مدرسه جدید فلسفه.(2)


پرفسور خود را به طرف من خم کرده و از قرار معلوم منتظر شنیدن نام جدیدی بود. متأسفانه من تقریباً تمام اسامی معروف فلسفه حتی شوپنهاوئر بدبین را نامبرده بودم. از یک تیرگی بزرگ، از یک چاه عمیق، از تاریک روشن دوران کودکیم یک نام ظاهر می‌گردد، اما من آن را به پروفسور نمی‌گویم. این نام طنین عجیبی داشت و از زمان پشت سر گذاردن کودکی، هرگز دیگر او را نخواندم: آن فیلسوف اسرارآمیز مولفورد نام داشت. من خودم مولفورد را نخوانده بودم، زیرا که در آن زمان هنوز مسلط بر حروف الفبا نبودم _ او را پیرمردی بر روی تختی از جنس بلوط می‌خواند، پیرمردیکه همسرش چشمانی سیاه و درخشان داشت. من متأسفانه در باره مولفورد خیلی کم می‌دانستم. من نمی‌توانستم بگویم که آیا او در باره علم هیپنوتیزم یا بهداشت نوشته و یا احتمالاً عقیده خود را در باره اسب‌آبی یا در باره حشیش ابراز کرده بوده است. در هر حال او به احتمال خیلی زیاد یک انگلیسی بود.
این آخرین نامی بود که به آن فکر کردم. وانگهی من همیشه مولفورد را به اشتباه موفلون می‌نامیدم، اگرچه من هرگز مطلقاً مطمئن نبودم که واقعاً موفلون چه شکلی می‌تواند داشته باشد. در کجا این حیوان زندگی می‌کرده و غذایش چه بوده است؟ تا اندازه‌ای اما مطمئن بودم که شاخه‌ای جنبان و پوستی از پشم‌های دراز داشته و شاید شیر هم می‌داده است. اما تمام اینها حدس و گمان بودند. در باره مولفورد هیچ چیز نمی‌دانستم.
البته از کانت هم شنیده بودم، اما تنها در لطیفه‌ها. از قراری باید کانت گفته باشد: "آسمان با ستارگانش در بالای سرم، حق اخلاقی در درون من". من از او تقریباً فقط این را می‌دانستم. حالا من در انتظار بودم که پرفسور به من چه جوابی خواهد داد.
چشمان خاکستری پروفسور برای یک ثانیه شروع به درخشیدن می‌کنند و دوباره رو به خاموشی می‌گذارند. او خود را طوری که انگار حوصله‌اش را سر برده‌ام نشان می‌داد، اما احتمالاً در پنهان لذت برده؛ شاید هم فقط خسته و متعجب شده است.
"شماها با اسلحه در دست جنگیدید، ما از افکار انسانی نگهبانی کردیم. شماها در جنگل، ما همیشه هرجا که امکانش بود ... شما در سمینار آمادگی من پذیرفته شدید. ما آنجا هیوم می‌خوانیم و در باره شعور انسان تحقیق می‌کنیم". و بعد دستش را به طرفم دراز می‌کند. من تعظیمی کرده و اطاق کار فیلسوف را ترک می‌کنم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر