مدارا.(12)


"کارگرهائی که بهشون پول داده بودم مشغول کار می‌شن. در همین وقت چند مرد از راه میرسن و مانع کار کردن کارگرها میشن. من پرسیدم جریان چیه. مردها گفتن که تو این قبر اجازه گذاشتنِ تابوت وجود نداره و من باید دوباره تابوت رو با خودم ببرم. بعد با پا خاک‌ها رو دوباره تو گودالی که کارگرها کنده بودن ریختن و صلیبی رو که با خود آورده بودم با هل دادن واژگون کردن. من فریادزنان گفتم: "آقای وکیل می‌بیند اینجا چی می‌گذره!" وقتی کلمه وکیل به گوش مردها رسید دستپاچه شدن، چند قدمی عقب رفتن و با همدیگه شروع به صحبت کردن. بعد من رفتم پیش مدیر قبرستون که تمام مراسم اداری رو پهلوش انجام داده بودم. در حالی که من با او مشغول حرف زدن بودم چند زن که تو قبرستون با هم پچ پچ می‌کردن داخل شدن و موجی از ناسزاهای زشت نثارم کردن. من می‌خواستم همه چیز رو براشون توضیح بدم، اما اونها به هیاهوشون ادامه داده و ریختن رو سرم. تابوت کنار قبر کنده شده قرار داشت. زن‌ها دستامو محکم گرفتن و منو مثل به صلیب کشیده شده‌ای روی زمین با خودشون به بیرونِ قبرستون کشیدن. یکی‌شون از پشت موهامو محکم می‌کشید. زن‌ها عاجزم کرده بودن. یکی از زن‌ها می‌خواست ساعتمو از مچ دستم بکشه که من خودم به زور از دستشون نجات دادم، بطری‌ایکه رو زمین بود به دست گرفتم و با اون تو کاسۀ سر یکی از زن‌ها کوبیدم. مدیر قبرستون و وکیلم خودشونو قاطی کرده ما رو از هم جدا ساختن و سعی کردن بینمون صلح برقرار کنن. بقیه مردها کناری ایستاده و نگاه می‌کردن. آنها گفتند اگه مُرده اینجا چال بشه تابوت رو دوباره از خاک درمیارن و در بیرون از قبرستون آتشش می‌زنن. من ازشون خواهش کردم که کارت شناسائیشون رو نشون بدن. نمی‌دونید وقتی تابوت مادرم رو در این وضع می‌دیدم در درونم چه خبری بود، جهان هرگز از این رنج من با خبر نمی‌شه."
"بله، حقیقتاً که غیرقابل تصور است. بربرها. و ما از متمدن ساختن انسان‌خوارها صحبت می‌کنیم."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر