مدارا.(14)


"کاش مادرم رو تو یک مزرعه یا در یک جنگل چال می‌کردم _ هیچکس خبردار نمی‌شد قبرش کجاست. بدون پشته خاکِ روی قبر و فقط من از جاش خبر می‌داشتم. اونجا مادرم می‌تونست درخت‌های زیاد و آسمون فراخی بالا سرش داشته باشه. خیلی متأسفم که این کار رو نکردم. اما حالا کاری‌ست که شده و درد تو من نشسته. مادرم می‌تونست تو یک چنین جنگلی قرار می‌داشت. منو مسخره نکنید، می‌دونم که همه این چیزها مسخره به گوش می‌رسن."
"آرام باشید، به صحبتتون ادامه بدید."
اما لب‌های زن دوباره شروع به لرزیدن کردند و اشگ در چشمانش پُر شد. او صورت سرخ شده‌اش را به سمت پنجره می‌چرخاند، و شانه‌های پهنش تکان می‌خورد.
"آخه چیز عجیبی در درونم اتفاق افتاده. می‌دونید، من اغلب با مادرم صحبت می‌کنم، باهاش درد دل می‌کنم. شاید که این کار گناه باشه، اما من نمازم رو برای مادرم می‌خونم، طوریکه انگار آدم مقدسیه. همیشه وقت نماز حضورش رو حس می‌کنم. برای چی باید این همه مصیبت تحمل می‌کرد؟ اگر شما می‌دونستید که چه زن خوبی بود. مذهبی نبود و به کلیسا نمی‌رفت، این حقیقت داره. اما چقدر کار می‌کرد، و چقدر سعی می‌کرد به بقیه کمک کنه."
"در گورستان چندین بار از این نوع اتفاقات افتاده و در روزنامه ها هم در این باره نوشته‌اند."
"همینطوره، من هم خوندم، و باید بگم که خوندنش کمی به من کمک کرد. حالا دیگه می‌دونستم من تنها کسی نیستم که باید این کارها رو تحمل بکنه. می‌بخشید، اینجا چه شهریه؟ من باید فوری پیاده بشم. حالا بعد از این همه درد دل کردن احساس می‌کنم حالم بهتره. شما برای من یک غریبه هستید. ما اسم همدیگه رو نمی‌دونیم. و این خوبه. شما همه چیزهائی رو که تعریف کردم فراموش خواهید کرد. من از شما متشکرم که به حرف‌های من گوش کردین. نکنه از ایستگاه گذشته باشیم؟"
"چرا تشکر می‌کنید؟ خداحافظ. من برای شما کمی سعادت آرزو می‌کنم ... نه، سعادت نه ... کمی شادی و آسایش."
زن به من نگاه می‌کند. "درد و غم در من باقی می‌مونه. برای من دیگه شادی وجود نداره". او یک دستمال از کیف‌دستی‌اش خارج می‌کند. "آیا مردم می‌فهمن که گریه کردم؟"
"نه، فکر می‌کنند که شما سرما خورده‌اید."
قطار در ایستگاه <ر> توقف می‌کند.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر