شیطان در فروشگاه.

فروشگاه آقای زیگفرید هاگن با ورشکستگی روبرو شده بود. او تا دیروقتِ شب موجودی را ثبت می‌کرد و حالا بر روی کتب و دفاتر تجاریاش خسته و ناامید فرو رفته بود. او آه میکشید: "دیگر هیچ شیطانی نمیتواند به من کمک کند." در این وقت یک صدای آهسته از پشت سر خود میشنود: "شاید بتواند آقای هاگن." او با وحشت از جا میجهد و یک آقای فربه با لباس شیک و تیپ عجیب و پوستِ تیره را در مقابل خود میبیند.
مهمانِ شبانه به این پرسش که او چطور داخل شده است پاسخ نمیدهد، بلکه مطیعانه تعظیم میکند، لبخند میزند و میگوید: "مزاحمتم را ببخشید. من نه تنها نوسازیِ کاملِ فروشگاه شما را تضمین میکنمْ بلکه همچنین شکوفائی بیسابقۀ تجارتِ شما را نوید می‌دهم. به چه طریق؟ خیلی ساده: من کلیه کالاهای با کیفیتِ عالی را کاملاً رایگان تحویل میدهم." در این هنگام تقریباً نزدیک بود که آقای هاگن بخندد، اما بعد عصبانی میشود و فریاد میزند: "شوخی نکنید، بلکه حرکت کنید و خارج شوید، و تا حد امکان سریع!" مهمان با پوزخندی مؤدبانه خواهش میکند: "فقط یک لحظه! پیشنهاد من کاملاً جدی است. البته ما هم مجبوریم که شرایط خود را مشخص کنیم: شما باید خود را متعهد سازید که هر کالای جدید را که برایتان فرستاده میشود ارزانتر از کالای قبلی بفروشید. شما میتوانید این کار را خیلی راحت انجام دهید، زیرا کالاها کاملاً مجانی هستند. اما اگر شما این تعهد را خدشهدار کنیدْ بنابراین طبق بندِ سیزده این قرارداد روح شما و همچنین روح تمام کارمندانتان فوری به ما تعلق خواهد گرفت." هاگن وحشتزده فریاد میکشد: "شما شیطان هستید!" ــ "بله، این بدون شک نام من است. لطفاً اجازه ندهید تهمتهای رقبایمان مانع پذیرش پیشنهاد ما شود." او یک قرارداد در دو نسخه، یک سرنگ و یک خودنویس از کیفش بیرون میآورد و ادامه میدهد:
"اجازه دارم از رگِ ارزشمند شما کمی خون بگیرم؟ ــ خوب تمام شد ــ بسیار متشکرم ــ من میدانستم که شما یک تاجر باهوش و باتجربه هستید." شیطان با خونی که از بازوی آقای هاگن گرفته بود خودنویس را پُر میکند و آن را برای امضاء قرارداد به دست او میدهد. آقای هاگن، مانند در رؤیا، قرارداد را امضاء میکند. "و حالا خواهش میکنم به من بگوئید که چه کالاهائی برایتان بفرستیم." اما هاگن سرش را تکان میدهد: "من هیچ چیز لازم ندارم، من تقریباً هیچ فروشی نداشتم و انبار پُر از کالا است."
آقای شیطان میگوید: "بسیار خوب، قیمت کالاهایتان را بطرز بیسابقهای کاهش دهید، طوریکه آنها سریع تمام شوند. ما مرتب انبار شما را خودبخود پُر میسازیم. در صورت نیازِ شدید یا سفارشِ جدید خواهش میکنم این فرم سفارشِ شرکت ما را پُر کرده و برایمان بفرستید، به این شکل که آن را در آتش میسوزانید." سپس یک بوی ضعیفِ گاز سولفور پخش میشود و مهمان ناپدید میگردد.
آقای هاگن در حالیکه هنوز کاملاً مات و مبهوت بود قرارداد را در گاوصندوق قرار میدهد. سپس میغرد: "چه کلاهبرداری! اما حالا همه چیز بیتفاوت است." او در این شب بعد از مدت‎ها دوباره خوب میخوابد.
در روز بعد تمام اجناس به نصف قیمت برای فروش ارائه میشوند. اعلامیه بزرگِ ویترین اطلاع میداد: در نتیجۀ معاملاتِ ارزانتر در موقعیتی هستم که کالاهایم را بطرز شگفتانگیز و غیر طبیعی ارزان بفروشم.
و جریان خوب پیش میرفت. ابتدا قهوه تا آخرین دانه به فروش میرسد، سپس شکر، بعد سینهبند، صابون، کنسرو ساردین ــ و به این ترتیب ادامه داشت. هاگن با قلبی تپنده فُرم سفارش را پُر میکند و آن را آتش میزند. شیطان درست گفته بود، صبح روز بعد کالاهای سفارشی آنجا بودند. مشتریها مانند سیل داخل فروشگاه می‎گشتند، آنها باید در صف میایستادند. تمام فروشگاههای دیگر خالی از مشتری میماندند، ابتدا فروشگاههای همسایه و سپس در تمام آن شهر کوچک. صندوقهای فروش از پول پُر میگشتند و باید در وانِ حمام به بانک برده می‎شدند. بعد از چهارده روز تمام انبار بطور کامل تغییر کرده و نو شده بود.
کالاهای جدید با رعایتِ صادقانۀ مفادِ قرارداد همیشه کمی ارزانتر فروخته میگشتند. فقط برای کالاهائی که سخت به فروش میرفتند، از قبیل گلدانهای مایولیکا و ظرفِ تُف‎ُکُنی، ده در صد تخفیف اضافی در نظر گرفته میگشت.
بزودی فروشگاه خیلی کوچک شده بود. یک فروشگاه بزرگِ چند طبقه طرحریزی، ساخته، و تمام هزینه نقد پرداخت شده بود. شکایتِ بازرگانانِ دیگر بخاطر رقابتِ ناعادلانه به نتیجه نمیرسد. زیرا همسرانِ قضات شهر اگر مجبور به چشمپوشی از خریدِ کالاهای ارزان میگشتندْ شوهرشان را نمیبخشیدند. رقبای ناراضی خود را با این جمله تسلی میدادند: "ما خواهیم دید که تا چه مدت میتواند او تاب بیاورد."
هاگن ثروتمندترین مرد شهر، رئیس اتاق بازرگانی، شهروند افتخاری، صاحب یک قصر، چند ماشین لوکس و یک هواپیما میشود. همسرش که همیشه کمی بیمار بودْ دائماً توسط گرانترین پروفسورها درمان و عمل میگشت. پسرش یک کلوب گُلف و یک مؤسسه خیریه برای پوکربازانِ تنگدست تأسیس می‌کند. یکی از دخترهایش توسط خویشاندِ یکی از اعضای حاکمینِ سابق بچهدار میشود و دختر دیگرش نامزد یک مرد شیاد می‌گردد. به این ترتیب خانوادۀ واگنر در نعمت و خوشی زندگی میکردند.
کالاها در فروشگاه بزرگ ارزانتر و ارزانتر فروخته میگشتند، درآمد هر روز افزایش مییافت. هشتصد و شصت کارمند مشغول کار بودند. بسیاری از قیمتها تقریباً به صفر کاهش یافته بودند، و این ایده میتوانست در نظر گرفته شود که برای خریدِ برخی از کالاها به مشتریان حتی پول پرداخت شود.
در این هنگام آقای هاگن وحشتزده میشود. دوباره او شبهای بیخوابیاش شروع میشود.
عاقبت با اعتماد به یک وکیل ماجرای ثروتمند شدنش را برای او تعریف میکند. آن دو مدتی طولانی مشورت میکنند. سپس هاگن دوباره شاد و شکوفا میشود.
کل شهر در هیجان به سر میبرد: برای اولین بار از زمان تأسیس فروشگاه بزرگ تمام قیمتها افزایش اندکی مییابند. در اطلاعیهها آمده بود که افزایش قیمتها به زودی ادامه خواهند یافت، بنابراین بهتر است که خریداران کالاهای مورد نیازشان را امروز تهیه کنند.
در بعد از ظهر یک مهمان میگذارد آمدنش را به آقای هاگن اطلاع دهند، اما او نمیخواست انتظار بکشد و بنابراین بدون در زدن داخل دفتر میشود. هاگن، ابتدا عصبانی می‌شود، اما سپس میخندد و میگوید: "آه، شمائید آقای شیطان! خواهش میکنم پالتویتان را دربیاورید." مهمان نه تنها پالتویش بلکه همه چیز را، کت و شلوار، پیراهن و کفش خود را درمیآورد. حالا او بعنوان شیطان در تمام وحشتش آنجا ایستاده بود. آقای هاگن میپرسد: "چه خدمتی میتوانم برایتان انجام دهم؟" پاسخ این بود: "متأسفم از اینکه باید بگویم که شما قرارداد را زیر پا گذاشتهاید." سپس غران اضافه میکند: "روح تو به ما تعلق دارد، همچنین روح کارمندانت." با این حرف دستهای بسیار بزرگش را به سمت هاگن دراز میکند. هاگن فریاد میزند: "ایست! وگرنه به پلیس ضد شورش تلفن میکنم." شیطان میپرسد: "چرا؟" در این وقت هاگن میخندد: "من قرارداد را تا آخرین لحظه بطور کامل رعایت کردهام. من چهارده روز پیش شرکت را ترک کردم. فروشگاه بزرگ حالا به همسرم تعلق دارد و دارائی من و او از هم جداست. شما میتوانید از همسرم بپرسید که آیا او هم میخواهد با شما یک قرارداد ببندد."
در این وقت شیطان میبیند که فریب خورده است، لباسهایش را برمیدارد و با یک فحش وحشتناک در حالیکه گاز سولفور از او خارج میگشت فروشگاه را ترک میکند.
آقا و خانم هاگن اما خود را به زودی بازنشسته میکنند و همچنان در قصرشان بعنوان ثروتمندترین شهروندان شهر زندگی را میگذرانند، البته اگر که آنها در این بین نمرده و به آسمان نرفته باشند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر