هدیه زیبای کریسمس.

در اتاق جشن کریسمس در نزد خانواده هابِرر همه چیز در نظم کامل بود. در واقع درخت برای خود به سبز بودن ادامه میداد، اما هنوز جوانه نزده بود، یعنی هنوز شمعهای روی درخت روشن نشده بودند؛ اما در هدایای کریسمس برای تمام افراد خانواده کمبودی وجود نداشت. چیزهای شایان توجهِ بیشماری آنجا قرار داشتند، باز و بستهبندی شده، در چنان آرایش اشتهاآوری که آدم دوست داشت چیزهائی را که در اصل خوراکی نبودند دندان بزند و بخورد. هر یک از هدایاْ دستِ گرم مادر خانه را به وضوح آشکار میساخت، و برخی از هدایا نیز از دستانِ لطیفِ دختر خانه به نام لیزه که خدمتکاران او را لیزبت مینامیدند خبر میداد. کلیدِ درب اتاق را مادر در جیب داشت، زیرا گرچه همه چیز در اتاق آماده بودْ اما حداقل هر یک ساعت باید او داخل اتاق میگشت تا کاری را سریع تمام کند.
مثلاً همین حالا، زمانی که پستچی به او یک بسته نسبتاً بزرگ داده بود. یک بسته با یک مهر و موم نسبتاً بزرگ. یک مهر و موم با حروف نسبتاً بزرگ، آنقدر بزرگ که او بدون عینک هم میتوانست بخواند: "ک. ک. آکادمی علوم، وین" ... این چه جنبشی در قلبش به راه انداخته و چه سرخ شده بود. این سرانجام آنجا بود، چیزی که مدتها انتظارش کشیده میشد، چیزی که هفتهها خواب از چشمان فلوریانِ عزیزش ربوده بود. پاسخِ آکادمی به رساله آنتونولوژی ... نه، اونتِمولوژی ... نه، انتومولوژیِ شوهرش. و چه بسته ضخیمی. ظاهراً رسالۀ چاپ شده در آن قرار داشت، بله شاید حتی یک دیپلم عضویتِ آکادمی به آن اضافه کرده باشند، زیرا او برای یک چنین کار آنتی ... نه، آنته ...، خلاصه یک چنین کار پیشگامانهای شایسته است.
آه، او نباید هنوز آن را ببیند، این بسته باید در زیر درخت کریسمس قرار گیرد؛ و حتماً بسته هم از طرف این آکادمی علومِ خوب و عزیزْ بعنوان هدیه کریسمس در نظر گرفته شده است. و او دوباره یک بار دیگر به داخل اتاق میجهد و پشت سر خود چفت درب را می‌کِشد، که خودش برای چنین مواردی فقط به درب این اتاق وصل کرده بود. و او بسته با مهر و مومِ بزرگ را برای اینکه شوهرش فوری آن را ببیند بالای همۀ هدایا قرار میدهد. فقط مُچگرمکنها بر روی بسته قرار داشتند، مچگرمکنهائی که که او از سی سال پیش، از زمان عروسیشان برای هر کریسمس میبافت، زیرا فلوریان بعنوان جوان استادکارِ نجار به آنها احتیاج داشت، ... دیرتر بعنوان کارخانهدار ثروتمندِ درب و پنجره البته دیگر به آنها احتیاج نداشت ... و حالا بعنوان دانشمند طبیعتشناس اصلاً دیگر احتیاج نداشت. اما با این حال چطور فلوریانِ خوبِ پیر هر سال به خاطر مچگرمکنها خوشحال میگشت. همیشه او فوری آنها را به مچ دست میکرد و به هدیه دهنده یک بوسۀ جانانه، یکی از آن بوسههای قدیمی بر لب میداد.
در چنین احساس دوستداشتنی‌ای زمان برایش میگذرد، تا اینکه تمام شمعهای درخت کریسمس روشن میگردند و در اتاق فریاد شادِ گیرندگان هدایا انعکاس میاندازد.
اما بلندترین فریاد شادی این بار از طرف پدرِ غافلگیر گشتۀ خانه بود. آقای فلوریان هابِرر بخاطر یک شوکِ شادْ کاملاً بیحرکت در کنار درخت کریسمس ایستاده بود و سر طاسش از نور شمعهای درختْ باشکوه میدرخشید. او به هیچکدام از هدایائی که به او هدیه میگشت نگاه نمیکرد؛ حتی به مچگرمکنها، این سمبُل ازدواجِ سعادتمندش، او بیتوجه آن را کنار میزند، طوریکه خانم بریگیتا با دندانهائی که در تابستانِ گذشته برایشان ساخته بودندْ لبش را گاز میگیرد و با خود فکر میکند: "این کاملاً حق من است." پدر اما حالا بسیار آرام و بادقت بستۀ مهم را برمیدارد، عینکش را به چشم میزند و با صدای بلند آدرس را میخواند، و بلندتر از آن نوشتۀ رویِ مهر و موم را. سپس چون خیلی گرمش شده بود میگوید: "اوف" و با دستمالِ سرخی صورت و سرِ براقش را پاک میکند. افراد خانواده در انتظارِ بزرگی دور او حلقه زده بودند، زیرا او موقرانه به دورادورش نگاه میکرد و به نظر میرسید که قدش بطرز قابل ملاحظهای بلندتر شده است، همچنین یک لرزش قابل توجه در میان بالاترین جادکمهای به راه افتاده بود.
او کمی افتخارآمیز و کمی هیجانزده از عمق گلو میگوید: "بچهها، ببینید. اینجا ثمرۀ سالها تلاشِ صادقانه علمی است. اینجا مدرکی است که نشان میدهد حق با من بوده است که کارخانهام را بفروشم و خود را کاملاً وقف حشرهشناسی (انتومولوژی) کنم."
همسرش غیر ارادی از روی تحسین میگوید: "تو چه خوب میتونی این کلمۀ مرگبار را اینطور ساده و بدون اشتباه بیان کنی ..."
اما او با حرکت دست حرف همسرش را قطع میکند و ادامه میدهد: "آنچه را که من روزی بعنوان سرگرمی در ساعات فراغت انجام دادم، گرفتن دلپذیر پروانهها، جمعآوری سرگرم کننده سوسکها را حالا من برنامهریزی شده بعنوان یک مرد عالم انجام میدهم، و خدای عزیز تلاشم را توسط یک کشفِ زیبا پاداش داد، کشفی که در میان آقایانِ ادبای آکادمی باید جنبشی به راه انداخته باشد. اما حالا ببینیم که آکادمی چه نوشته است."
او کاملاً محترمانه در حالیکه از مهر و موم بزرگ با دقت محافظت میکردْ بسته را باز میکند. اما وقتی نگاهش به محتوای نامه میافتد، چه حسی داشت! کاملاً بالا یک جعبۀ دراز قرار داشت که او آن را خیلی خوب میشناخت؛ جعبه دارای یک دربِ شیشهای بود و سه پروانه در آن قرار داشت که برایش ناآشنا نبودند. سپس یک دفتر آبی رنگ قرار داشت که بر برچسبِ سفید رنگِ آن این کلمات با دستخطِ خود او نوشته شده بود: "گل زنبق با حرف <ل>" و یک دفتر دیگر کاملاً شبیه به دفتر اول با نوشته: "گل لاله با حرف <ل>"، و هر دو دفترِ آبی رنگ حاوی هر دو گلِ با ظرافت فشرده شده بودند. سپس نوبتِ یک کتابِ به اندازه یک انگشت قطور می‎رسد، رساله او در بارۀ آن پروانهها و گلها؛ او دو سال برای این رساله کار کرده بود و بصورت خوشنویسی آن را نوشته بود. و کاملاً در پائینْ نامه آکادمی قرار داشت، که در آن با سردی خاص به او اطلاع داده شده بود که رسالهاش توسط اساتیدِ علوم طبیعی بررسی گشته و برای چاپ مناسب تشخیص داده نگشت.
آقای هابِرر که از آسمانِ بسیار بلند به پائین سقوط کرده بود در یک صندلی راحتی فرو میرود و مدتی مانند آدمهای بیهوش آنجا مینشیند تا خود را خُرد گشته احساس نکند. اما طبیعتِ خوبِ نجار بودنش دوباره به او شجاعت می‎بخشد، او لیوان آبی را که لیزه با حالت غمگینی به دست او داده بود مینوشد، و ناگهان یک ماچ پُر سر و صدا از دهان همسرش میکند، بوسه بخاطر مچگرمکن بود که او فقط دیر آن را بخاطر آورده بود. خانم بریگیتا دوباره کاملاً خوشحال بود و فلوریانِ پیرِ خود را مانند کودکی محتاج به مراقبت در آغوش نگاه داشته بود. فلوریان به خود کاملاً شجاعت بخشیده بود و حتی این روحیه را داشت که بسته را دقیقتر بررسی کند، و با این کار در تهِ بسته یک نامۀ کوچکتر مییابد. این یک نامۀ خصوصی از طرف سکرترِ اساتیدِ علوم طبیعی بود که فلوریان شخصاً او را میشناخت. محتوای نامه این بود:
"جناب آقای هابِرر. اصلاً برایتان مهم نباشد، این را مردانه بپذیرید. شما ظاهراً توسط یک آدم شوخ فریب داده شدهاید. معاینه میکروسکوپی نشان داد که حروف زرد طلائی همه جا با رنگ روغن و به اصطلاح با زردِ درخشان نوشته شدهاند. نه در مورد پروانهها و نه در مورد گلها میتوان گفته شود که طبیعت این کار را انجام داده باشد. آقایان اساتید در ابتدا فکر میکردند که شما قصد داشتهاید آنها را گمراه سازید؛ اما از آنجا که من شما را بعنوان مردی جدی میشناسم با موفقیت با این دیدگاه مخالفت و از یک بررسی مناسبِ رساله شما طرفداری کردم. بنابراین دوباره، اجازه خراب شدنِ روحیه به خود ندهید و ــ کریسمس مبارک! دوستدار شما ..."
سرِ آقای هابِرر گیج میرفت. نورِ شمعهای درخت کریسمس مانند بچههای پُر جنب و جوشی بر یک گورستان پُر از امیدهای به گور سپرده شده در اطرافش میرقصیدند. همچنین به نظر میرسید که همسر و کودک در این رقص شرکت دارند، و اما در واقع آنها کاملاً ساکت مانند موش بسیار نگران ایستاده بودند.
اما از آنجا که همیشه یک زن است که ابتدا شجاعت به دست میآوردْ بنابراین این بار هم خانم بریگیتا بود. او فریاد میزند: "ها!" و نامه را میگیرد و هیجانزده شروع به بررسی میکند. سپس آن را با ضعف از دست میاندازد و میگوید: "این او است."
یک پژواک خفیف از صندلی راحتی که شوهرش بر روی آن نشسته بود تکرار میکرد: "او چه کسی است؟"
مادر فریاد میزند: "اسکار مِرتس"
لیزه نیمه بلند و چنان غیرارادی مانندِ صدای فلوت یک پرنده تکرار میکند: "اسکار مِرتس" و سرخ میشود و هر دو دست را به سینه میفشرد، زیرا حالش طوری بود که انگار باید حالا پدر و مادرش بگویند: "داخل شوید!"، زیرا او چنین بلند صدای تپش قلبش را میشنید.
پدر مجدداً میپرسد: "اسکار مِرتس، او چه کسی است؟"
مادر بیتمایل میگوید: "آه، او یک نقاش جوان بود که دو سالِ قبل در شهر هنینگزدورف اتاقِ بزرگ طبقه بالای آپارتمان تابستانی ما را داشت. همان جوانی که یک صورت سفید مثل شیر داشت، با ریش بُزیِ بور طلائی؛ من خودم صحبت کردن با او را برای لیزه ممنوع کرده بودم."
لیزه از دهانش خارج میشود: "ماما، اما او با من صحبت کرد." و سرختر از قبل میشود. و بعد از وحشتزده شدن مادر از این حرف به آن اضافه میکند: "خوب تو که این کار را برای او ممنوع نکرده بودی."
این سمتِ لطیفِ موضوع حالا برای آقای هابِرر به هیچ وجه مهم نبود. او عصبانی میگوید: "چی؟ آن انسان باید جرئت کرده باشد با من یک بازی بیمعنی کند؟ برای علمِ من یک شوخی شرورانه بازی کند؟ اوه ... اوه ... اگر من او را میان مشتهایم داشتم نباید زنده میماند ... اما نه، نه، این ممکن نیست، غیر قابل تصور و باور نکردنی‌ست. او نمیتوانست اینطور باهوش باشد! و من اینطور احمق. نه، نه، بریگیتا، تو اشتباه میکنی."
لیزه میگوید: "آه پاپا، اسکار مِرتس یک روح تازه و شاد است ..."
آقای هابِرر حرف او را قطع میکند: "تو چه میتوانی در این مورد بدانی؟ من مطمئنم که اگر آدم این مرد را اینجا میداشت و میتوانست بپرسد، حیرت کردنش فوراً آشکار میساخت که او هیچ چیز از موضوع نمیداند."
لیزه میگوید: هیچ چیز راحتتر از این نیست، پاپای عزیز، او در خانۀ روبرو زندگی میکند، او آنجا در طبقه چهارم آتلیه خود را دارد ..."
مادر حیرتزده و خشمگین میگوید: "چی؟ من هیچ چیز از آن نمیدانم."
لیزه که با عجله به کنار پنجره رفته بود بلند میگوید: "او حتی هنوز در خانه است! پنجرههای آتلیهاش هنوز روشن هستند. می‌شود خیلی ساده کسی را آنجا فرستاد و از او خواهش کرد به اینجا بیاید ... برای لحظهای ... بخاطر یک سؤال ..."
ماما شدیداً مخالفت میکند، پاپا اما برای این طرح آتش و شعله بود. با این کار میتوانست هرگونه سوءظنی فوری از بین برود. و بلافاصله به پسرش کونراد مأموریت میدهد تا نوشتهای را که با عجله بر روی کارتِ ویزیت مینویسد پیش او ببرد.
پسر میرود ... و یک ربع دیرتر با اسکار مِرتس داخل میشود. یک جوان دوستداشتنی که دست خانم خانه را به آرامی میبوسد و دست دراز شده آقای خانه را با قدرت عضلاتی میفشرد، طوریکه او فریاد میزند: "آخ"، کاریکه لیزه به هیچ وجه انجام نمی‌دهد، با وجود آنکه او دست لیزه را هم میفشرد.
اسکار مِرتس البته غافلگیر شده بود و آقای هابِرر بابت مزاحم شدن عذرخواهی میکرد، اما از همسایه بودنِ سابق در محلِ تابستانی شروع میکند تا عاقبت به موضوع خود برسد.
او با نشان دادن جعبه با درب شیشهای از  اسکار مِرتس میپرسد: "آقای مِرتس، آیا هرگز چنین پروانههائی دیدهاید؟"
اسکار مِرتس نگاهی به پروانهها میاندازد و سپس آشکارا با یک تصمیم آنی میگوید: "بله، آقای هابِرر، من حتی چنین پروانههائی را ساختهام."
آقای هابرر بیحرکت به او خیره شده بود، در حالیکه خانم بریگیتا با کشیدن یک آهِ سنگین کفِ دستانش را به هم میچسباند.
اسکار مِرتس ادامه میدهد: "بله، من میخواهم و باید اعتراف کنم که بدون قصدِ بدی باعث یک چنین فاجعهای شدهام. جریان اینطور اتفاق افتاد. در یک بعد از ظهرِ گرم تابستان من در اتاقم نشسته بودم و میخواستم نقاشی بکشم، اما موفق نمیشدم. یک صدا مزاحم من میگشت، صدائی که در طبقۀ زیرِ من آواز میخواند."
آقای هابِرر میگوید: "بله، من عادت دارم گاهی آواز بخوانم."
اسکار مِرتس ادامه میدهد: "یک صدای روشن و شیرین، دوستداشتنیترین صدائی که من شنیدهام."
لیزه در این لحظه کار زیادی برای انجام دادن داشت، او مشغول خاموش کردن شمعهای تا ته سوخته میشود.
"من اغلب این صدا را شنیده بودم، اما این بار اثر کاملاً عجیبی بر من گذاشت. هوا بسیار ملایم بود، در بیرون خورشید کاملاً آرام از میان یک چادرِ مه میدرخشید ... و یک پروانه بازیگوشانه از دربِ باز داخل میشود و بر روی بوم نقاشیام مینشیند. او خسته بود و من به او نگاه میکردم. اتفاقاً در این هنگام یک قلمموی نازک با رنگ زردِ براق در دست داشتم ..."
آقای هابرر فریاد میزند: "زردِ براق" و با هر دو دست موهایش را میمالد.
اسکار مِرتس میگوید: "بله، و در این هنگام نمی‌دانم چگونه این ایده به سراغم آمد، و من پروانه را رنگ کردم ــ او یک پروانۀ کاملاً معمولیِ سفید رنگ بود ــ من یک حرف <ل> کوچکِ طلائی بر روی هر بال کشیدم. سپس او را بر لب پنجره نشاندم و دوستانه به او گفتم: پرواز کن پرنده کوچک، پرواز کن، و ادای احترام من را به دختر برسان."
بلندترین شمعِ درخت کریسمس نمیخواست به هیچ وجه خاموش شود.
اسکار مِرتس ادامه میدهد: "و او پرواز کرد، و من فکر میکردم که او حالا به سوی دختر پرواز میکند ... و ... سپس اما این فکر از ذهنم گذشت: اگر او آدرس را عوضی برود، چه خواهد شد؟ و بنابراین این کارِ جسورانه را تکرار کردم. من احتمالاً صد پروانۀ سفید رنگ را به تدریج به این شکل نقاشی کردم و سپس گذاشتم در باغ پرواز کنند. اما هنگامیکه من سپس با ... آن صدا ملاقات کردم و اشاراتی به پروانهها کردم، به نظر میرسید که منظورم را درک نمیکند؛ ظاهراً او به آن پروانهها توجهای نکرده بود."
آقای هابرر با غرورِ یک طبیعتگرا که هیچ چیز از چشمش مخفی نمیماند میگوید: "اما من توجه کردم!"
اسکار مِرتس با واکنشی از تحسین پاسخ میدهد: "بله، به  نظر میرسد که هیچ چیز از چشمان شما مخفی نمیماند. وانگهی من آن حرفِ <ل> را همچنین بر روی بال سوسکها و حتی مگسها نوشتم، ... آدم گاهی چنین حال و هوای عجیب و غریبی دارد، ... آنها برای من سفیران کوچکی بودند، یا نامهرسان ... آیا نمیخندید خانم محترم؟"
اما این کار به خانم بریگیتا احساس خاصی داده بود. خنده هرگز از او چنین دور نبود. برعکس گوشه چشمانش مرطوب گشته و او خجالت میکشید دستمال را به سمت چشمانش ببرد.
اسکار مِرتس ادامه میدهد: "و، یک روز، هنگامیکه آن آواز بطرز کاملاً بهشتی طنین انداخت، کاملاً فرشته مانند شیرین، تصادفاً یک گل زنبق در یک لیوان آب در کنار پنجره قرار داشت. در پاکیِ خیره‌کنندهای کاسبرگش را برایم آشکار میساخت و در این لحظه ...   من همچنین آنجا با رنگ زردِ طلائی آن حرف <ل> را نوشتم. و سپس، در هنگام غروب، لیوان گل را پنهانی ... بر روی پنجره دخترِ خواننده قرار دادم."
آقای هابِرر بی‎صدا زمزمه میکند: "گل زنبق با حرفِ <ل>"
"و در روز بعد این کار را با چند گل لاله انجام دادم ..."
آقای هابرر دوباره زمزمه میکند: "گل لاله با حرفِ <ل>"
عاقبت آن شمع بلندِ درخت کریسمس نیز خاموش میشود.
آقای هابِرر سرانجام با یک تلاش خاص ادامه میدهد: "اما، من به یاد میآورم که یونانیان باستان از مرد جوانی تعریف میکردند، ... نام او در رساله‌ام آمده است، ... که از خون آن یک گل جوانه زد، که ... صبر کنید یک دقیقه، من میخواهم نگاهی به رساله بیندازم." و او فوری آن صفحه را در رساله دستنوشتهاش میگشاید: "درست است، اینجا نوشته شده است؛ او هیاکینتوس نام داشت، و آن گل هم همین نام را داشت، که بر رویش آدم حالا هنوز حروف <آل> را میبیند. آیا این غیر قابل انکار است؟"
اسکار مِرتس میگوید: "البته، اما ..."
آقای هابِرر ادامه میدهد: "من حالا میگویم، آیا نمی‎شود همچنین بر روی آن گل زنبق و آن گل لاله حرفِ <ل> به همان روش بوجود آمده باشد؟ اینها نوع جدیدی هستند که من کشف کردم."
اسکار مِرتس اعتراض میکند: "اما ..." آقای هابرر اما نمیگذارد که او حرفش را تمام کند، بلکه پُرحرارتتر ادامه میدهد:
"اگر حالا من فرض کنم که اتفاقاً پروانههای ویژهای ترجیحاً بر روی این گلها تغذیه میکنند، بنابراین طبق نظر داروین کاملاً قابل قبول است، بله حتی جای تعجب نیست که آنها پس از چندین نسل همچنین یک حرف بر روی بالهایشان نشان دهند. حیوانات طبق نظر داروین رنگهای محیط اطرافشان را میپذیرند. بطور خلاصه، آنچه که آنجا در رسالۀ من نوشته شده هنوز به هیچ وجه رد نشده است، و حتی اگر هم آقایان خردمندِ آکادمی ..."
حالا اسکار مِرتس که موضوع برایش شروع به بحرانی شدن کرده بود میگوید: "اما آقای هابِرر! من به شرفم قسم میخورم که این من بودم که آن حروف را با رنگ زردِ درخشان بر روی آن گلها و پروانهها نوشت."
این قسم به شرافتْ پدر را متوقف میسازد. او با دستها در هواْ در اطراف به دنبال استدلالِ جدیدی میگشت و یکی را پیدا میکند. او تا اندازهای نامطمئن میگوید: "اما پس چگونه است که گوئی بر طبق یک قانونِ طبیعی عمل می‎شود و همیشه فقط یک حرف <ل> و نه هیچ حروف دیگری یافت نمیشود؟ چرا گلها یک حرف <ل> و پروانهها یک <و> یا <م> حمل نمیکنند؟ اما ظاهراً، چون پروانهها بر روی گلها تغذیه میکنند؟"
اسکار مِرتس کاملاً ساده میگوید: "نه، آقای هابِرر، زیرا لیزه با حرف <ل> شروع میشود، و چون من دوشیزه لیزه را دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم، همانطور که او از صمیم قلب من را دوست دارد. البته من آن زمان هنوز نقاش و بدون کار بودم و نمیتوانستم امیدوار باشم که در نزدِ والدین وظیفهشناس مورد قبول واقع شوم، ... حالا اما انتصاب من به پروفسوری قریبالوقوع است و، اگر شما درخواست قلبانهام را قبول کنید، بنابراین انتصاب دوشیزه لیزه هم به خانم پروفسورْ قریبالوقوع خواهد گشت."
این سخنانِ کوتاه اما پُر انرژی تأثیر عمیقی بر روی حضار میگذارد، که خود را به روشهای کاملاً متفاوت بیان میکرد. مناسبتر از همه به هر حال عملِ خانم بریگیتا بود که با صدای بلند هق هق میگریست؛ او بلافاصله دستهای آن دو جوان را در دست هم قرار میدهد. او این کار را با تعدادی بوسه همراه میسازد، و چون چشمانش از قطرات اشگ تار بودندْ بنابراین بوسههایش با بیشتر از یک شخص برخورد میکنند. آنچه مربوط به آقای هابرر میشود، به نظر میرسید که او یک تعداد اعتراض بر روی قلب داشته باشد، اما رفتار طوفانی همسرش او را خجول میسازد و سرانجام او هم موافقت میکند.
او برای این زوج دعا میکند و با یک آهِ سختْ رساله را همراه با تعلقاتش بعنوان هدیه کریسمس به نقاش میدهد و میگوید: "آری اینها آثار شماست."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر