
انسانها در هر دو سمتِ سرِ خود دارای گوش بودند. گوشهای
مردانِ کلاه به سر خود را به طرز مضحکی نشان میدادند. در هر سمتِ سر یک گوش لختِ سفید
یا سرخ رنگ روئیده بود. من باید اقرار کنم که دماغها هم هیولامانند به نظرم میآمدند.
دماغها به طور غیرمنتظرهای از میان چشمها به جلو جهیده و فورمشان به طور طبیعی زشت بود.
وانگهی انسانها دو پا و دو دست هم داشتند. آنها از پاهایشان بطور عادی استفاده میکردند،
محتاط، اما آنچه مربوط به دستها و بازوان میشد چنین به نظر میآمد که با آن مشکل دارند.
آنها نمیدانستند که با دستهایشان چه باید بکنند. حتی روشنفکران و فاضلین هم نمیدانستند،
دستهای خود را در جیبهایشان دفن میکردند، آنها را صلیبوار قرار میدادند یا به پشت
خود میبردند ... گاهی هم دستها را جسورانه به اطراف بلند میکردند، اما آن هم چندان
معنائی نداشت. یکی از راههای نجات از این وضعیت پیچیده این بود که یک روزنامه، یک جفت
دستکش یا یک عصا در دست نگاه دارند، یا بازو در بازوی یکدیگر قرار دهند. اما پس از
مدت کوتاهی بیکار بودن دستها، مجدداً همان عصبانیت و قایمموشک بازیِ احمقانه از نو
شروع میگردید. دستها از دو سمتِ بدن آویزان بودند و اغلب بدون هدف به این سو و آن سو تکان
میخوردند. مو، سرها را پوشانده بود. گاهی هم انسانهائی میدیدم که بالای لبهایشان، در
زیر دماع، یک سیبیل حمل میکردند. تمام این چیزها داستان وحشتناکیست. من سعی میکنم این
حالت "تیزبینی" را توصیف کنم، و در این حال برایم مشخص میشود که من همه چیز
را در لفافه میپیچم. حتی در هنگام مردن هم انسان نمیتواند مهمترین چیزها را تعریف کند.
آدم مانند لالها میمیرد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر