رامبرانت.

پروفسور شروینک، پاراروانشناس مشهور، دوباره یک مدیومِ کاملاً مناسب کشف کرده بود. جلسات حیرتانگیزی برگزار می‎گشتند. خانم لبرکاز بلافاصله پس از فرو رفتن به عالم خلسهْ میتوانست هر روحِ ماتریالیزه شدهای را احضار کند. بنابراین در روزنامهها گزارش شده بود که اخیراً روح ماتریالیزه گشتۀ رامبرانت در یکی از جلساتِ احضار روح ظاهر گشته و یک تصویر عالی نقاشی کرده که بلافاصله به قیمت شگفتانگیزی به مالکیت دلالِ آثار هنری بلاتْشاری درآمده است.
بلاتْشاری این موضوع را تکذیب میکند: "البته من صاحب یک شاهکار از رامبرانت هستم، اما این اثر یک میراثِ بسیار قدیمیِ هلندی است." اما به آنچه او در تکذیبنامۀ خود اشاره نکرد این نکته بود که او نقاشی را از یک خُردهفروش برای پنج مارک خریده بود، و یک نکتۀ دیگر این بود که آقای گروت، کارشناس آثارِ رامبرانت به او گفته بود که نقاشی به علت نداشتن امضاء بیارزش است. این نقاشی بدون نظر یک کارشناس قابل فروش نبود. نقاشی، تصویر هندریکه استوفلز، مستخدم خانۀ رامبرانت را نمایش میداد که در نور شمع میخچههای پایش را میبُرید.
دلالِ آثار هنری یک ایده داشت: او در جلسۀ احضار روحِ بعدی با نقاشی رامبرانتِ خود شرکت میکند و از پروفسور شروینک خواهش میکند که نقاش را دوباره احضار کند. پروفسور با کمال میل حاضر به این کار بود، و نقاشی را در وسط میز قرار میدهد. همۀ حضار باید دور میز مینشستند و دستهای همدیگر را میگرفتند. اتاق تاریک میشود. خانم لبرکاز کمی دورتر از آنها بر روی یک صندلی راحتی به شکل نیمه دراز کشیده مینشیند. پروفسور به نرمی پیشانی و بالای چشمهای او را لمس میکند، و به او با صدای آهسته میگوید: "شما خستهاید، خسته، خسته، شما در حال خوابیدن هستید. خود را متمرکز روانتان سازید، با روح رامبرانت تماس برقرار کنید!" مدیوم مینالید و به سختی نفس میکشید. پروفسور باید درخواست خود را چند بار تکرار میکرد. سپس مدیوم یک فریاد آهسته میکشد و نجوا میکند: "او میآید." یک بوی شدبدِ الکل در اتاق میپیچد، بخارهای درخشانی که در اتاق موج میزدند خود را به شکل یک اندام متراکم میساختند که مرتب چهرۀ رامبرانت را واضحتر نشان میداد، درست شبیه به آخرین پرترهای که او از خودش نقاشی کرده بود.
دلالِ آثار هنری میپرسد: "آیا میشود با او صحبت کرد؟"
پروفسور زمزمه میکند: "آن را امتحان کنید."
بلاتْشاری روح را مخاطب قرار میدهد: "امیدوارم استاد من را ببخشند که بخاطر یک درخواستِ کوچک مزاحمشان شدهام. در اینجا یکی از بهترین آثار شما وجود دارد که متأسفانه آن را وقتی زنده بودید امضاء نکردید. اجازه دارم از شما خواهش کنم آن را امضاء کنید؟" رامبرانت پاسخ نمیدهد، قلممو و پالت را که بلاتْشاری به سوی او دراز کرده بود ساکت میگیرد، با یک حرکت عجولانه و تقریباً عصبانی قلممو را در رنگ فرو میبرد و چیزی در گوشۀ بوم مینویسد. او دوباره قلممو را در رنگ فرو میبرد و روی سر طاسِ دلال شکل یک ضربدر میکشد. سپس تالش را به صورت پروفسور میکوبد، بلند و تمسخرآمیز میخندد و ناپدید میگردد.
پروفسور شروینک چراغ را روشن میکند و در حال پاک کردن خود میگوید: "او یک روح بسیار قویِ ماتریالیزه شده بود." همه میخواستند که امضاء را تماشا کنند، اما بلاتشاری یک نگاه فرار به آن میاندازد و سپس دوباره نقاشی را در یک کاغذِ بستهبندی میپیچد، با تشکر قلبانه از پروفسور خداحافظی میکند و با عجله به خانه میرود.
بله، نقاشی حالا دارای امضاء بود، اما در کنار امضاء چنین نوشته شده بود: "این کثافت را من هرگز نکشیدهام. رامبرانت." با این وجود دلال بسیار راضی بود. او در حال لبخند زدن یک پارچه را در روغن تربانتین فرو میکند و با دقت جملۀ مزاحم را طوری از بین میبرد که فقط امضاء باقی میماند. حالا نقاشی به یک امضاء واقعی که جای تردید باقی نمی‌گذاشت مزین بود. او پس از خشک شدنِ کافی امضاء از کارشناسِ مشهور آقای بودنْلوز درخواستِ نظرِ کارشناسی میکند. او صحتِ امضاء را تأیید میکند و پیشنهاد نیم میلیون دلار برای خرید آن برای موزۀ دولتی میدهد. اما بلاتْشاری ترجیح میدهد آن را به دو میلیون دلار به یک کلکسیونر آمریکائی بفروشد.
حالا او میدانست چطور میتوان کمک کرد که نقاشیهای قدیمی به نقاشیهای واقعاً اصل تبدیل شوند. سپس در یکی از جلسات بعدیِ احضار روحِ پروفسور شروینک، روح ماتریالیزه شدۀ تیسین، نقاش ایتالیائی هویدا میشود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر