مدرسه جدید فلسفه.(3)


بعد از این گفتگو برای نهارخوردن به غذاخوری دانشجویان می‌روم. پشت صندلی یکی از دانشجویان در انتظار می‌ایستم تا او با قاشق و پر سر و صدا غذا خوردن از ظرف فلزی را تمام کند. در آنجا همه خیلی با عجله غذا می‌خوردند، چونکه پشت سرشان افراد گرسنه دیگری با ژتون غذا در دست در هوای بد و همهمه‌ای بلند انتظار می‌کشیدند.
بعد از ظهر به خانه بازگشتم. خود را بر روی تخت انداخته و به سقف خیره شدم. پلک‌ها را بسته و به فکر فرو رفتم. با خودم در باره مهم‌ترین موضوع در زندگی یک انسان صحبت کردم. یکبار دیگر پی بردم که: "تمام این چیزها بی‌معنی‌ست." همه چیز. زندگی. آیا می‌شود هنوز هم چیزی به آن افزود؟ چند ماه پیش تاریخی را معین کرده بودم. روزی را که در آن خودکشی خواهم کرد. البته تعیین دقیق سال، ماه، روز و ساعت تا اندازه‌ای راحتم ساخته بود. به نظرم می‌آمد که چنین تصمیمی دستانم را در مقابل انسان‌ها باز خواهد گذاشت و به من آزادی عمل خواهد بخشید. من به خود می‌گفتم: "من به هیچکس وابسته نیستم، هیچ چیز به من مربوط نیست."
یکی از کارهائی که قادر به انجام دادنش نیستم تحمل کردن انسان است. مطمئناً فقدان خیرخواهی برای دیگر همنوعان یکی از ویژگی‌های انسان مدرن است. اگر همه خود را سر حال احساس می‌کردند، امکان تحمل کردن آنها می‌رفت، بعد آنها به روی همدیگر لبخند می‌زدند. اما کافی‌ست که سوار یک اتوبوس مملو از مسافر شوی ... آنها پر از خشم و انزجار به یکدیگر نگاه می‌کنند. تنها ابلهان شوخی می‌کنند و در بازی کثیفی خود را خرسند نشان می‌دهند. بقیه اما از میان شیشه‌های کثیف به بیتفاوتی‌ای مبهم خیره می‌شوند. در لحظه‌هائی که سر حال نیستم انسان‌ها برایم مانند توده مدفوع جانداری به حساب می‌آیند. البته من خودم را هم جزئی از آنها به شمار می‌آورم. چرا وقتیکه من خودم را قبول ندارم و اغلب با احساسی آغشته به نفرت خود را نظاره می‌کنم باید برای انسان‌های دیگر احترام قائل شوم و دوست‌شان بدارم؟
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر