صلح ابدی.

زمانی دو امپراتوریِ قدرتمند وجود داشت. نام یکی از آنها اوستْلَند بود و نام دیگری وستْلَند. طبیعتاً آنها به عنوان کشورهای همسایه نمیتوانستند همیشه با هم در صلح زندگی کنند، و بنابراین اغلب به جنگ میپرداختند. وقتی اوستْلَند پیروزِ جنگ میگشت، سپس بعد از پنج سال وستْلَند خود را به حدی بهبود میداد که حالا میتوانست پیروز جنگ بعدی باشد، و به این نحو به ترتیبِ زمانی جنگ ادامه مییافت. هر کدام از این جنگها ردِ خود را برجای میگذاشت، برای مثال: هزاران گور قهرمانانِ جنگ، هزاران مردِ یک پا و قربانیان دیگرِ جنگ و هزاران مجمسۀ فرماندهان فاتح جنگ. برای مردان چلاق همیشه جائی در این دو سرزمینِ وسیع یافت میگشت، اما جا برای بناهای یادبود شروع به کمبود گذارده و به مشکلی سخت تبدیل شده بود. تمام محلهای تقاطع و پارکها با بناهای یادبود پُر شده بودند و آدم نگرانیِ بزرگی بخاطر جنگ بعدی داشت. باید کاری انجام میگرفت، پادشاه اوستْلوف و همچنین پادشاه وستْهیل به موقع به این موضوع پی برده بودند، درست زمانیکه صلحِ پنجساله دوباره به پایان رسیده بود.
این بار اوستْلَند یک اولتیماتوم داده بود. پاسخِ پادشاه وستْهیل این بود: "اعلیحضرت پادشاه اوستْلوف، حق کاملاً با شماست، خطا از ما بود. من آمادهام که تمام مطالبات شما را تحقق بخشم. جنگ دیگر هرگز!
پادشاه وستْهیل."
پادشاه اوستْلوف خشمگین بود. پس چطور باید تاریخ جهان به روش معمول تکامل می‌یافت؟! او پیشنهاد یک کنفراس میدهد. در این کنفرانس باید نمایندگانِ شهروندانِ هر دو سرزمین شرکت می‌کردند. محل برگزاری کنفراس شهر بیطرف ژنو انتخاب میشود. در اینجا نمایندگان چنان احساس امنیت میکردند که میتوانستند نظر واقعی مردم را ابراز کنند. آنها میگفتند که مردم اعضای سالم بدنشان را به بهترین پروتزها ترجیح میدهند، مردم ترجیح میدهند افتخاری کمتر و پایِ بیشتری میداشتند؛ جنگها در واقع ضروری هستند، اما جنگ یک موضوع خصوصی بین حاکمین است؛ پادشاه اوستْلوف و پادشاه وستْهیل باید این موضوع را میانِ خود حل کنند، ترجیحاً از طریق یک دوئل. پادشاه اوستْلوف با شور و اشتیاق با این پیشنهاد موافقت میکند، و پادشاه وستْهیل هم میخواست نشان دهد که آماده هر فداکاری برای وطن میباشد و از روی ترس خواهان صلح نبوده است.
ژنرالهای هر دو سرزمین شرایط دوئل را با کاری هشت روزه آماده میسازند. این دوئل باید در زیرزمین کاملاً تاریکِ شهرداری انجام میگرفت. از اسلحۀ گرم استفاده نمیشد، بلکه فقط از خنجرهای کاملاً تیز گشته. هر دو حریف باید فقط با ردایِ پادشاهی بر دوش، با تاج پادشاهی بر سر و کاملاً برهنه و بدون شاهد با یکدیگر روبرو شوند. با به صدا آمدن یک ترومپت باید درِ زیرزمین قفل میشد و با دومین صدایِ ترومپت دوئل شروع میگشت.
همه چیز طبق برنامه پیش میرفت. هر دو پادشاه جدی، اما مسلط بر خود و فقط با شنل و تاج پادشاهی، برای سختترین و مهمترین اقدامِ رسمیِ دوران حکومتشان به زیرزمین گام میگذارند. آنها عمیقاً متأثر از خانواده و دوستان خداحافظی میکنند. از آنها برای اخبار هفتگیِ سینماها عکس گرفته میشود. سپس با شکوه تمام توسط کلید طلائیِ سفارش داده شده درِ زیرزمین پشت سر آنها قفل میشود. حضار پس از شنیده شدن صدای دومین شیپور با حبس کردن نفس در سینه به اتفاق وحشتناکی که آنجا در تاریکی رخ میداد گوش میکردند. ــ اما هیچ صدائی شنیده نمیگشت.
بعد از پنج دقیقه یک نفر در زیرزمین عطسه میزند. بنابراین یکی از دو پادشاه هنوز زنده بود. حضار جر و بحث میکردند که این صدای عطسۀ پادشاه اوستْلوف بود و یا پادشاه وستْهیل. سپس پنج دقیقه انتظار به ده دقیقه کشیده میشود و بعد به پانزده دقیقه. همه جا کاملاً ساکت بود. صبرِ حضار بعد از نیم ساعت تمام میشود. شاید هر دو قهرمان مرده بودند. درِ زیرزمین گشوده میشود. هنگامیکه آنها به تاریکیِ ساکتِ درون زیرزمین خیره میشوندْ پشت همه می‎لرزد. برانکاردها آماده قرار داشتند. چراغ آورده میشود. یک منظرۀ وحشتناک خود را به افرادی که داخل زیرزمین شده بودند ارائه میدهد: در یک گوشه پادشاه وستْهیل چمباته زده بود، لخت بر روی شنلش، ظاهراً آسیب ندیده، و تاج پادشاهی که توسط کش وصل بودْ هنوز روی سر پادشاه میلرزید. خنجر در کنارش بر روی زمین قرار داشت، ظاهراً استفاده نگشته. در گوشۀ مقابل پادشاه اوستْلوف مچاله نشسته بود. او هم برهنه بود و از سرما در حال لرزیدن، خنجرش را هم به کنار انداخته بود. هر دو زنده بودند، بدون هیچ زخمی، فقط اندکی عصبی بودند. آن دو بلافاصله با پالتوی گرمی پوشانده و از زیرزمین به بیرون منتقل میگردند. صدای "زنده باد" برخی به گوش میرسد. عکاسان مطبوعات وارد عمل میشوند.
شب یک جشن بزرگِ شام برگزار میگردد. سخنرانی میشود و بر اهمیت تاریخی این روز تأکید می‎کنند. پادشاه وستْهیل میگوید: "این آخرین جنگ بود" و پادشاه اوستْلوف با عزمی راسخ فریاد میزند: "بله، آخرین جنگ". سپس آن دو همدیگر را در آغوش میگیرند و میبوسند.
چند مجسمهساز در پسزمینه ظاهر میشوند و بنایِ صلحی را ترسیم میکنند که بر رویش باید هر دو قهرمان دست در دست بایستند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر