بوهو. (یک داستان طنز سیاه کریسمس)

و دوباره یک بار دیگر عمو جوزف این وظیفۀ پُر افتخار را داشت که پنج انسانِ کوچک را در اتاقِ بچهها برای مدت چند ساعت سرگرم سازد تا برایشان در اتاقِ بزرگْ درخت کریسمس آماده گردد. زیرا این پنج کودکِ کنجکاو که از میان شکافِ تمام پنجرهها میلغزیدند و از میان همۀ سوراخِ کلیدها میخزیدند، میتوانستند کارِ آماده ساختنِ درخت کریسمس را مختل سازند؛ اما البته، این چندان ساده هم نبود و نمیشد افسارشان را بدون استفاده از زور اسلحه نگهداشت. خوشبختانه عمو جوزف بسیار قوی سرفه میکرد و این کار جریان را برایش فوقالعاده آسان میساخت. او برای رفع این سرفهْ زمستان پیش به قاهره سفر کرده بود. این شهر در مصر قرار دارد و این کشور متعلق به آفریقا است. از آن زمان عمو جوزف، هرچند او سرفهاش را در قاهره فقط گم کرده بود تا آن را دوباره در خانه پیدا کندْ بعنوان یک آفریقا شناس به حساب میآمد و میتوانست برای بچهها به اندازه کافی از قسمتِ سیاهِ، سیاهِ، مانندِ رنگ کلاغ سیاهِ جهانِ آن پائین تعریف کند. او در این کار شاید کاملاً دقیق از حقیقت پیروی نمیکرد، اما این هم خوب نبود که این کار از او درخواست شود، زیرا بنابراین او میگفت: "کدام شیطانی میتواند این همه چیز برای تعریف کردن تجربه کند؟"
او این بار اما داستانهای واقعی را تعریف میکرد، و در واقع از سرزمین بوهو ...، جائی که همه چیز حقیقیست. بوهو یک نام خوب برای یک سرزمین سیاه است، زیرا آدم فقط احتیاج دارد به کودکان چند بار با عمیقترین لحن بگوید: "بوهو! بوهو!" ... بنابراین آنها هم مسحور میگردند و فریاد میزنند: "بوهو! بوهو!" و میخواهند قطعاً بدانند که بوهو چیست.
بنابراین عمو جوزف پس از آنکه پنج کودک مانند در پیش عکاسان جلوی او جمع شده بودندْ شروع میکند: "بله بوهو، بوهو یک سرزمین در آفریقای مرکزی است."
اُوتو شش ساله که بخاطر هوشیاریِ زودهنگامش همچنین اُوتو باهوش نامیده میگشتْ حرف او را قطع میکند: "این درست در گورستان مرکزی قرار دارد، درست نمیگم، عمو جوزف؟"
عمو جوزف پاسخ میدهد: "صحیح است، اما در آفریقای داخلی، اوه، من هم این گورستان را دیدهام، و فقط فکرش را بکنید بچهها، مردم در آنجا بقدری سیاه هستند که حتی اسکلتشان سیاه است."
کُنراد هشت ساله که در تاریخ جهان بعنوان کُنرادِ بد معروف است حرف او را قطع میکند: "عمو جوزف، عمو جوزف، آیا مرد سبز رنگی که آشپز ما از او شکر و قهوه را میخرد سیاه است؟"
راوی صبورانه میگوید: "البته، کُنراد عزیز، فقط او یکی از سیاهترینها است. مردم بوهو اصلاً سیاهترین انسانهائی هستند که وجود دارد. آنها چنان سیاه هستند که سایه خود آنها در کنارشان کاملاً سفید دیده میشود. میدانید، من یک بار در آنجا سعی کردم یک پسر بد را با گفتن "اگه شلوغ کنی یک مرد سیاه میاد تو رو می‌خوره" بترسانم، در این وقت او فقط به من خندید. و نکته عجیب در این است که هرچه آنها بیشتر خود را میشویند سیاهتر میشوند. کف زمین هم همیشه پُر از لکه جوهر است، زیرا تُف آنها کاملاً سیاه است؛ آن یک جوهر خالص است، من همیشه نامههایم را با آن مینوشتم."
ناگهان فریتس پنج ساله طوریکه انگار پرتوی از روشنگری به او برخورد کرده باشد میپرسد: "عمو جوزف، آیا پاپ هم در آنجا سیاه است؟"
خوشبختانه هِلنه ده ساله برادر گستاخش را توسط شیرینی ساکت میکند، زیرا پرسش او را نمیشد با بله یا نه پاسخ داد. و شیرینی هم یک پاسخ است. هِلنه دختری با آموزش بسیار بالا بود و دوستش سوفی او را یک بار به این خاطر یک روشنفکر جوراب آبی نامیده بود. حالا این موضوع به یاد هِلنه میافتد و نمیتواند خودداری کند که بپرسد آیا در بوهو هم جورابهای آبی وجود دارد.
عمو جوزف پاسخ میدهد: "اوه البته، یعنی، بعضی از خانمها در بوهو پاهایشان را تا زانو با رنگ آبی میکنند، زیرا جورابِ واقعی هنوز در آنجا وجود ندارد ... اما در غیر اینصورت خانمها هم کاملاً سیاه هستند، چنان سیاه که برای مثال به سختی میتوانند از خجالت سرخ شوند؛ یک نفر به تنهائی قادر به این کار نیست، بلکه دو نفر دیگر باید برای این کار به او کمک کنند. بچههای بد در آنجا آنهائی هستند که نمیخواهند درست و حسابی سیاه باشند، بلکه از آن خودداری میکنند؛ این بچهها هر روز صبح پاک میشوند، همانطور که در پیش ما چکمهها پاک میشوند. یک بار یک کودک با چشم آبی رنگ به دنیا آمد؛ این چنان جرم بیسابقهای بود که برای مجازاتْ سر لکلک دست و پا چلفتی را که کودک را آورده بود میبُرند."
هانس هفت ساله غیرارادی فریاد میزند: "حیوان بیچاره!"
"سیاهترین آنها اما به پادشاهی برگزیده میشوند و بوهویِ هشتم یا نهم یا ... نامیده میشوند. در زمان من پاشاه بوهو دهم حاکم بود. آه خدای من، من نمی‌توانم او را خیلی زود فراموش کنم، زیرا او یک حاکم شرور بود. فقط یک مو فاصله داشت که من را بخورد."
کُنراد فریاد میزند: "آه، حالا جالب میشود!"
چندنفر فریاد میزنند: "ساکت باش، کُنراد!"
عمو جوزف ادامه میدهد: "هنگامی که من از مرز عبور کردم ناگهان توسط دو مأمور گمرک بازداشت شدم. علاوه بر این بعنوان قاچاقچی. بچهها شماها میدانید که من چرم و پشم فروشم، اما پشم اجازه ورود به بوهو را ندارد، زیرا پشم در آنجا بر روی سرها رشد میکند. دو دستگاه بزرگ درب و داغانِ ماشین بخار در پایتختْ هر هفته تمام موهای فرفری سر را در بوهو بخار میدهند تا پشم خوب شکوفا شود. در اروپا چنین چیزی را مونوپُل می‌نامند، آنجا اما بوهوپُل نام دارد. بنابراین من پس از دستگیر شدن به پایتخت فرستاده میشوم، که همچنین بوهو نامیده میشود. سفر به آنجا البته جالب بود، سرزمین مرتب سیاهتر میگشت، و اتفاقاً در آسمانش یک قوس و قزح سیاهرنگ کشیده شده بود. عاقبت همه چیز سیاه بود، حتی زغالسنگها. به من تمام روز هیچ چیز بجز یک تکه نان سیاهِ با مربای آلو برای خوردن نمیدادند؛ حداقل من آن را مربای آلو به حساب میآوردم، تا اینکه هنگام خوردن متوجه شدم که آن چیز چربْ کَره سیاه بود. اما پنیر هم سیاه است و فقط سوراخهایش سفیدند."
اُتو یک دوستدار بزرگ پنیر که اغلب عصبانی میگشت که چرا نمیشود سوراخهای پنیر را هم خوردْ حرف او را قطع میکند: "عمو جوزف، عمو جوزف، چرا در پنیرها سوراخ وجود دارد؟"
عمو که مدام حرفش را قطع میکردند تقریباً بیتاب میگوید: "اما کودک عزیز، پس چه چیز دیگری باید در آن باشد؟ چیز دیگری که نمیتواند در آن باشد!" او سپس بر خود مسلط میشود و ادامه میدهد: "شهر بوهو در یک جنگلِ درخت آبنوس قرار دارد و چوب آبنوس از آنجا میآید. در این جنگل میلیونها زنبور سیاه وول میخورند، اما آنها عسل تولید نمیکنند، بلکه تولیدشان شکر خرسی نام دارد. خیلی دوست داشتم کمی از آن را میچشیدم، اما نگهبانانِ سیاهْ من را بیرحمانه به جلو هل میدادند و عاقبت در یک سیاهچالِ سیاهِ بدون پنجره میاندازند. آنجا یک محل هولناک بود، پُر از انواع کرمها؛ در میانشان همچنین یک مار پُر حرف وجود داشت و این تنها سرگرمی من بود. البته من نمیتوانستم ببینم که آیا او هم سیاه بود یا نه، اما ما میخواهیم امیدوار باشیم که چنین بود. از این ماجرا چند روز میگذرد بدون آنکه به من چیزی برای خوردن بدهند. بنابراین من با خود فکر میکردم که باید از گرسنگی بمیرم! حالا، عاقبت در چنین مواقعی فرقی نمیکند که آدم به کدام علفی دندان میزند، و من میخواستم شروع کنم به خوردن هرچه دم دستم میآید که آنها ناگهان شروع میکنند به غذا دادن به من. شماها به سختی میتوانید حدس بزنید به چه روشی. هیچکس داخل سیاهچال نمیگشت، آنجا پنجره هم نداشت، و درب قفل بود. آنها به من از میانِ سوراخ قفل غذا میدادند. و در حقیقت ماکارونی، زیرا غذاهای دیگر از میان سوراخِ قفل عبور نمیکنند، من با ماکارونیهای درازِ سیاه هشت روز تغذیه شدم. همچنین کمی شیر سیاه توسط یک نیِ نازک به من دادند."
همه هیجانزده و ساکت به دهان عمو جوزف نگاه میکردند. و او ادامه میدهد:
"سپس روزی دربِ سیاهچال گشوده میشود. نگهبانها من را به نزد پادشاه بوهوی دهم میبرند. او در وسط بازار بر روی یک تختِ سلطنتی از عاج سیاه نشسته بود. در اطراف او سیصد همسرش و ده مادرش ایستاده بودند، زیرا یک پادشاه بوهو هرگز کمتر از ده مادر ندارد. اما آنچه مرا بیشتر غافلگیر ساخت ظاهر شهر بود. در زمانیکه من در سیاهچال بودم زمستان شروع شده و برف زیادی باریده بود، ... برفِ سیاه! همه چیز با برفهای سیاه پوشیده شده بود. پسرها با گلولههای برفیِ سیاه به هم پرتاب میکردند و در اطراف چندین آدم‌برفی بزگِ سیاه ایستاده بودند."
از دهانِ حیرت‌زدۀ شنوندگان یک "آه!" خارج میشود. زیرا این یک چیز کاملاً جدید بود. اما آنها دوباره سریع ساکت میشوند، زیرا عمو جوزف دوباره شروع میکند:
"پادشاه بوهو مشغول غذا خوردن بود و در این حال افرادِ دربارش به او ادای احترام میکردند، به اینصورت که همه گهگاهی با یک اشارۀ مدیرِ مراسمْ در دسته کُر فریاد میزدند: "پادشاه بوهو، سیاهی تو بسیار بزرگ است!" اما منظورشان خِرد او بود، زیرا که دانایی و سپیدی دو چیز مختلفاند و این را آن مردم سیاهِ بیسواد نمیدانند. اما غذای پادشاه هم عجیب بود. آنجا تخممرغهائی نرم با پوستِ نازک مانندِ نازکترین پارچه ابریشمی وجود داشت. شماها میتوانید تصورش را بکنید که مرغها چه با احتیاط باید تخم بگذارند تا نشکنند. و وقتی یک پیشخدمت یکی از آنها را هنگام حمل کردن میشکاند، فوراً توسط یک برگِ بسیار تیزِ نی سرش بریده میشد. اما هنوز عجیبتر غذاهای سرخ‌شده بودند. برای مثال من یک کُره اسب سرخ‌شده دیدم. زیرا همانطور که ما مرغ سرخ‌شده داریم، بوهوها کُره اسب سرخ‌شده دارند. او همچنین بهترین غذائی را که در آنجا وجود دارد میخورد، یعنی قورباغۀ خالدار. این قورباغه بسیار نادر و گرانقیمت است، و افراد فقیرتر جعلی آن را میخورند، به این شکل که قورباغۀ سیاهِ معمولی را میبلعند و پشت سرش یک لیوان مشروبِ سیاهِ سرو کوهی مینوشند. و یک نوع پنیر برای دسر هم به همان اندازه عجیب بود. فکر میکنید چه پنیری بود؟ ... پنیر موش! مردم بوهو در واقع یک نوع موش سیاه دارند که آنها را پرورش میدهند و شیر آنها را میدوشند. پنیر از شیر این موشها باید بسیار خوشمزه باشد."
هلنه فریاد میزند: "اَه اَه!" در حالیکه پسرها همه لبهایشان را با اشتها میلیسیدند.
"اما من وقت زیادی نداشتم مطالعات بیشتری انجام دهم، زیرا پادشاه بوهو به آشپزش اشاره میکند، آشپز با یک چاقوی بلند به من نزدیک میشود تا یک قطعه استیک از بدن زندهام ببُرد. حالا شجاعت و چابکی لازم بود، اگر چیز نجات دهندهای به ذهنم خطور نمیکردْ بنابراین یک مرد مرُده بودم، بله یک مرد بلعیده شده. و من چیزی به یاد میآورم. آشپز البته مانند همۀ مردان دیگر پابرهنه بود، اما من چکمه به پا داشتم. این من را نجات میدهد. زیرا وقتی او به من میرسدْ محکم یکی از پاهایش را لگد میکنم. او از درد فریاد میکشد و چاقو از دستش میافتد. وقتی او میخواست دوباره آن را از روی زمین بردارد، من هر دو پایش را درست و حسابی با پاشنههای چکمه لگد میکنم. اما او در حالیکه از درد گریه میکرد به دور من میپیچد و شروع میکند با من به کشتی گرفتن. خوب، در این کار همیشه یک مردِ چکمهپوش نسبت به یک مردِ پابرهنه برتری دارد. در مدت ده ثانیه آشپز لنگ‌لنگان دور میشود، من اما بلافاصله با عجله از آنجا فرار میکنم. چند مرد سیاه راه را بر من میبندند، اما من پاهای لخت را یکی بعد از دیگری لگد میکنم و آنها در حال فریاد کشیدن کنار میروند."
بچهها بخاطر نجات عمو جوزف نفس عمیقِ راحتی میکشند، اما او به تعریف کردن ادامه میدهد:
"من مانند یک آهو که می‎خواهند شکارش کنند مستقیم میدویدم. از شهر به بیرون، از میان جنگل و مستقیم از میان کویر که از شنهای سیاه تشکیل شده بود به دویدن ادامه میدهم. عاقبت دیگر نفسی برایم باقی نمانده بود و در پایِ یک صخره بیهوش میافتم. یک سر و صدا دوباره من را به هوش میآورد. این غرش یک شیر بود که مرتب نزدیکتر و نزدیکتر میگشت. من میخواستم از جا بجهم و زندگیم را گران بفروشم، اما نمیتوانستم خود را حرکت دهم. و حالا شیر با یک جهش بلند از تپه بالا آمده و در مقابل من ایستاده بود. شیر در حال غرش با دهانِ کاملاً باز و دندانهای تیز به طرف شانهام حمله میآورد. من چشمهایم را بستم و روحم را به خدا سپردم ... اما من نه گاز گرفتنی احساس میکردم و نه اصلاً هیچ لمسی. مدت درازی جرئت نمیکردم چشمهایم را باز کنم. وقتی عاقبت آنها را باز کردم، شیر را دیدم که با جهشهای بزرگی در میان دشت در حال فرار کردن است؛ فقط هر از گاهی سرش را برمیگرداند و یک نگاه خجول به سمت من میانداخت. من نجات یافته بودم. از طریق چه معجزهای؟ من این را دیرتر می‎فهمم. من یک بار در یک کتابِ طبیعی خواندم که شیرهای گیاهخوار هم وجود دارند. یعنی، این شیرها از گیاه تغذیه نمیکنند، بلکه از حیوانات و انسانهای گیاهخوار، و انسان گیاهخوار در میان مردم وحشی فراوان وجود دارد، زیرا آنها به ندرت گوشت به دست میآورند. حالا خدا را شکر من گیاهخوار نبودم، بلکه گوشت سرخ شده را خیلی دوست دارم، و به این دلیل شیر مرا با انزجار آنجا تنها میگذارد و فرار میکند. و به این ترتیب من ..."
در این لحظه اما باید عمو جوزف متوقف میگشت، زیرا درب اتاقِ جش کریسمس کاملاً باز میشود و درخششِ خیره‌کنندۀ نور داخل اتاق بچهها میشود، ... شب کریسمس بود.
عمو جوزف نقش خود را انجام داده بود و برای آن از کودک عیسی یک جفت کفش نمدیِ گرم برای سفر بعدیاش به آفریقای مرکزی هدیه میگیرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر