مدرسه جدید فلسفه.(11)


سه _
ما مانند مرده زندگی می‌کنیم. مانند مرده‌ای ناقلا، شرور، حقه‌باز و متعفن. ما همه همدیگر را خوب می‌شناسیم و اسرار همدیگر را می‌دانیم. از قرار معلوم در اواخر قرن نوزدهم شاعران و هنرمندان شورشی به سمت آفریقا فرار کردند ... و ما، آیا می‌توانیم ما مطابق میل‌مان شورش کنیم؟ آیا آنجا آن انسان‌های ساکت با آن حالت چهره احمقانه‌شان را می‌بینی؟ آنها نیز شورشیان بزرگی هستند، اما هیچکس آنرا نمی‌داند. آنها اکنون ساکت و رام شده‌اند و در خیابان منتظر اشاره پلیس راهنمائی و سبز شدن چراغند. تنها مست‌ها گاهی استفراغ می‌کنند و تهدیدهائی را بر علیه دشمنان‌شان، بر علیه هنر و خدا فریاد می‌کشند. غالباً در این مواقع تنها یک همسر یا یک زنِ دیگر ضروری‌ست تا چنین عصیانگرانی را به واقعیت بازخوانند. آنها به آفریقا فرار کردند، به جزیره‌ای در اقیانوس آرام. و ما به کجا فرار خواهیم کرد؟ شاید به خط استوا؟ نه، ما به مستراح فرار می‌کنیم. هرچند مشخص شده است که مستراح هم دیگر مانند گذشته محل امن و راحتی نیست. همه همدیگر را با سوءظن می‌نگرند. چه کسی آیا مخارج تعمیر را تقبل خواهد کرد؟ همه شریرانه به هم می‌نگرند. آدم نمی‌داند چه کسی مدفوعش را در مستراح باقی گذاشته است. شاید آدم به سوی نفس خویش فرار می‌کند؟ با این وجود چمباته‌ زدن در سالن انتظارِ درجه سه ایستگاهِ قطار گورژکوویسه بهتر از چمبانه زدن در نفس خویش می‌باشد. ما درون خود را می‌شناسیم، درون انسان مدرن را. چه کسی می‌تواند تمام شب را مردانه و بدون خوابیدن فقط با نفس خویش به سر برد؟ زندگیِ من فدای مفهوم زندگی او. من در لحظۀ آزمایش با اسلحه‌ای در دست جنگیدم و خون خود را ریختم. من بدون اشتباه در برابر خود، در برابر انسان‌ها و در برابر وطن ایستاده‌ام. اما من مفهوم زندگیم را نتوانستم همراه خود به آن سمت نجات دهم.
همه چیز یک بار برای همیشه تمام شده است. من مُرده‌ام و مهم نیست بعدها چه انجام بدهم. چه کسی آنجا دوباره از شعر و شاعری و موزیک صحبت می‌کند؟ چه کسی آنجا در باره انسان‌ها چرند می‌گوید؟ چه کسی گستاخانه در باره انسان‌ها صحبت می‌کند؟ چه تجاوزی، چه نمایش خنده‌داری! ای مُرده‌ها، من به شماها تعلق دارم. چه خوب!
ــ ناتمام ـ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر