لوسی.

خانم آربِگاست، همسر مدیر کارخانه، یک خدمتکار عالی داشت. به این دلیل به خانم آربِگاست حسادت میشد. در مهمانیِ قهوه، خانم هرتسوگ، همسر بانکدار، به او میگوید: "چی؟ و این کیک را هم او پخته است! خانم مدیر، اگر من یک چنین مرواریدی مانند لوسیِ شما داشتم، نمی‌دانم برای آن چه میپرداختم." ــ "بله، ما خیلی از او راضی هستیم، او هر کاری را با میل انجام میدهد، باهوش، کوشا و سر به زیر است! وفادار مانند طلا و بدون ماجراهای عاشقانه، گرچه او بسیار زیباست. البته او ویژگیهای خود را دارد. برای مثال به هیچ وجه خوردن ماهی را دوست ندارد. و سپس شرط گذاشته که بعد از ظهرِ جمعهها را کاملاً برای خودش داشته باشد. نه به این خاطر که بخواهد به گردش برود، نه، ما باید فقط به او اجازه میدادیم که بعد از ظهر جمعه‌ها از وان حمام ما استفاده کند، و او ساعتها در وان حمام میگذراند. در عوض او از مرخصیِ روز یکشنبهاش به کلی صرفنظر میکند. من فکر میکنم که او به یک فرقۀ مذهبی متعلق باشد." خانم هرتسوگ میگوید: "ما هم یک چنین خدمتکاری داشتیم، او یک باپتیست بود. او هم یک مروارید بود. ما او را ده سال داشتیم، سپس دچار جنونِ مذهبی شد. خانم مدیر، باید خیلی مراقب باشید! چه مدتی شما لوسیتان را دارید؟" ــ "از پنجم اکتبر 1929. من این تاریخ را هنوز به خوبی به یاد دارم، زیرا در این روز به ما خبر دادند که لوترِ بیچارۀ ما با کشتی‌بخاری غرق شده است، شما میدانید، در سفر به هندوستان، در ماه اوت." خانم مدیر آربِگاست چند قطره اشگ را پاک میکند و ادامه میدهد: "او با آگهی من در روزنامه خود را معرفی کرد. من در سوگواریم کاملاً فراموش کرده بودم از گواهینامههایش بپرسم. او فقط گفت: <من ملویسین نام دارم>. من گفتم: <ملویسین، اما این نام برای یک دخترِ خدمتکار نامناسب است، ما میخواهیم شما را لوسی بنامیم>. ناامیدیام چنان بزرگ بود که من با تمام شرایط موافق بودم، به خصوص که او فقط بیست مارک دستمزد درخواست میکرد. من فقط میخواستم آرامش داشته باشم تا بتوانم به اندازه کافی گریه کنم. و لوسی خیلی به من مهربانی میکرد و برایم نگران بود.
او سعی میکرد به من دلداری دهد. او میگفت: <خانم گرامی، ببینید، پسر شما حالا در یک جهانِ سعادتمندتر است. او میخواست که من پیش شما بیایم و مراقبتان باشم. لوتر داری روح خوبی است.> لوسی گاهی کارهای عجیب میکند. شوهرم به این خاطر ابتدا نمیخواست او را نگهدارد. او حتی یک عکسِ بزرگ از لوتر از من گرفت و در اتاقش آویزان کرد. بله، او ویژگیهای خود را دارد. و سپس، آیا متوجه شدهاید؟ این گردنبدِ ضخیمِ مرواریدی که او همیشه به گردن دارد. من به او گفتم که من نادرست میبینم اگر یک خدمتکار چنین گردنبندِ تقلب‌ای را که جلب توجه میکند به گردن داشته باشد. در این وقت او در برابرم زانو زد و خواهش کرد که اجازه بدهم او گردنبند را به گردن داشته باشد. من هم مجبور شدم به او این اجازه را بدهم."
اقتصاد خانۀ آربِگاست تحت نظارت لوسی مسیر خوب و منظمش را طی میکرد. سپس بحران بزرگ اقتصادی آمده بود.
یک روز آقای آربِگاست هنگام نهارْ رنگپریده و آشفته نشسته بود و به غذا دست نمیزد. وقتی همسرش نگران از او میپرسد که آیا او بیمار است، او کاملاً درهم میشکند و در حال گریستن گزارش میدهد که تمام پولش در پیش بانکِ سکیوریتز از دست رفته است و آنها فقط به حقوق مدیریت او وابستهاند، حقوقی که اما حالا بخاطر کاهش تجارت باید 50 در صد کاهش مییافت. آنها طوری در هیجان بودند که متوجه نگشتند لوسی میتواند هر کلمه را بشنود. آنها وقتی متوجه این موضوع میشوند که لوسی به سمت آنها میآید و میگوید: "من خیلی مایلم به شما کمک کنم. لطفاً از من عصبانی نشوید، اما این را بفروشید!" او گردنبدنش را باز میکند و آن را بر روی میز قرار میدهد.
در این وقت آقا و خانم آربِگاست با وجود وضعیت غمانگیز باید میخندیدند، و خندهشان تقریباً نمیخواست پایان گیرد. دختر بلند میگوید: "اما نه، اینها مروارید واقعی هستند!" آقای مدیر تقریباً نیمه خفه گشته از خنده پاسخ میدهد: "بله، اگر آنها اصل بودند میتوانستند 000 200 مارک ارزش داشته باشند." ــ "آنها اصل هستند! خواهش میکنم گردنبد را بفروشید." اما آنها حرف او را باور نمیکردند. بعد از ظهر لوسی موفق میشود خانم خانه را تشویق کند با گردنبندِ مروارید به یک جواهرفروشی برود. جواهرفروش قیمت گردنبند را 000 350 مارک تخمین میزند و فروش آن را در ازای گرفتن کمیسیون به عهده میگیرد.
وقتی خانم آربِگاست به شوهرش این جریان عجیب را گزارش میدهد او خیلی نگران میشود. آنها با هم مشورت میکنند و سرانجام تصمیم میگیرند به رئیس پلیسی که با او دوست بودند جریان را گزارش دهند. او قول میدهد که یک کارآگاهِ لباس شخصی برای تحقیق بفرستد. در روز بعد، که روز جمعه بود، کارآگاه میآید، میگذارد همه چیز را برایش تعریف کنند و جزئیات را یادداشت میکند. لوسی مشغول حمام کردنِ بعد از ظهرش بود.
کارآگاه اتاق دختر را بازرسی میکند و در کمد یک جعبه پُر از صدفهای عجیب و غریب مییابد. بر روی صدفها یک انگشتر قرار داشت، از جنس طلا و با یک سنگِ سبزِ قیمتی که نشان خانوادگی آربِگاست در آن حک شده بود. خانم آربِگاست فریاد میزند: "انگشتر لوتر!" و تقریباً در حال بیهوش شدن بود. کارگاه میگوید: "هوم، هوم، دختر کجا است؟" او مطلع میشود که دختر در حمام است و احتمالاً هنوز چند ساعت دیگر را هم در آنجا خواهد گذراند. آنها به سمت حمام میروند. کارآگاه چند بار به درِ حمام میکوبد. فقط یک صدای چلپ و چلوپِ آببازی قابل شنیدن بود. در گشوده نمیشود. بر بالای حمام از سمت راهرو اما همچنین یک پنجره با شیشۀ مات وجود داشت.
سریع یک نردبان آورده میشود. کارآگاه از آن بالا میرود. او به زودی توسطِ یک وسیلۀ شیشهبُری یکی از شیشهها را میبرد و سرش را از سوراخ داخل میکند. آقا و خانم آربِگاست میشنوند که گارگاه میگوید: "آه خدای من! این دیگر چیست؟" سپس او با یک جهش از نردبان به پائین میپرد. او رنگپریده و لرزان آنجا ایستاده بود. "من باید فوری به رئیس پلیس تلفن کنم." ــ "چه چیزی دیدید؟" ــ "بفرمائید خودتان ببینید!" خانم آربِگاست به سختی از نردبان بالا میرود و به داخل حمام نگاه میکند. مدیر توانست درست به موقعْ وقتی همسرش بر روی بازنوانش میافتد او را بگیرد.
خیلی زود صدای آژیر ماشینها از خیابان به گوش می‎رسد. تکاوران و محافظین داخل خانه میشوند. درِ حمام منفجر میگردد. لوسی با لبخندِ سعادتمندی در وان قرار داشت.
ابتدا وقتی آنها به وان نزدیکتر میشوند میبیند که چه خبر است. از کمر به پائینِ بدنِ لوسی از دُم ماهی تشکیل شده بود، که سرزنده آببازی میکرد. لباسهایش بر روی یک صندلی قرار داشتند. در کنار کفشهایش دو پایِ زنانه قرار داشت، کاملاً خالی، مانند پوستِ تخممرغِ باد شده. رئیس پلیس فریاد میزند: "یک مورد رسوائیآور! این یعنی چه؟ مرواریدها و انگشتر را از کجا دزدیدید؟"
"انگشتر را لوتر آربِگاست زمانیکه من در تَهِ اقیانوس با او ازدواج کردم به من داده است. هر زنِ دریائی میتواند به هر اندازه که بخواهد مروارید داشته باشد. وقتی ما به خشکی میآئیم این مرواریدها را با خود حمل میکنیم، در غیر اینصورت خوشبختی ما را ترک میکند. و من آنها را به پدر و مادر لوتر هدیه کردم." هنگامیکه پلیسها او را از درون وان بیرون میآوردند و با وجود پیچ و تاب خوردنِ دُم ماهی او را در حولۀ حمام میپیچیدندْ چشمان لوسی بزرگ و غمگین دیده میگشت. آنها او را از پلهها پائین میبرند. وقتی آنها به خیابان میرسند لوسی صدائی شاکیانه و کشیده و ملودیک از دهان خارج میسازد، خود را با پیچ و تاب دادن از دست پلیس رها میسازد و از روی نردههایِ مجاور به درون رودخانه میپرد. آدم هنوز میدید که چطور او مانند یک ماهیِ سفیدِ بسیار بزرگ در زیرِ سطح بالای آب در حال شنا کردن با سرعت از آنجا دور میشود. سپس او ناپدید شده بود و کسی دیگر هرگز از او هیچ چیز نشنید.
خانم و آقای آربِگاست با درآمدِ حاصل از فروش گردنبند آسایش مییابند. آنها در اتاق لوسی متوجه شده بودند که عکس لوتر از دیوار به زمین افتاده و انگشترش هم گم شده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر