِ دکتر را دوست ندارم. مادر هم او را دوست ندارد. من این را از کجا میدانم؟ از یک گفتگو که استراق سمع کردم. من میخواهم گفتگوی بین مادرم و برادر الیا را کلمه به کلمه بازگو کنم.
مادر: "چه دکتری!" ــ
الیا: "چه مشکلی با دکتر داری؟ آیا او دکتر بدی است؟"
مادر: "من کی گفتم که او دکتر بدی است؟ من فقط میگم که او دکتر عجیبی است."
الیا: "چرا؟"
مادر: "وقتی یک دکتر پیش بیمار میرودْ برایش دارو تجویز میکند. او فقط سوپ گوشت و شیر توصیه میکند. چند بار از او خواهش کردم که دارو تجویز کندْ اما او این کار را نمیکند. آیا این یک دکتر است؟"
الیا: "پس چرا میگذاری که بیاید؟"
مادر: "پس چه کسی را بگذارم بیاید؟"
الیا: "آیا به اندازه کافی دکتر وجود ندارد؟"
مادر: "بقیه پول میگیرندْ اما او مجانی میآید."
الیا: "خبْ بیشتر از این چه میخواهی؟"
مادر: "من چه میخواهم؟ من میخواهم پدر را نجات دهم."
الیا: "چرا او را نجات نمیدهی؟"
مادر: "با چه چیزی؟ با ده انگشت؟ یا با دیوارهای خالی؟"
حالا من میخواهم دوباره به کمد آینهدار برگردم.
مادر پس از نزاع برادرم با نجار شروع به گریستن کرده بود، کاملاً آهسته، برای اینکه پدر آن را نشنود.
او به برادر الیا میگوید: "تو برای پدرت متأسف نیستی، تو خریداران را میرانی."
برادرم الیا به چهرهاش حالتی میدهد که آدم نمیتوانست بفهمد آیا او گریه میکند یا میخندد، و میگوید:
"خریدار؟ چنین خریدارانی باید کاملاً نزدیک به هم کاشته شوند و ناکافی جوانه بزنند!" با این حال به اصرار مادر پیش ناچمن میرود و پس از مدت کوتاهی همراه با نجار و دو پسرش برمیگردد. ناچمن بالای کمد را محکم میگیرد و دو پسر دو طرف او میایستند. نجار فرمان میداد: "کوپل برو کنار" "مِندل برو سمت راست!" "کوپل عجله نکن!" "مِندل محکم نگهدار! مواظب باش پسر احمق!"
مادر و الیا بیحرکت ایستاده و به دیوار لختِ پوشیده شده از تارهای عنکبوت خیره شده بودند. آنها گریه میکردند. چه شده بود؟ آنها بجز گریه کردن کار دیگری نمیتوانند. در این وقت ناگهان یک صدایِ بلند شنیده میشود. شیشه شکسته بود، نجار و پسرهایش شروع به فحش دادن میکنند و تقصیر را به گردن همدیگر میانداختند. پدر سر و صدا را میشنود و با صدای گرفتهاش از بستر بیماری میپرسد:
"آنجا چه اتفاقی افتاده است؟"
مادر پاسخ میدهد: "چیزی نیست، چیزی نیست!" و در را میبندد. ما اما میشنیدم که چگونه نجار به پسرهایش فحش میدهد:
"تکان بخورید مردهای لعنتی! شماها طوری میخزید که انگار پاهای سُربی دارید. خرسهایِ خالص! شیطان باید شماها را ببرد! گردنهایتان باید بشکند!"
مادر در اتاقِ خالی باقی مانده بود و چشمهایش را پاک میکرد. اتاق بدون کمدْ مانند انسانی دیده میگشت که کاملاً لختش کرده باشند. یک عنکبوت بر روی دیوارِ پر لکهْ برای نجات جان خود پا به فرار گذارده و تا جائیکه میتوانست سریع میدوید!
مادرم و برادر الیا هنوز آنجا ایستاده بودند و گریه میکردند. خندهدار است! آنها با کوچکترین مناسبتی گریه میکنند! من دیدنِ گریۀ دیگران را دوست ندارم. من ترجیح میدهم پیش گوسالهام بروم و با او بازی کنم.
*
یک روز صبح مادرم با چین دادن به پیشانی و در حالیکه به دیوارهای لخت نگاه میکرد از برادر الیا میپرسد: "چه کار دیگری باید انجام داد؟" ما هر دو نگاههایش را دنبال میکردیم. الیا با تأسف فراوان به من نگاه میکند و می‌گوید: "برای لحظهای برو بیرون. من باید با مادر در باره چیزی صحبت کنم."
من با یک جست در خیابان پیش گوسالۀ همسایه بودم. در این اواخر گوساله بطور چشمگیری رشد کرده و زیباتر شده بود؛ پوزۀ سیاهش دوستداشتنیتر دیده میشد؛ چشمهای گردِ هوشمندش بسیار عاقلانه به نظر میرسیدند و انتظار میکشیدند که آیا نمیخواهد کسی به او غذا بدهد؛ <میش> دوست داشت که آدم با دو انگشت زیر گردنش را بخاراند.
الیا صدا میزند: "موتل! باز هم خودت را با گوساله مشغول کردی؟ آیا نمیتونی یک لحظه بدون بهترین دوستت زندگی کنی؟" اما او من را نمیزندْ بلکه دستم را میگیرد و پیش رب هیرش‌ـ‌بر رهبر کُر میبرد.
برادر الیا میگوید "پیش هیرش‌ـ‌بر به تو خیلی خوش خواهد گذشت، تو آنجا غذای خوب خواهی خورد ... پیش ما در خانه وضع بد است. پدر در بستر بیماری افتاده، آدم باید برای نجات او تا جائیکه ممکن است هر کاری بکند ..."
الیا با گفتن این کلمات دکمهُ کتش را باز میکند و جلیقهاش را نشان میدهد.
"اینجا را نگاه کن، من یک ساعت داشتم، یک هدیه از پدرزنم (الیا نامزد شده بود)، من آن را فروختم! اگر پدرزنم آن را بفهمد تمام جهان را زیر و رو میکند!"
من خدا را شکر میکردم که پدرزن تا حالا متوجه نشده و تمام جهان را زیر و رو نکرده است! در غیر اینصورت چه بر سر گوساله، حیوان بیچاره میآمد!
این نقشه بدی نبود! من میتوانستم نزد هیرش‌ـ‌بر تعلیم ببینم و غذای خوب برای خوردن داشته باشم. ما در این اواخر در خانه تقریباً هیچ چیز نمیخوردیم. وقتی چیزی وجود داشتْ در مقابل پدر بیمار قرار داده میشد، برای نجات دادنش. فقط گوساله باعث تأسفم بود، من دلم برایش تنگ خواهد گشت.
الیا که رفتارش با من هر لحظه ملایمتر میگشت به من میگوید: "ما رسیدیم."
*
هیرش‌ـ‌بر آواز خواندن را دوست داشت. او خودش نمیتوانست آواز بخواند ــ آنطور که پدرم ادعا میکرد ــ اما او خوب میدانست که چطور باید آواز خواند. او یک گروه کُر پسرانۀ پانزده نفره داشت که با آنها بسیار جدی رفتار میکرد. هنگامیکه هیرش‌ـ‌بر صدای من را میشنود گونهام را نوازش میکند و به من توضیح میدهد که یک صدای سوپرانو دارم.
برادرم میگوید: "یک صدای باشکوه" و سپس مدت زیادی با هیرش‌ـ‌بر چانه میزند، یک بیعانه میگیرد و هنگام رفتن به من میگوید که میتوانم حالا اینجا بمانم، به من توصیه میکند که از هیرش‌ـ‌بر اطاعت کنم و بیش از حد دلواپس نباشم.
گفتنش آسان است: "دلواپس نشو ..." اما آیا ممکن است که آدم دلواپس نشود؟ در بیرون تابستان است، خورشید در حال سوختن است، آسمان مانند کریستال خالص است، خاک مدتهاست که خشک شده است، در مقابل خانۀ ما بلوکهای چوبِ رب ژوسی قرار دارند ... چون این رب ژوسی قصد داشت برای خود یک خانه بسازد و گذاشته بود بلوکهای چوب را در مقابل خانۀ ما قرار دهند. مادرم بخاطر این کار عصبانی بود. او میگفت: "آدم باید بر روی سَر بخزد. از خدا نمیترسند!" برادرم الیا می‌خواهد به او کشیده بزند. آن هم به رب ژوسی، به رب ژوسیِ ثروتمند میخواهد کشیده بزند! اما موقتاً به تهدید کردن ختم میشود، و بلوکهای چوب دستنخورده برابر خانۀ ما باقی میماند. این کار برای من و همچنین برای گوساله کار درستیست. من برای رب ژوسیِ میلیونر یک زندگی سالم و طولانی آرزو میکنم! من میتوانم از چوبها برای خودم یک قلعه بسازم. در میان بلوکهاْ گزنه، گل خار و گیاه مروارید رشد میکند. گوساله آنها را میخورد. گوساله همه چیز میخورد، حتی نخهای بافته شدۀ آویزان به شالهای یهودی را. یک روز غرق گشته در افکار میان بلوکها نشسته بودم و به آسمان آبی رنگ نگاه میکردم. ناگهان احساس میکنم که چطور کسی نخهای بافته شدۀ آویزان به شالم را میکشد. چه کسی میتواند باشد؟ من سرم را به جلو میبرم و میبینم، گوسالهام با لذت زنگولههای نخی بافته شدۀ شالم را میجود و در این حال آن را میبلعد. یک خوششانسی که در اثر فریاد من برادرم الیا میآید. او نخهای بافته شده را از دهان گوساله بیرون میکشد، اما من را طوری کتک میزند که آن را مدت طولانی از یاد نخواهم برد.
آیا فکر میکنید که برادرم الیا آدم بدی است؟ خدا نکند، او آدم بدی نیست، فقط تندخوست!
اما من فقط با گوساله دوست بودم! چطور میتوانست دلم برایش تنگ نشود؟
*
تقریباً سه هفته از اقامتم در پیش هیرش‌ـ‌بر میگذرد و من هنوز مجبور به آواز خواندن نبودم.
من یک مشغولیت دیگر دارم: من باید آب پس مانده را دور بریزم، آب بیاورم، اتو را گرم کنم ... چون هیرش‌ـ‌بر خیاطِ زنانه است. موی درازش همیشه پر از نخ سفید و پنبه است. او چه دستی دارد ... باید دستهایش خشک و از بدنش جدا شوند! و انگشتش مانند سوزن است! وقتی گوش کسی را بگیردْ آدم آن را بد جوری احساس می‎کند! زنش مینزه نامیده میشود، او آبلهگون است و تمام چهرهاش را ککمک پوشانده. او بدجنس نیست، او کتک نمیزند، اما مدام فحش میدهد و از بدترین کلماتِ برای فحش دادن استفاده میکند ... وقت غذا خوردن به دهان آدم نگاه میکند و هر لقمه را میشمرد. آنها دارای فرزند نیستند، فقط یک انسان بیچاره، یک دوبشه. من نمیدانم او چند سال دارد. دوبشه فلج است، یک آدمِ فلج عجیب و غریب. و او سنگین است ... سنگینتر از من ... من وقت راه رفتن در کنار او مریض میشوم. او اصلاً نمیتواند راه برود، زیرا پاهای کاملاً خمیدۀ عجیبی دارد. آدم باید همیشه او را حمل کند. دوبشه را از اولین روز به من تحویل دادند: بیا، او را حمل کن! ... دوبشه مرا بطرز وحشتناکی دوست دارد. او با بازوهای خمیدۀ باریک و سردش مرا در آغوش میگیرد و اصلاً نمیخواهد از آغوشم پائین بیاید.
"کیکا‌ـ‌کی، کیکا‌ـ‌پی!" ــ این زبان او است. آیا میدانید که معنی آن چیست؟ ... اگر شماها هجده سر میداشتید باز هم نمیتوانستید آن را حدس بزنید! ... آیا فکر میکنید که او در شب میخوابد؟ ابداً! او چشمهایم را درمیآورد، به کنار گردنم میخزد ... "کیکا‌ـ‌کی، کیکا‌ـ‌پی!" ... فکر میکنید او چه میگوید؟! این یعنی ... من باید او را تاب بدهم. دوبشه مرا بطرز وحشتناکی دوست دارد: وقتی من غذا میخورم همه چیز را از دستم میکشد: "کیکو‌ـ‌پی! ــ یعنی بده اینجا!" ... من دلم برای خانه تنگ شده است ... غذا هم در اینجا چیز خاصی نیست ... فردا تعطیل است ... عید پنجابه. قورباغهها آواز میخوانند: کوآک، کوآک، کوآک ... آنها مرا به خانه میخوانند، به سوی بلوکهای چوب، به سوی گوسالۀ کوچک نازنین! حیوان کوچکِ خوب هم من را فراموش نکرده است. به مهمانی پیش من آمده است و با چشمهای خوبش مرا نگاه میکند و میگوید: "با من بیا!"، ما به سمت رودخانۀ کوچک میرویم. من پاچۀ شلوارم را بالا میزنم و درون آب میپرم! من در رودخانه هستم، من شنا میکنم ... گوساله به دنبال من شنا میکند ... در آن ساحل زندگی کاملاً طور دیگریست: در آنجا نه یک رهبر گروه کُر وجود دارد، نه یک دوبشه، و نه یک پدر بیمار ...
من از خواب بیدار میشوم ــ این فقط یک رؤیا بود! ... آیا باید از آنجا فرار کنم؟ به کجا؟ ... به سمت خانه البته! ... اما هیرش‌ـ‌بر زودتر از من بیدار شده است. او دیاپازون را برمیدارد، کنار گوش قرار میدهد، با دندان آن را امتحان میکند ... سپس به من دستور میدهد لباس بپوشم و با او به کنیسه بروم. ما باید امروز در اثنای دعاْ آهنگِ تمرین شده را اجرا کنیم. من در کنیسه برادرم الیا را میبینم. او چرا اینجا است؟ او در غیر اینصورت نزدِ قصاب دعا میخواند، جائیکه پدر حذان است. برادر الیا مدتی طولانی با هیرش‌ـ‌بر زمزمه میکند. هیرش‌ـ‌بر یک چهرۀ خشمگین به خود میگیرد. عاقبت او به برادرم میگوید: "بسیار خوب!"
الیا به من میگوید: "تو با من میآیی! تو باید پدر را دوباره ببینی." و ما به خانه میرویم. الیا در سایه راه میرفت، من اما میپریدم، میدویدم، پرواز میکردم!
الیا میگوید: "صبر کن، چرا اینطور عجله میکنی؟" و دستم را میگیرد. او ظاهراً میخواست به من چیزی بگوید.
"میدونی، پدر بیمار است، بسیار بیمار ... خدا میداند که پایان کار چطور است ... او باید نجات داده شود، اما ما فقیر هستیم ... هیچکس نمیخواهد به ما کمک کند ... مادر نمیخواهد به هیچ وجه او را به بیمارستان بفرستد ... مادر میگوید ترجیح می‌دهد بمیرد تا اینکه او را به بیمارستان بفرستد ... مادر دارد میآید! ..."
مادر با دستهای گشوده به استقبال ما میآید. او بطرز طوفانی من را در آغوش میگیرد، من اشگهای غریبه بر روی گونهام احساس میکنم. برادرم الیا به اتاق بیمار میرود، من با مادر در خیابان میمانم. در زمان کوتاهی یک دایره به دور ما زده میشود: همسایۀ ما پچه، دخترش مندله، خواهر شوهرش پرله و دو زن دیگر.
"شماها برای تعطیلات یک مهمان دارید! ما تبریک میگوئیم!"
مادر چشمهای متورمش را پائین میاندازد.
مادر به زنها میگوید: "یک مهمان، چه مهمانی ... پسر بیچارهام آمده پدر بیمارش را عیادت کند. او هنوز یک بچه است ..." سپس سرش را به سمت همسایهمان پچه برمیگرداند و با او زمزمه میکند:
"این یک شهر است! اگر حداقل یک انسان به این فکر میافتاد از او دیدار کند ... بیست و سه سال او پیشنماز بود ... او سلامتیاش را قربانی کرد ... من شاید  میتوانستم او را نجات دهم، اما با چه؟ ... من همه چیز را فروختم، آخرین لحاف را ... پسر را پیش رهبر کُر گذاشتم، همه چیز بخاطر او، همه چیز بخاطر بیمار ..." پچه با تأسف فراوان سر تکان میداد، من خود را به این سمت و آن سمت میچرخاندم.
"چه کسی را جستجو میکنی؟"
بجای من پچه پاسخ میدهد: "چه کسی را میتواند این آدم به درد نخور جستجو کند؟ احتمالاً گوساله را." و سپس من را دوستانه مخاطب قرار میدهد:
"آه پسر عزیز، گوساله دیگر آنجا نیست! باید به قصاب فروخته میشد؛ غذا دادن به یک گاو به اندازه کافی سخت است. از کجا باید برای دو گاو غذا پیدا کرد؟"
پس بنابراین یک گوساله هم در پیش او یک گاو است؟
این پچه یک زن عجیب است، همه جا بینیاش را داخل میکند؛ او باید بداند که آیا ما امروز نانِ شیری برای نهار داریم.
مادر میپرسد: "برای چه میخواهید این را بدانید؟"
پچه پاسخ میدهد: "فقط همینطوری" و از زیر پارچه یک قابلمۀ شیر به سوی مادر نگهمیدارد.
مادر با هر دو دست آن را رد میکند.
"رحمت بر شما پچه! شما چکار میکنید؟ مگر ما گدا هستیم؟ آیا مگر ما را نمیشناسید؟"
پچه خود را توجیه میکند: "اتفاقاً چون من شما را میشناسم به خودم اجازه دادم این کار را بکنم. گاو عزیز ما به تازگی بطور غیر منتظره بهبود یافته است، ما خدا را شکر ماست و کره داریم. من به شما کمی قرض میدهم، اگر خدا بخواهد آن را به من پس خواهید داد ..."
پچه هنوز مدتی طولانی با مادر صحبت میکند، من پیش بلوکهای چوب روبروی خانه میروم، به سوی گوساله ... من دلم میخواست گریه کنم ... اما خجالت میکشیدم ...
مادر با کلماتِ بریده به من میگوید: "اگر پدر خواست چیزی از تو بپرسد فقط بگو: ستایش خدا را رواست ... میشنوی؟ نه هیچ چیز دیگری، فقط ستایش خدا را رواست!" و برادرم الیا به آن میافزاید:
"از هیچ چیز شکایت نکن، داستان تعریف نکن، فقط بگو: ستایش خدا را رواست! ... فهمیدی؟"
الیا مرا پیش بیمار هدایت میکند. میز با لیوانها، قوطیها، بادکشها پر شده بود، پنجره بسته بود و اتاق بوی داروخانه میداد. به افتخار عید پنجاهه اتاق را با سبزه تزئین کرده و به ستارۀ داوودِ بالای تخت پدر گل آویزان کرده بودند، بر روی کف اتاق سبزههای معطر قرار داشتند. برادر الیا این کار را انجام داده بود.
هنگامیکه پدر چشمش به من میافتدْ مرا با انگشتِ دراز باریکش پیش خود میخواند. الیا مرا به نرمی هل میدهد، من به تخت نزدیک میشوم. من به زحمت پدر را شناختم. رنگ صورتش پریده بود، موی سفیدش میدرخشید و چند زلف از مویش مانند موهای فرفریِ مصنوعی به پائین آویزان بودند؛ چشمهای سیاهش فرو رفته بودند؛ دندانها مانند دندانهای مصنوعی دیده میگشتند؛ گردن آنقدر باریک بود که به نظر میرسید سر بدون پشتیانی است. یک خوششانسی که او نمیتوانست مستقیم بنشیند ... او لبهایش را بطور عجیبی تکان میداد، طوریکه انگار در حال شنا کردن است. پدر دست داغ با انگشتهای استخوانیش را روی صورت من میگذارد و مانند مُردهای به دهانش حالت خندیدن میدهد.
مادر داخل میشود و بعد از او دکتر، دکترِ سیاه و شوخ با سبیل دراز. او به من مانند یک دوست قدیمی سلام میدهد، به شکمم یک ضربه آرام میزند و به شوخی به پدرم میگوید: "شما برای تعطیلات یک مهمان دارید، تبریک میگویم."
مادر پاسخ میدهد: "من متشکرم." و به دکتر چشمک میزند، به این معنی که بیمار را تا حد امکان سریع معاینه و برایش چیزی تجویز کند. دکتر سیاه با سر و صدا پنجره را باز میکند و به برادر که آن را بسته نگهداشته بود با عصبانیت میگوید: "من به شما هزار بار گفتم که پنجره باید باز بماند." الیا مادر را نشان میدهد و میگوید: "او مقصر است. او نمیگذارد پنجره را باز کنم، چون میترسد که بیمار سرما بخورد." دکترِ سیاه ساعتش را بیرون میآورد، یک ساعت بزرگ طلائی. الیا طوری به آن خیره میشود که دکتر میپرسد: "میخواهید بدانید ساعت چند است؟ ــ چهار دقیقه قبل از یازده ... ساعت شما چند است؟"
برادر پاسخ میدهد: "ساعت من خوابیده" و از نوک بینی تا گردن سرخ میشود.
مادر مرتب ناآرامتر میگشت و مایل بود که دکتر بیمار را معاینه و برایش دارو تجویز کند. اما دکتر عجله نداشت. او از مادر در باره چیزهای دیگر میپرسد: <کِی برادرم ازدواج میکند؟ هیرش‌ـ‌بر در بارۀ صدای من نظرش چیست؟ ... و صدای او خوب است، آدم صدا را معمولاً به ارث میبرد.> مادر مرتب ناآرام‎تر میگشت. عاقبت دکتر نیمکت را به سمت تخت بیمار هل میدهد و دست خشک و داغ پدر را میگیرد.
"خب، حذان، امروز حالتان چطور است، در روز جمعه؟"
پدر با لبخندِ یک مرده پاسخ میدهد: "خدا را شکر!"
دکتر میپرسد: "خب، آیا کمتر سرفه کردید، خوب خوابیدید؟ ..." و خود را به تخت نزدیکتر میسازد.
پدر که به سختی نفس می‌کشید پاسخ میدهد: "نه، برعکس، من مرتب سرفه میکنم و شب هم نمیتوانم بخوابم ... اما ... خدا را شکر ... روز تعطیلات است ... روز جشن بزرگ ... لذت قانونی ... و یک مهمان هم ... برای تعطیلات داریم ..."
تمام چشمها به <مهمان> دوخته شده بود، من اما چشم را به زمین دوخته بودم، در حالیکه افکارم در بیرون پرسه میزد. من به بلوکهای چوب، به اصطبل، به گوساله که یک گاو شده بود، به رودخانۀ کوچک که در دره سر و صدا میکرد و به آسمان آبی فکر می‌کردم.
کسی میپرسد: "چه جستجو میکنی؟"
"گوساله را ..."
"گوساله را؟ آه، فرزندم، گوساله مدتهاست فروخته شده است ... ما آن را برای نجات پدر به قصاب فروختیم."
من متأسفانه در افکارم گوسالۀ بیگناه را ذبح گشته میدیدم، که با چشمان کاملاً گشاد شدهاش در حال التماس برای همدردیْ با مهربانی فراوانْ به من نگاه میکرد. همه چیز در برابر چشمهایم میرقصید، اشگ گلویم را به هم میفشرد.
همسایۀ ما پچه به مادر میگوید: "کودک بیچاره، قلبش بخاطر پدر به درد آمده است."
مادر من را آرام میسازد: "گریه نکن پسر کوچکم، خدا یک پدر بزرگی است. اگر او بخواهد میتواند پدر را سالم سازد." و خودش گریه میکند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر