عمو از آمریکا.

یک خالۀ مذکر یک عمو است. و آمریکا قارهایست که من دیگر نیازی به کشف کردن آن ندارم. من امروز هر دو را دقیقاً میدانم؛ اما مدتها قبل، پیش از آنکه تصوری از آنها داشته باشمْ میدانستم که یک عمو از آمریکا چیست.
در واقع ساکنینِ قصر تانهویتس چنین نامیده میگشتند، و ما هم تا اندازهای به رعیتهایشان تعلق داشتیم. عمو از آمریکا ظاهر عجیبی داشت: قدش نیمی بلندتر از حد لازم بود. او یک چانۀ اصلاح شده و در زیرش یک ریش دراز سفید رنگ داشت، و طوری دیده میگشت که انگار همیشه یک دستمال سفید به دور آن بسته است. و دندانهای بلندی داشت، اما او باید چنین دندانهای بلندی میداشت، زیرا گفته میشد که او در آمریکا ده سالِ تمام فقط از سیبهای ترش تغذیه کرده است. مردم اینطور میگفتند که سپس او ناگهان نفت کشف کرد، چیزی که اهمیتی فراتر از باروت داشت. و در این هنگام او افسانهوار ثروتمند شده بود، و بعد از بازگشت به وطنْ قصر تانهویتس را خرید، و هنگامیکه من دیرتر خواندن میآموختم، هر وقت حروف الفبا را نمیفهمیدمْ مادرم به من میگفت: "اَه، تو هم میخواهی یکی مثل عمو از آمریکا شوی که حتی قادر به خواندن نیست؟" و در این وقت من تمامِ حروف را سریع یاد گرفتم، زیرا نمیخواستم آدمی مانند عمو از آمریکا شوم.
در حقیقت به نظر نمیرسید که اربابِ قصر مرد بسیار آموختهای باشد. آنطور که دوشیزه دوروتئا، دختر مدیر مدرسه میگفت، باید هر روز به قصر میرفت تا برای او از روی کتاب بخواند. اما ما دانشآموزان مدرسه ادعا میکردیم که دوشیزه به قصر میرود تا به او خواندن بیاموزد. این هر دو نظر اشتباه بود، من خیلی دیرتر توسط خواهرم آمالیه که آن را از دوستش دوروتئا شنیده بود مطلع گشتم.
در عوض عمو از آمریکا بطور غیرانسانی ثروتمند بود. آشپز ما میگفت که او چندین هزار کیلو طلایِ مذاب در زیرزمین دارد، همانطور که ما زمستان کرۀ مذاب در زیر زمین داریم. همچنین او قصر را با طلا تزئین کرده بود، آنجا باید همه چیز از طلا بوده باشد، حتی قاشقهای نقرهای. او فرشهای ایرانی گرانقیمتی از آمریکا آورده بود.
و اغلب در قصر مهمانی برقرار میگشت. در این مهمانیها مردان و بانوان نجیبزاده شرکت میکردند، بله حتی افرادی از پایتخت. در بین این مهمانان اغلب یک خانم بیوه به نام بارونس فون اشتولسنتال، یا اشتلسنبرگ، من دیگر دقیقاً نمیدانم، حضور داشت. خواهرم آمالیه برایم تعریف میکرد که این خانم 38 تا 40 ساله به عمو از آمریکا برای تزئین قصر توصیههای خوبی کرده بود. یک روز در آن زمان هنگامیکه عمو از آمریکا به مهمانانش محلهای مرمت گشتۀ باشکوهِ قصر را نشان میدادْ چنین اتفاق میافتد:
بارونس چون به زبان فرانسوی مسلط بود به این زبان میگوید: "راستی، بروکمَن عزیز" ــ نام ارباب قصر بروکمَن بود ــ "حالا شما فقط کتابخانه را فراموش کردهاید."
بروکمَن مردد تکرار میکند: "کتاب ....؟"
بارونس حرف او را تکمیل میکند: "خانه"
بروکمَن مهربانانه میخندد: "مگر آدم در یک کتابخانه چکار میکند؟"
بارونس میگوید: "آدم آنجا چکار میکند؟ آدم معمولاً بعد از خوردن غذا برای نوشیدن قهوه در آنجا مینشیند."
بروکمن انگشت چاقش را بر روی بینی درازش قرار میدهد و بلافاصله پس از لحظهای فکر کردنْ استفاده از کتابخانه برایش معنا پیدا میکند. او دستور میدهد معمار بیاید، و معمار در طول سه ماه برایش یک کتابخانه از چوب درخت بلوط میسازد. در یک مهمانیْ قهوۀ بعد از شام در کتابخانه سِرو میشود. قهوه بسیار عالی بود، اما با این وجود بروکمَن فکر میکرد که متوجه لبخند زدن عجیب مهمانان شده است. فقط بارونس لبخند نمیزد، و هنگام خداحافطی خصوصی به او میگوید:
"دوست عزیز، کتابخانه بسیار خوب ساخته شده است، اما فاقد چیز اصلیست."
بروکمَن وحشت زده بلند میگوید: "شما مطمئنید؟"
"بله مطمئن هستم، کتابها."
بروکمَن شگفتزده تکرار میکند: "کتابها! شما واقعاً فکر میکنید که به یک کتابخانه کتابها تعلق دارند؟"
"بدون شک."
او ناگهان میگوید: "آه، بله. آنها احتمالاً این چیزهای کاغذی هستند که آدم در کتابفروشیها میخرد؟"
"کاملاً صحیح است، دوست عزیز."
"آه خدایا، آنجا در منطقه نفتی ما حتی یک کتابفروشی وجود ندارد؛ اما به نظرم میرسد که در نیویورک، اگر به درستی به یاد آورم ..."
و او به نمایندهاش در نیویورک تلگراف میزند و سفارش ده صندوق کتاب میدهد.
شش هفته دیرتر، هنگامیکه دوباره قهوه در کتابخانه سِرو میشود، کتابخانۀ ساخته شده از چوب بلوط از کتابهای انگیسی پُر بودند. مهمانان آقای بروکمَن را بخاطر مجموعه کتابهایش تحسین میکردند.
او آهسته میپرسد: "بارونس، آیا از شاگردتان راضی هستید؟"
بارونس هم آهسته پاسخ میدهد: "بسیار، دوست عزیز."
در این لحظه یک خنده ضعیف توجه او را به خود جلب میکند. تعدادی از مهمانان در میان کتابها چیزی جستجو میکردند و آنها کشف میکنند که صفحاتِ تمام کتابها هنوز به هم چسبیدهاند.
بارونس عصبانی به او اطلاع میدهد: "اما دوست عزیز، صفحات کتاب باید بُریده شده باشند."
"خانم بارونس، اینطور فکر میکنید؟"
"بدون شک. یک کتابخانه با کتابهائی با صفحات هنوز به هم متصل مسخره است."
"اما ... من در تمام عمرم هیچ کتابی را نبُریدهام، من از این کار چیزی نمیفهمم."
"خیلی خوب، بگذارید که یک نفر این کار را انجام دهد."
بروکمَن درمانده میگوید: "من کسی را ندارم که بتواند کتابهای انگلیسی ببُرد، همه آدمهای من فقط آلمانی میتوانند."
حالا باید بارونس بلند میخندید. دستهای عمو از آمریکا از نگرانی با هم کشتی میگرفتند.
در اینجا خواهرم آمالیه مکث میکند. زیرا که دوستش هم در این نقطه یک مکث کرده بود، و در حقیقت یک مکثِ دو ساله. سپس پس از این مدت ابتدا تصمیم میگیرد بقیه داستان را به شرح زیر برای خواهرم تعریف کند:
بارونس به مدیر مدرسۀ روستای ما بعنوان مردی که توسط تحصیلاتش کاملاً قادر به این کار بودْ بُریدن کتابهای کتابخانه بروکمَن را توصیه میکند. مدیر اما فقط به قصر میرود تا تأسفش را ابراز کند و بگوید که کارهای شغلیاش وقتی برای او باقی نمیگذارند که این وظیفۀ افتخارآمیز را انجام دهد. در عوض او دخترش دوروتئا را توصیه میکند که بعنوان معلم آلمانی در انگلیس زندگی کرده بود و بنابراین درک کاملی برای این کار داشت. عمو از آمریکا با خوشحالی قبول میکند، و صبح روز بعد دوشیزه دوروتئا خود را در قصر معرفی میکند.
او زیباترین دختر روستای ما بود. من به وضوح موهای طلائیِ بافته شده و رشدِ قوی و سالمش را هنوز به یاد میآورم. او همچنین چشمهای آبی رنگی داشت که حتی در هوای بارانی آبی بودند. و دندانهای سفیدی داشت، حتی وقتیکه نمیخندید. دوشیزه دوروتئا خود را به بروکمَن معرفی میکند. او شگفتزده به دوشیزه نگاه میکند و میگوید:
"کودک عزیز، چوب خُرد کردن و منفجر کردن صخرهها کار سادهای است، اما بریدن کتاب ... فکرش را بکنید، کتابها! آیا شما میتوانید با دستهای ظریفتان این کار سخت را انجا دهید؟"
دوشیزه او را آرام میسازد، اما او با دوشیزه به کتابخانه میرود تا این کار را خودش ببیند. مدتی به دختر که با چاقوی پهنْ سریع اما به دقت لبۀ سفیدِ صفحات را از پائین به بالا پاره میکرد نگاه می‌‌کند. او صندلیاش را به سمت دوشیزه به کنار میز تحریر نزدیکتر میسازد و خودش برای دوشیزه یک کتاب پس از کتاب دیگر میآورد. برایش کاملاً تعجبآور بود که چطور که این دخترِ جوان حتی سنگینترین کتابها را بسیار ساده میبُرید. کتابهائی با طولانیترین عناوین و حتی با تصاویر. کتابهای پر از شعرهای بلند، و دوشیزه میبُرید، به سرعت، تقریباً بدون نگاه کردن، به اصطلاح از حفظ. این باور نکردنی بود.
شب بروکمَن که نزد بارونس به صرف چای دعوت شده بودْ مهارت دوشیزه را میستاید. اما این برایش بد تمام میشود. خانم بارونس بسیار عصبانی میشود و از شایستگی و چنین جیزهائی بسیار صحبت میکند. او عمیقاً هراسان شده بود و باید به بارونس قول میداد که بگذارد فقط صفحاتِ کتابهای ردیف پائین کتابخانه را ببُرد. در تمام کتابخانهها فقط صفحات اولین ردیف کتابها بریده میشوند، چون دست هیچکس به ردیفهای بالاتر نمیرسد. با این حال اما بُریدن تمام کتابهای اولین ردیفِ دورادور کتابخانه هشت روز طول میکشد. آقای بروکمن دیگر جرأت نکرده بود دوباره دوشیزه را در حال کار کردن تماشا کند، مرد غولپیکر از بارونس میترسید. اما حالا باید به دختر میگفت که کار کردن کافیست و دیگر به آمدنش نیازی نیست.
هنگامیکه او داخل کتابخانه میشودْ دختر خود را مشغولِ کتابهای ردیف دوم ساخته بود. او به خود می‌گوید من آنقدر ثروتمند هستم که بگذارم صفحات کتابهای ردیفِ دوم هم بُریده شوند. عحیب بود، بارونس حالا بسیار غایب به نظرش میرسید، طوریکه انگار بارونس هرگز در کتابخانهاش قهوه ننوشیده بوده است. سپس دوباره به نوسان میآید و میگوید:
"دوشیزه دوروتئا."
دختر پاسخ می‌دهد: "بله آقای بروکمَن؟" و با دو چشم آبیاش به او نگاه میکند.
او مضطرب سکوت میکند.
پس از مدتی او با صدای عمیق عجیبی میگوید: "همچنین ماری هم چنین چشمان آبی رنگی داشت ... زن عزیز من ... روح وفادار. فقط وقتی او نان خشک را با من قسمت میکرد به من دروغ میگفت، زیرا او برای من قطعۀ بزرگتر را میگذاشت. من آن زمان در کالیفرنیا طلا حفر میکردم. یک زن نادر. او در چادر همه چیز را که باید خوانده میشد برایم میخواند. او برای این کار صدای خوبی داشت. صدائی مانند یک پرنده. من به کتاب اهمیتی نمیدهم. کتاب چیزی احمقانه است، چیزی خوب برای پروفسورها و کشیشها. اما او یک کتاب داشت که خیلی خوب بود. نام کتاب <بهشتِ حفاران> بود. در آن کتاب داستانهای کوتاه خوبی وجود داشت."
دوشیزه دوروتئا به یاد میآورد: "بهشت حفاران؟ آه، آیا این کتاب است؟"
دوشیزه دوروتئا کتابی را که اتفاقاً در حال بُریدن صفحاتش بود به او میدهد. او به عکس روی جلد کتاب که یک حفارِ طلا را با تمام لوازم کارش نشان میدادْ یک نگاه میاندازد و شگفتزده فریاد میزند:
"خدای من، این خودش است! اما دوشیزه دوروتئا این چطور ممکن است، شما چطور آن را فوری شناختید؟"
دوشیزه میخندد: "بر روی جلد کتاب بزرگ چاپ شده است: بهشت حفاران."
او با چشمان بزرگ شده به دوشیزه نگاه میکرد، شاید به نظرش این توضیح کافی نبود. سپس او نگاه لطیفی به تصویر جلدِ کتاب میکند، طوریکه انگار پُرتره ماریاش میباشد ...
او پس از لحظهای میگوید: "یک گاومیش وحشی او را لگدکوب کرد." و دوباره پس از لحظهای ناگهان در حالیکه کتاب را به دوشیزه میداد میگوید: "دوشیزه دوروتئا لطفاً ببینید که آیا صفحه 183 در این کتاب وجود دارد. من دقیقاً به یاد میآورم که صفحه 183 بود."
دوروتئا لحظهای کتاب را ورق میزند و میگوید: "البته. بفرمائید این هم صفجه 183."
"واقعاً؟ اما این نمیتواند همان کتاب ماری من باشد."
به نظر میرسید که او فکر میکرد هر کتاب فقط در یک جلد چاپ میشود.
"بنابراین صفحه 183 واقعاً در آن است؟"
"بله، اینجا، آقای بروکمَن."
"و در آن داستان جیم، نگهبان ایستگاه قطار چاپ شده است؟"
"بله آقای بروکمَن، اینجا چاپ شده است"
"آه، دوشیزه دوروتئا، لطفاً ممکن است آن را برایم بخوانید! میتوانید شما؟"
"البته، آقای بروکمَن."
"آه، دوشیزه دوروتئا، من چه تشکری از شما خواهم کرد! اما خواهش میکنم آن را اینجا در این کتابخانه بزرگ نخوانید ... لطفاً با من بیائید."
او دست دختر را میگیرد و به خارج هدایت میکند، از یک راهرو باریک طولانی می‌گذرند، سپس به یک راهرو در سمت راست میپیچند و بعد به یک راهرو در سمت چپ، و سپس در یک اتاق بسیار کوچک وارد میشوند. دوشیزه در اتاق با تعجب به اطرافش نگاه میکرد.
او در میان این قصرْ ناگهان در کلبۀ یک حفارِ طلا ایستاده بود. کلبه هیچ کمبودی نداشت؛ تپانچههای فرسوده به دیوارها نصب بودند و یک دیگِ دوداندود بر روی اجاق قرار داشت.
"دوشیزه دوروتئا، بفرمائید بر روی صندلی ماریِ من بنشینید."
این یک صندلی چرمی قدیمی بود، یک صندلی بسیار فرسوده.
"و حالا یک لحظه صبر کنید، من فقط آتش را روشن میکنم."
به زودی آتش بر روی اجاق شعله میکشید.
"و حالا کتری چای. بفرمائید دوشیزه دوروتئا، شما باید از لیوان ماری من بنوشید. از زمان مرگ او هیچکس از آن ننوشیده است."
دوشیزه دوروتئا آنجا نشسته بود و آقای بروکمَن چای نوشیدن او را با دقت تماشا میکرد. آقای بروکمَن آرنجهایش را به زانوهایش تکیه داده بود و چانهاش را بر روی مشتهایش گذارده و چشم از دختر برنمیداشت. و سپس دوشیزه در بین نوشیدن یک جرعه چای تا جرعه دیگرْ برای او داستان کوتاه <جیم، نگهبان ایستگاه قطار> را میخواند.
همانطور که جیم، یک پسر پنج ساله، آن بالا بر لبه خاکریزِ با سراشیبی تند بازی میکند، آن پائین یک قطار در حال عبور است. یک قطار وحشتناکِ طولانی با هشتاد واگن. جیم به اطراف نگاه میکند، پایش گیر میکند، میافتد، از خاکریز به پائین میغلتد. توقف امکانپذیر نبود. او مرتب تندتر میغلتید، مستقیم به سمت قطار ... و این قطار بسیار آهسته میراند، بسیار مرگبار آهسته. پدر و مادر بالا ایستادهاند و دستهایشان را به هم میفشرند. آنها با تمام توان برای راننده فریاد میکشند: "سریعتر! سریعتر!" اما راننده نمیتواند صدای آنها را بشنوند. قطار میراند، آنطور که باید میراند. و جیم مرتب میچرخید و غیر قابل توقف پائین میرفت. خدا کمک کند که قطار به پایان برسد. آخرین واگن نزدیک میشود. اگر آن شرور آنجا در آن جلو بر روی لوکوموتیو فقط یک نفس بیشتر بخار میداد! اما نه، نه، نه! حالا پسر کاملاً پائین است، نیروی سقوط او را از بالای گودالِ باریکی بر وسطِ دو ریل پرتاب میکند، درست در پشت آخرین واگن که به سرعت گذشته است. پدر با شادی فریاد میکشد جیم نجات یافته است. مادر بیهوش در کنار او بر روی زمین قرار داشت. دستورالعمل مفید: "آن قطار یک قطار سریعالسیر از سانفرانسیسکو به سمت آودن بود. اگر این قطار سریعالسیر نبودْ بنابراین جیم بیشک در زیر چرخهای واگن از بین میرفت. بنابراین بسیار مطلوب است که قطارهای سریعالسیر در این مسیر افزایش داده شوند و کلاً سریعتر برانند."
دختر داستان را به پایان رسانده و به وضوح هیجانزده بود. آقای بروکمن با آستین بر روی چشمهایش میکشد و خنده کوتاهی میکند.
سپس او عذرخواهانه میگوید: "دوشیزه دوروتئا، شما باید بدانید که آن مأمورِ ایستگاه قطار من بودم ... و جیم پسرم بود."
دوشیزه دوروتئا هیجانزده میگوید: "آه" و میخواست چیزی به آن بیفزاید، اما فوری موفق نمیشود.
آقای بروکمن میگوید: "زندگی چنین است، سه سال دیرتر قبیله سرخپوستانِ مودوک پسر بیچاره را دزدیدند، ما دیگر هرگز از او نشنیدیم ... یک سال بعد آن گاومیش وحشی آمد ... و بعد من یک مرد تنها بودم."
هوا تاریک شده بود، فقط آتشِ اجاق کلبه را روشن میساخت. مردِ تنها مدتی طولانی سکوت میکند. فقط صدایِ خر خر آهستهای مانند صدای یک چرخِ نخریسی قابل شنیدن بود؛ این اما صدای چاقوی کاغذبری بود که به آرامی از میان صفحه <بهشتِ حفاران> میگذشت و دو صفحه را از هم جدا میساخت. و صدای یک وزوز در هوا شنیده میشد، مانند وزوز یک پشه؛ اما این فقط صدای کتری چای بود.
پس از مدتی مرد از جا برمیخیزد و یک عکس کوچکِ قاب گرفته شده را از دیوار پائین میآورد. او آن را بدون یک کلمه صحبت کردنْ در نور شعله آتشِ اجاق به دختر نشان میدهد. فقط شکل یک سایه خاکستری هنوز از پُرتره باقی مانده بود. سپس او همانطور ساکت آن را دوباره به میخ آویزان میکند. او کاملاً آرام به نظر میرسیدْ وقتی سپس به دختر میگوید:
"من فکر میکردم که شما هم ماری نام دارید؛ شما خیلی شبیه به ماری بودید، وقتی آنجا بر روی صندلی چرمی او نشسته بودید و با صدای لطیفِ ماری برایم داستانِ پسر بیچارهمان را میخواندید. دوشیزه دوروتئا، من اهمیتی به کتابها نمیدهم. هرگز کتابی نخواندهام. کتاب برای آدمهای خانهنشین است. اما <بهشتِ حفاران> یک کتاب خوب است. داستانهای حقیقیِ زیادی مانند کتاب مقدس در آن وجود دارد."
کسی به درب میکوبد. آقای بروکمن فراموش کرده بود که او مهمان دعوت کرده است. از نیمساعت قبل در تمام قصر به دنبال او میگشتند. او بخاطر مزاحمت چیز غیردوستانهای میغرد و دستش را به دست دختر میدهد. او دست دختر را در دستِ سنگینش به جلو و عقب میرقصاند. او میگذارد دوروتئا اول خارج شود و سپس به دنبالش خارج میشود و کلید دربِ کلبه را از قفل بیرون میکشد. او متفکر در کنار دختر از میان راهروها میگذرد. آنها در کنار دربِ کتابخانه از هم جدا میشوند.
او با صدای آهسته میگوید: "شب بخیر، ماری."
تا اینجای داستان را خواهرم آمالیه برایم تعریف کرد، این تمام آنچیزی بود که دوستش دوشیزه دوروتئا برایش تعریف کرده بود. یا خیلی بیشتر خانم بروکمَن از قصر تانهویتس. زیرا عمو از آمریکا خیلی زود با او ازدواج کرد، و مردم در جمع خود او را خاله از آمریکا مینامیدند. اما او در منطقه بسیار مجبوب بود؛ فقط بارونس فون اشتولسنتال یا اشتلسنبرگ او را دوست نداشت.
حالا همه آنها مُردهاند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر