مدارا.(6)


پس شما می‌گید که در باغ‌ها همه چیز دیر جوانه می‌زنند؟ چه بهاری. اولین روز گرم بهاری. حتماً آزمایشات اتمی نظم جو را بهم‌ریخته است."
"چطور تونستن به دست آلمانی‌ها بمب اتُم بدن؟"
"اما کشور آلمان هنوز بمب اتُم ندارد."
"معلومه که اونا بمب اتُم دارن، صد در صد. آیا دولت‌مون نمی‌تونست در این باره پیامی بفرسته، اعتراضی کنه؟"
"دولت ما آنقدر هم که شما فکر می‌کنید قدرتمند نیست. امروز همه چیز جهان وابسته به آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی است."
"پس شما معتقدین که من بد به چشم نمیام. اما سلامتی من واقعاً نابود شده. من کنجکاوم بدونم که آیا شما می‌تونید حدس بزنید چند سالمه."
او خیلی خوب به خودش می‌رسد، حتماً حدود شصت سال سن دارد.
"شاید پنجاه و هشت سال."
"نه، من تازه پنجاه و چهار ساله شدم. بله، آقای محترم، تازه پنجاه و چهار سالم شده و مثل پیرزن‌ها دیده می‌شم. دلیلش هم دوران اسارت در اردوگاه است."
حالا در خاطراتش کنکاش خواهد کرد. همه در اردوگاه بودند، همه مردم در اردوگاه بودند. در کشور ما همه در خاطرات غوطه می‌خورند.
"من سه سال در اردوگاه بودم. احتمالاً چون من از کودکی در هوای تازه کار می‌کردم تونستم جون سالم به در ببرم. اما اونا منو از درون نابود کردن. شما خودتون می‌دونید که ما همیشه گرسنه بودیم. عده‌ای باقیمونده نون جستجو می‌کردن، من اما در زباله‌های پشت آشپزخونه به دنبال آشغال‌های سبزیجات می‌گشتم. می‌فهمید که. ویتامین. گاهی برگ کلم پیدا می‌کردم، گاهی هم برگی از یک شلغم یا یک هویج. البته همشون گندیده بودن، اما می‌شد قسمتی از اونها رو خورد. یک بار در اثنای این کار غافلگیرم کردن و بطرز وحشتناکی با مشت و لگد به جونم افتادن. نمُردنم برای خودم هم غیرقابل تصوره. بعد منو کنار یک کپه جنازه پرتاب کردن. و این باعث نجات من شد. اگه منو روی کپه جنازه ها پرت می‌کردن، می‌تونستم زیر جسد‌های بعدی خفه بشم. پس از چند روز دوباره به هوش اومدم. رفقا منو بیرون کشیده و مخفیم کردن. اما از درون کاملاً خراب و بیمارم."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر