مدارا.(7)


"بله، هرکس صلیبی برای به دوش کشیدن همراه داشت. بعضی‌ها در اردوگاها، و بعضی دیگر در جنگل‌ها یا به عنوان کارگری در غربت ..."
"هر دو پسرای من در قیام کشته شدن. شوهرم هم دیگه زنده نیست."
"شما کاملاً تنها هستید؟"
"نه، هنوز خویشاوندانِ دوری دارم. چقدر من پول تو حلق‌شون ریختم! اما دیگه کافیه. خبر به گوش‌شون رسیده که من زمین فروخته‌ام و حالا در کمین نشستن. اما کمین کردن‌شون بی‌فایده است. باید هرکس ببینه چه کاری می‌تونه برای خودش بکنه. قوم و خویش‌ها میان پیشم و جلوم گریه و زاری و تعریف می‌کنن که چقدر وضعشون بده و یک فنیگ هم در خونه ندارن. اما فکر می‌کنید یکی می‌پرسه: "خاله، اوضاع قلبت در چه حاله؟" اصلا و ابدا. تو می‌تونی سقط بشی، مگه کسی غمگین می‌شه. من هم جواب می‌دم: "من پول ندارم. هرکس باید به فکر خودش و نگران وضع خودش باشه". حالا هم برای خودم یک سنگ قبر بسیار بزرگ و زیبا از مرمر سیاه رنگ خریدم. پنجاه هزار زلوتی قیمتش شد. امیدوارم تا موقع استفاده سالم بمونه. وقتی قوم و خویش‌ها از این قضیه خبردار شدن، برای بقیه تعریف کردن که من دیوونه شدم. خوب باشه، آزادن هرچی دلشون می‌خواد تعریف کنن. اینکه من زمین خودمو می‌فروشم و با پولش زندگی خوبی می‌گذرونم رو بهش دیوونگی می‌گن؛ ولی حالا اگه پول‌ها رو به اونا می‌دادم همه چیز بر وفق مراد بود. من یک بار سکته قلبی کردم، برای همین آدم هیچوقت نمی‌تونه بدونه که چه مدت زندگی می‌کنه. فردا می‌تونه همه چیز به آخر برسه. و یقیناً قوم و خویش‌ها سنگی بر گورت نخواهند گذاشت. کف دست سنگتراش چند صد زلوتی گذاشتم تا کارشو خوب و سریع انجام بده. و باقیمونده پول‌ها هم بنا به وصیتم به دولت می‌رسه."
"شما اصلاً خیال‌های خوش در سر ندارید."
"آنچه که به انسان‌ها مریوط می‌شه، نه، ندارم. من می‌دونم چه نظری باید در باره انسان‌ها داشت."
"اما ما هم انسانیم."
"غریبه‌ها رو راحت‌تر می‌تونم تحمل کنم. چون من شما رو نمی‌شناسم به وراجی کردن افتادم. آدم دلشو راحت‌تر برای یک غریبه باز می‌کنه. آیا به کولوشکی رسیدیم؟"
"بله، فکر می‌کنم که رسیدیم."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر