
التماس دعا
من میخواهم تنها باشم و انزوا را ترجیح میدهم.
وقتی کسی به در میکوبد، نفس را در سینه حبس کرده و تکان نمیخورم. کسی پشت درِ اطاق
کوچکِ من ایستاده و انتظار میکشد که آنرا باز کنم. اما من طوری رفتار میکنم که
انگار به سفر رفتهام.
بقدری انسانها حالم را بهم میزنند که من
تنهائی را ترجیح دادم. اما من از خودم هم متنفرم. گاهی مدتها و یکنواخت تکرار
میکنم: "چرا من تلف نشدهام؟ چرا من تلف نشدهام؟ چرا من تلف نشدهام؟"
لحظات وحشتناکیاند زمانیکه احساس میکنم بیروحم. من فقط روی یک صندلی مینشینم، فقط
دراز میکشم، میخوانم، به دروس دانشگاهی گوش میسپارم، اما من حضور ندارم. طبیعت
آنچنان حالم را بهم میزند که چندین سال است دیگر در جنگل و مزارع نبودهام. مدتِ مدیدیست که هیچ گلی، زنبوری و پروانهای را ندیدهام، با ترشروئی به یک دیوارِ دود
گرفته، به کپه روزنامههای قدیمی و زرد گشته خیره میمانم.
تک و تنها. زمانی فکر میکردم که انسان میتواند
تنها بماند. اما حالا از خانه بیرون میروم، حالا به دیوانگی نزدیک شدهام. حالا
میدَوَم تا که در نزدیکی انسانها باشم. چه خوب است که به جلو هُل داده شوی، چه خوب
است که خود را در میان توده مردمِ شرور، عرق کرده و ناشکیبا حرکت دهی. آه، من هم به
شما تعلق دارم، برای همیشه به شما. هر کاری که شما با من انجام دهیدْ ما را به هم
پیوند خواهد داد. چه کاری شرورانه باشد و یا کاری خوب. فقط مرا تنها نگذارید! من
متکبر و احمق بودم. من در اطاق کوچک خود نشسته و منتظرم. بیتابانه مشتاقِ انسانی
جاندارم. انتظار آمدنش را میکشم. هر صدائی در حیاط و بر روی پلهها ضربان قلبم را
شدیدتر میکند. من نفسم را در سینه حبس میکنم.
و اگر هم فقط آن آدمِ کثیف پیری باشد که دهانش
بوی نفرتانگیزی میدهد. نه به مناطق جدید، نه به ستارگان و نه به قله کوهْ با شادی
سلام خواهم کردْ آنچنانکه من به او سلام میدهم. الان هم در این روز پائیزی، سه سال
بعد از پایان جنگ دوم جهانی انتظار آمدن او را میکشم.
من نه به خدا احتیاج دارم، نه طلا و نه کلمات.
انسانی که مایل است به اطاقم بیاید نباید سقراط، اینشتاین و ناپلئون باشد. اگر او
فقط به وعده خود وفا کند، همقطار من، آن پیرمرد تلخکام، خوارشمارِ انسانها، مردی که
بوی آبجو و لباس کهنه میدهد. ما با هم کنار میز خواهیم نشست، به سیگارهای نفرتانگیز پُک خواهیم زد، یک بار دیگر حقیقتهای بینوای خود را، شرارتها، شایعهها و
شکوههایمان را تکرار خواهیم کرد. او برایم تعریف خواهد کرد که چه شجاع، چه
فداکار، چه شریف و با استعداد و چه زیاد از بقیه آشناهایمان متفاوتر است. بعید است
به این فکر بیفتد که من به خاطر آمدن او چه زیاد سپاسگزارش میباشم. هرگز مطلع نخواهد
گشت که من برایش ارزشی مانند خدائی از طلا، مانند خالق و ناجیِ خود قائلم. با
رضایتی پنهانی به او مینگرم، از او سپاسگزارم که در کنار این میز مینشیند، که وجود
دارد.
اما او نمیآید.
او نمیداند که من مانند هوا برای نفس کشیدن،
مانند غذا و آب و مانند نور به او محتاجم.
اگر او این را میدانست حتماً به سراغم میآمد.
شبها، نزدیک ساعت یازده، هوا سرد و سکوت
حکمفرماست. من کنار روشنائی الکتریکی نشستهام، در پشت پنجره تاریکیست. من درِ اطاق
را باز میکنم، از پله ها آرام پائین میروم. بیحرکت میایستم و استراق سمع میکنم.
نوشته شده در سال ۱۹۵۶
_ پایان _
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر