"از ماه اکتبر تا حال دو بار نبش قبر
و تابوت مادرم رو جابجا کردم. دوبار میبایست اونو از قبر خارج کنم. به چه ننگی باید
گردن میذاشتم. چه تحملی من کردم! چه عجز و لابهای به او کردم! منِ پیرزنِ مو
خاکستری جلوی کشیش زانو زدم، دستاشو بوسیدم و ازش خواهش کردم که اگه باید چنین
کاری انجام بشه پس لااقل علنی انجام نده. جلوش زانو زدم و برای اینکه اقلاً اینو
از من دریغ نکنه دستاشو بوسیدم، اما او روشو برگردوند و غرولند کنان گفت:
"نه!". ظاهراً در این رابطه حکمی از پاپ پیوس وجود داره. با این همه، برای خاکسپاری پول
خوبی پرداختم. کشیش پول رو گرفت و تو جیبش گذاشت. چرا پس اونموقع چیزی نگفت؟ هزار
زلوتی به او دادم. و به قبرکن هم پول دادم. من میخواستم که همه چیز خوب و منظم
انجام بگیره. من زانو زدم و دستشو بوسیدم و او فقط گفت: "نه!". یکی از
آشناهای خوب من آقای میکوفسکی _ او روبروی کلیسای پائول یک کارگاه داره _ هم از او به
این خاطر خواهش کرد، "جناب کشیش، این کار رو نکنید. اجازه بدید مرده در خاک
بمونه. او مدت درازی اونجا قرار داره. اقلاً به خاطر مراعات حال دخترش اینکار رو
نکنید."_"نه!". در قبرستون از آدمها خواهش کردم که تابوت رو با
احتیاط از خاک خارج کنن. تابوت از چوب محکمی ساخته شده بود، اما در هر حال یکسالی
میشد که توی خاک قرار داشت. خب چوب چوبه دیگه، آهن که نیست. وقتی کنار قبر
ایستادم، یک کارگر بدون ملاحظه پرید داخل قبر. فکر میکنم اگه روی تابوت فرود میآمد تمام تابوت درب و داغون میشد. من فریادی کشیدم و ازش خواهش کردم که خودشو
کنارتر بکشه. به بقیه کارگرها هم قول پول خوبی دادم. کارگرها طناب رو از زیر تابوت
رد کردن و در حال بالا کشیدن یهو تابوت از طرف سر به جلو خم شد. عاقبت به خاطر
خواهشهای من تابوتو مرتب خارج میکنن. سه روز قبل از این جریان تو قبرستونِ کلیسای
محله یک آرامگاه خریدم. تابوت رو به اونجا بردم ... اگر میدونستید مادرم چه زن
خوبی بود. کاملاً ساکت و بسیار مهربون. و چه خوب منو تربیت کرد. همیشه میگفت که
همه انسانها با هم برابرن و باید مردم به همدیگه کمک کنن. من اونو بیشتر از همه
انسانها دوست داشتم. معذرت میخوام، من نمیتونم بیشتر از این ...". او لبهایش
را بهم میفشرد، بعد از لحظهای آنها را باز کرده و برای به درون کشیدن هوا تقلا
میکند و چشمانش که حالتی مصنوعی داشتند خیس و مه آلود میشوند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر