مدارا.(8)


اگر من از این زن تقاضای چند هزار زلوتی کنم، شاید در این حالت روانی آن را به من بدهد. این همه کودک زاده می‌گردند. انسان‌ها به یک خانه احتیاج دارند. و او یک خانه، پول و یک سنگ قبر دارد. او در انتظار مرگ است. در واقع او این حق را دارد که برای خود یک سنگ قبر بخرد. بعد از مرگش شاید کسی این کار را برایش انجام نمی‌داد. من انسان‌شناس خوبی هستم. از هیکل قوی، صورت با طراوت، نوع غذا خوردن و از چشمانش چنین برداشت می‌کنم که او می‌توانست یک تمساح یا یک ساس باشد. تو یک انسان‌شناسی. چقدر او بردباری کرده است! آری، گاهی چنین است. انسان‌ها پی در پی تصادم می‌کنند، دشنام می‌دهند، هل می‌دهند، مانند سگ دو رگه‌ای به هم پارس می‌کنند. آدم فقط پوزه‌ها و آرنج دست‌ها را می‌بیند. پوزه عنترهای پیر و مست. و در باطن چیزی از هاملت و آنتیگونه دارند. خوب، اغراق بس است. گاهی هم درون فقط یک توده مدفوع است. در وسط درون کاواک مدفوع خشک قرار دارد. همینطور رنج و عذاب‌ها نیز متفاوتند ...
"می‌بخشید که من تمام این چیزها را براتون تعریف می‌کنم. اما شاید هم باعث درد گرفتن سرتون نشه."
"راحت باشید و به تعریف کردن ادامه بدید، بالاخره یک انسان می‌تواند با دیگران صحبت کند."
قطار کلبه چوبی ایستگاه راه‌آهن را پشت سر می‌گذارد و دوباره از میان مزارع و جنگل‌هائی که هنوز در خوابند می‌راند. دو دخترِ میز کناری خیلی چیزها برای گفتن داشتند. به جلو خم شده بودند، طوریکه تقریباً نوک‌های کوچک‌شان به هم برخورد می‌کرد. زن مشغول خوردن کیک می‌شود. چند لحظه کوتاه صامت می‌ماند. بعد دهانش را با دستمال پاک کرده و می‌پرسد: "شما منو آدم معمولی‌ای به حساب نمیارید، اینطوره؟"
"برعکس."
"اگر هم براتون تعریف می‌کردم که ..." زن خود را به سمت من خم کرده و نیمه آهسته می‌گوید: "من دو هفته پیش مادرم رو به خاک سپردم."
من در چشمان کوچک و بی‌فروغش نگاه می‌کنم. یک گلِ فراموشم نکنِ مصنوعی.
یکی از دخترها پیاده می‌شود. چه بدن قابل انعطافی دارد. چه جهشی. درست شبیه یک بالرین.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر