
پیرزن بیچاره امیدوار بود که اطاق کوچک مرا
به دست آورد. او میدانست که میخواهم این خانه بزرگ را ترک کنم. مدت درازی نقشه کشید که
برای خود از اطاق من آشپزخانهای بسازد. او در روزی که من چمدانم را میبستم مُرد.
فکر کنم زمان مُردنش دو شبانه روز طول کشیده بود. من در این باره دقیقاً چیزی
نمیدانم، همه چیز کاملاً در سکوتْ پشتِ درهای بسته اتفاق افتاد.
راهروی ما دراز و پر از خُردهریزهای کهنه بود. من سر و صدائی مانند آنکه آدم جعبهای چوبی را جابجا کند شنیدم. درِ اطاقم را گشودم، اما میبایست دوباره خود را فوراً عقب بکشم. در به تابوتی که پیرزن را از اطاقش خارج میساخت برخورد کرده بود. تابوت کج قرار داشت و نمیتوانستند آن را به راحتی حمل کنند و به دیوارها، مبلها و درها برخورد میکرد. من تابوت زرد رنگ و درخشان را دیدم و نفس نفس زدنِ حملکنندگان آن را شنیدم. آنها پس از مدتی توانستند آنجا را ترک کنند، من صدای قدمهایشان بر روی پلهها را میشنیدم. روی تختم نشستم، بر روی تشکی که مانند چوب سفت و سخت بود. اینجا مدتی خوابیدم، مدتی زندگی کردم. چندین سال. هر دو چمدانم کنار دیوار قرار داشتند، بستهبندی و قفل شده.
وقتی من به اینجا آمدم، امیدوار بودم در خانه جدید، میان بیگانگان، انسانی پیدا کنم که به من کمک کند تا دوباره به زندگی بازگردم. اما آنها گریان بودند، به خود استفراغ و به همسرانشان اطمینان میکردند. خیلی زود بیزار گشتم. بعدها در تمام این سالها، بدون توجه از کنار همدیگر رد میشدیم.
راهروی ما دراز و پر از خُردهریزهای کهنه بود. من سر و صدائی مانند آنکه آدم جعبهای چوبی را جابجا کند شنیدم. درِ اطاقم را گشودم، اما میبایست دوباره خود را فوراً عقب بکشم. در به تابوتی که پیرزن را از اطاقش خارج میساخت برخورد کرده بود. تابوت کج قرار داشت و نمیتوانستند آن را به راحتی حمل کنند و به دیوارها، مبلها و درها برخورد میکرد. من تابوت زرد رنگ و درخشان را دیدم و نفس نفس زدنِ حملکنندگان آن را شنیدم. آنها پس از مدتی توانستند آنجا را ترک کنند، من صدای قدمهایشان بر روی پلهها را میشنیدم. روی تختم نشستم، بر روی تشکی که مانند چوب سفت و سخت بود. اینجا مدتی خوابیدم، مدتی زندگی کردم. چندین سال. هر دو چمدانم کنار دیوار قرار داشتند، بستهبندی و قفل شده.
وقتی من به اینجا آمدم، امیدوار بودم در خانه جدید، میان بیگانگان، انسانی پیدا کنم که به من کمک کند تا دوباره به زندگی بازگردم. اما آنها گریان بودند، به خود استفراغ و به همسرانشان اطمینان میکردند. خیلی زود بیزار گشتم. بعدها در تمام این سالها، بدون توجه از کنار همدیگر رد میشدیم.
در این دوره طولانی همه چیز برایم غیرواقعی به
نطر میآمد. انسانها برای من تنها از گوشت و پوست تشکیل شده بودند؛ من همیشه به
اینکه چیزی درونشان وجود دارد مضنون بودم _ منظورم روح است. تصورهائی وحشتناک. من
ادیبانی را میدیدم که بدنهایشان به سرهائی منتهی میگردید. در این سرها دهانهائی
قرار داشت که تقریباً هیچوقت خود را نمیبستند، در دهانها اغلب دندانهای زشتی نشسته
بود. همه این آدمها در آن زمان خیلی زیاد صحبت میکردند. اولین سالهای بعد از جنگ
بود. آنها بقدری زیاد صحبت میکردند که همه چیز مانند علفِ هرز و شلغم مخلوط هم
میگشت. و در تمام این سالها هیچکس نمیدانست که در آخر یک بحث یا یک گفتگوْ چه چیزی
کوبیده گشته و چه چیزی فرو رفته است. در بین آنها کاتولیکها و کمونیستها و چنین
افرادی وجود داشتند که جلوی چشمان افراد حاضر از کاتولیک به کمونیست تبدیل
میگشتند؛ ساسهای کاملاً معمولی و اسفنجها هم وجود داشتند _ شیطان میداند که دیگر
چه چیزهای وجود داشت. جوان، پیر، احمقها، اخلاقگرایان ... بعلاوه، تجاربم ابداً
ربطی با ساکنین این خانه که من بطور ضمنی به آن اشاره کردم ندارد. آنها هم مانند
بقیه مردم جهان کمتر برایم جالب بودند. اگر من به این مردم اشاره کردهام، شاید
فقط به این خاطر است که من در آن زمان اغلب با آنها تماس داشتهام. من چشمانی
تیزبین داشتم. در سر انسانهائی که من آن زمان از نزدیک تماشا کردم، چشمها بیشتر
برایم جالب بودند، چشمهائی که اغلب یک حالت خشن، تمسخرآمیز و بیرحمانه داشتند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر