یک دعوت غیرمنتظره.

خانۀ مبله برای اجاره، با قیمت بسیار ارزان، یک خانه قدیمیِ زیبای باشکوه با دو راهپله، یازده اتاق خواب، شش اتاق برای کفش و لباس، چهار اتاق مهمانی، اتاق خدمتکاران و لوازم جانبیِ کامل، برای مثال: اصطبل برای چهار اسب، محل سقفدار برای کالسکه و غیره."
برای چندین سال این آگهی هر از گاهی در روزنامهها ظاهر میگشت. بعضی اوقات حتی هشت یا چهارده روز پشت سر هم، انگار که آنها مصمم بودند توسط پشتکار به زور جلب توجه کنند. سپس من دوباره ماهها بیهوده آن را جستجو میکردم. افراد ناآشنا ممکن است فکر کنند که زحماتِ مباشر عاقبت موفقیتآمیز بوده است، خانه اجاره داده شده و دیگر در دسترس نیست.
من این را بهتر میدانستم؛ من میدانستم که این خانۀ قدیمیِ باشکوه تا زمانیکه یک سنگ بر روی سنگ دیگر قرار دارد هرگز یک مستأجر پیدا نخواهد کرد. من میدانستم که این خانه بعنوان یک موردِ ناامید کننده از یک مشاور املاک به مشاور املاک دیگر میرفت. من میدانستم که این خانه ساکنین دیگری بجز موش صحرائی نخواهد داشت، و من همچنین میدانستم چرا.
من نمیخواهم فاش سازم که این ساختمان در کدام منطقۀ شهر و در کدام خیابان قرار دارد؛ اما این را میتوانم اطمینان دهم که چنین ساختمانی وجود دارد، در لندن قرار دارد و هنوز هم خالیست.
*

کریسمس بعدی بیست سال خواهد شد که دوستم هولیوک ــ یک مهندس ــ و من با هشت جوان مجردِ دیگر در نزدیک پیکدلی برای یک شام عالیِ مردانه دور هم جمع شده بودیم. پس از نوشیدن چند جرعه شامپاین گفتگو بانشاط میشود، آنها ــ من عمداً میگویم آنها، چون من آدم کمحرفی هستم ــ در مورد متنوعترین موضوعات صحبت میکردند.
من به یاد میآورم که در بارۀ قارچ قلنبه، اسرار دولتی، آدمکشیها، شتاب و وبا یک بحث طولانی درگرفت. ما از وبا به مبحث مرگهای ناگهانی میرسیم، از این به گورستانها، و البته از گورستانها تا اشباح فقط یک قدم فاصله داشت.
بحث در مورد این موضوع داغ میشود؛ زیرا جمع ما به دو گروه تقسیم شده بود. جان هولیوک گروهِ بزرگترِ مخالف را رهبری می‌کرد که با ریشخندِ گزنده‌ای حتی به کلمۀ <اشباح> میخندیدند؛ و مغز متفکر گروهِ کوچکتر که برای نظرشان از میان آتش میگذشتندْ میزبان ما بود، یک تاجر طاس که من از او، طوری که در سکوت فکر میکردم، خِرد بیشتری انتظار داشتم.
معتقدان به روح تا حدی موفق میشوند گوش برای شنیدن بدست آورند و میتوانند برخی ماجراهای خود یا دیگران را تعریف کنند که میتوانستند مو بر تن سیخ سازند، اما بجای آنکه با سکوتی لرزاننده و وحشتناک گوش داده شوندْ با شیهه خنده مواجه میشوند، همراه با طعنههائی که هوشیاری و ذهنِ افراد خرافاتی را زیر سؤال میبردند. استدلالها مرتب داغتر میگشت، و به نظر میرسید که شبِ شاد باید طوفانی پایان یابد.
هولیوک که بیاعتقادترین در میان منکرینِ وجود اشباح بود جریان را به اوج میرساند، به این ترتیب که توضیح میدهد با کمال میل یک شب را در یک خانۀ روحزده خواهد گذراند ــ هرچه این خانه بدنامتر باشد بهتر.
مهماندارِ تقریباً تحریک گشته ما بلافاصله فرصت را مغتنم میشمرد و او را مطمئن میسازد که آرزویش برآورده خواهد گشت و در مدتی کمتر از بیست و چهار ساعت یک خانۀ روحزده برای اقامت به او تحویل داده خواهد شد ــ یک خانه، چنان بدنام که حتی خانههای اطرافش هم خالی باشند.
سپس او گزارش کوتاهی در باره این ساختمان عجیب میدهد. ساختمان زمانی اقامتگاه یکی از خانوادههای نجبا بود که خود را تسلیم قماربازی ساخته بودند؛ اما تاریخ در این مورد که واقعاً چه جنایاتی در آن اتفاق افتاده بود سکوت میکرد.
ساختمان پس از مرگ آخرین مالک که پیرمردی استثنائی بود و مانند یک جادوگر واقعی دیده میگشت به یکی از خویشاوندان که در خارج زندگی میکرد به ارث رسیده بود. او به مباشرش مأموریت کرایه دادن ساختمان را میدهد.
سال به سال میگذشت، و هنوز هم هیچ مشتریای برای ساختمان زیبای باشکوه پیدا نشده بود، گرچه مبلغ اجاره به تدریج تقریباً تا به صفر کاهش یافته بود.
وحشتناکترین شایعات به راه میافتند، ترسناکترین داستانها در تمام دهانها بود. هیچ مستأجری نمیخواست بماند، حتی مجانی، و آنطور که همسایهها ادعا میکردند در ده سال گذشته این خانۀ زیبا در روز به موشها و شبها به کس دیگری خدمت میکرد.
البته این خانه برای جان کاملاً مناسب بود، و او بلافاصله آن را میپذیرد، شهرت بدِ خانه را مسخره میکند و قول میدهد که در طی هشت روز افتخار خانه را دوباره بازگرداند.
بیهوده بطور جدی به او هشدار داده میشد، بیهوده یکی از مهمانان به او اطمینان میداد که برای یک میلیون دلار هم حاضر نیست یک شب در آن خانه بگذراند و می‌گفت که این کار به قیمت از دست دادن عقل او تمام خواهد گشت.
جان با لبخندی طعنهآمیز میگوید: "شما برای عقلتان خیلی ارزش قائلید. من میخواهم عقلم را بصورت رایگان ریسک کنم."
میزبان ما میگوید: "هرکس آخر بخندد، بهتر از همه میخندد. شما هنوز به بالای کوه نرسیدهاید. من از همه شماها میخواهم که سه روز دیگر در پیش من غذا بخوریم، و اگر دوست ما ثابت کرد که او بر اشباح غلبه کرده استْ بنابراین ما با هم خواهیم خندید. موافقید؟"
همه حاضرین این دعوت را قبول میکنند، و سپس در باره تدارکِ خوابگاهِ جان صحبت میشود. من در این مذاکره شرکت نکردم، اما شب بعد ساعت ده ــ زیرا هیچ روح شایستهای زودتر از این ساعت ظاهر نمیشود ــ بعنوان شاهدِ جان در برابر دربِ خانه وحشتناک ایستاده بودم. برای اینکه آنجا نمانم باید کالسکهای که ما با آن آمده بودیم من را به خانهام بازمی‌گرداند.
خانۀ بدنام بزرگ و تاریک بود. سَردَر سنگیناش به دربهای لختِ خانه همسایهها تهدیدآمیز نگاه میکرد. مباشر، یک سرباز بازنشسته، در روز دلیرترین دلیرها، برای احتیاط در بیرون انتظار ما را میکشید. او کلید را میچرخاند و میگذارد ما به یک راهرو گسترده که مانند دنیای مُردگان سیاه بود و مانند یک سرداب سرد و صدا را منعکس میساختْ داخل شویم. او میگوید: "همسر من در اولین اتاق جلوئی یک تختخواب را با ملافه پوشانده و آتش روشن کرده است، چیزهای شما بر روی تخت قرار دارند و ... من برای شما آرزوی استراحت میکنم" ــ صدایش ناامیدانه بود. ــ "نه، آقا! ممنون، آقا! ببخشید، اما من مایلم ترجیح دهم با شما داخل نشوم. شببخیر." و با این حرف سریع از پلهها پائین میرود و ناپدید می‎گردد.
جان میگوید: "البته شما هم با من داخل نمیشوید، این برخلاف توافق خواهد بود، و من ترجیح میدهم به تنهائی با اشباح برخورد کنم." او خنده تحقیرآمیزی میکند، یک خنده، که انعکاس عجیب و غریبش توجهام را به خود جلب میکند. خنده انعکاسی تمسخرآمیز داشت.
او اضافه میکند: "فردا صبح زود بیائید و من را از اینجا ببرید ــ زنده یا مُرده." و من را هُل میدهد و درب ساختمان را محکم میبندد.
من صبح روز بعد به موقع آنجا بودم، به همراه سرباز بازنشسته، که با ظاهر شدن هولیوک به رفتار مطمئن و بیتفاوتش با احترام و تعجب نگاه میکرد.
من در حالیکه او بازویش را در بازویم میکرد و به سمت کلوبمان میرفتیم میگویم: "بنابراین همه چیز یاوه بود."
او کمی عصبی پاسخ میدهد: "شما باید از همه چیز وقتی ما غذا خورده باشیم مطلع شوید، برای گزارش تا بعد از خوردن صبحانه وقت است. من از گرسنگی در حال مُردنم."
در حالیکه ما مشغول خوردن ماهی پخته و پنکیک بودیم، متوجه میشوم که هولیوک بطور غیرعادی جدی دیده میشود و چنین به نظر میرسید که افکارش غالباً جای دیگر هستند. او پس از روشن کردن یک سیگار میگوید: "من میبینم که شما برای مطلع شدن از دیدههایم در حال سوختنید، و من نمیخواهم شما را طولانیتر بیقرار سازم. در یک کلمه: من آنها را دیدم."
من همانطور که قبلاً گفتم کم حرفم. من فقط او را با چشمِ گشاد گشته نگاه میکردم.
من فکر میکنم، بهترین کار این باشد که سعی کنم تعریفِ جان هولیوک را با کلمات خودش بازگو کنم. تا آنجا که به یاد میآورم آنچه گفت به شرح زیر بود:
"وقتی من دربِ خانه را به روی شما بستم، توسط روشنائی یک کبریت از پلهها بالا میروم و خیلی ساده اتاق جلوئی را پیدا میکنم، زیرا درِ اتاق نیمه باز بود و توسط یک آتش که ترق و تروقِ بامزهای میکرد و دو شمع روشن شده بود. آنجا یک اتاق راحت بود با یک تختخوابِ سقفدار و مبلمان قدیمی. درهای مختلفی خود را بعنوان کمدهای دیواری آشکار میساختند، و پس از آنکه من همۀ این درها را دقیقاً بررسی و قفل کردم، تختخواب را از همه طرف با دقت بازرسی کردم، به دیوار مشت کوبیدم و در اتاق را قفل کردم، در کنار شومینه مینشینم، یک سیگار روشن میکنم و یک کتاب در دست میگیرم. من خود را خیلی زود بسیار راحت احساس میکردم. کتاب رمانم هیجانانگیز بود؛ مشتاقانه فصل به فصل میخواندم و بسیار جالب و سرگرم کننده بود ــ زیرا این یک کتاب طنز بود ــ طوریکه من در واقع اطرافم را از یاد برده بودم و فکر میکردم که در خانه خودم هستم. هیچ صدائی شنیده نمیشد، حتی صدای هیچ موشی از چوبِ دیوارها نمیآمد. فقط صدای افتادن خاکسترِ سیگار هر از گاهی سکوت را میشکست. در این وقت زنگ کلیسائی در آن نزدیکی ساعت دوازده شب را اعلام میکند.
من به خود میگویم: <ساعت ارواح!>، سپس آتش را هم میزنم و شروع به خواندن فصل جدید میکنم؛ اما هنوز سه صفحه نخوانده بودم که مکث میکنم و گوش میسپرم. این چه صدائی بود که نزدیکتر و نزدیکتر میگشت؟ عقل میگفت: <مطمئناً موشها>؛ این خانه مناسبی برای حشرات موذی بود. سپس مدتی سکوت میشود. دوباره سر و صدا، یک صدای قدمهای کوچک و سریع، طوریکه انگار پاهای زیادی از راهرو به پائین میآیند، سر و صدای کفشهای پاشنه بلند، صدای خش خش کشیده شدن لبۀ دامن ابریشمی به زمین. من به خود میگویم: این یا وهم بود یا موشها. موشها میتوانستند چنین صداهای باورنکردنی ایجاد کنند.
سپس دوباره یک سکوت مُرده. هیچ صدائی به گوش نمیرسید بجز افتادن خاکستر سیگار و تیک تاکِ ساعتم که بر روی میز قرار داشت.
من دوباره به سراغ کتابم میروم، کمی شرمنده، زیرا که از خواندن دست کشیده و مزاحمت را به حساب موشها گذاشته بودم.
من یک مدت با ذهنی آرام و بسیار باورنکردنی میخواندم و سیگار میکشیدم، تا اینکه توسط یک ضربه محکم به در اتاقم وحشتزده می‌شوم. من آن را نادیده میگیرم، اما کتاب را کنار میگذارم و راست مینشینم. ضربه دوم شدیدتر از ضربه اول به در میخورد. من یک لحظه فکر میکنم، سپس بلند میشوم، با میلۀ آهنی شومینه خودم را مسلح میسازم و سریع در را باز میکنم، آماده، تا سَر ارتشی از موشها را خُرد سازم. با کمال تعجب یک پیشخدمت بزرگِ پودر زده با لباس قرمز مایل به زردِ مخصوص پیشخدمتها را میبینم. او تعظیم میکند و با گفتن <میز چیده شده است> بر تعجبم میافزاید.
من کوتاه پاسخ میدهم: <من نمیآیم.> و در را در برابر بینیاش میبندم و قفل میکنم و دوباره مینشینم؛ اما کتاب خواندن مسخره بود، نفس در سینه حبس کرده به سر و صدای بعدی گوش میسپرم.
و سر و صدای بعدی به زودی میآید. قدمهای سریعی از پلهها بالا میرفتند و دوباره یک ضربه به در. من به سمت در میروم و دوباره خدمتکار بزرگ را ایستاده در مقابل در میبینم. او به من یک تعظیم میکند و میگوید: <میز چیده شیده است و خانمها و آقایان منتظرند.>
من میگویم: <من که به شما گفتم نمیآیم. بروید به جهنم!> و دوباره در را میبندم.
این بار هیچ کاری نمیکنم و کتاب نمیخوانم، بلکه مینشینم و انتظار سر و صدای بعدی را میکشم.
من احتیاج نداشتم مدت درازی انتظار بکشم. ضربه سوم بلند به در میخورد. من در را به شدت باز میکنم. دوباره خدمتکار یاوهگو بود: <میز چیده شده است، خانمها و آقایان منتظرند و حضرت آقا میگوید که شما باید بیائید.>
من ناگهان پُر شده از تمایل برای سر در آوردن از قضیه پاسخ میدهم: <بنابراین میآیم.>
پیشخدمت از جلو از پلهها بالا میرود و من از میان هال که حالا از نور میدرخشد و در آن پیشخدمتهای دیگر با عجله به این سو و آن سو میرفتند به دنبال او  می‌روم. در حال رفتن متوجه دکمههای طلائی لباس پیشخدمت میشوم، و گوشهایم احتمالاً از اطراف اتاق غذاخوری وزوز صداها، خندههای بلند و صدای به هم خوردن کارد و چنگالها را میشنید. من در این حال وقت زیادی برای مشاهده نداشتم، زیرا بلافاصله پس از آن من در اتاق ایستاده بودم و پیشخدمت مرا با صدای طنیناندازی بعنوان <مِستر هولیوک> معرفی میکند.
من وقتی که بیست نفر را در لباس قرن هجدهام در مقابلم دیدم نمی‌توانستم به چشم‌هایم اعتماد کنم. میزی که آنها به دورش نشسته بودند با ظروف نقره و طلا پوشانده شده بود و توسط نور شمعها میدرخشیدند.
با داخل شدن من یک آقای سالخورده با صورتی چرمی رنگ و چشمهای سیاهِ بانفوذ که در رأس میز نشسته بود ار جا بلند میشود. او یک کلاه گیس بر روی مویش حمل میکرد و یک کت بلندِ قرمزِ تیره با لبههای نقرهدوزی شده بر تن داشت. پس از آنکه زیباترین تعظیمها را برایم میکند، با یک حرکتِ اشرافی دستْ محلِ نشستنم را نشان میدهد، یک صندلیِ خالی میان دو گردنِ زیبای پودر زده با الماسهای درخشان و شانههای مجللِ سفید.
ابتدا کاملاً مطمئن بودم که تمام این چیزها یک شوخیِ بسیار عالی برگزار شده است. همه چیز بسیار واقعی و قابل لمس و بسیار کامل دیده میگشت، اما من با این حال بیهوده به دنبال چهرههای آشنا میگشتم.
من انسانهای پیر و جوان، زیبا و زشت میدیدم. چهره همه حالت یکسانی را نشان می‌داد: لجاجتی گستاخ و سفت و سخت و هنوز یک چیز دیگر که من را لرزاند، چیزی را که نمیتوانستم با کلمات توصیف کنم.
آیا آنها یک محفل مخفی بودند؟ سارقین یا جاعل پول؟ اما نه، من فوری میدیدم که آنها به طبقاتِ بالایِ زمانهای گذشته تعلق دارند! وزوز لحظهای ساکت شده بود، و مهماندار در حال کوبیدن به میز با صدای عجیبی فریاد میزند: <خانمها و آقایان! اجازه دهید گیلاسهایمان را به سلامتی مهمانمان بلند کنیم!> و در این حال با چشمانِ مانند ذغال سیاهِ درخشانش به من خیره نگاه میکرد.
تمام گیلاسها بلند میشوند، همه صورتها به طرف من میچرخند. خوشبختانه یک الهامِ ناگهانی به سراغم میآید. از جا میجهم و میگویم: <خانمها و آقایان! من از شما بخاطر مهماندوستیتان تشکر میکنم، اما به من اجازه دهید که دعایِ قبل از غذا را من بگویم.>
بدون آنکه منتظر اجازه دادن باشم با عحله یک دعا به زبان لاتین میگویم. هنوز آخرین کلمات از دهانم خارج نشده بود که چراغها با آشوبِ وحشتناکی خاموش میشوند؛ یک آه و لعنت وجود داشت، یک فریاد و درهم دویدن و سپس سکوت مرگباری حاکم میشود. من تنها در مقابل یک میز چوبی با نوری کم ایستاده بودم که یک فانوس روشنائی ضعیفش را از خیابان به اتاق بزرگِ خالی میتاباند. بله، اتاق بطور وحشتناکی خالی و ساکت بود. من باید اعتراف کنم که این تغییر ناگهانی از نور به تاریکی، از محفلی پر سر و صدا به سکوت و تنهائی کامل اعصاب من را میلرزاند. من برای یک لحظه بیحرکت میایستم و سعی میکنم دوباره به تعادل برسم. من چشمهایم را میمالم تا خود را مطمئن سازم که بیدارم، و سپس این جعبه سیگار را بر روی میز قرار میدهم، بعنوان نشانه که من آنجا بودهام ــ من آن را صبح زود دوباره در همان مکان یافتم ــ و سپس در تاریکی وحشتناکی با لمس کردن دیوارها به اتاقم برمیگردم.
من به هیچ مانعی برخورد نکردم، هیچکس را ندیدم، اما هنگامیکه درِ اتاقم را دوباره قفل کردم، از آن سمتِ سوراخ کلید به وضوح صدای آهسته یک خنده را شنیدم، یک نوع پوزخندِ شرورانۀ نیمه بلند که من را عصبانی میساخت.
من فوری در را باز میکنم، اما چیزی برای دیدن وجود نداشت. من انتظار میکشیدم و گوش سپرده بودم، اما هیچ چیز برای شنیدن وجود نداشت. سپس لباسم را درمیآورم و برای خواب به تختخواب میروم، با این امید که یک هنگ خدمتکار نخواهند مرا دوباره به این جشن ببرند. من مصمم بودم که با وجود تمام ارواحْ خواب شبانهام را انجام دهم.
من به یاد میآورم که به صدا آمدن ساعت کلیسا و اعلامِ ساعت دو صبج را در خواب شنیدم. این آخرین صدائی بود که شنیدم؛ خانه حالا مانند یک گور ساکت بود. من به خواب عمیقی فرو رفتم و ابتدا پس از شروع فعالیتِ درشکهها و گاریهایِ شیرفروشی بیدار گشتم.
سپس بلند میشوم، به آرامی لباس میپوشم، و شما دوست وفادارم را منتظر و نگران در مقابل دربِ خانه می‌بینم.
اما من میتوانم به شما بگویم: من هنوز با خانه تمام نشدهام. من میخواهم بفهمم که این مردم چه کسانی هستند و از کجا میآیند. من شبِ بعد را دوباره آنجا خواهم خوابید ــ من و سگم کریب، از نژاد گریت دین، و شما باید ببینید که من فردا صبحِ زود خواهم دانست. یعنی، اگر زنده باشم."
من بیهوده سعی میکردم، او را از این کار منصرف سازم. من خواهش کردم، التماس کردم، او را قسم دادم. من به او گفتم که جسارت شجاعت نمی‌باشد، که او به اندازه کافی دیده است، که من، کسیکه جریان را فقط از شنیدهها میشناسمْ مطمئنم که این قمارخانه به درستی بدنام است.
من همچنین میتوانستم بجای او با میز صحبت کنم. با اکراه یک بار دیگر هولیوک را به محل شبِ قبل همراهی می‌کنم، دوباره او را میبینم که در راهرو تاریک که صدا را منعکس میساختْ ناپدید میشود.
من نگران و هیجانزده به خانه برمیگردم، و برخلاف عادتم که مانند یک مارموت میخوابمْ ساعتها بیدار بودم و غلت میزدم، به پوچترین وحشتها فکر میکردم که در روز میتوانستم به آنها بخندم. این تصورات چنان زنده  میشوند که من یک بار فکر کردمْ میشنوم که جان هولیوک ناامیدانه نام من را فریاد میزند. من راست مینشینم و گوش میسپرم. البته این فقط یک وهم بود، زیرا هنگامیکه گوش سپردم دیگر هیچ چیز نشنیدم.
من با اولین رنگِ خاکستریِ صبح زمستانی بیدار میشوم، لباس میپوشم، توسط یک قهوۀ قویْ خیالات واهی شب را فراری میدهم و با پوشیدن ضخیمترین پالتویِ خود به سوی جان هولیوک به راه میافتم. با وجود ساعات اولیه صبح ــ ساعت تازه هفت و نیم بود ــ سرباز بازنشسته آنجا بود، وچهرهاش میتوانست یک تصویرِ عالی از اثر رابرت برتون "تشریح مالیخولیا" را نمایش دهد.
من نمیتواستم تا ساعت هشت صبر کنم؛ زیرا من بخاطر خبرهای بیشترْ بیش از حد بیقرار و هیجانزده بودم. بنابراین با تمام نیرو به درب خانه کوبیدم و زنگ زدم.
هیچ صدائی، هیچ جوابی از داخل نمیآمد؛ اما جان همیشه یک خواب سنگین داشت. من مصمم بودم او را بیدار سازم و به درب میکوبیدم و زنگ میزدم، و احتمالاً یک ربع بیوقفه زنگ زدم و به درب کوبیدم.
سپس از میان سوراخ کلید نگاه میکنم، تا زمانیکه چشمم به تاریکی عادت میکند، و به نظرم میآمد که انگار یک چشم دیگر، یک چشم عجیب، یک چشم گداخته، من را از داخل خانه خیره نگاه میکند.
حالا دهانم را به سوراخ کلید نزدیک میسازم و با تمام نیروی هر دو ریهام فریاد میزنم ــ برایم اهمیتی نداشت که رهگذران من را دیوانهای فراری از تیمارستان به حساب آورند ــ: " جان هولیوک! جان هولیوک!"
نامش در خانه بزرگِ خالی چه انعکاسی داشت! من فکر میکردم که او باید این را بشنود، گوشم را به سوراخ کلید میچسبانم و درانتظاری لرزان گوش میسپرم.
به محض انعکاس فریادم به وضوح صدای یک پوزخند را میشنوم ــ این تنها پاسخ در سکوت گور بود.
حالا من از خود بیخود شده بودم. با بیصبری دیوانهواری درب را تکان میدادم. من با تنه و با تمام قوا درب را هُل میدادم، من زنگ را پاره میکنم؛ خلاصه، من چنان عمل میکردم که توجه یک پلیس به من جلب میشود. او به سمت من میآید و میپرسد چه خبر است.
من نفس نفس میزنم: "من میخواهم داخل شوم!"
مردِ قانون میگوید: "بهتر است که شما همانجا که هستید بمانید، کسانیکه بیرون از این خانه هستند وضعشان بهتر است. مردم داستانهای وحشتناکی از این خانه تعریف میکنند ..."
من حرف او را بیصبرانه قطع میکنم: "اما در داخل خانه یک آقا است! او شب در این خانه خوابیده و من نمیتوانم او را بیدار سازم. او کلید را دارد."
پلیس جدی میگوید: "خب؟ شما نمیتوانید او را بیدار کنید، پس باید بگذاریم یک کلیدساز بیاید."
اما سرباز بازنشسته قبلاً این کار را انجام داده بود، و تماشاچیانِ کنجکاو شروع به جمع شدن کرده بودند.
بعد از ــ برای من بیپایان ــ پنج دقیقهْ دربِ سنگین آهسته خود را در لولا میچرخاند، و من به داخل هجوم میبرم، پلیس و سرباز قدیمی آهسته به دنبالم میآمدند.
من نیازی نداشتم مدت درازی به دنبال جان هولیوک بگردم. او و سگش در پائین پلهها مُرده افتاده بودند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر