
Tadeosz Rozewicz
در ۴ می ۱۹۵۸در
واگن غذاخوری یک قطار سریعالسیر نشسته بودم. بر روی مزارع مقدار کمی نور خورشید
نشسته بود و از میان شیشه چهرهام را گرم میساخت. در ماه مارس و آپریل یخبندان
جوانه درختان را متلاشی و در جنگلها بسیاری از پرندگان را نابود ساخته بود. بوسیله
رادیو از دهقانان و پیشآهنگان درخواست شده بود برف را پارو کنند و به کبکها خوراک
دهند. تخم افشانی زمستانی ناچیز بود، طوریکه انگار از جنگ با زمستانِ سخت به ستوه
آمده است.
دو دختر پشت میز کناری من نشسته بودند.
صدایشان چیزی شبیه به آواز پرندگان در خود داشت. شاید بهتر بود که فقط نغمهشان را
استراق سمع و از خود در برابر معنای کلمهها حفاظت میکردم؛ احتمالاً مشغول پرتو پلا گفتن بودند.
من لیست غذا را مطالعه میکردم.
یک زن مو خاکستری نزدیک میز من میشود.
"این صندلی رزرو شده؟"
"خیر، بفرمائید."
زن بارانی نازک شفافش را به جارختی آویزان
کرده و کت خود را درمیآورد. او قویهیکل و چهارشانه بود، شاید بالای شصت سال.
صورتی بیضیشکل و سرخفام داشت. دارای بینی کوتاه، چشمانی خاکستری یا آبی رنگ و
ابروانی روشن بود. ظاهر سرشار از سلامتی این زن مملو از ناخشنودیام ساخت. نگاه
کُندِ چشمانش لو میداد که به نحو افراطی از خود راضیست. هنگامیکه یک گارسون با سینی
غذا از کنارمان میگذشت، زن گفت: "به من تخممرغ و مایونز بدهید." گارسون
با نان، کره و تخممرغ در مایونز از او پذیرائی میکند. زن غذا را سریع میخورد. پس
از لحظهای یک گارسون دیگر نزدیک میشود. "کسی سالاد میل دارد؟"
زن سینی را تفتیش میکند. "این چه سالادی
است؟"
"سالاد شاهماهی."
"یک بشقاب سالاد به من بدید. آیا خوشمزه
است؟"
"عالیست."
"خوبه، پس یک بشقاب کافیه."
یکی از دخترها به طرف ما نگاه کرده و لبخندی
نیشدار میزند. من به همسایهام که حالا صورتش سرخفامتر شده بود نگاهی میاندازم و
با خود فکر میکنم: چه چیزهای قروقاطیای میخورد!. از آن تیپ آدمهائیست که از سن
معینی شروع میکنند فقط به جویدن و هضم کردن. این چشمان خوابآلود، بینور و بیحرکت مانند دانه - چشم خزندگان، هراسانگیز است. تمساح و لاکپشتها دارای چنین
چشمانی هستند. بیحرکت، چشمان وحشتناک عصر قدیم، چشمهائی که نه مسیح، نه گاندی و نه
شکسپیر میشناختند. حالا اینجا پیش من یک چنین نمونه پیر شکمبارهای نشسته ...
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر