جمهوری حیوانات. (1)

صحنه نهم.
(دفتر وزازتخانه.)
بلبل (پشت میز تحریر): "گیوتین برای جنایات سیاسی لغو شده است."  (به سکرتر.) این حکم سریع به چاپخانه برسد! ــ چه بد است که آدم باید به آن فکر کند، سر خودش را نجات دهد ــ سرش را که چنین صادق است. (به فکر فرو میرود و در حواس پرتی شروع میکند به آواز خواندن.)
فاسد نگشته از زندگی و پاک از گناه ــ
قلب من پرهیزکار و پاک است ــ
چه چیز فقط من را میترساند؟
سینهام ــ رنجی پاک!
تسلیم فشار زندگی‌ست.
(وحشتزده.) من فکر میکنم، من شعر گفتم. ــ آیا پادشاهِ پیر این را پیشگوئی نکرد؟ "تو از مهار کردنت میمیری." ــ اما حالا تر و تازه دوباره باید کار کرد! مانیفستِ من نیمه تمام مانده است. (مینویسد.) "ما به تمام جهان آزادی و صلح میبریم، توسط برادری و نه از طریق خشونت، توسط عشق و نه با اجبار."
سکرتر (با عجله): شهروند وزیر، خودت را نجات بده! جمعیتی از مردم وحشی بطرف هتل تو هجوم میآورند!
بلبل (آرام): راحتشان بگذار! چه اهمیتی دارد اگر آنها مرا بکشند؟
سکرتر: اینطور بدبینانه صحبت نکن! رفاه کشور به تو بستگی دارد.
بلبل: بسیار خوب! من میخواهم با آنها روبرو شوم و با آنها بیپرده صحبت کنم. هنوز استعداد سخنرانی را از دست ندادهام. کلمه قویتر از شمشیر است.
سکرتر: تا چه مدت هنوز؟ من بخاطر تو نگرانم.
بلبل: نگران نباش! ساعتِ مرگ من هنوز فرا نرسیده است. (میرود.)
سکرتر: یک مرد بزرگ! یک مرد خردمند! یک مرد نجیب! و اما او برایشان کافی نیست. پس دنیا چه میخواهد؟   (میرود.)

صحنه دهم.
(خیابان.)
یک فیل مست (تلوتلو خوران داخل میشود).
پشه (به سمت او میرود): شهروند، به دنبال من بیائید!
فیل (با زبان سنگینِ مستانه): به کجا؟
پشه: به اتاق نگهبانی. من باید تو را دستگیر کنم.
فیل (با تعجب به او نگاه میکند): تو، کوچولو؟ آخر چرا؟
پشه: چون تو مست هستی، چون تو در خیابانهای عمومی تلوتلو میخوری. ــ تو به اخلاق توهین میکنی.
فیل: اخلاق؟ حالا این پسر کوچولو را ببینید! برو کنار! در غیر اینصورت بر خلاف میلم وقتِ نفس کشیدن قورتات میدهم.
پشه (خود را سر راه او قرار میدهد): قانون را رعایت کن! به دنبال من بیا!
عده زیادی (به جلو میآیند): رعایت قانون!
فیل: خوب، مانعی ندارد! من باید بگذارم دستگیرم کنند. افرادی مانند ما باید سرمشق باشند. (او آروغ میزند.) برای من در اتاق نگهبانی چه اتفاقی میافتد؟
پشه: تو باید یک جریمه نقدی بپردازی و یک اخطار میگیری.
فیل: گپ زدن کافیه! ــ خوب حالا از پیش برو، تو جنینِ یک جمهوریخواه! یا میدونی چیه، پشین روی خرطوم من، به این شکل راحتتر به آنجا میرسی.
پشه: اگر تو اجازه میدی ــ
فیل: ساکت میشینی! غلغلکم نمیدی! (هنگام رفتن.) زنده باد جمهوری!
همه: زنده باد جمهوری! (آنها پراکنده میشوند.)
یک همستر چاق (که در حال کشیدن یک سیگار برگ به آرامی صحنه را تماشا میکرد): نه، اما باید آدم این را بگوید، یک چنین جمهوریای چیز قشنگی است! نظم، اطاعت! یکی از بزرگترینها اجازه میدهد یکی از کوچکترینها او را به اتاقِ نگهبانی ببرند. این واقعاً تکاندهنده بود! اگر که این همیشه همینطور باقی بماند. ــ فقط همه چیز کمی گران شده است ــ و با این وجود سیگاربرگها اصلاً بهتر نشدهاند. خوشبختانه من تمام اوراق بهادارم را مدتهاست که با پول عوض کردهام. البته حالا بهره پول برایم وجود ندارد ــ خوب، دوباره وضع بهتر خواهد شد ــ من میتوانم صبر کنم.
مأمور جمعآوری پول (کیسۀ پول را با تکان دادن به صدا میاندازد): شهروند، اگر برایت ممکن است ــ
همستر: خوب، یعنی چی شهروند؟ این کیسه چه معنی میدهد؟
مأمور جمعآوری پول: ما درخواست مالیاتِ داوطلبانه میکنیم.
همستر: من همین دیروز پول پرداختم.
مأمور جمعآوری پول: اما امروز هنوز نه.
همستر (کشیده میگوید): بنابراین هر روز؟
مأمور جمعآوری پول: ناگفته مشخص است. دولت هم هر روز است.
همستر: این البته حقیقت دارد. (به او پول میدهد.) بفرما!
مأمور جمعآوری پول: پول نقره؟
همستر: سه فرانک. آیا این کافی نیست؟ از هر طرف آدم را میدوشند. آیا فکر میکنید که بر روی کف دست ما سکه سبز میشود؟
مأمور جمعآوری پول: شهروند، برای امروز ممکن است کافی باشد ــ اما ما گاهی اوقات میگذاریم تو را ارزیابی کنند. (میرود.)
همستر (تنها): که اینطور؟ خیلی ممنون. من غیر قابل ارزیابیام! اینها خونخواران واقعی هستند! آدم دیگر اجازه ندارد خود را در خیابان به آنها نشان دهد ــ و آنها متأسفانه به خانهها هم وارد میشوند.
موش زیرزمینی (با عجله. به شانه او میزند): تعظیم میکنم! آیا آتش دارید؟
همستر (سیگاربرگش را به او میدهد): بله، بفرما.
موش زیرزمینی: متشکرم. (سیگاربرگ را به دهان میگذارد، و با آن با عجله میرود.)
همستر (متحیر): خب، وقتی جمهوری این باشد، اینطور هم باید بشود ــ (یک سیگاربرگ دیگر روشن میکند.) حالا دیگر بزودی همه چیز برایم ییش از حد میشود! و آن یکی از بهترین سیگاربرگهای کوبائی برای آن پوزۀ نشسته بود! (جیبش را لمس میکند.) لعنت بر شیطان! این مرد کثیف گذشته از سیگاربرگ کیف پولم را هم دزدید. خوشبختانه فقط سکه نقرهای در آن بود ــ سکههای طلائی را اینجا در جیب بغلم دارم. ــ دوباره در خیابان چه چیز میخزد؟ تمام خیابان میخواهد زنده شود ــ کاملاً سیاه ــ تمام خیابان را پوشانده ــ
ارتشی از عنکبوت (در بهترین نظمها، گارد ملی در میانشان).
رهبر عنکبوت‏‌ها (بسیار مؤدبانه): شهروند، ما کارگران هستیم، کارگران بافنده.
همستر: خوشوقتم! خوشوقتم!
عنکبوت: بفرمائید، محصولات زیبا و لطیفِ بافته شده برای فروش.
همستر: خیلی ممنون ــ هیچ چیز احتیاج ندارم!
عنکبوت: وقتی پوشیده شود بدن را خوب گرم نگاه میدارد.
همستر: من هرگز از این چیزها نمیپوشم. و از آن گذشته همانطور که میبینید یک پالتوی خوب بر تن دارم.
عنکبوت: شاید همسرت ــ
همستر: نه، خدا را شکر! من همسری ندارم.
عنکبوت: آیا تو امروز اصلاً خرید کردهای؟ میتوانی قبض خرید نشان دهی؟
همستر: قبض خرید؟
عنکبوت: اینجا یک قبض فروش است، توسط وزیر امضاء شده، اینجا هم کالا است. تو خوب میدانی، هر شهروندِ ثروتمند باید هر روز از ما خرید کند.
همستر: واقعاً؟ این یک اختراع بسیار شوخ است.
عنکبوت: ما برای اینکه صنعت و تجارت را زنده نگهداریم درخواست پول میکنیم.
همستر: من قادر نیستم! یک موش زیرزمینیِ لعنتی همین حالا کیف پولم را دزدید.
عنکبوت: پلیس او را پیدا خواهد کرد. بنابراین تو پیشِ خودت پول نداری؟
همستر (به جیب بغلش دست میزند): هیچ پولی ندارم.
عنکبوت: اما تو سنجاق سینه زیبائی به پالتویت زدهای، کاری که در اصل ممنوع است. ما میخواهیم یک معاوضه کنیم. این لباس بافته شده در برابر سنجاق سینه ــ
همستر: دست نگهدارید! این سنجاق سینه یک سوغات ظریف است ــ میفهمید؟ (دست به جیب بغل میبرد.) به خاطر خدا این سکه طلا را بگیرید ــ این آخرین پول من است.
عنکبوت: شهروند، ما متشکریم. (آنها به رفتن ادامه میدهند.)
همستر (تنها، پس از لحظهای مکث): حالا فقط این مانده که یکی بیاید و پوست بدنم را بخواهد. حالا فقط جلاد دوست دارد در این کشور طولانیتر بماند! من مهاجرت میکنم ــ به آمریکا! آنجا هم البته یک جمهوری دارند، اما از مدتها پیش ــ به این خاطر خیلی معقولتر تنظیم شده است. من آنچه را که تمام است دوست دارم ــ من برای هیچ آزمایشی نیستم، من! سنجاق سینه را میخواهم بلافاصله پنهان کنم، در غیر اینصورت یک دوستدار سنجاق سینه پیدا میشود. با این لباس بافتنی چکار باید بکنم؟ یک سکه طلا برای لباس بافتنی! ــ و این باید آزادی و برابری باشد. (غران میرود.)

صحنه یازدهم.
(فضای باز.)
بلبل (بر روی شانه مردم پیروزمندانه حمل میشود):
مردم: زنده باد نخستوزیرمان بلبل! مرگ بر دشمان او! مرگ بر سگهای بزرگ و بولداگها!
بلبل: دوستان من، به من گوش کنید! من از خود در برابر شما دفاع کردم و شما با اداره دولت من راضی هستید. شیرینترین پاداشِ زحمات و شبهای بیخوابی من این است که بدانم شما خوشحال هستید، و شما باید خوشحال شوید.
مردم: براوو!
بلبل: فقط شماها میتوانید سعادتمند شوید، اگر شماها شور و اشتیاقتان را رام کنید. من دارای دشمن هستم ــ من آنها را میشناسم ــ اما من آنها را میبخشم. آنها به این نتیجه خواهند رسید که من بهترینها را برایشان میخواهم، مانندِ برای همه شما. آنها فریب خوردهاند، از آنها محافظت کنید. هیچ خونی نباید به خاطر من جاری شود.
عده زیادی: هیچ خونی! نه، هیچ خونی!
همه: زنده باد بلبل!
یک نفر: بنابراین بولداگ هم زنده باد!
همه (در حال خندیدن): کلاهبردار! زنده باد کلاهبردار! (آنها میروند.)
سگ بزرگ قوی (از یک مخفیگاه میآید، بولداگ را مخاطب قرار میدهد): خب، تو چی میگی؟ پسرِ دورو به نفع ما صحبت کرد.
بولداگ: این نمیتواند هیچ کمکی به او کند. من یک نقشه دیگر دارم که چطور میتوانیم او را از بین ببریم. من دیگر نمیتوانم این نظم و سکوت لعنتی را که او میخواهد حفظ کند تحمل کنم. بیا برویم با دوستان و پیروانمان صحبت کنیم. (هر دو میروند.)

صحنه دوازدهم.
(جهنم.)
یوزپلنگ، ببر و بقیه نجیبزادگان بلندپایه (در یک گوشه مچاله نشسته و پنجههای خود را میمکند).
یوزپلنگ (پس از یک مکث): پسرعمو ــ
ببر (بد خُلق): چه خبر است؟
یوزپلنگ: چه مدت باید اینجا بیکار دراز بکشیم؟
ببر: چه نوع کاری برای ما باقی مانده است؟ آیا امید اصلاح کردن دارید؟ آنها همه قلعهها و کاخهای ما را آتش زدند ــ حالا جهان به اراذل تعلق دارد.
یوزپلنگ: بله، این یک بدبختی است!
ببر: من میخواهم فقط آرام اینجا دراز بکشم و پایان همه چیز را انتظار بکشم. یک بار باید زندگی اما متوقف شود. ــ کفتار چکار میکند؟ او اصلاً حرف نمیزند. آیا مُردهای پسرعمو؟
کفتار (در حال نالیدن): من گرسنهام!
ببر (در حال خندیدن): من هم گرسنهام. اما ما نباید جرئت کنیم و برای یافتن غذای معمول‌مان به جنگل برویم. دهها هزار زنبورِ سرخ قسم یاد کردهاند که ما را فوراً با فرو کردن نیزههای سمیشان بکشند. ما عاقبت باید همدیگر را بخوریم، اگر برای این کار برایمان نیرو باقی بماند.
یک غریبه (در یک پالتوی بزرگ پیچیده شده، داخل میشود): شب بخیر آقایان. آیا یک مسافر که راه گم کرده است اجازه دارد اینحا شب را بگذراند؟ هوای بیرون وحشتناک است.
یوزپلنگ: که اینطور؟ آیا در بیرون احتمالاً زنبور قرمز دیده نمیشود؟
غریبه: میشوند، میشوند! هزاران نفر از آنها در زیر صخرۀ بزرگِ کنارِ غار نشستهاند. آنها آنجا محلی خشک دارند.
یوزپلنگ (با صدای کشیده): این خیلی خوب است! ــ پالتویتان را دربیاورید، راحت باشید!
ببر: شما همچنین میتوانید شام بخورید، اگر چیزی با خودتان آوردهاید.
غریبه: ناگفته مشخص است. من هرگز بدون غذای بینِ راه مسافرت نمیکنم. (گوشت شکاری از زیر پالتو بیرون میکشد.)
ببر (در حال بو کشیدن): چه چیزی آنجا این بوی خوب را میدهد؟
غریبه: گوزن سرخشده است ــ بسیار لطیف. من خوردن گوشتِ قوچ را هم خیلی دوست دارم ــ اما از آنجا که اخیراً بیمار شده بودم دکتر آن را برایم منع کرده است. (چاقو و چنگال را بیرون میکشد و گوشت را قطعه قطعه میکند.) من فقط میخواهم ببینم که آیا خوب نرم است یا نه. (در حال چشیدن.) نرم ــ کاملاً نرم!
کفتار (با صدای ضعیف): به نظرم میرسد که کسی اینجا غذا میخورد.
غریبه (با دهان پُر): من خیلی آزاد هستم.
یوزپلنگ: آقا، اگر شما یک قلب در بدن دارید به ما هم چیزی بدهید، زیرا ما تقریباً از گرسنگی در حال مُردنیم.
غریبه: پس چرا این را فوری نگفتید؟ بفرمائید، اینجا چاقو و چنگال است. هر کدام یک قطعۀ درست و حسابی برای خودش ببُرد. برای من هنوز چند کبوتر باقی مانده است.
ببر (حریصانه): ما به چاقو احتیاج نداریم. بدهید اینجا!
(حیوانها به جان کباب میافتند و در حال غرش آن را میبلعند.)
غریبه: خدای من! چه اشتهائی! ــ اما من باید این صداها را بشناسم! میبخشید، در آپارتمان شما خیلی تاریک است. ــ آیا شما دوک یوزپلنگ نمیباشید؟
یوزپلنگ: در خدمتم.
غریبه: و شما شاهزاده ببر هستید؟ اگر عالیجنابان هنوز گرسنهاند، من به آن افتخار میکنم که کبوترهایم را ــ چی، آنها کجا هستند؟
کفتار (باپوزخند): در معده من ــ و مدتهاست که هضم شدهاند.
غریبه (در حال خندیدن): من این خنده کفتار را میشناسم. بنابراین من میان تعداد زیادی از دوستان خوب هستم! آه؛ این خوشحالم میسازد!
یوزپلنگ: دوست، بگوئید، آیا شما واقعاً دوست ما هستید، چون شما ما را از مردن بخاطر گرسنگی نجات دادید. آقا، شما چه کسی هستید، اگر شما یک فرشته از بهشت نیستید؟
غریبه: تا حال نتوانستهام فرشته شوم. من یک فانیِ کاملاً معمولی هستم. من را یک بار از نزدیک و بدون این لباسِ بالماسکه تماشا کنید ــ (او پالتویش را میاندازد.) عالیجنابان چشمان تیزی دارند و در تاریکی میبینند. آیا من را میشناسید؟
یوزپلنگ: او روباه است.
همه (متحیر): واقعاً! گراف روباه!
روباه: خدمتکارِ مطیعتان.
کفتار (با خوشحالی در حال پوزخند زدن): بسیار خوشحالم آقای گراف! آیا هنوز چند کبوتر همراه دارید؟
روباه: جلوی دست ندارم. غذای بین راهیِ من تمام شده است. اما نگران نباشید من دوباره تهیه میکنم. ــ چه خوب که من همه شماها را در کنار هم مییابم. من خبرهای مهمی باید به اطلاعتان برسانم. مهمتر از همه این است که شماها من را بعنوان دوست و متحد واقعی در نظر میگیرید. البته قبلها یک سوءتفاهمِ کوچک بین ما بود ــ
یوزپلنگ: از آن صحبت نکنیم.
ببر (روباه را در آغوش میگیرد): با این در آغوش گرفتن هرگونه درگیریای فراموش میشود.
روباه: عالیجناب کمی قوی فشار میدهند ــ شما ساختمان بدنی من را فراموش کردهاید.
پلنگ: به ما بگوئید که شما چطور از میان زنیورهای قرمز لعنتی آمدید.
روباه: من به نحوی یک پاسپورت از سکرترِ وزیر امور خارجۀ جمهوری بدست آوردم، که میتواند در شرایط اضطراری به همۀ ما کمک کند.
یوزپلنگ: برای همه ما؟
روباه: راستش را بخواهید من بدون دلیل به این آپارتمانِ فقیرانه نیامدهام، چون من مطلع شدم که عالیجنابان خود را اینجا مخفی ساختهاند. اگر اجازه دهید مایلم بعنوان رهبر به شماها خدمت کنم ــ
یوزپلنگ: با کمال میل. شما به همه چیز فکر میکنید. اما در پایتخت چه خبر است؟
روباه: گاهی بالا و گاهی پائین. هنگ فیلسوفان در آخرین قطارها قرار دارد ــ میهنپرستان در حال حاضر موهای همدیگر را میکشند. زمانش رسیده است که به شرایط هرج و مرج در آنجا خاتمه دهیم.
یوزپلنگ (محققانه): چطور میخواهید این کار را انجام دهید؟
روباه (تعظیم میکند): این راز من است.
یوزپلنگ: اینطور که به نظر میرسد شما در حال سفر بودید؟ (آهسته.) آیا برای کمک گرفتن از غریبهها تماس گرفتهاید؟
روباه: عالیجنابان میدانند که من هرگز بدون ارتباطات مخفی نیستم. ــ اما من اجازه ندارم از مدرسه گپ بزنم. ــ اگر میخواهید میتوانید خود را آماده سفر کنید ــ
یوزپلنگ: چمدان به ما زحمت نخواهد داد.
ببر: ما کاملاً آماده حرکتیم.
کفتار: فقط بطور غیرانسانی گرسنهام.
روباه: بنابراین به دنبالم بیائید!
یوزپلنگ (آهسته به روباه): اگر باید نوبت به اصلاح کردن برسد من را فراموش نکنید. (روباه در سکوت تعظیم میکند.) شما من را درک میکنید ــ (پنجه روباه را میفشرد.) من به این خاطر شما را فراموش نخواهم کرد.
روباه (با خود): امیدوارم که فراموش نکنی. ــ حاضرید؟ (همه میروند.)

صحنه سیزدهم.
(منابع مردم.)
سوسک طلائی (در حال خواندن روزنامه): "صفحۀ شهروند برای جهان پستِ حیوانات!" ــ نه، حالا رونامهها چه زبانی به کار میبرند! کاملاً بیشرمانه!
سوسک شاخ گوزنی (دانشمندانه): میدانید، این آزادی مطبوعات است.
سوسک طلائی: درست است! اما یکنفر گذاشته چاپ کنند که شهردار قبلی ما اصلاً به درد نمیخورد.
سوسک شاخ گوزنی: البته که به درد نمیخورد! به همین دلیل هم برکنار گشت.
سوسک طلائی: که اینطور؟ من حرفت را باور میکنم، اما اگر او به درد بخورد تکلیف چیست؟
سوسک شاخ گوزنی: ببینید، بنابراین این یک جرم مطبوعاتی است.
سوسک طلائی: خوب بله! اما برای من بسیار نامطبوع خواهد بود اگر یک نفر در باره من چنین چیزی چاپ کند.
سوسک شاخ گوزنی: همه باید با این موضوع کنار بیایند. ضمناً یک مرد با سبکِ زندگیِ بیعیب و نقص هیچ نگرانی به این خاطر ندارد! همسرم دارد میآید. من باید به استقبالش بروم. (میرود.)
سوسک طلائی (رفتن او را تماشا میکند): البته او بی عیب و نقص است! ــ اما زن! شاخ گوزنیِ بیچاره! شاید مطبوعات یک بار هم به سراغ زن بروند! (راحت به خواندن ادامه میدهد.)
سگ آبی (در یک گروه): ما مطمئناً مردم سختکوشی هستیم.
مورچه: و عملاً در حال کار.
سگ آبی: منظورم همین است. نظر شما در مورد این سازمانِ جدید اختراع شدۀ کار چیست؟
زنبور عسل: همه ما را نابود خواهد ساخت.
سگ آبی: این نظر من هم است. این قانون یک شیفتگیِ خالص است.
سنجاقک (به سمت آنها پرواز میکند): همه چیزهای جدید سرخوشی به حساب میآیند و در ابتدا برخی چیزهای ممتاز را از بین میبرند. با سازمانِ جدید کار نیز همینطور است. فقط پرسش این است که آیا یک نطفۀ واقعیِ زندگی در آن پنهان قرار دارد یا نه ــ و من ادعا میکنم: بله قرار دارد! ــ هرچه هم خردهبورژوازی بر ضد آن اعتراض کند. هر چیز جدید در هر حال جدید است ــ وقتی پیر شده باشد همه آن را درک میکنند. با گذشت سالها معلوم خواهد گشت که حق با من است. خداحافظ آقایان! (دوباره پرواز میکند.)
سگ آبی: این آقای جوان کیست؟ او مانند یک کارگر دیده نمیشود.
مورچه: او معمولاً همیشه بر روی مزارع پرواز میکند ــ همچنین در کنار آب شیرین و رودخانهها ــ فکر کنم که او اخیراً در وزارتخانه استخدام شده است.
سگ آبی: آنها حالا چنین کرمهای پُف کردهای را جستجو میکنند. همه جا فاقد مردان مناسب است. اما ما مردم سختکوش در تخصصمان میخواهیم حداقل با هم متحد باشیم. (آنها به صحبت کردن ادامه میدهند.)
یک موش کور (به یک عقاب): آقای همکار، حالتان چطور است؟ فلسفه در چه حال است؟ آیا هنوز هم این بهترین جهان است؟
عقاب: بهتر از همیشه.
موش کور: واقعاً؟ بنابراین شما از من دورتر میبینید.
عقاب: امیدوارم.
موش کور: این تنها تفاوت بین من و شماست، که شما آن بالا در ابرها مطالعه میکنید و من بر روی زمین ــ در زیر زمین ــ از جائیکه همه ما میآئیم، جائیکه همه ما میمانیم. خوب هرچه باشد این سیاره ما است.
عقاب: قبول دارم. اما آیا ابرها و جوّ به آن تعلق ندارند؟
موش کور: آنها برای من بیش از حد در معرض باد هستند؛ من خودم را در کنار چیزهای استوار نگاه میدارم. ــ آیا باید به شما بگویم که همه چیز چگونه خواهد شد؟ جمهوری دوام نخواهد یافت. مردم همدیگر را از بین خواهند برد ــ یک جنگ داخلی، یک خونریزی عمومی ــ سپس یک قلدر، یک استبداد نظامی ــ این پایان ترانه خواهد بود.
عقاب: و بعد چه خواهد شد؟
موش کور: و بعد چه خواهد شد؟ هیچ چیز دیگر! سپس همه چیز تمام است ــ زیرا همه چیز دوباره از اول شروع میشود. تاریخ یک چرخه ابدی‌ست.
عقاب: به ویژه برای موشهای کور.
موش کور: خب، و نگاه عقابی شما چه چیزهای خاص و زیبائی را میبیند؟
عقاب: ایده را ــ روح را.
موش کور: من آن را ماده مینامم.
عقاب: ماده پارچه است، لباسی که همیشه تغییر میکند، همیشه نرمتر، لطیفتر و خالصتر میشود.
موش کور: من در پوست خودم هیچ تغییری احساس نمیکنم. ــ بنابراین شما به بقای این جمهوریِ بداهه اعتقاد دارید؟
عقاب: من ضرورت آمدنش را میبینم.
موش کور: و چه اتفاقی برای سلطنت میافتد؟
عقاب: به سلطنت هنوز روزها یا سالها احترام گذاشته میشود.
موش کور: که اینطور؟ و مردم؟
عقاب: وقتی زمانش برسد یک کُل خواهند گشت.
موش کور: تبریک میگویم! ما باز هم با هم صحبت خواهیم کرد.
عقاب (به بالا پرواز میکند): شاید!
موش کور (برای دیدن پرواز او چشمهایش را باز و بسته میکند): من نمیخواهم پرواز کنم و اگر حتی بال میداشتم. یک سرِ معقول باید از پرواز کردن سرش گیج برود. (او به زیر زمین میخزد.)

صحنه چهاردهم.
(مزرعه در جنگل.)
کشاورزموش کورزنِ کشاورزسگ پودل و شاهزادگان (سوگوار) داخل میشوند.
سگ پودل: مردم عزیز، من از شما به این خاطر که به پیرمرد و پسرانش پناه و یک سرپناه دادید ــ و حالا هم در پایان یک محل دفن، دوباره سپاسگزاری میکنم.
کشاورز: ما این کار را با کمال میل انجام دادیم. اما بگوئید، آیا این پیرمرد احتمالاً یک آقای بزرگوار بود؟
سگ پودل: از چه چیز این نتیجه را میگیرید؟
کشاورز: او چشمانش را بسیار آتشین میکرد و یالش را بسیار با قدرت تکان میداد. همچنین او یک صدائی داشت ــ اوه! من کاملاً میلرزیدم، وقتی او من را مخاطب قرار میداد.
سگ پودل: بر شماها، فرزندان طبیعت، چنین چیزهائی هنوز تأثیر میگذارد، اما بیرون در جهان مدتهاست که دیگر معتبر نیست، از زمانیکه آنها جمهوری را اجرا میکنند.
زنِ کشاورز: جمهوری؟ این چه است؟
کشاورز: احتمالاً یک مالیات جدید.
سگ پودل: جمهوری یعنی اینکه آنها پادشاه ما را برکنار کردند.
زنِ کشاورز: چی؟ پادشاه خوب ما را؟ و این جمهوری است؟
کشاورز: چیز احمقانهای است! یک چنین پادشاهی هم حتماً میگذارد راحت او را برکنار کنند! و اگر هم ــ ما کشاورزان او را دوباره به سلطنت مینشانیم.
سگ پودل: شماها اشتباه میکنید! کشاورزان با جمهوری موافق هستند. آنها در سراسر کشور پرسه میزنند و کاخهای اربابانشان را غارت می‌کنند و به آتش می‎کشند.
کشاورز (با صدای کشیده): دهقانان؟ که اینطور! میشنوی زن؟ دهقانان!
سگ پودل: از این گذشته ــ این را من فقط به شماها میگویم: پیرمردی را که ما امروز بی سر و صدا به گور حمل کردیم ــ او پادشاه بود.
کشاورزان: چی؟ پادشاه؟
سگ پودل: کسی که مردمش را اشتباه شناخت و در عوض آنها او را دوباره اشتباه شناختند. هر دو کفاره این اشتباه شناختن را دادند ــ پادشاه و مردمش. حالا پادشاه مُرده است ــ اما مردم نمیمیرند.
کشاورز: چه چیزهائی که آدم تجربه نمیکند! (به شاهزادهها اشاره میکند.) بنابراین اینها در واقع پادشاهان جوان هستند؟
سگ پودل: من به سختی باور میکنم! (به شاهزادهها.) شما آقایان جوان، بهتر است که در پیش این افراد خوب بمانید و خود را وقف کشاورزی کنید.
شاهزادهها (لجوجانه): ما نمیخواهیم ــ این کار بیش از حد کثیف است. (میروند.)
کشاورز: نه، چه آدمهای لجبازی هستند! و حتی بخاطر پدرشان گریه نکردند.
زنِ کشاورز: خوب اینها هنوز شاهزادههای کوچکی هستند! آنها نمیتوانند مانند کودکان دیگر باشند.
کشاورز: اما باید با آنها چه کرد، از آنجا که نه به پادشاهی میرسند و نه هیچ چیز دیگر؟
سگ پودل: من میخواهم تا جائیکه میتوانم مراقبشان باشم و آنها را با تلاش به شهروندان خوبی تربیت کنم. مردم عزیز، وداع! آسمان به شما بخاطر آنچه برای پادشاهِ مُرده انجام دادهاید پاداش خواهد داد. (میرود.)
کشاورز (کلاهش را از سر برمیدارد): وداع، آقای بارون، یا هرچه که هستید! ــ (پس از یک مکث.) ــ پیرزن
زنِ کشاورز: چیه؟
کشاورز: کشاورزها غارت میکنند و آتش میزنند ــ آیا این را شنیدی؟
زنِ کشاورز: چه باید کرد؟ چرا برای تو اهمیت دارد؟
کشاورز: فقط همینطور ــ من مایلم آن چیز را کمی تماشا کنم.
زنِ کشاورز: خفه شو، کله پوک، و خود را قاطی سیاست یا جمهوری نکن، بلکه بیا خانه برای شام خوردن!
کشاورز: هرطور تو میگی پیرزن! اما من دوست داشتم در زندگی یک بار سوختن یک کاخ را میدیدم. (آنها میروند.)

صحنه پانزدهم.
(میدان اتحاد. در وسط یک گیوتین. مردم زیادی جمع شدهاند.)
نفر اول: بنابراین نخستوزیر ما اعدام میشود؟ چرا؟
نفر دوم: من به درستی نمیدانم ــ مردم این را میخواهند.
نفر اول: مردم؟ خوب، من هم اما به مردم تعلق دارم، و من مایلم که او همیشه زنده بماند.
نفر سوم (به آنها نزدیک میشود): شما دو نفر آنجا چی وراجی میکنید؟
نفر اول: هیچ چیز ــ ما اظهار نظر میکنیم.
نفر سوم: به نظرم میرسد که شما با بلبل همدردی میکنید، با خائن دولت.
نفر دوم: ما؟ ابداً اینطور نیست.
نفر اول: البته که نه! اما چرا اصلاً بلبل خائن دولت است؟
نفر سوم: چرا؟ چون او به دولت خیانت کرده است.
نفر اول: آه، اگر که اینطور است ــ
نفر سوم: البته که اینطور است! راه را باز کنید مأمورین اعدام دارند میآیند. مرگ بر بلبل خائن که گیوتین را ممنوع ساخت! (میرود.)
نفر اول: همسایه، من ترجیح می‌دهم که تماشا نکنم. برویم به خانه! اینجا ماندن خوب نیست. بلبل بیچاره!
نفر دوم: امروز به من ــ فردا به تو! (هر دو میروند.)
بلبل توسطِ سگ بزرگ قوی و بولداگ همراهی و به زیر گیوتین هدایت میشود.
سگ بزرگ قوی (به بلبل): خود را آماده کن!
بولداگ: آیا هنوز چیزی برای گفتن داری؟
بلبل: هیچ چیز! من بیگناه میمیرم.
بولداگ: این را هرکس میتواند بگوید. زانو بزن. (غوغا از بیرون.) چه خبر است؟
قاصد (با عجله ظاهر میشود): قربان، تعداد بیشماری از خرسهای قطبی و گرازهای دریائیِ تا دندان مسلح خود را به محل نزدیک میسازند ــ آنها توپ هم با خود به همراه دارند ــ
سگ بزرگ قوی: خرسهای قطبی؟ لعنت بر شیطان! آنها از کجا میآیند؟
بولداگ: بدون شک این شرور آنها را به کشور فراخوانده است.
بلبل (چشمهایش را به سوی آسمان میگشاید): من؟!
مردم (در حال دویدن بر روی صحنه): خود را نجات دهید! جهنم به راه افتاده است! آنها بدون رحم ما را میزنند و به ما شلیک میکنند!
سگ بزرگ قوی: بنابراین ما میخواهیم بگذاریم شادیشان را انجام دهند، آنها را بجای ما قتل عام کنند. (به بولداگ.) بیا آقای برادر! من جائی را میشناسم که امن است.
بولداگ: من میخواهم کلِ کُره زمین را جر بدهم ــ اینطور من عصبانی هستم. (هر دو میروند.)
خرسهای قطبی و گرازهای دریائی پیش میآیند.
یوزپلنگ، ببر، پلنگ و کفتار به دنبالشان؛ همچنین روباه.
ژنرال خرسهای قطبی: محل را اشغال کنید! هر که را مقاومت میکند بکُشید. ــ مردم، فرار نکنید! شماها از حکومت ترور و وحشت آزاد شدهاید ــ ما ناجی شماها هستیم. نظم قدیمی بازمیگردد.
یک نفر که قبلاً میترسید (کلاهش را در هوا میچرخاند): زنده باد آقایان خرسهای قطبی! زنده باد آقای ژنرال!
مردم (دوباره جمع میشوند): زنده باد!
ژنرال: این چه اعدامی است؟
یک نفر که قبلاً میترسید (به جلو میآید): او نخستوزیر قبلی ما است! آیا عالیجناب دستور میدهند که کارش را تمام کنیم؟
ژنرال: برعکس! دستهای او را باز کنید! (آهسته با روباه صحبت میکند و سپس بلبل را مخاطب قرار میدهد.) شما آزاد هستید! من شما را میشناسم. شما مرد بااستعدادی هستید، اما در مسیر اشتباهی بودید. اگر شما از استعداد خود در آینده عاقلانه استفاده کنید، بنابراین روح شما هم بعد از اصلاح شدن قلمش را با کمال میل مورد استفاده قرار خواهد داد. فراموش نکنید که شما زندگیتان را به ما مدیونید!
بلبل: زندگی را! به شما؟ من نمیخواهم هیچ چیز به شما مدیون باشم!
من به چشمان مرگ بیهیچ تزلزلی نگاه میکنم،
و اگر مرگ هزار بار مرا تهدید کند، زندگیای را که شما میبخشید تلختر از مرگ است! ــ
مردم، مردم بیچاره، که من به آنها روی آوردم،
مردمی که چون مرا درک نمیکردند به من پشت کردند،
من فکر میکردم برای بهبودیات فرستاده شدهام،
برای جلال تو، آه ای وطن!
من حالا به خوبی میبینم: چشمانم کور بودند،
من با دستان جسورْ زمان را به جلو میکشیدم ــ
آنچه در نطفه در حال جوشش است آشکار خواهد گشت،
من خواب شیرینی میبینم، و من آن را مرتب شکل می‌دهم.
اما من از این رویا پشیمان نیستم، از این جنون دوستداشتنی،
من یک سرمشق دادم، به آنان که بعد از من میآیند؛
زمان هنوز فرا نرسیده است، اما به زودی خواهد آمد،
زمانیکه زمین خود را به بهشت مبدل سازد؛
بنابراین جسورانه به دنبالم بیائید، مسیر باز است ــ
از میان جنگ، از میان مصیبت و شکایت به دنبالم بیائید؛
زیرا رنج و مرگ فقط یک گذرگاه است،
و هر صدای ناکوک به نغمهای بهشتی مبدل خواهد گشت.
شما معدود افرادی که حس مرا را میفهمید،
شماهائی که شجاع و شاد به دنبالِ اهدافم هستید،
آه، توده بیچاره را صادقانه تعلیم دهید و هدایت کنید،
و آنها را به سوی سودِ واقعیشان ملایم هدایت کنید؛ ــ
من اما عصبانی نیستم که شماها را ترک میکنم،
کارم باید با خونِ من مُهر شود ــ
نیروئی که من به کار بردم، بهترین نیرویِ من بود؛
نفَسِ روح میخورد من را، با بقیه چه باید کنم؟
(مانند در خلسه.)
و نه! این اشتباه نبود، این رویا نبود،
آنچه در این زندگیِ کوتاه برایم مقدس بود!
زیرا زیبائی ناب ــ آه شماها به زحمت می‌توانید آن را حدس بزنید ــ
آینده نزدیک به نوههای شما خواهد داد.
دوباره درخت طلائیِ هستی شکوفا خواهد گشت،
نطفهها رشد و میوهها تلاش خواهند کرد!
خوشا به حال کسی که آنها را میچیند!
قطعات قلبم را بعنوان گرو از من بپذیرید!
(او خنجر نفرِ ایستاده در کنارش را با زور میگیرد و در قلب خود فرو میکند.)
ژنرال (پس از یک مکث عمومی): جسد را ببرید! (برای خود.) چه پرنده عجیب و غریبی! (به مردم.) پادشاهِ شما مُرده است و وارث سلطنت و برادرانش ناپدید شدهاند. تا قبل از آنکه خویشاوندان مذکرِ پادشاه در بین خود جانشین تعیین کنند، شما به بازوی قویِ یک دیکتاتور احتیاج دارید، که شما را هدایت و حکمرانی کند. (او نگاهش را به آقایان همراه خود میاندازد.)
یوزپلنگ (جلو میآید): آقای ژنرال، آیا فکر میکنید که من ــ
ببر (او هم جلو میآید): اما من ــ؟
ژنرال (بدون آنکه خود را به سمت آنها برگرداند): آقای گراف ــ
روباه: یک لحظه صبر کنید، آقای ژنرال. (او چند کلمه آهسته در هوا زمزمه میکند.)
اژدها (نشسته بر روی یک ابر پُر سر و صدا پائین میآید و آتش تف میکند): من اینجا هستم! چه کسی من را صدا کرد؟ چه کسی به من احتیاج دارد؟
ژنرال (به مردم وحشتزده اشاره میکند): اینها. اعلیحضرت، بفرمائید بطور موقت بر این مردم حکومت کنید، اما اجازه دهید مطیعانه بگویم که سختگیری ضروری خواهد گشت.
اژدها (بالهایش را تکان میدهد، در این حال نفس عمیقی میکشد و آتش تُف میکند): این کار را به عهده من بگذارید.
ژنرال (با اشاره به روباه): این مردِ وفادار میخواهد از عالیجناب با مشاورههای خردمندانهاش پشتیبانی کند.
اژدها: ما لطف میکنیم و به او مدالِ اژدهای جهنمیِ درجه اول را اهدا میکنیم.
روباه (تا زمین تعظیم میکند و برای یوزپلنگ و ببر شکلک درمیآورد).
یوزپلنگ (آهسته): این رذل تا حالا چند بار ما را دست انداخته است.
ببر: من چیز دیگری از او انتظار نداشتم.
کفتار (با نگاه خجول در حال دور شدن از اژدها): در برابر چنین مرد وحشتناکی اشتهای سالم من از بین میرود.
ژنرال: مردم خوشحال باشید، و عالیجناب بزرگوارمان را تشویق کنید!
مردم (هنوز در حال لرزیدن): زنده باد! هورا! هورا!
اژدها (مرتب در حال تُف کردن آتش، آهسته سرش را خم میکند): کافی است!
موش کور (در بین مردم عقاب را میبیند، آهسته به او): حالا، آقای همکار! آیا هنوز بهترین جهان است؟ همانطور که من پیشبینی کرده بودم شد. تاریخ یک چرخه ابدیست.
عقاب: تاریخ فازهای میانی خود را دارد.
موش کور: و در باره این اژدهای نفرتانگیز چه میگوئید؟
عقاب: او آخرین فرد از نوع خود است.
موش کور: من راضی هستم، که شما او را کاملاً برای یک اسطوره معرفی نکردید. ــ و بلبل احمق که خودش را کشت، بجای آنکه به خدمت مشغول شود. و مردمِ لرزانی که با یک فرمان زنده باد میگویند؟ ــ اَه! تمام جهان یک نمایش مضحک است.
عقاب: کُفر نگو، کوتهبین! تفکرْ شهدای خود را دارد. ــ گلهای آزادی از خونهای جوشان رو به بالا جوانه میزنند. (او پرواز میکند.)
موش کور: نه! چه خوشبینِ علاجناپذیری! ــ من پیش کتابهایم میروم و مطالعهام میکنم. (میخزد و میرود.)
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر