دختری که نمی‌توانست برقصد.

زیبیله لایزه‎‎کلاین یک دختر بسیار جوان بود، زیبا و بلوند، و چشمان بسیار بزرگ و آرزومندی داشت. اما او نمیتوانست برقصد. او نمیتوانست آن را بیاموزد. زیرا او بسیار خجالتی بود و خیلی راحت دچار سرگیجه میگشت. آقایان بارها و بارها امتحان کرده بودند با او برقصند، اما این کار شدنی نبود. او مجبور بود دوباره بنشیند. حالا او آنجا مینشست و رقص دیگران را تماشا میکرد. او همچنین همصحبت خوبی نبود. وقتی یک آقا میخواست مکالمهای شروع کند او فقط با بله و خیر پاسخ میداد و برای خود به نرمی لبخند میزد. چنین فکر میگشت که با گذشت زمان وضع بهتر شود. اما حالا او سالهای زیادیْ بسیار ساکت و تنها در مهمانیهای رقصْ دراطراف مینشست و دیگر هیچکس به او اهمیتی نمیداد. با این وجود او همیشه به مجالسِ رقص دعوت میگشت، زیرا پدر و مادرش افرادی محترم و ثروتمند بودند. آنها بسیار نگران بودند، زیرا زیبیلۀ آنها چنین عقدههای حقارتی داشت. آنها همچنین به این دلیل او را یک بار نزدِ یک روانکاو فرستادند. اما او از دختر سؤالاتِ چنان وحشتناکی پرسیده بود که زیبیله گریان به خانه برمیگردد، و وضعش بدتر میشود.
او به تدریج یک پیردختر میشود، به صورتش چین و چروک میافتد و بعضی از قسمتهای مویش خاکستری رنگ میگردد. تمام همسالانش سالها قبل ارتباط برقرار کرده و مردان خود را یافته بودند. جوانها در شبهای رقص ظاهر میگشتند و گاهی با تعجب به او نگاه میکردند و میگفتند: "او هنوز انتظار چه چیز را میکشد؟" مدتها میگذشت که دیگر هیچ آقائی سعی نکرده بود با او صحبت کند یا حتی با او برقصد.
حالا او بسیار پیر و چروکیده شده بود. حالا در کارناوالِ رقصِ هنرمندان هم همانطور ساکت و افسرده در کنار میزِ انسانهای جوان و شوخ نشسته بود. مردم کمی به پیرزن میخندیدند، زیرا او در لباسِ دلقک‌ها خندهدار دیده میگشت. مخصوصاً وقتی که بسیار جدی و غمگین نگاه میکرد.
در این هنگام یک مردِ باریک و بلند اندام وارد سالن میشود. او یک لباس قدیمیِ اسپانیائیِ کاملاً سیاه بر تن داشت، کلاه و پرهای رویِ آن هم سیاه بودند و صورتش توسط یک ماسکِ سیاه رنگ پوشیده شده بود، طوریکه آدم نمیتوانست صورت او را ببیند. تمام نگاهها به سمت این شکلِ قابل توجه میچرخد. هنگامیکه گروهِ موسیقیِ جاز دوباره شروع به نواختن میکند، او به سمت میزی میرود که زیبیله نشسته بود، با تعظیمِ عمیقی از زیبیله درخواست رقص میکند. زیبیله با لکنت میگوید: "آه، من رقصهای جدید را نمیتوانم برقصم. اما او احتمالاً حرف زیبیله را نشنیده بود، زیرا آن دو حالا در میان بقیه زوجهای رقصنده مشغول رقصیدن بودند. حالا زیبیله میتوانست برقصد ــ طوریکه انگار تمام عمرش رقصیده است. به نظر میرسید که مرد اسپانیائی دختران جوان را نادیده گرفته است. او فقط با زیبیله میرقصید. آنها هیچ رقصی را از دست نمیدادند. حاضرین حیرتزده میدیدند که زیبیله در هنگام رقص جوان می‎شود. او حالا دوباره مانند یک دخترِ کاملاً جوان دیده میگشت، یک دلقکِ کوچکِ شایانِ ستایش. حالا بقیه مردان هم میخواستند با زیبیله برقصند، اما او درخواست همۀ آنها را رد میکرد. زیبیله کاملاً تسلیم گشته و سعادتمند و به وجد آمده با شوالیهاش در میان سالنِ رقص در نوسان بود. این یک جشن باشکوه برای زیبیله بود، حالا او دوباره جوان و زیبا بود، و زندگی مانند بهشت در برابرش قرار داشت. زیبیله زمزمه میکند: "عزیزم، بگذار صورتت را ببینم." اما مرد فقط زیبیله را محکمتر در آغوش میگیرد و با او به سمتِ درِ خروجی میرقصد. بله، آنها در حال رقصیدن از میان درِ سالن بیرون میروند. کسانیکه به آن دو نگاه میکردندْ میتوانستند متوجه شوند که مردِ اسپانیائی ماسک را از صورت برداشت. ــ ــ او مرگ بود.
مردمْ زیبیله لایزهکلاین را در کنارِ رختکنْ افتاده بر روی زمین پیدا میکنند، بیجان، با یک لبخندِ خرسندانه به دورِ لبانِ نیمه گشوده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر