مدارا.(5)


"اما بعد به خودم گفتم: دیگه کافیه! بقیه هم باید کمی کار کنن. حالا آدم‌هائی زمین می‌خرن که اصلاً از کار روی زمین اطلاعی ندارن. من یک مقدار زمین در اطراف شهر دارم. همین اواخر یک روز صبح یک تکه به ارزش ۸۰۰۰۰ زلوتی فروختم. پول رو به بانک سپردم و هر وقت احتیاج داشته باشم از حساب بانکی‌ام برداشت می‌کنم. من هنوز زمین‌های بیشتری دارم و کم کم می‌فروشم‌شون، پول‌ها رو هم به حساب بانکی‌ام واریز و بعد اونطوریکه مایلم زندگی می‌کنم. این همه سال از صبح تا دیروقت کار کردم. فکر می‌کنید که من می‌دونستم آرایش یعنی چی؟ هرگز به سلمونی نرفتم. هرگز لباس شیک نپوشیدم نکنه کثیف بشه. بله یک چنین کاریه."
یقیناً زن بخاطر دو دخترِ میز کناری‌مان قرولند می‌کند. آنها به راستی دست‌های سفید و مرتبی دارند و آرایش کرده و زیبا هستند، اگرچه لباس‌های ساده‌ای بر تن دارند. و او فقط به خاطر اینکه دخترها بتوانند صدایش را بشنوند بلند صحبت می‌کند.
"آیا می‌شه با داشتن چنین کاری به سینما و تآتر رفت؟"
"کارمندها هم دائم به کافه و تآتر نمی‌روند."
"آخ، بس کنید! مگه تگرگ، بارون و خشکسالی براشون زحمتی ایجاد می‌کنه! اینها حقوق ماهیانشون همیشه برقراره. بعد از کار اداری با لباس شیک برای نوشیدن قهوه به کافه می‌رن."
"شاید. اما شما هم دلیل چندانی برای شکایت ندارید."
"من تمام زمین‌هامو می‌فروشم، قطعه به قطعه، و همه پول‌ها رو خرج خورد و خوراک می‌کنم، و اگه چیزی باقی موند به دولت می‌بخشم."
من حتی در برابر این زن احساس تنفر هم نمی‌کنم. او برای من مانند این دستمال سفره است، مانند این خلال دندان، این فنجان. آیا تنها پیوند میان انسان‌ها رابطه شغلی و خانوادگی‌ست؟ مطمئناً برای دیدار خویشاوندان یا برای تجارت مسافرت می‌کند. او می‌گوید که می‌خواهد تمام پولش را در راه غذا و نوشابه حیف و میل کند. آیا چند سال دیگر سالم به زندگی ادامه خواهد داد؟
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر