مدرسه جدید فلسفه.(14)


آدم پنجاه سال وراجی می‌کند، و عاقبت تمام کلمات از ابتدا تا انتها به لکنتی وحشتناک تبدیل می‌گردند. امروزه همه انسان‌ها فوری صحبت می‌کنند. ما همه منتظر موقعیتی هستیم تا اظهار نظر کنیم. من از کنار انسان‌ها طوریکه انگار آنها یک کیوسکِ بسته روزنامه‌فروشی هستند رد می‌شدم. از آنجائیکه آشنایانم دائماً بلیت‌های ورودی به فیلارمونیک به من هدیه می‌کردند، بنابراین گاهی به کنسرت می‌رفتم. اگر درست به خاطر آورم، شبی برای شنیدن سمفونی شماره نه بتهوون به فیلارمونیک رفتم. من نوازندگان را با کت و شلوارهای سیاه‌شان بر روی سکوی رهبری ارکستر می‌دیدم، آنها پشت سه‌پایه‌های مخصوص نُت نشسته بودند و آلات موزیکِ خود را در دست داشتند. بعد شروع به نواختن کردند. من آنجا نشسته بودم و دسته کُر را نگاه می‌کردم. بیچاره فرشته پیر در بلوز سفید ... دسته کُر ترانه شورانگیزی خواند که افسون می‌کرد، انگار هنرمندان کم مُزد می‌خواستند همگی به سوی آسمان صعود کنند. در آخرین ردیفِ ارکستر مردی با موهای مرتب شانه شده و سیبیل سیاه کوچکی نشسته بود و با وقارِ تزلزل‌ناپذیری بر طبل می‌کوبید. او شباهت زیادی به هیتلر داشت. من حوصله‌ام سر رفته و کمی عذاب می‌کشیدم. سنفونی به نظرم طولانی می‌آمد. در ضمن هوای سالن خیلی گرم بود و دستگاه تهویه‌ای هم وجود نداشت. من احساس می‌کردم که این یک موزیک خارق‌العاده است، یک موزیک شکوهمند، اما برای من بی‌معنا و مفهوم بود. در هر صورت ما حتی با تلاش‌های فوق‌العاده شهیدان راه هنر هم به سوی آسمان صعود نکردیم. کاری که این موزیک انجام می‌داد مانند کاری‌ست که کلیسای جامع انجام می‌دهد، کلیسائی که بر روی یک تپه ایستاده و تا اندازه‌ای بر شهر تسلط دارد، اما از کشتارگاه‌های شهری، از استادیوم ورزشی، از سینما آپولو یا از دستگاه تصفیه آب خیلی کمتر اهمیت دارد. در ضمن برایم روشن است که مقایسه میان کلیسای جامع و کشتارگاهْ عوامفریبانه و کاملاً احمقانه است.
با وجودیکه تازه بیست و پنج سال از عمرم می‌گذشتْ اما می‌خواستم تجربه و درک کنم که به چه منظور من زندگی می‌کنم. با لجبازیِ کودکانه‌ای انتظار یک وحی را می‌کشیدم. در گذشته از دیگران در این باره سؤال می‌کردم، اما این کار مسخره و بی‌معنی بود. بنابراین دیگر این کار را انجام ندادم.
دوره‌هائی در زندگیم وجود داشتند که کاملاً دلمرده بودم. اما بعد شدیداً به جنبش افتادم. من می‌خواستم بودن خود را احساس کنم. در آن زمان سعی کردم آشنایان تازه‌ای به دست آورم، در قطار، در خیابان. حتی روی پله‌ها هم انتظار آدم‌ها را می‌کشیدم تا با آنها صحبت کنم. من فکر می‌کردم که باید نطقی بکنم یا در بحث‌ها شریک گشته و یا دستم را روی زانوی یک آشنا قرار دهم. من چمدانم را می‌بستم و به سوی ایستگاه راه آهن براه می‌افتادم، در سالن‌های انتظار پرسه می‌زدم و خسته به خانه بازمی‌گشتم.
من حتی به مستراح‌های عمومی مردانه هم می‌رفتم تا در کنار شُر و شُر دائمیْ صدای زندگی را بشنوم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر