سال 2020. (1)

اندر خم یک کوچه ماندن البته میتواند علل فراوانی داشته باشد.
شاید یکی از مهمترین آنها نداشتن ایمان باشد، ایمانی حقیقی، و نه ایمانی ساختگی و از سر زور و دروغ. برای مثال من گاهی نظرات و عقایدم را مخفی نگاه میدارم، همین پنهانکاری نشاندهندۀ بیایمانی و بیاحترامی من به عقیدهام است، عقیده و نظری که درستیاش برایم ثابت گشتهْ اما من برای بیشتر بهره بردن از نعماتِ دنیوی یا بخاطر ترسِ از باختن جان و مالْ برخلاف آن عمل میکنم، بر خلاف آن مینویسم و برخلاف آن میگویم. آیا چنین عملی نباید آدم را مانند خری که گردنش با طناب به درخت بند است اندر خم یک کوچه نگهدارد؟ همه می‌دانند که خر خر است و درخت هم درخت، بنابراین در این جهانِ تقریباً خر تو خر کاملاً بیتفاوت است که گردنِ این خر به کدام درخت بسته باشد، میخواهد این درخت دو خیابان بالاتر از محل شما باشد یا این سر دنیا و درست روبروی خانۀ من.
اما حالا بپردازم به مبحث راست و دروغ که همیشه در زندگیام جایگاه خاص خود را داراست. برای اینکه دریابم راست و دروغ چه مزیت و چه ضرری میتوانند داشته باشند بهتر است استثنائا در این سال به یکی از مردان نیکنام مشهور رجوع کنم، که هم فال است و هم تماشا و هم اندکی شوخیِ خودمانی بین من و عمو زرتشتِ خودمان. زرتشت در جائی تقریباً چنین می‌گوید:
"چون پایۀ دینِ مزدیسنی بر راستی استوار و همیشه سودبخش است، و چون اساس دینِ دیوپرستی بر دروغ نهاده شده و همیشه زیانبخش است، بنابراین دلم میخواهد که مردم به پاکمنشان بپیوندند و نخ پیوندِ خود با دروغپرستان را ببُرند."
البته که این نطقِ زیبائی‌ست. اما مهمتر از آن برای من زمانی است که او این نطق را ایراد کرده. من از خود میپرسم مردمی که او برایشان این نطق را ایراد کرد چه کسانی میتوانند بوده باشند؟ و به چه دلیل باید مردم در آن عصر دروغ میگفتند؟ و اکثر اوقات در چه مواردی آنها مجبور به دروغ گفتن بودند؟ مثلاً برای اینکه خمس و ذکات نپردازند میگفتند نه پول دارند نه طلا؟ یا برای اینکه از راستگویان به حساب آیند به دروغ میگفتند که دیگر فقط به یک خدا ایمان دارند؟ آیا طلا اصلاً میتوانست برای زرتشت مهم باشد؟ و یا او وقتاش را تنها وقف مسائل روحانی می‎کرد؟ آیا پرسشهای علمیای که زرتشت از خدا میکرد پاسخش را خدا به او داده؟ اگر هنگام این نطق زیبا اتفاقاً یکی از حضار از او میپرسید تو از کجا میدانی که خدا یکیست؟ آیا پاسخ او چه میتوانست باشد؟ و اگر پاسخ زرتشت برای پرسشگر قانع کننده نمیبود و میگفت خدای من همین گاو و گوسالههایم هستند، بنابراین آیا او در دستۀ دروغگویان جای میگرفت؟
شاید بد نباشد در اینجا برای یادآوری اینکه همه چیز در اثر مرور زمان دگرگون میشود یا کلاً از بین میرود به یکی از اشعار زرتشت مراجعه کنم که تقریباً باید اینطور سروده شده باشد:
"آتش، تو از آنِ خدای دانا هستی، ای آتش، ما برای نیایش گرد تو جمع می‎‎‎‎‎‎‎‌شویم."
این عمل میتوانست در آن زمان عمل نیکی به شمار آید، اما پرسش این است که در آن زمان آتش اصلاً به چه کار مردم میآمد؟ آیا با آتش غذا میپختند؟ آیا برای حمام کردن آب را با آتش جوش میآوردند؟ آیا از پنجره خانههای خود بر سر دشمنانشان آتش میریختند؟ امروزه برای این کارها و خیلی از کارهای از این دستْ دیگر از آتش استفاده نمیشود. البته این را مردم به خوبی میدانند، اما عدهای هم سرشان را زیر برف میکنند و در جهان مجازی خود را مانند من به خواب میزنند. به این ترتیب من میتوانم در این لحظه، یعنی نوزده روز مانده به پایان شصت و هشت سالگی‌ام، نظرم را با خیالی آسوده اثبات شده در نظر گیرم و حتی جرأت کنم مدعی شوم که ضربالمثل "از ماست که بر ماست" خالی از حقیقت نمیباشد.
 ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر